گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد دوم
خاصیة العنکبوت






عنکبوت کرّه باف است. جانوری ضعیف بود و قانع. قال اللّه تعالی «إِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ.»[550] گفت «اعمال کافران از زکوة و خیر چنان بود کی خانه عنکبوت نه سرما باز دارد نه گرما.» و عنکبوت بچه زاید، حالی بچه وی نسج کند و باشد کی سال بیک مگس قناعت کند و نیمی از آن بماند. همیشه سرنگون باشد و هرگز نخسپد و اگر بخفتی بیفتادی. همه اندام وی یک سر است در میان پایها. ماده می‌بافد و نر تباه می‌کند. آفریدگار هرچه آفریده است نر بزرگتر بود، مگر عنکبوت و باز کی ماده بزرگتر بود. و دهان عنکبوت بدرازا بود و چشم افعی نیز بدرازا بود. و پیغمبر علیه السلام چون از مکه برفت با ابو بکر و کفار تبع وی شدند[551]، در غاری رفت، آفریدگار عنکبوت را فرمان داد تا بر سر غار کره بافت. کفار برسیدند، کره را دیدند. ابو بکر صدیق می‌گریست.
گفت «یا رسول اللّه آواز پای دشمن می‌شنوم، اگر در غار نگه کنند ما را ببینند.» پیغمبر گفت «یا ابا بکر من از بهر دل تو اینجا مقام کردم و اگر نه آفریدگار ما را از ایشان نگاه دارد و ما تقول فی اثنین، اللّه ثالثهما و اگر تو خواهی بیرون روم 552].» ابو بکر گفت «یا رسول اللّه نخواهم کی روی ایشان بینم.» کافری با لب غار[553] آمد و می‌گفت «عنکبوت بر سر این غار کره بافته است و اگر درین غار کسی بودی این بافته تباه شدی.» و بازگردیدند و آفریدگار ایشانرا به ضعیف‌تر خلقی دفع
ص: 630
کرد. گویند کی ابو بکر پیش از پیغمبر علیه السلام در غار[554] رفت و سوراخهاء مار دید. پیراهن برکند و سر سوراخها بگرفت. یکی بماند پای خود در آن نهاد.
پیغمبر علیه السلام بخفت و سر بر پای ابو بکر نهاد، و بهیچ گونه، فزعی در دل وی نیامد. مار پای ابو بکر بزد. از درد آن بگریه افتاد. دیگر بار بگزید آب دیده وی بر روی پیغمبر آمد، بیدار شد. و گفت یا ابا بکر «البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیاء.» امیر المؤمنین عمر الخطاب گفت «این یک شب از آن ابو بکر شرف دارد بر همه عمر من و بر آل خطاب.»

خاصیة دودة القز

دودة القز کرم ابریشم است جانوری ضعیف و مبارک و بویی دارد ناخوش.
آفریدگار این اطلسها و حریرها و شعرها از وی 555] پدید کند و بر کوه درختان بود. بلگ توث 556] خورد. خایه نهد و از خایه بیرون آید. و در حدود طراز از اعتدال هوا دو بار برخیزد. خایه وی در کرباسی بندند و در گریبان جامه نهند تا تبش آدمی بوی رسد و بیک هفته برآید و در جایی کنند و برگ توث می‌خورد. پس سه روز خفته شود. پس در خوردن آید. یک هفته می‌خورد دیگر بار بخسپد. روز اول گویند سرگران می‌کند. بعد از سه روز در علف خوردن آید. سه نوبت 557] علف خورد. بعد از سه نوبت شاخهاء توث با برگ پیش او نهند تا بر آن رود و می‌خورد تا در پیله رود، ویرا از مرغ و موش نگه باید داشت.
هرگه زرد شد بکار ناید زیرا کی بترکد و دیگران را تباه کند، آنرا باید گزیدن و انداختن. و کرم چون [در] آمد جفت گیرد و تخم نهد. چون از پیله بیرون آید، پر برآورده باشد و بپرد. و این کرم شریف است و بر خود می‌تند تا در آن
ص: 631
تنده 558] خویش جان بدهد. و ما بعد ازین صفت مور بگوییم.

