گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
السنور






گربه جانوریست لطیف و پاک و الوف، دست و رو شوید و لیسد بر شکل نمل. چون دست بر سر وی مالند زمزمه زند، مانند دعا. خانه پاک دارد. حشرات خورد، مار را بکشد. در برابر مار استد و سبلتها دراز کند و در چشم مار می‌زند چون چشم بر هم زند، چنگ بر سر مار زند، بدو چنگ کی در سر مار زند بمیرد.
ص: 595
دشمن موش است و ضرر موش بر بنی آدم بیش از ضرر مار است. در بنی اسرائیل تابوتی بود و سکینه در آن بود. و سر وی بسر گربه ماند و از آن تابوت بادی جستی. بهر مصاف کی بردندی نصرت بودی. آنرا ملایکه آوردندی. مقصود ازین کی سر وی سر گربه بود. گویند بچین گربه نباشد و موش غلبه دارد.
حکیمی ملک صین را گفت «من طلسمی سازم تا موش از ولایت چین بگریزد.» ملک گفت «لاجرم حکمت را پیش من موقعی بود و تابع حکما گردم.» حکیم گفت «بشرط آنک کس نخندد زیرا کی حکمت من تباه گردد.» برین شرط کردند. حکیم طبلی بساخت از پوست گربه و از پیه خارپشت شمعها ساخت و برافروخت، و آن طبل را بزد. موشان از خانها می‌گریختند. موشی لنگ بزاری می‌دوید، یکی بخندید، آن حکمت وی باطل شد. و بچین موش چنان غلبه دارد، کی نان دشوار توانند خوردن و گربه آنجا توالد نکند. در کوههاء طوس گربه بود چندانک خری و گویند از تاریخ هزار سال 419] حیوانی آنجاست و چون گربه مار خورد و در کهفی است. وقتی نیمی برون آید و مردم ویرا به بینند.
گربه حدث را دفن می‌کند[420] و آن نوعی است از پاکی تا بوی آن موش نشنود کی بگریزد. و گربه را سهمی است در دل موش، چون گربه را بدید گریختن فراموش کند و باشد کی از بیم وی جان بدهد، اگر موش بر سقف خانه برود، گربه از قفا باز افتد و دستها بجنباند و بانگ کند، موش درافتد. گربه عطسه زند و تثاوب کند و بینی دمد، بچه را لیسد، مار و نبات خورد[421] فیل از وی گریزد.
صفته 422]- گربه دزدی کند، نطعها و زیلو شکافد، بانگ دارد، کوزها ریزد. وقت هیجان رسوایی کند، و این علت خوک و خر و گربه را بود و زنگیانرا
ص: 596
این علت بود، خاصه کی خمر خورند، پرده وی دریده شود و کس را منع نکند. گربه هرچه خورد از راست و چپ نگرد، پندارد کی کسی 423] درخواهد ربودن. هرجا کی چنگ در زند خراب کند.
حکایت سند بن شاهل 424] گوید «گربه فروشی گربه را بگرفت و در خنب کرد و سر وی استوار کرد و خنب را می‌گردانید تا گربه را چشم تاریک شد. آنگه ویرا با کبوتری در قفس کرد. چون خریدار بدید عجب ماند و بخرید زیرا کی گربه عدوی خایه کبوتر بود[425] و گربه کی کبوتر نگیرد عزیز بود. چون گربه ساکن گشت کبوتر را بخورد. گربه در خواب بیماری بود و دزد، اگر وحشی بود شیر باشد، زیرا کی گربه را از شیر آفریده‌اند. چون طوفان نوح بود، جانوران را در کشتی آورد، خوک را گوش بمالید، خون بچکید، از آن موش را بیافرید. گوش شیر بمالید، خون بچکید، گربه را از آن بیافرید. [موش کشتی را سوراخ می‌کرد.
گربه وی را بگرفت. چنانک شیر حریص باشد بر خوردن خوک، گربه حریص باشد بر خوردن موش. رومیان گویند گوشت گربه عمر افزاید. اگر گربه بانگ بسیار کند گوش ویرا چرب کنند، بانگ نکند. اگر پنج در مسنگ خون گوش 426] گربه خلنج 427] با غالیه بیامیزد، آنک آنرا استعمال کند محبوب بود. اگر خایه گربه خشک کنند و بسایند و بخود درمالند زن وی بهیچ مرد رغبت نکند جز بوی. این قول حکماء اوایل است و استعمال آن مردار است و در صحت آن نظر است. اما آن چیزها کی وحشی بود و غیر وحشی، گربه بود و آهو و خوک و
ص: 597
خمد. آنک وحشی نبود سگ بود، آنک وحشی خالص بود گرگ و شیر و پلنگ بود. در حدود یمن و حبشه گربه‌یست چند گوسفندی، ویرا در قفس کنند آهنین و هر دو خایه وی بیرون کشند و دربندند و گربه را می‌زنند تا وی عرق می‌کند و آن عرق از وی می‌سترند و آنرا زبد[428] گویند. بوی وی مقابل مسک بود و این زبد عرق از گربه است.

خاصیة الدلق

دله جانوریست بگشن آید بتر از گربه و ماده بر نر ستم کند تا برو نشیند و چنان ضعیف است کی بزخمی بمیرد. با این ضعف اژدرها را هلاک کند. مصریان ویرا «نمس» خوانند. هرگه ثعبان ویرا بیند، بوی جهد و خود را بدله درپیچد کی خود را بیاماساند و زبوتی 429] بزند، اژدرها بدو پاره شود، بر اژدرها بتر از خارپشت است و خارپشت جایی لانه نهد کی دو در دارد، یکی از جانب صبا یکی از جانب دبور. پنج دندان دارد. پنج خایه بنهد و چون بچه کرد جایی کی مویز یابد خود را در آن بغلطاند[430]. بهر خاری مویزی برگیرد و پیش بچگان آید تا آنرا بخورند. خارپشت هندی ویرا دلدل خوانند و بپارسی زنگرت.
خارها اندازد و چون جماع کند پشت به پشت ماده باز نهاده کند، چنانک مار بر یکدیگر پیچیده شود.

خاصیة الفار

موش را بتازی فاره گویند و بهندی لکنوج.[431] جانوری [است خسیس و موذی. هرچه بخورد بول و حدث بر آن کند، آنگه بخورد. هر کرا چشم بر وی آید درهم جهد.
ص: 598
حکایت گویند ماری عظیم در سرایی رفت، سلیمان ازرق را بخواندند، ویرا بگرفت و بر بالاء سر بگردانید و بر زمین زد. موشی از گلوء مار بدر جست. سلیمان از آن موش بترسید و بگریخت. مردم عجب داشتند کی سلیمان چنان ماریرا بکشد و ز چنین موشی بگریزد. موش دزد بود، زر و سیم برد و اصحاب فراسات را در قرص الفار نظرهاست 432] و در اکتاف و در خطهاء دست 433].
حکایت آورده‌اند کی ابو جعفر المنصور بدیهی رسید، موش گلیم وی بدرید، بفرستاد تا رفوا کردند. رفواگر[434] گفت «این گلیم از آن کیست؟» گفتند «از آن منصور.» گفت «السلام علیک یا امیر المؤمنین و اللّه لتلین الخلافد أو اکون کاذبا» و خلافت بکرد و وی آنرا در اثر دندان موش بدید.
موش پلید است تا بحدی کی سگ همه پلیدیها بخورد و موش را نخورد.
موش خانه خراب کند. فتیله را بکشد و آتش در خانه زند. دفترها و قبالها درد.
در چاه افتد و مردم را در کارهاء معظم افکند. اگر خفته را بگزد بکشد و سبب هلاک اصحاب الجنتین بود. مصنع ایشان سوراخ کرد تا آب در بن دو بستان افتاد و خراب کرد. اگر کسی خواهد کی جنگ کردن موش بیند دو جرذ را بگیرد و ریسمانی در پای یکدیگر بندد، میان هر دو حربی رود عجب. موش در خواب فاسق بود و زن 435] و چون بسیار بود شب و روز بود کی عمر را پی می‌زنند.
خلد جنسی است از موش کر و کور، دهن باز کند، مگس در دهن وی رود از آن زندگی کند. در حدود خراسان جرذی است کی آتش بوی کار نکند. و
ص: 599
کوهیست بر آن غاری، همیشه در آن آتش سوزد، در آن زندگانی کند، تابستان و زمستان. و در آن جرذ باشد بزرگ و سپید بیرون می‌آیند، چون کسی را بیند در میان آتش گریزد. بجبال زابج فارة المسکی بود بسیار و زباد از آنجا آرند.

