گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد اول
گفتار نهم اندر شناختن سببهای حالهای تن مردم‌






اشاره


و این گفتار سه جزو است.

جزو نخست اندر شناختن سببهای عارضی بر طریق کلی‌

اشاره

باب نخستین از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن اجناس سبب‌ها


اندر باب نخستین، از کتاب نخستین، یاد کرده آمده است که هر کاری را سببی است، و سبب اندر کتابهای طب چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد، و از بودن آن اندر تن مردم حالی نو پدید آید. و از جمله سببها سببهایی است که هر گاه که چنان باید که باشد، چندان که باید و آن وقت که باید سبب تندرستی باشد؛ و هر گاه که بر خلاف این باشد سبب بیماری گردد. و این سببها شش جنس است و هر شش ضروری است و مردم بی آن نتواند بود و طبیبان آن را الاسباب السته گویند:
یکی هواست، دوم چیزهای خوردنی و آشامیدنی، سوم خواب و بیداری، چهارم
ص: 307
حرکت و سکون، پنجم استفراغ و احتقان، ششم اعراض نفسانی.
این سببها و احوال اندر کتاب سوم، که کتاب حفظ الصحه است، یاد کرده آید، ان شاء الله عز و جل، و انواع سببها سه است:
یکی سببهایی است که از بیرون تن باشد، و هر گاه که ازین سببها یکی حاصل گردد اندر تن حالی نو پدید آید، چنانکه نشستن اندر آفتاب، یا حرکتی سخت، یا چیزی گرم خوردن، چون پلپل و سیر و غیر آن سبب گردد تب را، و چون زخمی که بر سر افتد سبب فرود آمدن آب اندر چشم، یا سبب علت انتشار گردد، این سببها و مانند این را طبیبان اسباب بادیه (ابتدایی، اولیه)، گویند.
دوم، سببهایی است که زاندرون تن باشد. هر گاه که از آن سببها یکی حاصل گردد، به میانجی آن سببی دوم و حال نو پدید آید. سببهای نخستین را اسباب سابقه گویند و دومین را اسباب واصله گویند. مثال اسباب سابقه، امتلا است، و مثال اسباب واصله آنکه به سبب امتلا، رگها پر شود و سده تولد کند. و اخلاط را اندر تن به تنفس نباشد، سده سبب تب گردد، طبیب باید که نخست اسباب واصله باز جوید از بهر آنکه هرگاه که اسباب سابقه بردارد واصله بریده شود و اسباب بادیه نیز باید که باز جوید از بهر آن که در بسیاری (ی از) بیماریها به سبب اسباب بادیه تدبیر و علاج بباید گردانیدن، چنانکه اگر شخصی را جراحتی رسد از گزیدن حیوانی که زهر دارد، آن جراحت را بزرگتر باید کرد و نباید گذاشت که زود بسته شود. و سبب‌هایی باشد که بدان سبب پدید آید حالی گردد، چون خوردن فلفل، فزودن گرمی را و افیون فزودن سردی را. باشد که به عرض سبب گردد. چنانکه کسی در آب سرد شود مسام او بسته و پوست او کثیف گردد و حرارت زاندرون تن بیفزاید، و چنانکه کسی سقمونیا خورد و ماده صفرایی از تن بیرون کند تا بدان سبب تن او خنک گردد، اگر چه سقمونیا گرم کننده است. از بهر آنکه ماده صفرایی از تن بیرون آرد، به عرض سبب خنکی باشد، و نه هر سببی که حاصل گردد اندر تن اثر کند، تا پدید آمدن سبب اگر تن مستعد اثر پذیرفتن نباشد و سبب را چندان درنگ نباشد که از وی اثری تواند آمدن، هیچ حال در تن پدید نیاید. و بسیار باشد که یک سبب اندر هر تنی اثری دیگر کند و
ص: 308
سببهای چنین اسباب واصله بُوَد. و این از بهر آن باشد که هر تنی را اسباب سابقه از جنسی دیگر بوده باشد و از سبب‌ها بعضی هست که چون سبب برخیزد اثر او برود، و بعضی هست که اگر چه سبب برخیزد اثر او مدتی بماند و این آن وقت باشد، که سبب قوی بوده باشد، و تن از وی اثر تمام پذیرفته باشد.

باب دوم از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که تن را گرم کند


سببهایی که تن را گرم کند یازده نوع است:
یک خوردنیهای معتدل چه از غذا و چه از دارو، دوم حرکتهای معتدل چون ریاضتها و صناعتها، سوم مالیدن معتدل؛ چهارم ضمادها و داروها و روغنهای مالیدنی و محجمه (وسیله حجامت)، بر نهادن، بی‌آزدن (تیغ زدن) از بهر آنکه استفراغ باشد و استفراغ سردی فزاید، پنجم گرمابه‌ای معتدل، ششم هوای معتدل، هفتم خواب معتدل، هشتم خشم معتدل، نهم شادی معتدل و بیداری معتدل، دهم سرما و غسل کردن به آبها که پوست را درشت کند و مسام را ببندد و بدان سبب حرارت زاندرون تن بماند یازدهم عفونت و لکن حرارتی که از عفونت فزاید غریب و ناطبیعی باشد، گرم کردن مطلق نباشد و سوزانیدن نیز نباشد، از بهر آنکه عفونت آن باشد که حرارتی ناطبیعی در رطوبتی اثر ناطبیعی کند و آن را از حال بگرداند و مزاج آن رطوبت را از شایستگی مزاج آن شخص بیرون برد. و سوزانیدن آن باشد که حرارت رطوبتی غلیظ را از جوهر غلیظ جدا گرداند و رقیق بخار گردانید و به تحلیل خرج کند و باقی غلیظتر شود. و گرم کردن مطلق چنان باشد که رطوبت بر حال خویش باشد لکن لختی اثر گرمی پذیرفته باشد.

باب سوم از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که تن را سرد کند


سببها که در تن مردم سردی فزاید پانزده نوع است: یکی حرارت با فراط، از بهر آنکه حرارت غریزی را تحلیل کند. دوم سکون بافراط از بهر آنکه حرارت را بر نفروزاند، تا بدان سبب همچون فرو مرده‌ای بماند. سوم طعام و شراب بافراط. از بهر آنکه هضم نشود و حرارت را فرو گیرد و قهر کند. چهارم نیافتن غذا، از بهر آنکه حرارت غریزی گسسته شود.
ص: 309
پنجم بکار داشتن غذاها و داروهای سرد. ششم هوای سخت گرم و ضمادهای سخت گرم، و غسل کردن به آبهای گرم چون آب گوگرد، از بهر آنکه این همه سبب بسیار تحلیل باشد و هر گاه که تحلیل بسیار افتد، خشکی فزاید و خشکی سبب گسستن ماده حرارت غریزی باشد. هفتم بسته شدن مسام باشد، به سبب افراط سر ما و غسل کردن به آبهایی که معدن زاگها (زاج)، باشد، از بهر آنکه چون مسام بسته شود حرارت دم نتواند زدن و بر نتواند افروخت و به ظاهر نتواند رسید، و چون حرارت برنتواند افروخت و فرو گرفته شود، بیم آن باشد که فرو میرد. هشتم ضمادها و طلاهای سرد بکار داشتن، چه آنچه به فعل سرد باشد و چه آنچه به قوت سرد باشد، هم بدین سبب که یاد کرده آمد. نهم استفراغها بافراط و بسیاری جماع از این جمله باشد از بهر آن که ماده حرارت گسسته شود و روح نیز بر تبع پرداخته شود. دهم سده از بهر آنکه گذرهای حرارت غریزی بسته شود و بستن عضوها که سخت ببندد ازین جمله باشد. یازدهم اندوه عظیم از بهر آنکه حرارت را فرو میراند.
دوازدهم شادی عظیم از بهر آنکه حرارت را بپراکند. سیزدهم، لذت عظیم چون جماع و غیر آن از بهر این سبب. چهاردهم، صناعتها که سردی فزاید. پانزدهم خامی اخلاط.

باب چهارم از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که تری فزاید


سببها که تری فزاید یازده نوع است: یکی حرارت و ریاضت ناکردن، از بهر آنکه حرارت بر نیفروزد و رطوبتهای فزونی تحلیل نیابد. دوم بسیار خفتن هم از بهر این سبب.
سوم باز ایستادن استفراغها که عادت بوده باشد از بهر آنکه فضله‌اند رتن بماند. چهارم استفراغ صفرا از بهر آنکه هر گاه که صفرا کمتر باشد رطوبتها کمتر دفع شود و بیشتر تولد کند. پنجم بسیاری غذا. ششم غذاهای تر و میوه‌های تَر بسیار خوردن. هفتم گرمابه معتدل خاصه از پس طعام. هشتم نشستن در آب‌های خوش، خاصه در وقتهای معتدل. نهم هوا که میل به سردی دارد و ضمادهای سرد که مسام را ببندد و رطوبت را زاندرون تن باز دارد.
دهم هوایی که میل به گرمی معتدل دارد و ضمادهای معتدل از بهر آنکه رطوبت را بجنباند و تحلیل کند. یازدهم شادی معتدل.
ص: 310

باب پنجم از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که خشکی فزاید


سببهایی که خشکی فزاید یازده نوع است: یکی حرکت با فراط از بهر آنکه حرکت حرارت را بر فزوزاند و رطوبتها بگدازد و تحلیل کند. دوم بیخوابی با فراط. از بهر آنکه دماغ آسایش نیابد و رطوبت او تحلیل پذیرد. سیم استفراغ با فراط و جماع بسیار از بهر آنکه رطوبتها از تن پرداخته شود. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه تری مدد نیابد و آنچه حاصل باشد هضم شود. پنجم غذاها و داروهای خشک. ششم بسیار خشم و اندیشه و جمله حرکتهای نفسانی از بهر آنکه حرکت نفسانی حرارت را برافزوزاند و رطوبت را تحلیل کند.
هفتم سرما بافراط به عضوی رسد و او را به سبب سوء المزاج سرد، از غذا کشیدن به خویشتن باز دارد. هشتم غسل کردن به آبهای قابض. نهم سده از بهر آنکه گذرهای غذا به اعضا زود بسته شود. دهم ضمادهای گرم از بهر آنکه رطوبت را بگدازد و تحلیل کند.
یازدهم مقام کردن بسیار در گرمابه از بهر آنکه عرق بسیار کردن رطوبتها بگدازد.