فارة المسک

جانوریست بحدود تبت. هر سال یکبار بیرون آید بوقت معلوم و نافها بیفکند. و ویرا دردی بود مانند دمامیل، بر صخرها می‌مالد تا روان شود، خشک گردد بر صخره، آنرا بگیرند. مسکی بود بغایت نیکو بهتر از نافه بود و باشد کی ویرا بگیرند و بکشند و نافه ببرند. و اهل تبت هر نافه کی بر ملک کسی دیگر بود تعرض بوی نکنند، تا مالک وی برگیرد. و گوشت این جانور تلخ بود مانند صبر و همه اندام وی روغن بود. سنبل خورد و بهمن و گیاهی کی آنرا هندکه 436] خوانند. و این دابه از زمین تبت رحلت کند. بزمین هندوستان آید و چرا کند و بهمن و سنبل خورد و بازگردد. ناف را بتبت بیفکند و ناف را کی آورند در کاروان خون از بینیها بگشاید و بنتوان آوردن و اگرچه وی را بپوشانند کی بوی عظیم کند و مردم و چهارپا را تباه کند. پس طریق آوردن آن آنست کی نافها را در جوالی می‌نهند و افسنتین را در سر آن نهند[437] تا بوی آن باز دارد و مشک را در آن ولایت بویی بود موذی، مضر بغایت. چون از بلاد کفر بیرون آورند تا کاشغر آواز بانگ نماز شنود بوی وی معتدل شود و ضرر کمتر شود.

فصل [بحدود فاطو آبی است از گل وی موش خیزد]

بحدود فاطو آبی است از گل وی موش خیزد. یکی حکایت کرد کی موش دیدم بفاطو نیمه بالای وی گوشت و نیمه زیر گل و یکی گوید ماری دیدم
ص: 600
سنگین 438] بود. و در چشمه نوشادر موشی بود از آنجا بدرآید سرخ و بیک پا[439] بایستد تا باد بر وی جهد سپید گردد و دگر بار در آتش رود سرخ گردد. و ارسطاطالیس گوید هرجا کی آتش بود و سوزند موش آنجا بسیار بود.
فار- در حدود قهستان موشی باشد بزرگ قصد نهرها کند و در پهلوی آن سوراخ کند تا آب از آن سوراخ فرود آید و وی در زیر آن بدو پای بایستد تا بر سر وی آب می‌ریزد و این همه شگفت است. و سمندر جنسی است بخلد ماند.
هر سال پوست بازگذارد و پوست وی نسوزد در آتش و از آتش بدر آید رنگش نیکوتر بود و خلد ریشه درخت خورد و بوی پیاز نتواند شنیدن و اگر سیر و پیاز در آشیانه وی نهند بیرون آید و ویرا بگیرند.
ویربوع موشی است بزرگ و مکروه، غله دزدد و مهتر ایشان بر بالایی رود، تا ایشان غله می‌برند. چون دشمنی بیند بانگ زند تا ایشان بگریزند.

ابن عرس

راسو باشد، کوچک‌تر از گربه بود. جانوری لطیف است اگر آستینی بر وی زنند بیفتد. گشنی بدهان کند. و حلی و جواهر دزدد، و آنک ویرا بزند جامه وی بدزدد. و دشمن نهنگ است و نهنگ دهن باز کند تا مرغان بن دندان وی پاک کنند و راسو بگلوی وی فرو شود و احشای شکم وی بخورد. و آفریدگار عز و جل نهنگ را عاجز کند بدان دابه ضعیف و بیچاره.

الحرباء

حربا جانوری است. هر روز بدوازده لون بگردد بعدد ساعت روز. چون آفتاب فرو گردد وی نیز می‌گردد و هر دو دست بردارد و جلوه کند بر آفتاب. چون
ص: 601
آفتاب فرو رود، او نیز در سوراخ رود. و حربا چون مردم را بیند، خود را بیاماساند و باد در خود دمد و ضرری نکند.

باب در خاصیت حیوانات بحری

اشاره

بدانک حیوانات آبی موصوفند بجهل. و دریشان کیاستی نبود، مگر جانوری کی عرقه را برگیرد و با ساحل برود و شبوط دام بیند بگریزد و در گل رود. و بدانک ماهی بیشترین خلایق‌اند و ماهی را بتازی حوت و نون خوانند[440] جانوریست بسیار و بابرکت لقوله تعالی «لتأکلوا لحما طریا» و ماهی چون مرغی است، در میان آب می‌پرد، هفت جناح دارد.[441] و گویند ماهی نفس زند از در گوش، همچنانک گاو کوهی ثقبی دارد در میان دو سرو از آن نفس میزند هر که آن ثقب را بیند بمیرد. و ماهئی باشد کی ده هزار خایه بنهد. و نر بدنبال وی می‌رود و می‌خورد. ماهی کی در آب خوش بود زبان و دماغ دارد و چون در آب شور بود نه زبان دارد و نه دماغ. و هیچ ماهی شش ندارد و اگر شش داشتی از آواز ماهیان آدمی برنج بودی.

فصل [یونس علیه السلام و دعوت وی از قوم خویش

بدانک یونس علیه السلام قوم خویش را دعوت کرد بتوحید. اجابت نکردند. وی از آفریدگار عز و علا عذاب خواست. وحی کرد کی ای یونس شتاب مکن. یونس علیه السلام قوم را وعده داد بعذاب. از آن خجالت از میان
ص: 602
قوم بیرون رفت و در کشتی نشست. موجها برآمد یونس علیه السلام گفت «مرا بیندازید.» گفتند «انصاف نباشد، و لیکن قرعه برافکنیم.» بیونس علیه السلام افتاد، ویرا بدریا انداختند. ماهیی وی را فرو برد، و ماهی دیگر آن ماهی را فرو برد، بقعر دریا رفت و در دریاهاء عالم می‌گردید. و یونس علیه السلام پیشانی بر جگر ماهی نهاده بود و در آن ظلمات می‌گفت «سبحانک انی کنت من الظالمین» تا در شکم ماهی نحیف شد. روزگاری برآمد ویرا برآورد. چون بچه کبوتر در زیر درخت کدو بنهاد. هر روز آهویی بیامدی و ویرا شیر دادی.
پس آن کدو خشک شد و بریزید. دلتنگ شد. خدای عز و جل گفت «ای یونس از بهر درخت کدو دلتنگ شدی، از بهر صد هزار مرد دلتنگ نشدی که عذاب میخواستی؟» پس آفریدگار جل جلاله آتشی بفرستاد و بالای سر قوم یونس علیه السلام بایستاد. ایشان یونس را علیه السلام طلب می‌کردند تا عذر خواهند، درماندند. جمله بصحرا آمدند و گفتند «عذاب آمد و یونس علیه السلام رفت، چاره ما چیست؟» گفتند «پیران در پیش روند و دعا کنند.» پیران دعا کردند.
پس زنان پیش آمدند و گفتند «ای خدای یونس بر ضعیفی و درماندگی ما رحمت کن.» پس کودکان، سر برهنه کردند و گفتند «ای خدای یونس بر بیچارگی ما ببخشای» و آتش زبانها میکشید. قال اللّه تعالی «لما آمنوا کشفنا عنهم ضره.»[442] گفت در وقت عذاب، قوم یونس ایمان آوردند من عذاب از ایشان بگردانیدم و آفریدگار وحی کرد بیونس علیه السلام که من آتش فرستادم بقوم تو تا وعده تو راست شد، پیش ایشان باز رو. یونس علیه السلام پیش ایشان باز آمد و بوی ایمان آوردند و عذاب ازیشان بگردانید.
و ما در ماهیت ماهی سخن گوییم که حیوانی عظیم است از وی بزرگتر جانور نباشد و اینست که آفریدگار عز و جل قسم یاد کرد «نون و القلم» نون آن
ص: 603
ماهی است کی عالم بر سر وی است.
حکایت بعضی از تجار گویند کی بدریای مشرق بجایی رسیدند. روشنایی دیدند چنانک سپری مدور، چون آتش درفشان. ملاحان تکبیر کردند. و فزعی ازیشان پدید آمد. پس کشتی درگذشت و شبی براندند، همچنان روشنایی دیگر پدید آمد. دیگر تکبیر کردند. چون درگذشتند، از ملاحان پرسیدند کی این چه نوحه 443] بود؟ گفتند «دو چشم ماهی بود و این مسافت میان دو چشم وی بود و ما شما را خبر نکردیم تا شما نترسید.»
حکایت در بعضی از دریای شمال ماهیی است بر بالای آب آید و جناحی دارد کوهی را بدان بردارد، و اگر بالاتر آید سدی شود، چند فرسنگ و آن جناح افروزد مانند بلور. و آن نشان سکون دریا باشد و کشتیها روان کنند. چون آن ماهی بقعر رفت آن جناح بآب فروشود. نشان هیجان دریا باشد، کشتیها با جزیرها بندند.
حکایت بازرگانی حکایت کرد کی شبی بر ساحل دریاء هرکند مقام کردم و هوا صافی بود و ماهتاب بدر بود. و هر زمان مناره از آب برآمدی و بر آسمان رفتی و باز پس رفتی و آب موج زدی. پس ساکن شدی. پس از جایی دیگر مناره برخاستی و باز بزیر بازآمدی. شگفت ماندیم کی باد نمی‌آمد و وقت هیجان دریا نبود. از آن صیادان 444] پرسیدیم از آن. گفتند «ماهیی است، ماهتاب را بیند و شادی کند.»[445]
ص: 604
حکایت و من از بازرگانی علوی شنیدم کی بملک کولم بسفر بود درآمد.
حکایت میکرد که بساحل دریا بود که دریا موج زده بود و ماهیی بساحل افکند هفتاد[446] پوست گاومیش از شکم وی درافتاده بود[447]