باب ششم از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که شکل اندامها را تباه کند


سببهایی که شکل اندامها را تباه کند، ده نوع است: یکی آنکه قوت مغیره نطفه یا قوت مصوره که ضعیف باشد، و کار خویش چنانکه تمام باید نتواند کرد. دوم آنکه در وقت زادن سببی افتد که شکل اندامی تباه شود. سوم آنکه در مدت پروردن کودک و شستن و بستن و برداشتن و فرو نهادن، آفتی افتد از تقصیر مادر و دایه. چهارم از جایی افتادن و زخمی رسیدن. پنجم انواع بیماریها چون تشنج و تمدد و لقوه و جذام و استرخاء (سست شدن) و سل. ششم فربهی مفرط. هفتم لاغری مفرط. هشتم آماسها. نهم بستن ریشها و جراحتها نه بر آن گونه که باشد. دهم آنکه نهاد عضوی نه بر جایگاه باشد و به تازی این را امراض الوضع گویند.

باب هفتم از جزو اول از گفتار نهم: اندر شناختن سببهای سده‌


ص: 311
سببهای سده ده نوع است. یکی آنکه چیزی غریب اندر منفذی افتد چنانکه سنگ در مجرای بول افتد و راه بول بسته شود. دوم آنکه ثفل بسیار و غلیظ در روده جمع شود، یا خشک شود. سوم آنکه ماده فسرده شود چنانکه خون اندر دهنه جراحت یا در مجرای بول یا منفذی دیگر بسته شود. چهارم آنکه در منفذی از منفذها، قرحه‌ای افتد و جراحت شود و آن جراحت پیوسته گردد، یا گوشت فزونی بروید و منفذ بدان تنگ تر شود، یا بسته شود، پنجم آنکه در منفذ چیزی چون ثولول یا غیر آن بروید. ششم آنکه در پهلوی منفذی آماسی افتد و منفذ را فراهم فشارد. هفتم آنکه داروی قابض بکار داشته آید که منفذ را تنگ‌تر کند و فراز هم آرد و غسل کردن به آبهای قابض و آب سرد که مسام را ببندد، و نایافتن گرمابه و گرد آمدن شوخ و درشت گشتن پوست به سبب غبارها و سوختن آفتاب ظاهر تن را، از این نوع باشد. هشتم آنکه عضوی را ببندند تا بدان سبب منفذها بسته شود. نهم آنکه قوت ماسکه سخت قوی باشد و لیفهای اوریبی که آلت اوست نیک فراز هم آید. دهم سرمای سخت، و از بهر این است که در زمستان سده بسیار تر افتد، از بهر آنکه سرما رگها و منفذها را فراز هم آرد و فضله‌ها اندر تن بیشتر گردد.

باب هشتم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سببها که منفذها را گشاده‌تر کند


اسباب گشاده شدن و فراخ گشتن منفذها چهار نوع است: یکی آنکه قوت ماسکه ضعیف‌تر از دافعه باشد و دافعه بدان سبب قوی‌تر شود. دوم داروهای گشاینده که سده‌ها را بگشاید و طبیبان آن را الادویه المفتحه گویند. سوم داروهای گشاینده که سده‌ها را بگشاید، و طبیبان آن را الادویه المرخیه (داروهای سست کننده) گویند: و این داروها گرم و تر باشد. چهارم فعلی است که مردم بکند و مسام منفذها بدان فعل گشاده شود و آن فعل آن است که مردم نفس باز میکشد و خویشتن را فرو می‌گیرد.

باب نهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن اسباب درشتی‌


اسباب درشتی شش نوع است: یکی چیزهای زداینده که به قوت زدودن اجزا، اخلاط
ص: 312
غلیظ را از هم ببرد، چون سرکه و انگبین و مانند آن. دوم چیزهای تحلیل کننده چون کفک دریا و غیر آن. سوم، غذاها و خلطهای تیز. چهارم چیزهای قابض. پنجم داروهای سرد و هوای سرد. ششم غبار زمین.

باب دهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن اسباب نرمی‌


اسباب نرمی دو نوع است: یکی چیزهای لزج چون مسکه و روغن و کتیرا و مانند آن، دوم چیزهای محلل که تحلیل آن لطیف باشد. و این چنان باشد که ماده غلیظ و درشت را رقیق کند و درشتی از وی ببرد چون شکر و فانید (قند، حبه قند) و مانند آن.

باب یازدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر سببها که اندامها را از جایگاه بیرون آرد و از یکدیگر دور کند


سببهای که اندامها را از جایگاه و نهاد خویش بیرون آرد، چهار نوع است: یکی کشیده شدن عصب و رباط. دوم حرکتی سخت که اندامی را ناگاه اتفاق افتد و اندر آن حرکت اعتماد بر آن عضو کرده شود و عضو در آن حال بر نهاد طبیعی ایستاده نباشد، چنانکه کسی را حرکت اتفاق کند و پای او بگردد. سوم رطوبتی لزج که عضوی را از جای بلغزاند. چهارم ماده بد که گوهر رباطی یا عصبی را تباه کند، چنانکه در علت جذام افتد.

باب دوازدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن اسباب حرکتهای ناطبیعی‌


اسباب حرکتهای ناطبیعی شش نوع است: یکی خشکی است، چنانکه فواق و تشنج خشک که از پس استفراغهای قوی پدید آید. دوم فضله‌ای که از وی تشنج امتلایی پدید آید. سوم سده که راه قوت را بگیرد و قوت از عضوی باز دارد و به سبب نارسیدن قوت رعشه در آن عضو پدید آید. چهارم فضله سرد که سردی آن عضله‌ها را بلرزاند و این حرکت نافض (لرزه همراه سرما)، گویند. یعنی لرزه. پنجم عضله تیز سوزانیده که تیزی آن عضله‌های را لختی بلرزاند و این حرکت را فراشا (لرز همراه تب)، گویند. و به تازی
ص: 313
قشعریره گویند. ششم آنکه اندر عضوی فضله‌ای بلغمی باشد و حرارت غریزی یا ضعیف باشد، یا سده قوت آن را از رسیدن بدان عضو باز دارد، و بدان سبب از این رطوبت اندر آن عضو بادی تولد کند و راه بیرون آمدن جویند و اختلاج پدید آید. و اگر این فضله لطیف تر یا کمتر باشد بخار گردد، و مردم اندامها را یازیدن (کشیدن و فرابردن اندامها، مثل خمیازه) سازد و این حرکت را به تازی تمطی گویند. و اگر این فضله بسیارتر باشد، یا غلیظتر و اندر همه اندامها باشد ماندگی پدید آید و این حال را به تازی اعیاء (خستگی و ماندگی) گویند.
و اگر این فضله اندک مایه حرکتی میکند اعیاء تمددی و اعیاء قروحی پدید آید و اگر سخت متحرک باشد نافض پدید آید و اللَّه اعلم.

باب سیزدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سبب‌های تفرق الاتصال‌


سببهای تفرق الاتصال دو جنس است: یکی آفت‌های بیرونی است، چون شکستن و کوفته شدن و بریدن. دوم آفتهای زاندرونی است و آن پنج نوع است: یکی ماده تیز و سوزاننده که هر کجا بگذرد، یا درنگی کند آن موضع را بخراشد و بسوزد. دوم رطوبتی باشد که عضوی را نرم کند و فرازتر و بازتر برد. سوم خشکی که پوست را درشت کند و بطرقاند (بتر کاند) چهارم امتلای بادی که هر گاه که باد حرکت کند تمددی یا خلیدنی اندر آن موضع پدید آید. پنجم بسیاری خلط باشد، اندر عضوی که اندر میانهای اجزاء عضو جای کند.

باب چهاردهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سببهای آماس‌


سببهای آماس دو جنس است: یکی ماده و دیگر هیات عضو. اما آنچه از جهت ماده باشد، فزونی ماده‌ای ناطبیعی باشد اندر عضو؛ و آنچه از جهت (هیات) عضوی باشد ده نوع است: یکی آنکه عضوی ضعیف و فضله پذیرد باشد و از بهر این کار آفریده باشد، و طبیعت گوهر او پذیرفتن فضله‌های اخلاط باشد، چون پوست که همه آفتهای فضله‌ها ردی بدو دارد و پذیرای آن است، چون عرق و شوخ و بخارهای خالص که به مسام بیرون
ص: 314
آید و آن را نتوان دید و بخار گوهر دخانی که ماده موی باشد چون ماده بثرها و ریشها و مانند آن.
دوم آنکه گوهر عضو ضعیف و متخلخل و نرم باشد و بدان سبب پذیرای فضله‌ها باشد، چون گوشت گردن که از پس گوش است و چون بغل دست و بیغوله ران. سوم آنکه عضوی باشد که منفذهایی را که ماده اندر آن منفذها بدو آید، فراخ‌تر از آن منفذها باشد که ماده اندر آن منفذها از وی بیرون شود، و بدان سبب ماده در وی بیشتر جمع شود. چهارم عضوی باشد که در زیر دیگر عضوها نهاده باشد. پنجم آنکه عضوی کوچک باشد و اندر وی گنج آن مادتها نباشد که روی بدو دارد. ششم آنکه عضوی ضعیف باشد یا آفتی بدو رسیده باشد، بدان سبب از هضم غذا که بدو آید عاجز باشد. هفتم آنکه زخم آید بر عضوی، و بدان سبب ماده در وی محتقن شود. هشتم آنکه عضوی باشد که از ریاضت نصیبی نیابد و بدان سبب از وی تحلیلی کمتر باشد. نهم آنکه مزاج عضوی گرم باشد و بدان سبب مادتهای بیشتر جذب کند، و این گرمی مر این عضو را، از دو بیرون نباشد؛ یا طبیعی باشد، چنانکه گوهر گوشت است، یا گرمیی باشد که از دردی یا از حرکتی صعب یا از ضمادی یا از غذای و داروی گرم تولد کرده باشد. دهم آنکه عضوی شکسته شود و درد خیزد و به سبب درد آماس تولد کند. گروهی گمان برده‌اند که استخوان آماس نپذیرد و درست آن است که همه استخوانها و دندانها نیز آماسی پذیرد، از بهر آنکه همه استخوانها و دندانها نشو و نما و عفونت پذیرند، هم بدین طریق آماس پذیرد.

باب پانزدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سببهای درد


بباید دانستن که درد خبر یا فتن است از حال ناطبیعی، و سبب‌های درد اندر زیر دو جنس افتد: یکی تغییر مزاج عضو باشد، که ناگاه به یک بار متغیر شود و این را سوء المزاج مختلف گویند. و دوم تفرق الاتصال است. و معنی سوء المزاج مختلف آن است که بدانی که گوهر هر عضوی را مزاجی است خاصه و متمکن، و هر گاه که آن مزاج متمکن به یک بار بگردد ناگاه مزاجی غریب ضد آن پدید آید مثلا اگر مزاج عضو سرد باشد گرم شود، یا گرم باشد سرد شود و قوت حساسه آن عضو از پدید آمدن این مزاج غریب آگاهی یابد، این
ص: 315
آگاهی درد باشد و سوء المزاج مختلف این مزاج غریب را گویند.
و بباید دانست که سوء المزاج دو نوع است: یکی این مختلف است که یاد کرده آمد، دیگر سوء المزاج متفق است، و متفق از بهر آن گویند که حس را از الم آن آگاهی نباشد.
مزاجی باشد بد و به تدریج متمکن شده باشد و مزاج اصلی را با طل کرده و همچون مزاج اصلی گشته و به جای آن ایستاده و حس را از الم آن از بهر آن آگاهی نباشد که حس از آلتی که اندک اندک متمکن شده باشد منفعل نشود و اثر نپذیرد. و لکن اثر آن حالی پذیرد، که ضد حال او باشد و ناگاه بدو رسد و او را از حال بگرداند و از بهر این است که خداوند تب دق از حرارت خویش آن حس نیابد که خداوند تب غب یابد، با آنکه حرارت تب دق بسیار فزون از حرارت تب غب باشد. لکن فرق آن است که حرارت تب محکم و متمکن شده باشد به تدریج و اندر گوهر اندامهای اصلی قرار گرفته و حرارت غب حرارتی باشد غریب و ضد و ناگاه به اندامهایی رسد که مزاج اصلی بر جای باشد و چون تب گساریده شود و مزاج غریب باطل شود و مزاج اصلی به حال خویش باز آید و از الم مزاج غریب بیاساید. لا جرم از بهر آنکه حرارت غب حرارتی غریب است و اندر عضوی اثر میکند که مزاج اصلی او بر جای و به یک بار ناگاه پدید همی‌آید. اثر و الم آن ظاهر تر است. و حرارت دق به تدریج قرار گرفته باشد اثر آن پدید نیاید. نبینی که هر گاه که مردم تندرست در گرمابه شود، اگر در حال از خانه نخستین آبی نیم گرم بکار دارد، تن او از آن آب (ص 107) حسی گرمابه یابد، از بهر آنکه گرم‌تر از پوست اوست و ناگاه بدو رسیده است. چون یک ساعت در خانه دوم توقف کند و با حرارت گرمابه و آب گرم خو کند و پوست او گرم تر از آن آب نخستین شود، اگر هم از آن آب ناگاه لختی بروی ریزند پوست او از آن بلرزد و حس سرما یابد، از بهر آنکه مخالف حال اوست و ناگاه بدو میرسد. چون این معلوم شد بباید دانست که اگر چه سبب حس الم سوء المزاجی مختلف است، هر سوء المزاج که مختلف باشد سبب حس الم نیست لکن سبب به ذات سوء المزاج گرم است و سوء المزاج سرد. اما سوء المزاج تر به هیچ وجه سبب الم نیست، و سوء المزاج خشک به عرض سبب الم است، از بهر آنکه مزاج گرم و سرد هر دو فعل کننده‌اند، و طبیبان هر دو را الکیفیتان
ص: 316
الفاعلتان گویند، معنی این سخن آن است که مزاج گرم و مزاج سرد، هر یکی اصلی‌اند و در فعل پدید آرنده و اثر کننده و مزاج خشک و مزاج تَر هر یکی فرعی‌اند از این دو اصل پدید آمده و به پا شده نبینی که هرگاه که مدت گرمی دراز گردد خشکی به تبع او تولد کند و هر گاه که مزاج سردی دراز گردد، تری به تبع او تولد کندو تمامت تحقیق این بر طبیب نیست لکن از علم فلسفه است. و معنی آنچه گفتیم که سوء المزاج خشک سبب حس الم به عرض است، آن است که به سبب آنکه مزاج خشک عضو را فراهم کشد، اندر کنارهای عضو تفرق الاتصال حاصل شود و حس الم یافته شود، آن الم به ذات از تفرق الاتصال باشد و به عرض از مزاج خشک. و نزدیک جالینوس چنان است که سبب ذاتی حس الم از تفرق الاتصال است و جز از آن سببی دیگر نیست. و می‌گوید حس الم از مزاج گرم و سرد هم به سبب تفرق الاتصال یافته شود. از بهر آنکه گرمی محلل است، تحلیل او تفریق باشد، و سردی، اجزای تن را فراز هم آرد، و هر جزوی که به جزوی دیگر نزدیکتر آید به ضرورت از جزوی دیگر دور شود و این تفرّق الاتصال باشد، و حس الم از این باشد نه از مزاج سرد. و اندر محسوسات که حالتها را ناخوش آید میگوید سبب این ناخوشی تفرق الاتصال است، چنانکه حس بصر از دیدن سپیدیها و روشنایی مفرط به سبب تفرّق الاتصال خیره شود، و سبب ناخوش آمدن سیاهی مفرط در حس بصر، فراز هم آمدن ثقبه نور، و جمع اجزای چشم که تفرّق الاتصال از لوازم آن است. و حس ذوق را ترشی و شوری هم به سبب تفرق الاتصال ناخوش آید. و عفوصت به سبب قبض ناخوش آید، از بهر آنکه تفرق الاتصال از لوازم قبض است، و در حس بوی هم این گوید.
و در حس سمع نیز الم سمع از آوازهای قوی به سبب تفرّق الاتصال باشد. و تحقیق این بر فیلسوفان باشد، لکن این قدر بباید دانست که تفرق الاتصال در سطحی متصل هموار نباشد، پس درست آن است که سبب الم سوء المزاج است، نه تفرق الاتصال. و بسیار باشد که درد سبب زیادت شدن درد باشد، از بهر آنکه حرارت بجنبد و به سبب درد و به سبب جنبیدن حرارت ماده درد بدان موضع بیشتر جذب افتد، بدین سبب درد زیادت شود و بسیار باشد که از پس دردها خارشی بماند و آن تحلیل باقی فضله‌ها باشد، و طبیب جاهل
ص: 317
به منع آن مشغول گردد و مضرت افزاید.

باب شانزدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن انواع الَم‌ها و نام سبب هر یک‌


انواع المها پانزده است: یکی الم خارش است و به تازی آن را حکه گویند. دوم المی است که گویی چیزی درشت بدان موضع میرسد و به تازی آن را خشونت گویند، سوم المی است خلنده و به تازی آن را ناخس گویند. چهارم گویی آن موضع را می‌فشارند و به تازی آن را ضاغط (فشار آورنده)، گویند. پنجم گویی آن عضو را از هم می‌کشند و به تازی آن را ممدد گویند. ششم گویی آن موضع از هم باز می‌شود و به تازی مفسخ گویند. هفتم، گویی آن موضع شکسته و به تازی مکسره گویند. هشتم گویی ضعفی اندر آن موضع همی‌آید و به تازی مرخی گویند. نهم گویی آن موضع را بر ما می‌سنبد و به تازی ثاقب گویند.
دهم گویی آن عضو خفته باشد و به تازی خدر گویند. یازدهم، گویی به جوال دوز اندر می‌سپوزند و به تازی مسلی گویند. دوازدهم المی باشد که می‌زند و به تازی ضربان گویند.
سیزدهم، المی باشد با گرانی و به تازی ثقل گویند. چهاردهم، انواع ماندگی است و به تازی اعیاء گویند. پانزدهم المی سوزاننده باشد و به تازی لدغ (نبیش زده)، گویند.
اما سبب خارش، خلطی باشد شور یا تیز که به تازی حریف گویند. اما سبب خارش که از خلط حریف تولد کند، سوزان‌تر از آن باشد که از خلط شور تولد کند.
و سبب خشونت گذشتن خلطی تیز باشد، یا چیزی درشت چون ریگ که در گرده تولد کند و از گرده به مثانه آید و در مجرای بول بگذرد.
و سبب الم ناخس تفرق الاتصال باشد، به سبب ماده فزونی که غشای عضوی را از پهنای از هم بکشد. بسیار باشد که الم ناخس و دیگر انواع المها در همگی عضو هموار باشد. و باشد که هموار نباشد، و ناهمواری از بهر آن باشد که عضو یکسان نباشد، لکن مرکب باشد و بعضی اجزای آن صلب‌تر باشد و بعضی نرم تر باشد. از بهر آن باشد که حس عضو یکسان نباشد، جزوی حساس‌تر باشد و جزوی نه. یا جزوی را آفتی رسیده باشد و
ص: 318
جزوی را نه یا جنبانیدن اجزای عضو هر غشاء را یکسان نباشد.
و سبب الم ممده بادی یا خلطی باشد که عصب را و عضله را بکشد. سبب الم ضاغط خلطی بسیار باشد، یا بادی بسیار که گرد عضو اندر آید و جایگاه بر عضو تنگ کند.
سبب الم مفسخ ماده باشد، که در میان اجزای عضله و میان گوشت و غشای او باشد و غشاء و عضله را از هم باز کشد.
سبب الم مکسره ماده یا بادی باشد میان استخوان و غشای او یا سرمایی که بدین غشاء رسد، و آن را فراهم فشارد و الم آن به استخوان رسد.
سبب الم رخوه (مرخّی) ماده‌ای باشد که در گوشت عضله گرد آمده باشد و به وتر و عصب رسیده باشد، و این المی باشد نرم و آهسته، از بهر آنکه ماده در عضوی نرم است، چه از اجزای اندامها گوشت عضله نرم‌تر است.
سبب الم ثاقب ماده بسیار و غلیظ باشد، یا بادی غلیظ که در عضو گرد آید، چون روده قولون.
سبب الم مسلی هم این باشد.
و سب خدر یا سردی مزاج عضو باشد یا سده‌ای که گذر روح حساس که بدان عضو آید ببندد.
سبب الم ضربانی آماسی باشد گرم یا سرد صلب یا نرم لکن در نزدیکی او شریانها باشد، به سبب حرکت شریان، الم آماس ضربانی شود.
سبب الم ثقلی آماس باشد در عضوی که گوهر او را حس نباشد چون شش و جگر و گرده و طحال، و به سبب آماسی معالیق او کشیده شود و حس ثقل پدید آید، یا ورمی بود در عضوی حساس، لکن صعبی علت حس عضو را باطل کرده باشد، چنانکه سرطان که اندر فم معده باشد و بیمار حس گرانی همی‌یابد و حس الم نیابد.
و سبب الم اعیا و انواع آن در آخر باب سیزدهم از این گفتار یاد کرده آمده است. و سبب لزع خلطی تیز باشد.
ص: 319