السمک الرعاد

رعاد ماهیی است در نیل مصر، هر کی دست بوی کند، دست وی مفلوج کند. اگر در دام افتد دست صیاد بلرزد. اگر چوبی بر وی زنند لرزیدن گیرد.[448]

دخس 449]

ماهیی است ببصره، تاج دارد همچنانک خروهه. آفریدگار عز و جل ویرا موکل کرده است بر آنک غرق گردد، ویرا بر پشت گیرد و بر ساحل افکند اگر زنده بود بر پهلو آید که بر وی تکیه زند تا بساحل آید.

قوقی

ماهیی است، خود را چون مرده سازد، تا ماهی بزرگ وی را فرو برد، اندرون امعاش 450] بگیرد و خاری دارد در بینی ویرا بدان خسته کند. پوست قوقی در کشتی برند از بادها ایمن باشند و این قوقی چندان قوت دارد کی کشتی را بدارد از روانی.

السمک الاسبور و البرستوج

اسپور و پرستوج دو ماهی‌اند. پرستوج در دریاء زنگبار بود و آب زنگبار
ص: 605
گنده است.[451] از آنجا ببصره آید و بهمه موجهاء مهلک بگذرد و با جای رود.[452] پرستوج چون در آب بصره آید یکی در زنگبار بدست نیاید و اسپور در دریاء ابلّه آید در سال سه ماه، وقت آمدن وی دانند. چون در دجله آید در زنگبار نبود و چون در زنگبار بود در دجله نبود، و راههاء با خطر برد از بهر آب خوش.

الخراطیم 453]

ماهیی است مانند مار منقاری دارد چنانک معولی 454] در آن دندانهاء بسیار چون منشاری. و ماهی دیگر بود بر صورت گاو. از پوست وی درقها[455] کنند، شمشیر بدان کار نکند و اگر در وی شود از آن برنیاید. پستان دارد و این بس غریب است.

سمک ذو القرن

ماهیی است از بینی وی چون شمشیری تیز برآمده، بر هرچه زند ببرد.
در مصر بحری بود، در هندوستان بر خشک بود. این را بقرة الهند[456] خوانند.

السمک البال 457]

ماهیی است بزرگ در دریاء مغرب بود. پوست وی حجری بود.
کشتیها شکند. در تن وی عضوی بود سست، ملاحان دانند، تیر بر آنجا زنند تا بمیرد، و بر ساحل افتد و در آفتاب گداخته شود. روغن وی بکشتی براندایند چون سنگی شود. درحیوة وی هلاک کشتی بود، در ممات وی درستی کشتی بود. این ماهی عظمتی دارد. دریا از وی در غریو بود. اگر ذره عنبر بخورد حالی بمیرد.
ص: 606
سمک- در محیط[458] ماهیی است، فراخاء دهانش شش ارش بود. ماهی خورد تا از بینی و گوشش بدر می‌آیند. باشد کی سگ آبی بدهانش دررود و کامش بدرد، هلاک گردد. از استخوان پهلوء وی جزعها سازند و از فلوس وی سقفها پوشند.
حکایت در ایام عبد الملک مروان ماهیی را مرده یافتند و از دنبالش پاره افتاده، بپیمودند، هزار ارش بود بر کنار دریاء اندلس.

السمک الکوسج

کوسه ماهیی است از آن سوی ابلّه باشد، دستها و پایها بیندازد، ناگاه زخمی زند. اگر در دام افتد بدرد. از هیچ نگریزد مگر از خرقه حیض.
اگر بشب بگیرند ویرا، در شکمش پیه بود. اگر بروز بگریندش پیه ندارد.
بروز ظاهر بود، بشب پنهان شود.

سمک طیبا

ماهیی است از دهانش بوی مشک آید. ماهیان پیش وی جمع آیند و می‌خورد تا عظیم شود. و قصد کشتی کند از هزار شمشیر نترسد، از خرقه حیض بگریزد، ویرا فاطوس خوانند.

فصل [اگر فلوس ماهی بسایند با قسط بحری و بروغن بنفشه طلا کنند بر عصب کی گشته بود التحام پذیرد]

اگر فلوس ماهی بسایند با قسط بحری و بروغن بنفشه طلا کنند بر عصب کی گشته 459] بود التحام پذیرد. مراره ماهیان قلع بیاض کند از چشم. حصاتی بر شکل استخوان ماهی در آب می‌رود، اگر با گوشت ماهی بکوبند و بر زن
ص: 607
ببندند بچه را نگه دارد. و اگر بر جگر بندند درد ساکن کند. اگر نیم در مسنگ با سکنجبین بخورند یرقان ببرد. اگر از گل دریاء نیل بعد از زیادت یا نقصان بگیرند، ترو در آفتاب نهند، موش گردد، حالی بدود. و اگر ازین گل صورت ماهی کنند و نزد آفتاب نهند در آب رود، و آنگه بمیرد. اگر لختی روغن در شیشه صافی کنند و سرش بموم محکم کنند و در آب گذر ماهی نهند، همه آنجا جمع شوند. اگر گاورس و باقلی کوفته با پیه بز و خون گاو آمیخته کنند و در قوصره نهند، چنانک آب نبرد، همه ماهی نزدیک وی آیند و بآسانی توان گرفت. اگر تخم گندنا و سرکه درهم کنند و بعد از چند روز در آب کنند ماهیان بر زبر آیند.
و هرچه تلخ بود در چشمه آب ریزند ماهی بمیرد. اگر باد جنوب 460] آید همه خایها ماده آرد. اگر باد شمال آید همه خایها نر آرد.

السقنقور

ماهیی است مانند نهنگ. از خایه برآید بآب رود نهنگ شود، اگر در ریگ شود سقنقور گردد. چون کسی را بگیرد اگر زود بر او گمیز کند تا در آب رود هلاک گردد. اگر مرد زودتر خود را بشوید، سقنقور بمیرد. سقنقور دو قضیب دارد. ماده‌اش دو فرج دارد، هم‌چون مار کی دو زبان دارد. اصلش یکی بود. گوشت سقنقور موصوف بود بتحریک جماع، و لیکن مرد محرور نشاید کی خورد، مرطوب را بسازد و اندک باید خورد[461].