باب هفدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سبب ادراک الم و ادراک لذت و شناختن کسب لذت که از خارش تولد کند


اما ادراک الم ادراک حالی منافی باشد، یعنی حالی که تن مردم را نسازد و ادراک لذت ادراک حالی ملایم است، یعنی حالی که تن مردم را موافق باشد. و سبب ادراک هر دو آن است که ناگاه که به یک بار به تن مردم رسد. و خارش المی است که از خلطی تیز یا شور تولد کند، و چون مردم خویشتن را بخارد و مسام گشاده شود و خلط تحلیل کند. به سبب تحلیل آن الم زایل میشود و تحلیل که از خاریدن افتد به یک بار باشد، بدین سبب لذت تحلیل یافته شود، از بهر آنکه تحلیل خلط شور یا خلط تیز، حالی ملایم است و ادراک لذت از خارش، ادراک آن حال ملایم است.

باب هیجدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن حالهای ناطبیعی که از درد تولد کند (ص 108)


دردهای صعب قوت را ببرد، و اندامها را از کار خویش باز دارد، و دم زدن را از حال طبیعی بگرداند. و عضو دردمند نخست گرم شود به سبب جمع شدن ماده و باد به سبب تحلیل هزیمت شود و روح روی به سرد شدن نهد.

باب نوزدهم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن حالهای ناطبیعی و طبیعی که از حرکتها تولد کند


احوال طبیعی که از حرکتها تولد کند چهار است: یکی برافروختن حرارت، دوم نضج اخلاط، سوم تحلیل اخلاط، چهارم قوت اندامها. و احوال ناطبیعی هم چهار است: انواع اعیا و درد پای تمدد و دردهای مفسخ و تحلیل ضعف قوت و نقصان حرارت تولد کند.

باب بیستم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن حالهای ناطبیعی که از بادها تولد کند


ص: 320
باد یا اندر اندامی تهی باشد چون معده، و اندر وی دردهای تمددی و قراقر تولد کند. یا اندر میان طبقه‌ها و لیفهای اندامی باشد چون روده، و دردهای ثاقب تولد کند چنانکه اندر قولنج ریحی باشد یا اندر میان لیفهای عضله‌ها یا در میان گوشت عضله و غشاء او باشد. یا اندر میان استخوان و غشاء او باشد، یا اندر میان گوشت و پوست باشد و هر یک در خورد بسیار و اندکی و غلیظی و رقیقی ماده باشد و درخورد سختی و نرمی اندام.

باب بیست و یکم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سببهای تخمه و امتلا


سببهای تخمه و امتلا دو جنس است: یکی سببهایی است بیرونی و دیگر سببهایی است زاندرونی. و اما سببهای بیرونی چهار نوع است: یکی بسیار خوردن طعام و شراب، از بهر آنکه بسیاری آن اندر تن تری افزاید که تن را بدان حاجت نباشد و قوت هاضمه از هضم آن عاجز آید و بدان سبب امتلا حاصل شود. و دوم بسیار رفتن اندر گرمابه یا از پیش طعام یا از پس طعام و بدان سبب تصرف طبیعت اندر طعام تباه شود و امتلا و تخمه حاصل گردد. سوم سببهایی که تحلیل باز دارد، سوم چون ریاضت ناکردن و استفراغها کردن و مانند آن. چهارم تدبیر بد اندر طعام خوردن. و سببهای زاندرونی سه نوع است: یکی ضعیفی قوت هاضمه. دوم ضعیفی قوت دافعه یا قوی بودن قوت ماسکه. سوم تنگی رگها و گذرهای فضله‌ها.

باب بیست و دوم از جز نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سبب ضعیفی اندامها


سبب ضعیفی اندامها پنج نوع است: یکی آنکه جرم عضو و گوهر او ضعیف شود. دوم آنکه روح که مرکب قوتهاست ضعیف شود. و بر تبع آن قوت نیز ضعیف شود. سوم آنکه قوت خود ضعیف شود نه بر تبع چیزی دیگر. چهارم آنکه آفرینش گوهر عضو نازک و ضعیف باشد. پنجم آنکه در عضوی مرضی باشد از امراض مرکب.
اما ضعیفی مطلق یعنی ضعیفی راستینی آن است که بافتگی و پیوستگی عصبهای[11]

ذخیره خوارزمشاهی ؛ ج‌1 ؛ ص321
ص: 321
عضوی سست شود، از بهر آنکه فعلهای اندامها چه آنچه طبیعی است و چه آنچه اختیاری. همه به قوت لیفهای عصبها است و به بافتگی و پیوستگی نهاد آن. چنانکه اندر تشریح یاد کرده آمده است که قوت جاذبه از لیفهای عصبهایی است که از درازا نهاده است و قوت ماسکه اندر لیفهایی که به و ریب (اریب) نهاده است، و قوت دافعه از لیفهایی که از پهنا نهاده است و این لیفها هر سه نوع بر هم نهاده است و اندر یک دیگر بافته. هر گاه که بافتگی این لیفها سست شود ضعیفی راستینی حاصل شود و حال این عضو همچون حال جامعه‌ای باشد که از بسیار شستن و داشتن شلشله (تار و پود گسیخته، نخ نما شده)، شود و آن را به تازی تهلهل (پارچه یا لباسی پاره که قابل استفاده نیست)، گویند. و به سبب ضعیف شدن گوهر عضو سوء المزاج محکم باشد. خاصه سوء المزاج سرد از بهر آنکه حس عضو را ببرد و باطل کند تا عضو همچون خفته شود و به تازی آن را خدر گویند و سوء المزاج گرم نیز عضو را ضعیف کند از بهر آنکه مزاج روح را و مزاج عضو را تباه کند و سوء المزاج خشک منفذها را فراز هم گیرد و راه قوت‌ها بدان سبب بسته نشود و سوء المزاج تَر اندام‌ها را نرم کند از نرمی سستی تولد کند، و هر گاه که سوء المزاج تر با ماده غلیظ باشد، سده کند و گذر قوتها بندد و بدان سبب اندامها ضعیف شود. و سبب ضعیف شدن روح دو است: یکی سوء المزاج، دوم تحلیل بسیار و انواع استفراغهای قوی که بر تبع آن روح تحلیل پذیرد. و از وجهی دیگر هر گاه که اسباب ضعف شمرده آید دوازده نوع است:
یک سوء المزاج، دوم تباهی هوا، سوم تباهی آب، چهارم غذاهای بد که آسیب آن به روح آید چون بوی‌های ناخوش و بخارهای آبهای ایستاده و تباه شده و دودها و بخارها زهر ناک که اندر هوا آمیخته شود. ششم استفراغهای مفرط، و گشادن آب در علت استسقاء و به یک بار بسیار بیرون کردن و دبیله بزرگ شکافتن و ریم بسیار به یک باره بیرون کردن و ریاضت مفرط و عرق آمدن به افراط، این همه از جمله استفراغها باشد. هفتم درد صعب از بهر آنکه هم مزاج را بگرداند و هم روح را تحلیل کند و ازدردها درد معده و دردهایی که اندر حوالی دل باشد اثر بیشتر کند. هشتم انواع تبها از بهر آنکه هم مزاج بگرداند و هم
ص: 322
تحلیل کند. نهم غذا نایافتن و ناخوردن. دهم آنکه ضعف عضوی سبب ضعف همه تن گردد، چنانکه ضعف فم معده، از بهر آنکه خداوند ضعف فم معده سخت ضبحر باشد و از اندک مایه سببی دل و دماغ او از حال بشود. یازدهم آنکه شخصی بیماریهای بسیار کشد و بدان سبب ضعیف گردد. دوازدهم آنکه آفرینش اندامی ضعیف‌تر و نازک‌تر باشد، چون دماغ و شش و بدان سبب فضله دیگر اندام‌ها که قوی‌تر آید قبول کند و اگر نه آن است که آفریدگار تبارک و تعالی دماغ را بر بالای همه تن نهاده است، به سبب نازکی و نرمی و اگر نه همیشه فضله همه اندامها بدو آمدی و دماغ آن را دفع نتوانستی کرد و قوتهای او همه تباه بودی و همه افعال دماغی با آفت بودی، تبارک الله احسن الخالقین.

باب بیست و سوم از جزو نخستین از گفتار نهم: اندر شناختن سببهایی که از بیرون تن اثر کند و زاندرون تن اثر نکند و سببهایی که بر عکس آن باشد


بباید دانست که چیزهایی است که از بیرون تن به مجرد ملاقات اندر پوست اثر کند و بسوزد و ریش کند و اگر بخورند زاندرون اثر نکند و اثر کردن آن را از بیرون شش سبب است:
یکی، آنکه در وی قوتی است گذرنده و بدان قوت جزوهای لطیف به مسام اندر شود و اثر کند.
دوم، آنکه اندامها نیز به قوت جاذبه آن را به خویشتن کشد.
سوم، آنکه قوت گذرنده آن چیز و قوت جاذبه اندام هر دو یار شوند تا اثر آن پدید آید.
چهارم، آنکه آن چیز را طبیعتی باشد قوی که تن مردم را از حال بگرداند، چون ضمادهای گرم به فعل یا سرد به فعل که اندر تن اثر گرمی و سردی کند.
پنجم، چون ضمادها که به قوت سرد یا گرم باشد و حرارت غریزی قوت آن را به فعل آرد.
ششم، آنکه به خاصیت اثر کند. و چیزهای دیگر است که به خوردن اثر کند و از بیرون اثر نکند.
ص: 323
اما آنچه از بیرون اثر کند و پوست را بسوزد و ریش کند چیزهای تیز است چون پیاز و سیر و مانند آن و این را پنج سبب دیگر است خاصه‌تر:
یکی آنکه هر گاه که مردم آن را بخورد قوت او چندان با او نماند که اثر و فعل خویش تواند کرد. از بهر آنکه قوت هاضمه در حال قوت او را شکستن گیرد پیش از آنکه او فعل خویش کند.
دوم آنکه چیزی که خورده شود مردم آن را تنها نخورد لکن با نان و گوشت و غیر آن خورد و به زاندرون مردم آمیخته رسد و چون آمیخته باشد اثر او پدید نیاید.
سوم آنکه چون مردم چیزی بخورد، آن چیز با رطوبت دهان و رطوبت معده و امعا سرشته شود و قوت (ص 109) او بدان سبب شکسته گردد.
چهارم آنکه چون آن را ضماد کند مدتی بر یک موضع لازم باشد تا پس اثر بکند و چون خورده شود بر یک موضع لازم نباشد تا پس اثر بکند و چون خورده شود بر یک موضع نپاید لکن می‌گذرد، و چیزی گذرنده را آن اثر نتواند بود که چیزی را باشد که بر یک موضع لازم باشد.
پنجم آنکه چون خورده شود قوت طبیعی در حال تصرف کردن گیرد در وی، و از اجزای آن هر چه هضم را شاید هضم کند، و هر چه دفع را شاید دفع کند، و آن را بر حال خویش نگذارد.
و اما آنچه از بیرون اثر نکند و بخوردن اثر کند چون اسفیداج (اسفیداب) است و مانند آن، و سبب آن است که وی چیزی غلیظ است. و اجزای او را قوت گذشتن اندر مسام نیست. و اگر جزوی بگذرد عوض نتواند کرد و به قعر پوست و منفذ روح نتواند رسید، و در وی لطافتی و تیزی و سوزانی نیست. لکن چون خورده شود، به قعر تن رسد، و از بهر آنکه گوهر او سخت غلیظ است طبیعت در وی آن اثر نتواند کرد که در چیزهای دیگر کند.
و هیچ چیز از وی هضم نتواند کرد، بدین سبب بر حال خویش بماند و اثر خویش بر ندارد و الله ولی التوفیق.

جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن اسباب حالها و تغییرها که بر مردم پدید آید

اشاره


ص: 324
جز از بیماریها و طبیب را اندر شناختن آن چاره نیست
و این جزو بیست و یک باب است:

باب نخستین از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب لذت که اندر جماع باشد و سبب بیرون جستن آب‌


هر عضوی که به جای گرم و نرم بسایند، از بسودن آن لذت آید چنانکه دست و پای مردم را که کسی به دست نرم بمالد و به سینه نرم باز نهد و گرم کند از آن لذت آید. قضیب عضوی عصبانی است و حس او قوی است، لا جرم از بسودن او لذت بیشتر آید، خاصه که عنایت ایزدی بدان پیوسته است. چنانکه در کتاب معالجات در تدبیر باه یاد کرده آید ان شاء الله عز و جل. و بباید دانست که به سبب حرکت جماعی، حرارت بجنبد. این حرارت که جنبیده باشد و آن باد که قضیب را بر انگیز انیده باشد هر دو یار شوند و آب مردم را بیرون اندازند چون زراقه (آب‌دزدک).

باب دوم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب باز ایستاده حیض اندر آبستنی و سبب زادن‌


سبب باز ایستاده حیض اندر آبستنی آن است که آنچه به حیض خواهد پالود از جهت غذای فرزند بکار آید، همچون سرگین که تخم را بکار آید تا او را غذا دهد، از بهر آنکه تندرستی زنان، اندر آن است که حیض ایشان به وقت و به اندازه بود و اخلاط بد از تن ایشان بدان طریق پرداخته شود. هر گاه که آبستنی از پس پاکی اتفاق افتاد قیاس آن است که فرزند اندر بیشتر حالها تندرست و خوش خوی باشد و آفت آبله کمتر باشد، از بهر آنکه رحم از مادتهای بد پاک شده باشد و مدد پرورش فرزند از غذای پاکیزه تر بوده باشد. هر گاه که فرزند بزرگتر شود و آن غذا که در رحم می‌یابد او را بسنده نباشد، از بهر طلب غذا بجنبد و رگها و پیوندهایی که وی بدان به رحم پیوسته است بگسلد. و هر گاه که پیوندها گسسته شد بیش نتواند بود، راه بیرون آمدن جوید، به الهام ایزدی. و زادن این است و بباید
ص: 325
دانست که هر گاه که نطفه اندر رحم افتد سر رحم فراز هم آید و بسته شود. حرارت در نطفه کار کند و آن را همچون کفکی کند. چنانکه اندر آب که آتش در وی کار کند بجوشد و کفک بر آرد. و پس از آن پخته شود و خون گردد. و تمامی پختن او آن است که گوشت گردد بر آن ترتیب که اندر باب دوم از گفتار پنجم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است.
و هر گاه که نطفه گوشت گشت. نخست به قوت دم زدن مادر پرورده شود، و هم بدان، در وی گذرها پدید آید. و حال این گوشت، همچون حال جوژه (جوجه) باشد که از خایه بر آید. مادر او را نخست به دم بپرورد تا گذرهای غذا گشاده شود، پس غذا دهد. پس میانگاه آن گوشت شکافته شود و جای ناف پدید آید و رگی از وی بیرون آید و برسوین رحم استوار شود و از آنجا غذا کشد. هم چنان که تخم که اندر زمین افتد میان شکافته شود و بیخی از وی بیرون آید و به زمین در استوار شود و از آنجا غذا کشد. سبب باز ایستادن حیض این است. پس از این تن فرزند، شاخ (شاخه) زدن گیرد. یعنی اندامها پدید همی‌آید، همچنان که درخت که از تخم بر آید، پرورده شد و شاخ زند (شاخه زدن).

باب سوم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب آنکه بچه که به هفت ماه زاید تندرست و قوی باشد و بقا یابد و آنچه به هشت ماه زاید یا مرده زاید یا زود بمیرد