التمساح

نهنگ را تمساح گویند. در جوی نیل بود. جانوری بقوت و مهلک و چندانک درازی تن وی 462] بود درازی سر وی بود. دنبال گرد شیر درآورد،
ص: 608
پشتش بشکند. فیل را در آب کشد. هرچه بخورد قی کند زیرا کی دبر ندارد «و هو حیوان مفتوح الفم، مسدود الدبر.» و بدانک هرچه آفریدگار آفرید، فک زیرین وی جنبد، مگر نهنگ را کی فک بالاء وی جنبد و دندانها دارد دراز، هیچ نتواند خوردن و آنچه بخورد در بن دندانهاء وی بماند، زیرا کی دندانها دراز دارد، چون سیخها، پس عاجز شود، بر ساحل آید و دهان بگشاید، مرغی بر لب وی نشیند[463] و آن گوشتها از بن دندان وی میکشد. و می‌خورد، آن مرغ سیر گردد[464] و نهنگ برآساید. هرچه بدندان بگرفت تا نبرد رها نکند. هیچ آهن در پوست وی کار نکند. از سرش تا دنبال یک استخوان بود. اگر بر قفا افتد بمیرد، زیرا کی بر نتواند گردیدن، همچون فیل کی بیفتد برنتواند خاستن.
نهنگ چون جماع کند، ماده را بساحل برد و بقفا بازافتد، آنگه ویرا برگرداند تا برود. صید را بدنبال گیرد. خایه نهد، چون مرغ آبی، چون برآرد مانند موش بود. آنگه بزرگ می‌گردد تا یازده ارش شود. و چندانک روزگار برمی‌آید بزرگتر می‌شود. شصت خاید بنهد. شصت دندان دارد. اگر دندان وی از سامان چپ بر کسی بندند کی تب دارد حالی برود. دشمن وی راسو بود. مرغی ویرا بیند بانگ زند، نهنگ در آب گریزد. و اگر نه راسو بدهن نهنگ درشود، ویرا بکشد. اسپ آبی دشمن نهنگ است، ویرا بخورد و نهنگ را بر اسپ آبی قدرت نبود. هیبت وی برو کار کند تا سست شود. چنانک شیر مقهور ببر شود و ببر کوچک‌تر از شیر بود. نهنگ اگر از نیل بیرون آید بمیرد. چنانک شتر در ولایت ترک بمیرد و کژدم در حمص بمیرد و آدمی را کی جلا بود نمیرد.[465] ریاست در هوا عقاب راست و در بیشه شیر راست و در آب نهنگ را.
گویند شیری در کشتی افتاد بمصر. نهنگ ویرا دریافت، بهم درآویختند
ص: 609
نهنگ دنبال بر شیر زد و شیر سر نهنگ بگرفت. هر دو هلاک شدند و اهل کشتی برست.[466] نهنگ هرچه دریابد، در دنبال گیرد و در آب کشد. اما بر خشک عاجز بود. نهنگ در خواب دشمنی مکابر بود. نهنگ بسیار پای دارد.[467] قوی تن بود و سهمناک. دهانی فراخ دارد. خایه او بوی مشک دهد. بیک دفعه شصت جماع بکند. چهار ماه در زمستان کس ویرا نبیند.
حکایت گویند در مصر پادشاه‌زاده بود، منجمان گفتند هلاک وی از نهنگ بود. مادرش حایطی بر ساحل نیل بکرد، بدرازی مملکت وی تا نهنگ در آن نرود. آنرا حایط العجوز[468] خوانند. بنایی شگفت موصوف بعجبی 469]. روزی آن پادشاه‌زاده 470] گفت «این نهنگ چه شکل دارد؟ درودگر نهنگ چوبین بکرد، پادشاه‌زاده آنرا بدید، شکلی سهمگن، آنرا بر زمین زد، چوبی از آن بجست، در دیده وی رفت، در اندرون دماغ و حالی جان بداد.

الصفدع

صفدغ بزغ 471] است، آبی است مکروه، سمی دارد قوی. چون ویرا بگدازند، روغن وی را بگیرند، قاتل بود، هم بری و هم بحری، بانگ نتواند داشت مگر در آب. آتش ببیند خاموش گردد. بخراسان بارانی آید همه سقفها پر از بزغ 472] شوند. اگر از سحاب می‌بارد عجب است، اگر آفریدگار حالی ویرا که ریح لاقحه درآید بیافریند هم عجب است و سردابها کی در آن یخ بود
ص: 610
از صفدغ خالی نبود، چون آب فرات بیفزاید سردابها کی بوی نزدیک بود آب درآید و در آن ماهیی پدید آید بی‌خایه و بی‌نر و بی‌ماده. و صفدغ عذاب بنی اسراییل بود، و همتای طوفان بود لقوله «و ارسلنا علیهم الطوفان و الجراد و القمل و الصفادغ و الدم»[473] و ضرر صفدغ بر بنی اسراییل بتر از طوفان بود، چندان صفادغ ببارید کی خانها و جامها و چاهها و جامه خوابها پر صفادغ شد، اگر مرد و زن خفته بودندی بر سر ایشان انبار شدی. اگر دیگ پختندی در دیگ جستی. اگر کاسه بودی در آن افتادی، در لقمه جستی. جهودان از آن بفریاد آمدند، آفریدگار ازیشان برداشت. دگربار عاصی شدند طوفان، خون برآمد، آبهاء دریا و چاهها و چشمها چون خون شد، مگر از آن مؤمنان تا کوزه مؤمن بستدندی، چون آب در دهن کافر شدی خون گشتی. و این طوفان خون بتر از همه بود. و بدانک وزغ از طبع هوا خیزد، اگر ویرا در خمر افکنند حالی بمیرد. اگر دیگر بار در آب افکنند زنده گردد. شناو نیکو برد. آفریدگار در تن بزع استخوان نیافرید، در آب زندگی کند. خایه بر لب شط نهند. اگر صفدغ را در خواب بیند، عابدی باشد مجتهد. اگر بسیار بود عذاب باشد.

فی [ذکر] السلحفاة

[سلحفاة] لاک پشت بود، آبی باشد و خاکی، جانوریست خلقتی واشگون دارد و آشیانرا با خود می‌برد. پوست وی هم خانه ویست هم سلاح وی است. چون از دشمنی ترسد، سر در اندرون برد تا چیزی بوی نیفتد. با مار جنگ کند. شکم مار بگزد و سر در زیر لاک برد، مار خود را بر وی می‌زند تا هلاک شود. خایه را بنهد و در زیر خاک کند و بر سر آن نشیند تا بچه از آن بیرون آید. خون وی و خایه وی بصرع سود دارد.
ص: 611

باب فی ذکر الافاعی و الثعابین و الحیات

بدانک شگفتی و نوادر در عالم بیش از آنست کی بضبط آید و همه شگفتیها در تحت این آیت است کی قوله تعالی «خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُماتِ وَ النُّورَ»[474] هرچه لطیف است در آسمانست و هرچه کثیف است در زمین و هرچه ظلمات است شیاطین و هرچه روشنایی ملایکه. ظلمات را مقدم داشت بر نور کی ابتداء همه ظلمت بود. پس نور آفتاب بیافرید، و ابتدا شب بود پس روز. لاجرم در شب همه آسایش است.
حکایت گویند کی آفریدگار بهشت را بیافرید. رضوان را گفت «در بهشت بگرد، هرچه سیاهی و ظلمت است بیاور.» پس شب را از آن بیافرید، پس دوزخ را بیافرید. مالک را گفت «هرچه در دوزخ سپیدی و روشنایی است بیاور.» پس روز را از آن بیافرید. پس در این عالم حیوانها آفرید. بعضی بر شکم رود چون مار، بعضی بر دو پا رود چون آدمی و طیور، بعضی بر چهار پا رود چون بهایم.
پس رفتار مار بی‌دست و پا عجب است کی همه اندام وی متحرک بود در رفتار و آدمی را اگر از چهار قوایم یکی نبود در رفتار فتوری بیند و آنک را دستها نبود نتواند دویدن، فکیف رجلاه. پس مار هرچند کی برآید جوان‌تر گردد، اول حیه بود، دوم درجه جان بود، سیم درجه ثعبان گردد. و ثعبانرا هزار سال بود. و نشانش آنست کی موی ناصیه برآورد و پشتش موی برآرد و از دیدار وی مرد بمیرد. و بعضی باشد از حیات کی آواز او قتال بود. جنسی است کی
ص: 612
آنرا دواره خوانند، چون آید هم چنانک آسیابی گردد، دهان باز کرده. یکی را مقرنه خوانند کی دو سرو دارد و سپید مانند صدف. یکی را مکلله خوانند کی تاج دارد. این را ملکة الحیات خوانند، از نفس وی حیوان بمیرد و جایی کی وی بود نبات نروید.