بباید دانست که بچه را که اندر شکم مادر باشد. به تازی جنین گویند. و نطفه اندر کما بیش چهل روز جنین گردد زودترین در سی و پنج روز و دیرترین در چهل و پنج روز و آنچه در سی و پنج روز جنین گردد از پس هفتاد روز بجنبد، و آنچه در چهل و پنج روز جنین گردد از پس نود روز بجنبد. علی الجمله هر گاه که مدت جنین مضاعف گردد یعنی دوباره گردد، جنین در شکم مادر بجنبد. روز گار جنین. روزگار جنبیدن بر قیاس روزگار بحران باشد. هر گاه که مدت جنبیدن سه باره گردد و بیرون بر موجب این حساب واجب کند که آنچه در مدت هفتاد روز بجنبد از پس دویست و ده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه در مدت نود روز جبند. از پس دویست و هفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد، لکن در این حساب کما بیشی بسیار افتد و بیشتری در مدت نیم سال تمام شود، از بهر آنکه
ص: 326
جنین در شکم مادر همچون میوه‌ای است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهای او بر درخت استوار باشد، تا غذا بدو می‌رسد و پرورده می‌شود، چون پخته و تمام پروده شد آن محکمی زایل شود، چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود؛ حال جنین همچنین است، محکم تا غذا می‌گیرد و پرورده می‌شود. چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد. و این در مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمه فلک رفته باشد و وقت بحران تمام باشد، همچون بحران قمری چنانکه در باب پنجم از گفتار سوم از کتاب چهارم یاد کرده آید. بدین سبب است که بچه هفت ماهه از پس نیمسال شمسی زاید و عدد روزهای آن صد و هشتاد و دو روز و نیم و هشت یک روز باشد، و ماه قمری به قیاس به ماه شمسی بیست و نه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یک روزی. حصه این نیمسال شمسی است، از ایام المسترقه که به پارسی روزهای دزدیده گویند. و ماه نخستین را از آبستنی و ماه باز پسین را واجب نیست که تمام شوند اگر چه روزی چند کمتر باشد یا نیم ماهه باشد تمام گیرند. بدین سبب بچه را که از پس نیمسال شمسی زاید گویند هفت ماهه است، و تمام‌تر باشد و زودتر از این ممکن نیست و اگر روزی چند بیشتر باشد، حکم آن همین باشد. و ممکن است که غایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست و چهار روز باشد چون از این حساب درگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و به سبب آنکه، ماه نخستین را تمام شمردن واجب نیست که در بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد، کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد، و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد، یا پس آبستنی اتفاق افتد. پس چون عدد روزهای یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و آن پانزده روز است به تقریب، با پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند، شش ماه گیرند، عدد روزهای آن صد و شصت (ص 110) و پنج روز باشد. پس به ضرورت تمامت نیمه سال شمسی اندر ماه هفتم افتد و تمامت هفده روز و نیم و هشت یک روز باشد، جمله صد و هشتاد و دو روز و نیم و هشت یک روزی باشد. و آنچه از این مدت در گذرد یا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفت و پنج از ماه از این جمله گیرند تا چهل روز
ص: 327
تمام شود. و غایت روز گار آبستنی دویست و هشتاد روز است. و این هفت روز چهل گانی باشد، یعنی هفت چهله (چله) باشد.
پس آنچه گویند آبستنی نه ماه و یازده ماه روا باشد درست است، و به شرط آن که عدد روزها همین باشد که یاد کرده آمد و نخستین و باز پسین تمام شمرده نباشد. از این جمله معلوم گردد که مدت آبستنی اندر میان صد و هشتاد و دو روز و نیم و هشت یک روزی است و میان دویست و هشتاد روز بیرون از این نیست.
و بباید دانست که هر گاه جنین در رحم هفت ماهه گردد، طبیعت به تقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو می‌رسد بعضی به جانب پستانها آرد تا شیر گردد و آماده باشد وقت بیرون آمدن را، تا در حال که جدا شود غذای او ساخته شده باشد. پس از بهر آنکه غذای او بعضی به جانب پستانها شود نصیب او اندر رحم کمتر شود و او را از بهر آنکه بزرگتر شده است غذا بیشتر باید از بهر طلب غذا بر خویشتن بجنبد، و در جنبیدن رگها و پیوندها که بدان به رحم پیوسته است بگسلد و برگردد و به بیرون آمدن کوشد. و اندرین کوشیدن غشاءها که او در میان آن باشد بدرّد و رطوبتها که اندر غشاءها باشد او را بلغزاند، و بر گردیدن او به سوی سر باشد و زادن طبیعی آن است که به سوی سر فرود آید.
و آنکه به سوی پای فرو آید سبب آن ضعیفی او بود که بر نتواند گشت و از پای فرو لغزد. و جنین اندر رحم با پاشنه نشسته باشد، زانوها به سینه باز نهاده و هر دو کف دست بر زانو گسترده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده، و این شکل برگشتن را و سر زیر آوردن را موافق تر بود. و گرانی سر و سینه در آن یاری دهد. و بعضی گفته‌اند جنین نرینه برین شکل باشد و مادینه پشت سوی پشت مادر دارد.
و هر گاه که جنین این کوشدن، بکوشد اگر قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود و تندرست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد: یا از رنج و بیماری بمیرد و گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود. یا رگها و پیوندها همه گسسته نگردد و تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند و از بیماری و رنج حرکت نخستین آسایش یابد، حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا
ص: 328
شود. از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغییرهای حال‌های او هر چهل روزی باشد پس هر چند در رحم بیشتر ماند و از مادر دیر تر جدا شود قوی تر می‌گردد تا چون از مادر جدا شود تندرست باشد چنانکه بچه ده ماهه.
و حال سوم آن است که در ماه هشتم حرکتی دیگر کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد، لکن به سببی مزعج (بی‌قرار، ناآرام)، و موذی زاید، و هنوز اندر چله بیماری باشد و از رنج حرکت نخستین تمام آسوده نباشد به سبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزاید و زود بمیرد، از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد و رنج دمادم کشیده یکی در ماه هفتم دیگر در ماه هشتم. و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگر چه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت نخستین آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لا جرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد، لکن بچه هفت ماهه را نیز آفتی است و آن آن است که بیشتری زود بمیرند از بهر شش سبب را:
یکی آنکه حال او همچون حال دانه ای باشد که سخت ناشده از خوشه بیرون کنند.
دوم آنکه غذای او در رحم خون مادر باشد و این غذایی است پخته و قوت طبیعی او چندانکه حاجت او باشد از آن غذا می‌کشد، فزونتر نه و کمتر نه. و آنکه از مادر جدا شده باشد هم به قوت طبع و هم به قوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد و به سبب فزونی چنانکه باید نگوارد.
سوم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت بگردیده باشد. و اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوایی که اندر رحم بدو رسد هوایی باشد که اندر دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد و هوای بیرون که به دم زدن همی‌ستاند یا کمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد به سبب نازکی و ضعف قوت، هوا را به دم زدن کمتر از آن نتواند گرفت که او را باید، و یا در سینه او نزله‌ای باشد یا سینه تنگتر باشد و بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگتر باشد و هوا چندانکه باید نتواند گرفت.
چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید و از گرمی و سردی آن رنجور
ص: 329
شود.
پنجم آنکه هر جامه‌ای که بدو باز آید او را درشت آید، از بهر آنکه پوست او سخت نرم و نازک باشد، چه در غشاء نرم معتدل و اندر رطوبتهای فاتر معتدل خوی کرده باشد.
ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی می‌گذرد رنجور شود، پس هر گاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زود بمیرد. و آنکه به نه ماه زاید فرق است میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه در آخر ماه زاید، از بهر آنکه اگر اندر اول ماه زاید حال او همچون حال آن باشد که به هفت ماه زاده باشد. از بهر آنکه قوت او هنوز تمام باز آمده نباشد، لکن همچون ناقهی باشد و لاغر و ضعیف باشد، بدین سبب بیشتری پرورده نشود و بمیرد. و آنکه اندر آخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو باز آمده بود. و آنکه در چهله هفتم زاید قوی‌تر و تندرست‌تر از همه باشد و با گوشت باشد و پرورش یابد. به اذن الله تعالی و مشیته.
حاصل این جمله که یاد کرده آمد آن است که سبب زادن طبیعی حاجت جنین بود به هوا و غذای خوشتر و خوش بوی تر و بسیار تر و به جایگاهی فراخ تر که در وی بجنبد و بگردد.
و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود، گشادنی که به هیچ وقت بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که به رحم نزدیک است گشاده شود و در حال که فارغ گردد، همه پیوسته گردد و بحال طبیعی باز آید. و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره، از اثر عنایتی که از آفریدگار تبارک و تعالی به خلق پیوسته است، و سری است از اسرار الهی. و گاه باشد که جنین با مشیمه بیرون آید و گاه باشد که مشیمه بدرد و جنین بیرون آید و مشیمه پس از چند روز بیرون آید. و جنین را پس از زادن، خوابی و بیداریی است که او مزه خواب یابد، از احوال بیداری و او را آگاهی بوده نباشد تا چهل روز؛ پس مزه خواب بیابد و از احوال بیداری آگاه شود و پس از چهل روز بجندد. تبارک الله احسن الخالقین.

باب چهارم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب نری و مادگی‌


ص: 330
هر گاه که مزاج نطفه پدر و مادر گرم باشد فرزند نرینه آید و هر گاه که سرد باشد مادینه آید، از بهر آنکه چیزهای گرم قوی‌تر از چیزهای سرد باشد، بدین سبب است که نرینه قوی‌تر از مادینه است. و از بهر آنکه مزاج مادینه ترتر و ضعیف‌تر است فرزند مادینه زود تر رسد و زودتر از کار باز ماند، همچنان که درخت ضعیف زودتر اندر بر آید و زودتر تباه شود.

باب پنجم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن تولد مشیمه و پوست‌


هر گاه که طبیعت چیزی را بپزاند، هر چه از مایه آن چیز کثیف تر باشد و گوهر آن را نشاید از وی جدا کند و آن را از سوی بیرون غلاف آن چیز کند، چنانکه گوز و بادام را کند.
تولد مشیمه بر این سبیل باشد. همچنین، چون اندامها راست شد و حرارت کار خویش تمام کرد بیرون وی بفسرد و پوست تولد کند، همچون نان که اندر تنور پخته شود بیرون وی چون پوستی ببندد.

باب ششم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب درازی و کوتاهی بالا


هر گاه رحم دراز باشد، و فرزند غذا تمام یابد و میل غذا به گرمی و تری باشد، فرزند دراز بالا آید، از بهر آنکه حرارت بر شونده است و تری به خویشتن بر کشد، همچنان که درختی که بر زمین نرم روید و غذا تمام یابد و بالا کند و اگر در میان سنگ روید و غذا تمام نیابد بالا نتواند کرد.

باب هفتم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب سوراخها و در زهای تن‌


چون مایه‌ها به فرمان آفریدگار تبارک و تعالی آمیخته شد طبیعت هر مایه اوجب کرد که هر یکی را راهی باشد که آنچه از وی تحلیل افتد بیشتر بدان راه بیرون آید و به اصل خویش بپیوندد. و همچنین، هر یکی را آلتی بایست که کار او در آن آلت ظاهر تر باشد. و چون جایگاه مایه ناری و هوایی برتر بایست و جایگاه آبی و زمینی فرودتر، آفریدگار تبارک و تعالی در زهای کاسه سر و مسام همه تن از بهر تحلیل بخار دخانی پدید آورد و آلت
ص: 331
بینایی از بهر طبیعت ناری پدید آورد و آلت شنوایی و بویایی از بهر طبیعت هوایی، و منفذهای فروسوین از بهر کثافت طبیعت آبی و زمینی، تا هر یک را منفذی باشد اندر خور طبیعت او. تبارک الله احسن الخالقین.

باب هشتم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب افتادن دندان در هفت سالگی‌


از بهر آنکه اول که دندان پدید آید، مایه آن به اندکی و ضعیفی درخور اندامهای طفل باشد و چون اندامها قوی‌تر شود، دندانها قوی‌تر باید، و مایه فزون‌تر گردد. و دندان نخستین بدین مایه که می‌فزاید اندر نخورد و قوت آن ندارد که همه عمر خدمت همه تن کند و چیزهای غلیظ و خشک را می‌خاید و می‌شکند. بدین سبب طبیعت به فرمان آفریدگار تبارک و تعالی دندان نخستین را بیرون اندازد و دیگر قوی‌تر بروید، و این را شرحی تمام در جزو سوم از گفتار پنجم از این کتاب یاد کرده آمده است.

باب نهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب بر آمدن موی روی‌


اندر کتاب نخستین یاد کرده آمده است که موی از بخار دخانی روید، و همیشه بخارها تحلیل می‌پذیرد و به مسام بیرون می‌شود، و آنچه لطیف‌تر باشد هیچ درنگ نکند و پدید نباشد، و آنچه کثیف تر باشد اندر مسام بماند و موی گردد و بروید و ببالاید، و در حال کودکی موی روی از بهر این نروید که بخار دخانی کمتر باشد، از بهر آنکه در سالهای کودکی تَری فزونتر باشد و بشره یعنی پوست بیرونین مردم لطیف تر باشد، آن قدر بخار که باشد به تحلیل خرج شود و هیچ نماند و چون از حد کودکی در گذرد و مایه تَری کمتر شود و حرارت بر افروخته گردد و مایه دخانی زیادت شود و بشره نیز کثیف‌تر شده باشد، دخان اندر وی باز ماند و موی گردد و خصی را که به کودکی خصی کنند. مزاج همچنان تر بماند و حرارت فرو پژمرد و بخار دخانی کمتر تولد کند، و آنچه تولد کند اندر بشره او باز نماند از بهر آنکه بشره او کثیف نشود، بدین سبب موی روی نروید. و زنان را هم بدین سبب نروید، دلیل برین آن است که هر گاه که جانوران دیگر را خصی کنند، گوشت ایشان نازک‌تر و تَر تَر
ص: 332
شود.
و بباید دانست که اگر چه آفریدگار تبارک و تعالی طبیعت را بر این داشته است که این کارها از وی پدید می‌آید، کار طبیعت کاری یکسان باشد، و اگر نه عنایت ایزدی طبیعت را آنجا که کار او نباید از کار باز دارد و آنجا که باید دستوری فرماید، مر کار طبیعت را جمله اجزای روی همان است و عارضین همان، لکن چون عنایت هست طبیعت را دستوری نیست که کار موی بر آوردن جز با عارضین کند، تا شکوه و جمال زیادت گردد.