فی الثعبان و خاصیته

اما اژدرها کم باشد و در عهدی یکی بود. چنانک در عهد اسفندیار- ملک عجم- یکی پدید آمد، در حدود کشمیر و اقلیمها ویران می‌کرد و در حدودی کی آمدی مردم برخاستندی. اسفندیار درین اهتمام بود کی من خدا را چه گویم کی مضرت این اژدرها از رعیت برندارم. لشکر برداشت و قصد کشمیر کرد. و لشکر را گفت «از من بدرود باشید کی من این حیوان را خواهم کشتن.» مردم آن حدود گفتند «با خود زنهار مخور کی هر کی این قصد کند بازنیاید.
و اگر خواهی کی بدانی صفت او، بر سر فلان کوه رو و یک شب آنجا مقام کن تا حال وی بدانی.» آن شب بر سر آن کوه رفت. همه شب از آن حدود آتش برمی‌خاست 475] و در هوا می‌رفت و ناپدید می‌شد. گفتند «این حیوان دم می‌زند و نفس وی آتش می‌گردد.» چون روز بود، دودی سیاه از وی در هوا می‌رفت.
اسفندیار منجنیقی بساخت و تیغی برداشت و فرمود کی ویرا بدان حدود اندازند چون در سر اژدرها افتاد، تیغ بر میان وی زد، ویرا بدو نیم کرد، اژدرها بوی جست، هر دو بمردند و عالم از دست آن شوم بستد[476] و سر را فدای رعیت خود کرد. این ثعبان بری است، اما بحری بیش ازین باشد[477] چنانک تنین و حیة البحر و اسد البحر[478] و تمساح.
ص: 613

دابة غریبة جنوبیة

یکی گفت در بلاد محترقه حیوانی گرفته بودند، صعبی می‌کرد نتوانستند ویرا بداشتن. وی را بزنجیر دربستند، تا بمرد. پوستش بکندند زرد بود، دایرهاء سیاه بران کرده، دایره دیگر سرخ، خطی از قفا کشیده تا سر دنبال، فراخاء خط یک ارش، بتدریج باریک‌تر می‌شد تا دنبال وی چون موی شد. این پوست را بملک حبشه آوردند، بشگفتی. و این جنسی بود از ثعابین.

خاصیة الحیات

بدانک مار چون پیر شود در میان دو سنگ رود تنگ و برآید پوست وی کنده شود. جوان گردد. ششصد سال بزید. چون پوست بیفکند نقطه نقطه بر قفاء وی پدید آید. عدد آن سال عمر وی باشد. اگر افعی را همه اندام بکوبند کی نمیرد، بآواز از لانه برآید چون سوسمار و کفتار و مار. چون سر در سوراخ برد بقوت فیل بیرون نیاید، مگر بدست چپ، و بهر دو دست ممکن نگردد.
پادیز پوست باهلد، نه پوست حقیقی کی پوست وی بکارد نتوان کندن. مار بوقت هیجان بر یک‌دیگر پیچد. چنان گویند کی مار دو سر سی پهلو دارد، سی خایه بنهد در خاک، تا کرم در آن افتد و یکدیگر می‌خورند تا قوی‌تر بماند.
کژدم چون مار را بزند، کدوی تلخ 479] بخورد نیک شود، اگر نیابد بمیرد.

شجاع

صورت ماری است بر قطب جنوبی مشتمل بر بیست و پنج کوکب و بر سر گردن وی کوکبی عظیم آن را فرد خوانند و کوکبی دیگر آنرا سیف الخبا[480] خوانند و خبا کوکبی بزرگ است.
ص: 614

صورة دلفین

دلفین ده کوکب است مجتمع عرب آنرا قعود[481] خوانند و عوام آنرا عمود الصلیب خوانند و صورت وی بر قطب شمالی است.

الحوا و الحیه

بر قطب شمالی صورتیست آنرا حوا و حیه خوانند. مردی است ایستاده ماری را بگرفته کواکب مرد بیست و چهار است 482] و کوکب مار هژده و عرب بعضی را راسق یمانی 483] خوانند و بعضی را راسق شامی 484] و در میان روضه است.

اسقیلوس

ماری است کی تاج دارد از استخوان سپید. ویرا الحیه المکلله خوانند و عرب آنرا ملکة الحیات خواند. و از زیر رنخ وی استخوان پهن پدید آمده بود و بر پس قفاء وی موی رسته بود. آدمی اگر آواز وی بشنود بمیرد.
اگر روی او بیند هم بمیرد. جایی کی وی بود گیاه نروید و ما فصلی بگوییم در خواص وی.[485]

فصل [گر زن آبستن پای بر نشان مار نهد بچه بیفکند]

اگر زن آبستن پای بر نشان مار نهد بچه بیفکند. مار بر مردم برهنه خسپد، چون جامه دارد از وی ترسد. مار از سر و گاو و میعه و مرز بخوش ترسد.
ماریست آنرا شمسه خوانند، چون کور شود، هفت روز دیده در آفتاب دارد بینا شود. در راه آمل از جانب ری، ماری پدید آمد و مردم را و حیوان را هلاک می‌کرد. غلام هندو را بزد، مار بمرد. افراط قوت زنگی چنان بود کی بر برودت
ص: 615
مار غلبه کرد. گویند مار اول فرشته بود در بهشت. ابلیس را در دهن گرفت و در بهشت برد، آفریدگار بر وی خشم گرفت و دست و پای وی بازستد، رفتار وی بر شکم کرد، دندانهاء وی دو تا کرد، زبان وی دو شاخ کرد، دهن وی کی ابلیس در آن شد چشمه زهر کرد، طعام وی از خاک کرد، جای وی خرابها کرد و گفت «هر کی بر تو رحمت کند من بر وی لعنت کنم.»

فصل فی السموم

بدانک سموم مختلف است و سم مار بحدیست کی مار شتری را بزد بچه وی شیر بخورد و بمرد. بعد از ساعتی مادر بمرد بسبب آنکه سم در خون و شیر آید پیش از آنکه باعضا و دل رسد. چون بچه شیر بخورد و ضعف بچه یاری داد، پیش از مادر هلاک شد. و ازین سبب است کی زن خمر خورد و شیر ببچه دهد، بچه زودتر مست گردد از مادر و اگر مادر مسهل خورد و شیر دهد، بچه را پیشتر اسهال کند. و آفریدگار مار را سهمی داده است با آنک دست و پا ندارد.
و چون تأمل کنند مار دو زبان دارد سیه، مانند دود آتش، بیرون می‌جهد مانند زبانه آتش لیکن سیاه. و افعی را زبان سرخ بود مانند آتش، و در رفتار از پرنده تیزتر رود و در حبشه ماران پر دارند و در کجاوها پرند.
حکایت ابو جعفر المکفوف گوید «در رمال بلعم ماری باشد، چون گرما سخت شود و زمین تافته بود، دنبال را فرو برد بریگ و راست باستد مانند چوبی.
مرغ پندارد کی چوبست، بر سر وی نشیند، ویرا برباید و بخورد، مار خربزه را دوست دارد و در میان وی خسپد و خردل و سیب را و گل را دوست دارد. از
ص: 616
سداب و درمنه بگریزد، چنانک وزغ از زعفران بگریزد. و مار گاهی خایه نهد و گاهی بچه زاید، سبب آنک خایه در شکم وی بشکند. و مار نمیرد تا مهره گردنش بگشایند. و افعی را بکشند و بنمک آب بشویند و در داروها بسایند و در انگبین معجون کنند. بعد از سالی بر کف نهند و بآب دهان تر کنند، ذرهاء وی جنبد. و خوردن این معجون حرارت روح افزاید. گویند کی مار چهل سال 486] آب نخورد و نمیرد کی حیوة وی از گرسنگی است و از نسیم هوا. مار چون نزدیک چشمه آشیان دارد، آب چشمه گرم بود.
صاحب المنطق 487] گوید «ماری پدید آمد وی را دو سر بود چون رفتی و گردیدی، بامداد بسری خوردی، شبانگاه بسری و بهر دو سر گزیدی.» و بعضی از ماران موی دارند و بعضی سرو دارند آنرا اقرن گویند.
حکایت گویند مردی بود نام وی شکر الشطرنجی 488] احمق بود، بینی نداشت و سبب آن بود کی مار افسایی را دید. گفت «مرا افسونی آموز کی زهر بر من کار نکند.» گفت «این افعی است اگر بر فیل زند سیاه کند» گفت «البته» و چند دینار بدان جوان داد. معزم بطمع، افعی 489] را بدست برپیچید و گردن وی بگرفت، با سر بینی وی داشت، ویرا بزد. وی فریاد برآورد. مردم وی را بگرفتند و مارانرا بکشتند و بینی شکر[490] بیفتاد. و مار چون چیزی بخورد کی استخوان دارد، خود را بدرختی درپیچید تا همه استخوانها شکسته شود در شکم وی. اگر از مار سیکی بیفکنند از دنبال، باز روید.
ص: 617
حکایت گویند شخصی در بن درختی خفته بود. ماری سر از درخت فرو کرد و سر خفته بگزید. مرد بیدار شد. مردی گفت مار سر تو بگزید. آهی بکرد و جان بداد. سبب آنک اول ایمن بود، چون بترسید مسام وی بگشود و زهر در عروق و اعماق تن برفت و بمرد.
اما اژدرها غریب‌تر بود و نادرتر، بتازی ویرا ثعبان گویند،[491] بترکی ایلان گویند. چون زد، تریاق و افسون سود ندارد. آنک در آب بود تنین خوانند. چند فرسنگ درازی وی بود، مثمن و مفلس بود. هر فلسه 492] چندانک شبری 493]. دو جناح دارد. و اسحق بن الفضل گوید «از سحاب تنینی بیفتاد بر ساحل و بمرد. خلقی از گند وی بمرد. تا خدای تعالی سیلی بفرستاد و ویرا بدریا افکند.» دشمن تنین سحاب بود ویرا از دریا جذب کند و بصحرا اندازد. گویند کی قوت 494] یأجوج و مأجوج بود.

صفة نضناض

نضناض ماریست سیه در مفاوز جنوب بود، روی آدمی دارد، از دهن او دود سیاه آید، گیسو دارد. هندوان دل او بخورند، از فرط تیزی وی زیرک گردند و آوازهاء حیوانات دریابند. گویند اگر سر اژدرها در خانه دفن کنند گنجها ظاهر کند و این از قول حکماء هند است.

صفة سمند اسلار[495]

و این جنسی است از ماران کشور جنوب، هرچه وی را بیند جان بدهد.
آنجا کی وی بود چند فرسنگ گیاه نروید از سم و بخار وی. گویند یکی بر حد
ص: 618
عمران افتاد، سواری نزدیک وی رفت، نیزه بر وی زد، سم وی سرایت کرد مرد و اسپ سیاه شدند. سمندا سالار[496] دو سر دارد[497]، دو بال دارد، موی 498] دارد بر قفا، رویت وی سم است.[499]

صفة الافعی

افعی جنسی است از مار، چشم دراز دارد،[500] از زخم وی کس نرهد زیرا کی جایی بگزد، همه اندام درد کند. نشان افعی آنست کی چشم برهم نزند و چشمش دراز بود. زبانش سرخ بود، دیگرانرا سیاه بود.[501] اگر ذره نوشادر در دهن گیرند و آب دهن بر وی افکنند بمیرد. مار خمر را دوست دارد، بخورد، مست گردد. این مقدار کفایت بود و ما فصلی بگوییم در صفة سموم و اجناس وی تا از آن حذر کند و با جهال و زنان نگوید تا دلیری نکنند.

فصل فی السموم

بعضی 502] باذابت کشند[503] چون سم مار. بعضی با جماد کشد، چون سم کژدم. بعضی بتفریح کشد، چون زعفران. بعضی باندوه کشد، چون آب گشنیز و زهر را جراحتی نبود و نه صدمه. و لیکن خاصیتی باشد کی آفریدگار داند و در چیزی آفریند. جراره چون خواهد کی خایه نهد، دنبال بر صخره زند، بشکافد و خایه در آن نهد و دنبال ویرا قوت شق و صدم نباشد. و چوب دهله که خلفا[504] گویند با همه سستی وی اگر آجری بالاء وی بود بشکافد و براند.[505]
ص: 619
حکایت ابو عتاب گویند فلسی بصره 506] در زمین دو سیده بود، در میان سنگها گرفته، خلفا بزیر وی بر رست و فلس را بشکافت. و خلفا را صدمه نیست و لیکن خاصیتی است.[507] هم‌چون صاعقه کی در دکان صیقلی افتد، شمشیرها بگدازد و غلافها بماند، قصد جنس خویش کند. و باشد کی صاعقه بر مرد آید کی درم دارد بگدازد و مرد را بکشد و لیکن بنگدازد.
و ملاحان بصره، آن ابر و سحاب کی صاعقه آورد شناسند. پس اوانی برنجین بر سطحها نیارند بردن، زیرا کی بگدازد و این معنی باری تعالی داند.
و همچون کژدم دنبال 508] بر طنجیر زند سوراخ کند و پیکان در طنجیر دشخوار رود. هندوان گویند «سم بقرابت کشد[509] و سموم عمل بشب کند، زیرا کی همه شب بانگ دارد[510]. چون قرص آفتاب برآید ملسوع ساکن شود. زیرا کی اجواف بشب گرم‌تر بود و سم عمل کند بر قدر ضعف مرد[511] تا بود کی کژدم دو شخص را بزند یکی بمیرد و یکی نمیرد. علاج، خوردن آب گرم و بندق 512] و بدانک هلاک مار در چوب نی بود، و اگر اندک مایه قصبی بر وی زنند بمیرد، چنانک اگر چوب انار بر آدمی زنند هلاک شود.

فصل [اگر کارد را از کوره بیرون آرند سرخ و در شیر خر افکنند]

کارد را از کوره بیرون آرند سرخ و در شیر خر افکنند، آن کارد چون
ص: 620
بخون رسد بجای زهر باشد. بی‌آنک رطوبتی در خون دمد. و هم‌چنین پازهر کی زهر را پراکنده کند. و این خاصیت، ملاقاة گویند.

فصل [اگر دماغ نهنگ یا خایه او با گندم بخایند و در میان گیاه حصیر، زیر خاکستر بلوط کنند، چهل روز]

اگر دماغ نهنگ یا خایه او با گندم بخایند و در میان گیاه حصیر، زیر خاکستر بلوط کنند، چهل روز، ماری از آن پدید آید کی سرش نهنگ را ماند. چهل روز بماند، آنگه بمیرد. چون ویرا در سایه خشک کنند و قدری از آن کسی بخورد باهوش شود.
اگر چند عنکبوت دراز پای در شیشه افکنند و شیر خر در آن کنند، چنانک بالاء وی باستد و سه شبانروز بگذارند، آنگه بیرون آرند و با پیه کشف مرهم کنند و با پشمینه سرخ در آبگینه نهند و هفت شبانروز زیر سرگین کنند، ماری گردد بدخوی. و اگر عوض عنکبوت بوزه بود از آن مگس تیز بود[513] این از قول حکماست 514] کی آزموده‌اند و در صحت وی نظر بود.