باب دهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب فزونی اندامها چه اندر عدد و چه اندر بزرگی و خردی‌


این سببها سه نوع است:
یکی بسیاری ماده از بهر آنکه طبیعت چون مایه ای یافت آن را ضایع نگذارد.
دوم آنکه قوت جاذبه آن موضع را قوی تر باشد و این چنان باشد که قوت حرارت غریزی بدان عضو فزون از آن رسد که به دیگری، و به سبب فزونی حرارت قوت جاذبه قوی تر شود از بهر آنکه جذب به قوت حرارت باشد.
سوم آنکه عضوی را به ضمادهای گرم و بمالیدن یاری دهند تا قوت جاذبه او قوی‌تر شود و ماده بیشتر جذب کند. از این سبب سوم سبب بزرگ شدن عضو باشد. سبب فزونی عدد نباشد و آن دو سبب دیگر هم سبب فزونی عدد باشد و هم سبب بزرگی عضو.

باب یازدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب نقصان اندامها


این سببها چهار نوع عدد است:
یکی نقصان ماده است، دوم ضعیفی قوت جاذبه، سوم آفتهایی که از بیرون افتد، چون شکستن و بریدن و غیر آن، چهارم آفتهایی که زاندرون افتد، چنانکه عضو عفن شود و یا خورده شود.

باب دوازدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب رستن موی و ناخن‌


ص: 333
بباید دانست که طبیعت همه وقت مایه‌های فزونی را به تدریج خرج می‌کند تا گوهر اندامها پاک بود. پس هر فزونی که خشک تر است و از پوست بیرون کند ماده موی است و آنچه به کنارهای انگشتان بیرون کند ماده ناخن است و منافع ناخن اندر کتاب نخستین یاد کرده آمده است.

باب سیزدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب آنکه فرزند دو یا سه به یک شکم زاید


سبب آن است که آب مردم به دو سه دفعه بجهد و هرگاه که دفعه نخستین درد رحم افتد، فرزند یکی آید، و اگر دفعه دوم در افتد دو زاید و اگر سوم نیز افتد سه زاید. گروهی گفته‌اند: در رحم زاویه‌هاست جدا جدا، هر گاه که آب در آن زاویه‌ها فرزند گردد، تا اندر چند زاویه افتد.

باب چهاردهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب دریافت طعمها


هر چه پوست دهان را می‌بساید در وی اثر کند. و هرگاه که چیزی بساید که سودن آن آسانی یابد داند که شیرین است و آنچه پوست دهان فراز هم کشد دانه که شکوک است یعنی ععفص (قابض، گس) و آنچه پوست دهان را بگزد، داند که ترش است. و آنچه بسوزاند داند که تیز است، یعنی حریف و آنچه به درد آرد، داند که تلخ است، و آنچه بزداید و درشت کند، داند که شور است، و آنچه از این هیچ نکند داند که تفه است یعنی بی مزه است.

باب پانزدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب دریافتن بوی و گند


سبب اندر یافتن بوی و گند، آن هست که اجزای لطیف از چیزهای بوی ناک، با هوا همی‌آمیزد و مردم آن هوا را اندر دم زدن اندر کشد، و آن اجزا که با هوا آمیخته است به دماغ او رسد و بوی چیزهای گرم زودتر رسد، از بهر آنکه گرمی بر شونده است و با هوا آمیزنده تر است.
ص: 334

باب شانزدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب یازیدن اندامها


معلوم است که هر اندامی که یک چند اندر یک کار یا بر یک حال بماند رنجه شود و از آن کار و آن حال سیر آید، یازیدن سازد. و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و تمطی راحت جستن عصبها است، هر گاه که مردم خواب آلوده شد عصبهای دهان و سینه یازیدن گیرد، از بهر آنکه دماغ از کار بستن حاستها مانده شود و آسایش جوید.

باب هفدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب خواب‌


هر گاه که بخاری تَر و معتدل به دماغ برآید، دماغ از آن تری نرم‌تر گردد، و همچنین که کسی آسایش جوید (ص 112) خویشتن دراز کند، دماغ نیز گستریده تر شود. به سبب زیادت تری و نرمی و از بهر آنکه مبدا عصبها دماغ است، عصبها نیز خویشتن بگسترند و بدان سبب همه اندامها اندر خواب سست شوند و از بهر آن است که چون مردم طعام بخورد به خواب میل کند، و چون گرسنه باشد خواب نبرد، چه گرسنه را در معده چیزی نباشد که بخار تر آن به دماغ بر آید.
هر گاه که مردم مانده شود و رنجی کشد، حرارت در اندرون تن او بر افروزد، و تریها را بخار گرداند و به دماغ بر آرد و به خواب اندر شود، از بهر آنکه خواب حاجتمندی طبیعت است به آسایش. نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد، و وقت خواب شب است، از بهر آنکه شب خنک تر از روز است و هر گاه که هوا خنک شود و حرارت به اندرون هر چیزی باز برد و آن حرارت تریها را بخار کند و به دماغ بر آرد.

باب هیجدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب خنده و گریه‌


هرگاه که کاری پدید آید، که از عادت و از نهاد خویش بیرون باشد، یا حالی افتد که شهوت را از آن بهره ای باشد و به طبع خوش آید، خون و روح که مرکب همه قوتهاست به ظاهر تن میل کند، و خواهد که آن حال را ادراک کند. عصبهای سینه و دل بیازند و سده‌های آن گشاد شود. از یازیدن این عصبها شکل خنده بر روی پدید آید و از گشادن سده‌های آن اندامها، حرکات خنده اندر دهن و روی ظاهر گردد.
ص: 335
و هر گاه که غمی رسد سردی و خشکی دماغ را بفشارد، و عصبها که از دماغ به چشم و روی آمده است کشیده شود، و شکل گریستن پدید آید و به سبب فشردن تریها از راه چشم و بینی بیرون آید و هر که را دماغ تر باشد بیشتر گرید، چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان.

باب نوزدهم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب شادی و غم‌


هر گاه که حالی پدید آید که مردم را به طبع خوش خون و روح بجنبد و به ظاهر تن میل کند. از بهر آن که طبع خواهد که بدان حال نزدیک تر شود، و آن را بیشتر ادراک کند. و از بهر این است که از شادی رخسارها برافروزد و اگر شادی از حد بیرون شود، مردم مفاجاً بمیرد، از بهر آنکه دل گشاده شود و روح و حرارت غریزی خویشتن از دل بیرون افکند و دل سرد شود.
و هر گاه که حالی افتد که ناخوش آید، خون و روح از ظاهر تن به اندرون باز گردد و طبع خواهد که از آن حال دور باشد و از بهر این است که رخساره غمگین و زرد شود و به ظاهر اندامهای او سرد شود و اگر غم از حد بیرون شود مردم را بکشد، از بهر آنکه حرارت همه به دل باز گردد و دل فراز هم آید و حرارت اندر دل باز داشته و فرو گرفته شود و فرو میرد.
نبینی که هرگه که آتش را فرو گیرند و نگهدارند که فروغ بر آرد فرو پژمرد و بمیرد. و مردم مفاجاً به سبب اندوه و بیم بیوسان[12] (غیر منتظر)، کمتر از آن باشد که از شادی نابیوسان، از بهر آنکه حرارت روح به سبب شادی به سوی بیرون است، و به سبب بیم و اندوه به سوی اندرون است و آن حرکت به یکباره باشد و این آهسته باشد.

باب بیستم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب خشم و خجلی‌


هر گاه که حال نو گردد که مردم را از آن ننگ آید، حرارت سر بیرون جوشد، از بهر آنکه نفس که گوهر مردمی است خواهد که آن حالت را دور کند و از بهر این است که در حال
ص: 336
خشم رگهای گردن پر شود و روی سرخ شود و چشمها برخیزد و مردم بانیروتر و بی‌باک‌تر شود، و شکل خشمناک پدید آید.
و هر گاه در عصبها رطوبتی پدید آید، بیشتر حرارت آن رطوبت آرمیده را بگدازد و بجنباند و اندامها را به لرزیدن آرد. و هر گاه که حال نو گردد، که از آن شرم دارند، نفس خواهد که نشان آن شرم بپوشد بدین سبب روح بجنبد و به ظاهر پوست میل کند تا آن حال را باز دارد، شکل خجلی ظاهر شود و بدین سبب است که رخسار خجل سرخ گردد.

باب بیست و یکم از جزو دوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب دلیری و بد دلی و جوانمردی و بخیلی و آهستگی و سبکساری‌


هر گاه که دل بزرگ و خون او سطبر باشد، مردم دلیر و کینه‌ور باشد. و هرگاه که خون او تنک و دل کوچک باشد مردم بد دل باشد. و هر گاه که فضای دل، یعنی گشادگی دل، فراخ باشد مردم جوانمرد باشد. و هر گاه که تنگ باشد بخیل باشد. و هر گاه که مزاج دل سرد باشد مردم آهسته باشد. و هر گاه که گرم باشد سبکسار و دلیر باشد. و هر گاه که دل اندر آن صفت‌ها که یاد کرده آمد معتدل باشد مردم درین حالها بر اعتدال باشد. و بالله التوفیق.