خاصیة العقرب

اما کژدم حیوانی است مضر[515]، طبع وی سرد است، خون آدمی ببندد.
و سم مار گرم بود و عقارب قتاله باهواز و شهر زور و نصیبین باشد. و چون نصیبین را حصار دادند، درماندند، کوزها پر از کژدم شهرزور کردند و بمنجنیق بنصیبین انداختند، تا شهر بدادند و آنجا توالد کرد چون خواهند که عقرب را از سوراخ بدر آورند ملخی را بر چوبی بندند و در سوراخ برند عقرب بچنگها در وی آویزد بیرون آرند، ویرا بکشند. عقرب هشت پا دارد و بدو دندان استعانت کند، چشمها بر پشت دارد. چون آبستن شد هلاک گردد، زیرا که بچگان شکم و پهلوء[516]

؛ ص620
ص: 621
مادر بشکافند و از پهلو بدر آیند. شبی کی باد آید بیرون آید و چون هوا ساکن بود، پشه برخیزد، بر پشت عقرب نشیند و سوراخ کند، عقرب بمیرد. عقرب از گربه عاجز بود. مار سیه را دوست دارد، در سوراخ مار بود[517]. گویند کژدمی پیغمبریرا بگزید. گفت «لعنت بر کژدم باد کی باک ندارد کی کرا گزد.» عربی را سرما رسید. منجمی گفت «این سرما از آنست کی آفتاب در برج عقرب است.» عرب گفت «لعن اللّه العقرب فانه موذی فی الارض کان ام فی السماء.» بهترین دارو، آنرا کی کژدم بگزد پوست نارنج بود، بسایند و در عسل کنند و بخورد حالی درد ساکن کند. احمد بن زید گوید کی مردیرا دیدم اشقر ازهر. هرگه کژدم ویرا بگزیدی کژدم بمردی.

فصل [خواص کژدم

خواص کژدم آنست کی اگر یکی حمسه 518] کژدم در بول مردی زند همیشه بیمار بود تا آنگه کی آن نیش را برکند. کژدم جرجیر را دوست دارد و بردی را و از آنجا خالی نبود. از باد روج ترسد و از خاک حمص ترسد. گل حمص ملسوع را سود دارد. اگر بحمص پیراهن بشویند[519] و در پوشند بدیگر شهرها کژدم پیرامون آن نگردد. ملسوع مار و عقرب برف را دربرگیرد ساکن شود. اگر بر لسع نهند ساکن کند بخاصیت. عقرب را بریان کنند بر آتش و بخورند سنگ را در مثانه خرد کند و بیرون آورد. کژدم بحری بسلحفاة ماند، ویرا دو سر بود از هر دو جانب رود، بکشد چون بگزد. اگر بادروج را بخایند و در میان دو خشت خام نهند و در زیر کاه کنند، جای گرم، بعد از هفت روز کژدم گردد، سبز و زیان کار، خاصه کی قمر در برج عقرب بود. اگر از سنگ پازهر نگینی کنند و چون برج عقرب برآید از مشرق، صورت کژدم بر آن کنند و در آب
ص: 622
شویند[520] ملدوغ 521] را دهند ساکن شود، و عقرب از وی بگریزد. نیش عقرب دو تا بود و بادافت. عقرب اگر در آب افکنند در میان آب بماند، نه ببن رود کی وزنی ندارد نه بزیر آید کی شناو نداند. دهن عقارب 522] کری گوش را سود دارد.

خاصیة النحل

نحل مگس انگبین است. قال اللّه تعالی «وَ أَوْحی رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ.»[523] و قال النبی علیه السلام «مثل المؤمن کمثل النحله لا تأکل الاطیبا و لا تضع الا طیبا.» از زیرکی وی آنست کی بعضی خانها را بنا کنند مسدس و در هندسه اقلیدس، هیچ مدوری نیست کی بیکدیگر راست آید بی‌زاویه مگر مسدس و دیوارهاء آن بکند مملس چون کاغذ و آنگه پر از انگبین کند. پس سر وی بموم درگیرد. و نحل را رئیسی بود چون کلنگ را و مهتر ایشان بر در سوراخ نشیند. مگس درآید ویرا ببویاند،[524] اگر پاک خورده بود، راه دهد. وی همه انگبین آورد. اگر پاک و پلید بهم خورده بود بزمزمه بزند و درگذارد[525] و اگر پلید خورده بود نیشی بر وی زند، ویرا بدو نیم کند و بیرون اندازد.
مسئله- اگر پرسند کی آفریدگار وحی بمگس چون کند گوییم «وحی اینجا الهام بود.»
مسئله- اگر پرسند، این عسل اگر از دمش می‌آید حکمش قی بود و اگر از دبرش می‌آید حکمش حدث بود. گوییم «نی قی است، نه حدث، طلی خفی است لطیف در هوا نحل آنرا می‌آورد و در کندوج نقل می‌کند.» علی بن
ص: 623
ابی طالب گوید «عسل از زیر جناح وی آید.»
مسئله- اگر پرسند کی عسل را شراب خوانند؟ گوییم «خوانند و بهترین همه شرابها عسل است.» و عسل خازن ادویه است، زیرا کی ادویها را بکوبند و در عسل کنند تا عسل ویرا نگه دارد و عسل حافظ قویست، تا اگر گوشت تازه در عسل نهند، بعد از مدتی بدرآید تازه. و انگبین را بر مویز و بر شیر نهند نیکو شود و چند چیز اسباب عفونت را دفع کند. عسل و نمک و سرکه و قطران و ازین سبب مردگانرا بقطران بیندودندی 526] در اوایل.
و قابوس چون بمرد، ویرا در تابوتی آبگینه نهادند، پر از عسل و گویند عسل هرگز نپوسد. و سنکجبین از آن نافع است کی ترکیب وی ازین دو اصل است عسل و سرکه. قوله تعالی «فِیها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ»[527] ابتدا بآب کرد و ختم بعسل. و چون آب و شیر را یاد کرد گفت «لم یتغیر» زیرا کی آب و شیر از آفت ایمن نبود و این نوعی است از فضل عسل بر آب کی آب بگردد و عسل نگردد. گویند در دهن نحل شفاست و دنبال وی سم. و بدانک کس نداند کی انگبین از کجا می‌دهد.
و سلیمان علیه السلام نحل را در قاروره کرد و از ظاهر نگه می‌کرد.
اول موم را بنا کرد. پس انگبین در آن نهاد. سلیمان گفت «سرّ تقدیر آفریدگار کس نداند. و نحل را رئیسی بود ویرا در زیر پر نهان دارند پنهان و هرگز بدر نیاید مگر وقتی کی هوا صافی بود بی‌کدورت، وی بدر آید با لشکر و باز گردد و بنشیند و آنگه دیگران بر سر وی نشینند طبق طبق. نحل با ضعیفی خود سلاحی دارد کی کس پیرامون وی نگردد. آنگه رئیس ایشان بود نیش خود برکند تا کس از وی آزرده نشود و نحل هرگه آدمی را بزند بیفتد و بر تارک سر
ص: 624
باستد تا جان بدهد. نحل همه ماده بود و نر کار نداند کرد. خانه بدو وقت کند ببهار و پاییز. نر تباهی کند ویرا بیرون کنند مگر امیر را.

فصل [نحل را القاح کنند باکسیر]

بدانک نحل را القاح کنند باکسیر. گاویرا بیارند سی ماهه، سرخ، بی‌عیب، ویرا بچوب می‌زنند تا استخوانهاش جمله بشکند، چنانک پوستش سوراخ نکنند. آنگه کاردش بگلو برآرند و خونش با اشکم ریزند چنانک هیچ بیرون نیاید و بنماند و بزه کمان سوراخهاء وی بدوزند از چشم و گوش و بینی و دهن و بکوبند. تا یک استخوان درست نماند و در خانه نهند ده ارش عرض در دوازده ارش طول و ده ارش ارتفاع و خانه بخشت خام گسترده و سوراخها اندوده و چند سوراخ برابر یکدیگر برآورده، جمله تا یک هفته بگذرد، پس سوراخها بمقابل یکدیگر باز کنند تا باد لاقحه درآید. دگر باره بگل محکم کند و بیست و یک روز بگذارد. آنگه درها باز کند. چون خوشه کرم باشد بر هم نشسته و از گاو جز استخوانهاء سپید نمانده بود. مغز امیران باشند و پس بازگزیند، نرانرا بیرون کند[528] و خانه پرشکوفه و علف بنزدیک وی بنهند، وقت آنک در پریدن آیند، زفت و قیر و چوب بادام بسوزانند. جاشان بروغن و شیره و زیت و سرگین گاو درگیرند تا قوت گیرند. و بدانک نحل آواز خوش و بوی خوش دوست دارد و هرگه برود صنج بزنند بازآید. اگر از موم چیزی گرد کنند کی در آن هیچ سوراخ نبود در آب شور دریا افکنند آب خوش در شکم گیرد، از لطافت موم. پس عسلی و مومی بدین لطافت آفریدگار از نحل می‌آفریند. این مقدار کفایت بود.
ص: 625