[جزو سوم از گفتار نهم اندر شناختن سببهای مرگ]

اشاره

و این جزو سه باب است:

باب نخستین از جزو سوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب زندگی و سبب مرگ‌


و این سه باب است:
بیاید دانست که سبب زندگی حرارت غریزی است، که اندر دل است، و از دل به همه تن می‌رسد، چنانکه در خانه‌ای آتش باشد، و اجزاء لطیف از آن آتش در هوای خانه پراکنده می‌شود و همه خانه گرم شود و اصل تولد این حرارت قوت حیوانی است. و شرح این قوت در باب سوم از گفتار پنجم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است. و معنی زندگی
ص: 337
آن است که حیوان را ادراک محسوسات همی‌باشد و به اختیار خویش حرکتها می‌کند، و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی است. و سبب آن دو چیز است: یکی سوء المزاج دل است، از بهر آنکه همه انواع سوء المزاج که بر عضوی مستولی گردد، فعل آن عضو را باطل کند.
و هر گاه که سوء المزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد، چنانکه هر گاه که اندر صحرا، باد و سرما و دمه بر مردم مستولی گردد هلاک کند. و هر گاه که سوء المزاج گرم مفرط شود روح لطیف به غایت شود و بسوزد و باطل گردد. و هر گاه که سوء المزاج خشک مفرط شود مدد روح گسسته شود. و هر گاه که سوء المزاج سرد تَر مفرط شود سوء المزاج سرد تبع آن گردد و افراط سردی و تری ضد حرارت باشند. و بباید دانست که در امراض حاده سوء المزاج دل زودتر مفرط شود. از آن سبب بیماری دراز نباشد و اندر امراض مزمن به تدریج مفرط شود و از اندامها به دل رسد، بدان سبب بیماری دراز نباشد.

باب دوم از جزو سوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب مرگ ضروری‌


بباید دانست که مرگ عارضی نیست که آن را به تدبیر و علاج باز توان داشت، از بهر آنکه ترکیب تن مردم بر کسی پایدار نیست و مادتهای او همه اثر پذیر و تباه شونده است، و ممکن نیست که همیشه تن او را از تحلیل و تباه شدن نگاه توان داشت تا همیشه بدل آنچه به تحلیل از تن او خرج می‌شود، هم چند آن، و همچنان باز توان آورد. پس چون تن او را از تحلیل و تباه شدن نگاه نمی‌توان داشت و بدل آنچه به تحلیل از تن او خرج می‌شود تمام باز نمی‌توان آورد به ضرورت مدد پایداری او گسسته شود. اگر چه در باب دوم از گفتار نخستین از کتاب نخستین حال مادتها و حال ترکیب تن مردم یاد کرده آمده است از باز گفتن آن فصل بدین جای، بس درازی بیفزاید) (نیفزاید متن اصلی[13]).
بباید دانست که تن مردم چیزی است ترکیب کرده از ماده‌ای و صورتی و ماده چیزی
ص: 338
است فراز هم آورده از چهار مایه با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده، یعنی که هر گاه که هر چهار مایه از یکدیگر جدا باشند، فعل و طبع و جایگاه هر یک، دیگر باشند، و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کنند بوند. و تن مردم به سبب ناسازندگی مایها تباه شونده‌اند ناچاره و به سبب آنکه جایگاه هر مایه مخالف جایگاه دیگر است، همیشه هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه‌ها جدا شود و به جایگاه خویش و اصل خویش پیوندد. و صورت قوتی است که همیشه کوشان است تا این پیوند و آمیزش که مایه‌ها را با هم افتاده است گسسته نشود، لکن کار صورت کاری است به جهد و کوشش و مایه‌ها به طبع از یکدیگر گشادگی و گریزی جویند و هرگز (ص 113) کاری که به کوشش باشد، با کاری که به طبع باشد برابر نباشد، و از بهر این است که ترکیب تن مردم همیشه پایدار نیست و کاری دگر افتاده است و آن آن است که تن مردم را همیشه در میان هوای سرد یا گرم همی‌باید بود و با آب و خاک و آتش سرو کار همی‌باید داشت و غذاهای گوناگون همی‌باید خورد و حرکت و سکون همی‌باید کرد. و این غذاها و حرکتها گاهی باندازه اتفاق افتد، و گاهی کمتر یا بیشتر و شادی و غم و اندیشه نیز می‌باید کشید.
این همه سبب‌هاست از بیرون که تن را از حال بگرداند و با سببهای تباه کننده که از اندرون اوست یعنی با مایه‌ها یار می‌شود، بدین دو طریق ماده زندگانی او به ضرورت گسسته می‌شود، و در آخر باب دوم از گفتار دوم از کتاب نخستین یاد کرده آمده است، که مردم اندر سالهای جوانی معتدل تر از همه سالهای عمر باشد. لکن به قیاس با کودکی گرم و خشک باشد و به قیاس با پیری گرم و تَر بود، از بهر آنکه اندر کودکی تر ی مادر زادگی فزون باشد. و اندر پیری سخت اندک باشد و تَری غریب بسیار باشد از بهر آنکه، از سی و پنج سال گرمی کمتر می‌شود تا چون به روزگار کهلی رسد، گ 0 رمی و تری هر دو بسیار کمتر شده باشد، و از پس شصت سالگی پیری باشد، و باقی گرمی و تَری و مادرزادگی که همچنان کمتر می‌شود تا هیچ نماند. و این کاهیدن گرمی و تری به ضرورت است از بهر آنکه مایه گرمی و تَری است، چنانکه مایه فروغ چراغ روغن است، هر گاه که روغن کمتر شود، فروغ کمتر می‌شود. پس همچنین به سبب آنکه تری مادرزادی را لختی هوا می‌ستاند
ص: 339
و لختی را گرمی مادرزادی خرج می‌کنند، چنانکه فروغ چراغ روغن و لختی به حرکتها و کارها که مردم کند می‌گدازد و خرج می‌شود، این حرکتها پیوسته می‌باشد، و از غذا، بدل آن، تمام بجای باز نمی‌شود، از بهر آنکه هر چند روزگار برآید طعام کمتر گوارد، و چون گواریدن کمتر باشد، بدل آنچه به تحلیل خرج شده باشد حاصل نشود، لکن تری غریب سرد و تر جمع شود، تا به یکباره آن حرارت اندک را که مانده باشد، هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و حرارت اندک، و هم از روی آنکه این سردی و تری ضد آن حرارت است، آن را فرو گیرد و فرو می‌راند، بدین سبب ضرورت است که تن مردم همیشه پایدار نباشد و زنده نماند و طبیبان این را مرگ طبیعی گویند.

باب سوم از جزو سوم از گفتار نهم: اندر شناختن سبب مرگ مفاجات‌


سبب مرگ مفاجا، بیرون آمدن روح باشد از دل به یکبار چنانکه اندر شادی مفرط یاد کرده آمده است و یا فسرده شدن خون دل باشد. چنانکه از حال باد و دمه یاد کرده آمدست. یا پر شدن تجویف دل باشد چنانکه در باب نخستین از این جزو یاد کرده آمده است، که هر گاه خون اندر تن بسیار گردد و رگها و منفذها و تجویف‌های دل پر شود روح و حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد، روح بیرون گریزد و حرارت فرو میرد، و گر همه اندامها قوی بود، و تجویف هر اندامی که او را تجویفی است اندر بزرگی و کوچکی و قوت با یکدیگر برابر باشند، و یکی از دیگر ضعیف‌تر نباشد، تا فضله دیگری بدو شود، و مردم تندرست باشد، و غذا تمام همی‌یابد، و استفراغی کرده نشود. خون اندر تن بسیار گردد و رگها منفذها و تجویفهای دل پر شود و خناق قلبی تولد کند و مردم مفاجا بمیرد، و مدتی به لمس گرم باشد و طبیب جاهل پندارد که سکته است. ولی مرده باشد. این حال کسی را افتد که پیوسته شراب خورد و بسیار خورد و در حال مستی بیشتر افتد خاصه که فصد و استفراغهای دیگر اتفاق نیفتد و بقراط از بهر این گفته است:
خصب البدن المفرط لاصحاب الریاضه خطر اذ کانوا قد بلغوا منه الغایه القصوی و ذلک لانه لا یمکن أن یثبتوا علی حالهم تلک و لا یستقر واو لما کانوا لا یستقرون لم یمکن أن یزداد و اصلاحاً و بقی أن یمیلوا الی حال اردی فذلک ینبغی أن ینقص خصب البدن (فلا تاخیر
ص: 340
کما یعود البدن) فیبتدئ فی قبول الغذا.
می‌گوید مردم تندرست و تن آبادان را که اندر تندرستی و تن آبادانی به غایت تمام‌ترین باشد، ریاضت خطر است، از بهر آنکه به حرکت ریاضت اخلاط گرم شود و اندر حرکت آید و رگها پر شود و بیم باشد که تجویف دل او پر شود و مفاجا بمیرد. از بهر آنکه ممکن نیست که این شخص که چنین ممتلی و تن آبادان باشد، حال تن او بهتر از این شود و ممکن نیست که برین یک حال بماند. پس به ضرورت هر تغییری که افتد به حالی بتر گردد و بدین سبب واجب است که هر گاه که تن ممتلی شود. استفراغ کردن بزودی تا امتلای زایل گردد و حال این به قبول غذا باز گردد، نه بحالی بتر.
و در آخر این فصل می‌گوید:
و لا یبلغ فی استفراغه الغایه القصوی فان ذلک خطر لکن بقدر احتمال طبیعه البدن، الذی یقصد الی استفراغه و کذلک ایضا کل استفراغ یبلغ فیه الغایه القصوی فهو خطر و کل تغذیه ایضا هی عند الغایه القصوی فهو خطر.
می‌گوید استفراغ به افراط نیز خطر است لکن، هر استفراغی به اندازه قوت هر تنی باید و غذا به افراط نیز خطر است و بدین خوف، همین امتلا و تن آبادی همی‌خواهد، که یاد کرده آمد. قسطاس بن لوقا گوید: من دیدم مردمی را که به شتاب برخاست تا نعلین اندر پوشد، بزودی یک پای اندر پوشید و فرو بود تا دگر را راست، کند اندرین فرو بودن بیفتاد و بمرد تبارک الله رب العالمین. تمام شد کتاب دوم، از کتاب ذخیره خوارزمشاهی.
ص: 341