الیعسوب

زنبور سرخ نکایتی 529] دارد و چون ویرا در روغن افکنند بمیرد. پس در سرکه افکنند زنده گردد. هر که زبان خود را بدندان درگیرد، زنبور ویرا نگزد و بر آنجا کی سداب 530] بمالند زخم نتواند کرد. آنرا یعسوب خوانند و بنواحی کوفه غلبه دارد و بروز کس در باغ نیارد رفت از بیم وی. خرما را بشب آرند با هزار خطر و در باغها ددی آید سهمگن از پریدن وی. عمر بن الخطاب را گفتندی «یعسوب الدین» و علی بن ابی طالب بعبد الرحمن بن عتاب بگذشت در مصاف جمل ویرا کشته دید. گفت «علی 531] یعسوب الدین خدعت انفی 532] و شفیت نفسی.» یعسوب عدو نحل بود. ویرا بدهان بردارد و بپرد و ویرا بخورد. نیش وی سمی دارد.

الجراد

ملخ را جراد گویند و آنرا سمی و زخمی نبود، لیکن غلبه دارد کی شهرها ویران کند. چون بیاید کشتها و برگ درختها بخورد و درخت را خشک کند.
قال النبی صلی اللّه علیه و سلم «الجراد جند اللّه الاعظم.» در مفازه مصر ملخی بود، جراد فرعونی خوانند، بزرگ باشد، چنانک سوار را بخورد.
حکایت خادمی حکایت کرد از آن پسر طفج. گفت «کاروانی می‌رفت، جراد فرعونی برآمد. ما دیگی برنجین داشتیم در زیر دیگ گریختیم تا دو روز. چون جراد برفت، بیرون آمدیم، استخوانها مانده بود از آن کاروانیان.
ص: 626
حکایت بحدود اهواز ملخی بود آنرا آواز نیکو. جایی کی وی بود، خماران خمر خورند بر آواز وی. چون آدمی دست بوی کند بمیرد[533].
جرادی باشد خاک رنگ، اما چون پرد هم چو شعله آتش نماید سوزان چون بنشست کس ویرا نبیند. و جراد اجناس‌اند. در سنه خمس عشر و ثلثمایه کی ابن سینیز در قصر ابن هبیره 534] فرو آمد با وی جنسی از جراد فرو آمدند، از دهنشان خون می‌چکید. چون ابن سینیز[535] غارت کرد و برخاست و برفت، این جراد برفت. بنزول وی نزول کرد و برحلت وی ارتحال کرد. و این آیتی عظیم بود.
و در عهد موسی طوفان جراد بود. لقوله تعالی «فَأَرْسَلْنا عَلَیْهِمُ الطُّوفانَ وَ الْجَرادَ.»[536] اما ملخ ابن سینیز[537] شکم وی پرخون بود و از دهن می‌ریخت و علت آن کس ندانست. و بدانک ملخ با ضعیفی وی چون بسیار شد عالمی خراب کند. ضعیف و ستمکار است، سر وی بسر اسپ ماند، بالهاش ببال عقاب ماند و شکمش بمار ماند، دنبالش بکژدم ماند، پایهاش بدان شتر ماند. چون یوز و پلنگ بجهد. جای 538] سخت طلبد، دنبال بر وی زند نرم کند و خایه در وی نهد و بخاک بپوشد[539]. چون سال دیگر آید و هوا خوش گردد از خاک برآیند و بالها بگشایند و بپرند.

خاصیة الذباب

قال اللّه تعالی «و ان تسلبهم الذباب شیالا یستفیدوه.»[540] معنی آنست
ص: 627
کی چرا بت پرستند که اگر مگس از بتان چیزی برباید از مگس بازنتوانند ستدن. طالب و مطلوب هر دو ضعیف‌اند. مگس خلقی ضعیف است و موذی و دلیر. در مثل گویند «هو ازهی من الذباب» مگس بدین ضعیفی بر چشم ملوکان نشیند و در چشم شیر رود و ویرا رانند و نرود و وقت باشد کی در زمین حجاز صد شتر[541] را بده دینار فروشند. زیرا کی مگس شتر را بزند، ناله از وی برآید و خون روان شود. و سمی در تن وی است کی اگر مگس در گوش رود یا در بینی آن کند کی پیاز نرجس و شیر انجیر نکند. و کسی را کی سگ بگزد از مگس نگه باید داشتن کی بر وی بتر از شیر بود. مگس در تاریکی عاجز بود. مگس را در سرمه سایند، نور[542] چشم زیادت کند. خوردن مگس چشم را سود دارد.
مگس بتابستان عالم بگیرد، بزمستان یکی نماند و کس مگس مرده جایی نبیند و لجوج بود. و مردی بود موصوف برزانة[543] از دست مگس فریاد کرد و گفت «فضحنی اضعف خلق اللّه و اخسهم.» و حنفسا هم‌چنین بود. تا چند بار بدیوار بر شود و باز پس افتد. و مگس را توالدی نبود. اللّه تعالی ویرا بیافریند حالی.
و گویند سفرجل را بشکنند حالی مگس بر سر وی نشیند و عجب‌تر ازین در بیابانی مگسی نبود، چون اسپ سرگین افکند در خاک، حالی مگس بر سر آن گرد آید.
اگر مگس در بیابان بود منتظر سرگین عجب بود و اگر در وقت آفریده شد عجب‌تر. باقلا[544] استحالت کند با مگس زیرا کی سودا ویست 545] و هرچه منکوس روید ثقیل بود چون بادنجان.
حکایت مردی بگریخت از دست وام‌خواهان. در زمینی از باقلا[546] رفت.
ص: 628
فقال «کفاک بموضع شرا.» یعنی زمین باقلا بتر از حبس بود. و هیچ کس در زمین باقلا مقام نکرد چهل روز، الا کی ویرا بیماری مزمن رسد. یکی را پرسیدند «چه خوری؟» گفت «باقلا.» گفت «بلی مگس می‌خوری.» مگس و صافر و تنوط و عنکبوت نخسپند و بهر دو پا خود را درآویزند سرنگون و تنوط بانگ می‌زند تا روز. مگس در زاویه خانه می‌گردد بی‌قرار. مگس بر همه چیزی حدث کند.
الخبر- در حدیث پیغمبر علیه السلام آمده است. گفت «اذ رأیتم معویه علی منبری فاقبلوه.» مگس بر آن کاغذ حدث کرد و بر سر باء دو نقطه بر نهاد برخواندند «فاقتلوه» یعنی ویرا بکشید. لشکر دو گروه شد و مصافها کردند. بعضی گفتند معویه را قبول باید کرد، بعضی گفتند معویه را می‌باید کشتن. مقصود آنست کی مگس ضعیف حدث کند بر حرفی این همه محنت پدید آید،[547] تا بدانند کی در محقرات تهاون نباید کرد[548] و باشد کی یکی در مگس نگه کند.
گوید «اینرا چرا آفرید؟» و نداند کی مگس نیز درآد می‌نگرد گوید «اینرا چرا آفرید؟» ببصره اگر در همه خرمنها بگردند مگسی نباشد اما بغیض تا حد مسنّاة[549] اگر خرما افکنده بود سیاه شود از مگس.
حکایت گویند شخصی در مصر بتی از سنگ رخام بیافت و در مصر مگس باشد بسیار. وی آن بت را در جیب نهاد، بدر دکانی رسید، مگسان بگریختند.
ویرا گفتند «چه داری؟» آن بت را بنمود، بدانستند کی آن طلسم بود کی فرعون کرده بود، در عین الشمس. و بمصر در آن موضع مگس نباشد. و در خانه
ص: 629
کی کما باشد مگس در آن نرود. بهند مگس خورند و ازین سبب آنجا رمد و سبل و تاریکی نباشد. مگس از دود زرنیخ بگریزد و چون خانها را تاریک کنند همه از سوراخها بگریزند.