خاصیة النمل

قال اللّه تعالی «قالَتْ نَمْلَةٌ یا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساکِنَکُمْ.» الآیه 559] سبب آن بود کی سلیمان علیه السلام می‌رفت و تخت وی باد می‌برد و طیور صفها زده و بر تخت وی قبه از هزار طناب ابریشم، بهزار میخ زرین زده و جبرییل و میکاییل استاده. سلیمان بدین عظمت برآمد. مورچه گفت دیگران را کی در سوراخها روند کی سلیمان را لشکر می‌رود تا شما را در زیر قدم نگیرند و ایشان ندانند.
باد این سخن بسمع سلیمان رسانید. مورچه را حاضر کرد با وی گفت «تو ندانی کی من عادل‌تر از آنم کی شما را خسته کنم.» گفت «بلی عذر تو خواستم 560] و گفتم کی ایشان ندانند.» سلیمان را تنبیه کرد کی مورچه غم مورچگان خورد، آدمی را اولیتر غم رعیت خورد. و بدانک در خداشناسی، کوه و فیل همان دلیلی کند کی ذره. و فلک کی مشتملست بر عالم همان دلیلی کند کی پشه تا در وی نگه نکنی بحقارت کی بسا شهرها کی از دست مورچه رها کرد [ه‌ا] ند و از رنج موش گریخته‌اند. و این مورچه بدان ضعف حرصی دارد کی دانها می‌کشد.
و حرص در چهار کس است در آدمی و مورچه و کلاغ و موش. این چهار جانور خزینه نهند. و مورچه از بهر زمستان جمع کند و دانه را بدو پاره کند تا بنروید.
و گشنیز را بچهار پاره کند زیرا کی نیمه وی بروید. و قطمیر از حبوب برکند تا نروید و اگر دانه تر بود در آفتاب نهد تا خشک گردد. و جسارتی دارد کی هم و زن خود باضعاف چیزها بردارد و بسوراخ آرد. و حس وی چنان تیز بود کی اگر چیزی تو بربینی نهی بوی آن نشنوی. اگر بینی مورچه قصد آن کند. هم چون خطی ممدود بر قطار آید. اگر دانه بزرگ برنتواند گرفتن بازگردد و دیگران را
ص: 632
آورد. گویند طوقی آهنین از کوره بیفکندند. مورچه در میان وی بود. از هر جانب کی می‌رفت حرارت می‌یافت، تا در مرکز دایره بخفت. این از درستی حس وی بود. و اگر شیر را یا اژدرها را اندک مایه زخمی رسد، مورچه ویرا بخورد و در زخم رود، تا باستخوان رسد. تمّامه گوید کی مورچه مانند ترک است.
هر امیری را لشکری بود با وی فروآیند و با وی بازگردند. گروهی سیاه و گروهی سرخ و گروهی پرنده و گروهی بی‌بال و پر.[561]
حکایت ملکی مردیرا عذاب می‌کرد. دست و پای وی ببست و دبر وی بروغن بیندود و در صحرا افکند تا مورچه ویرا بخورد. و فی المثل «جاؤوا مثل الزنج و النمل.» ابرهیم بن رویم گفت «میان خراسان و زمین هند، مورچه بود هر یک چندانک سگی سلوقی.[562] و در زمین زر نمل باشد و گرمایی عظیم، سردابها کرده باشند. در وقت غروب بیرون آیند، با گوشت و بیندازند تا مورچه بدان مشغول شود و ایشان زر می‌طلبند. و مورچه هرگه حبوب 563] می‌کشد و ذخیره می‌کند نشان قحط بود. اگر موی آدمی در سوراخ مورچه نهند بیرون نیاید و از گوگرد گریزد. چیزی سپید از مورچه بیفتد، آن مورچه شود.

خاصیة البعوضه

قال اللّه تعالی «إِنَّ اللَّهَ لا یَسْتَحْیِی أَنْ یَضْرِبَ مَثَلًا ما بَعُوضَةً فَما فَوْقَها.»[564] کفار مکه گفتند «آفریدگار سخن زنبور و عنکبوت و پشه می‌گوید و آنرا محل می‌نهد تا ذکر کند.»[565] پس این آیت آمد و معنی آنست کی من خداام، شرم
ص: 633
ندارم از آنک مثل زنم بپشه و ذره و آنک از آن کوچکتر بود کی پیش وی کوهی و کاهی یکی باشد. و آفریدن ذره و فلک بر وی یکی بود. و اگر بینی فیل بدان عظیمی فریاد کند از دست پشه و بخت نصر و نمرود کی مشرق و مغرب بگرفتند پشه ایشان را هلاک کرد.
حکایت گویند نمرود قصد آسمان کرد. چهار کرگس بگرفت و صندوقی بر پشت ایشان بست و چهار نیزه بر اطراف آن زد، بر سر هر یکی گوسفندی کشته. کرگس قصد گوشت کرد، نیزه بالاتر میشد. چون حرارت آفتاب بوی رسید بازگردید.
آفریدگار از کار وی خبر داد ابرهیم را کی نمرود را بگوید کی ترا بی‌مادر و پدر بپروردم و پلنگی را مسخر تو کردم تا ترا شیر داد و ترا عمری دراز دادم و روزی بیمار نگشتی و مملکت 566] عالم بتو دادم. آخر کار با ما حرب کردی و ما با تو حرب نکردیم. فی الجمله اگر توبه کنی قبول کنم. چون این سخن شنید، نمرود جواب داد کی من بحرب تو آمدم چرا با من حرب نکردی. آفریدگار پشه را فرستاد بهر یکی از لشکر وی. یک پشه برسید و لبهاء ایشان می‌گزید و آماس می‌گرفت. یکی بر لب نمرود نشست و بگزید و پس در بینی وی شد.
لب وی براماسید تا بر زیر سر رسید و پشه دماغ وی می‌خورد تا در دماغ وی چندان شد کی وزغی. آنگه نمرود بفرمود تا مطرقه بر سر وی می‌زدندی تا آسوده شدی.[567] بعاقبت دماغ وی شکافته شد و این پشه بپرید و نمرود بمرد و پادشاهی بدان قاهری بپشه هلاک شد.
ص: 634
حکایت گویند کی ملکی بر خوان 568] نشسته بود. شخصی را دید روی پوشیده بکرباس. گفت «ترا چه رسید؟» گفت «ماری شتریرا بگزید و شتر بمرد و سباع آن شتر را می‌خوردند و می‌مردند.» گفتم «سبحان اللّه! ماری بدین ضعیفی شتریرا چنین سیه کرد!» و از آن عجب‌تر سباع عادیه و طیور جارحه کی گوشت شتر بخوردند چنین بمردند! و عجب‌تر ازین همه پشه بدین ضعف جمله را می‌خورد و در وی اثر نمی‌کند! درین اندیشه بودم بادی برآمد و پشه سوی من آمد، بر پیشانی من افتاد. همه گوشت از روی من بریزید و آن عیب هنوز مانده است من ازین جهت رو را پوشیده دارم.
حکایت از شخصی شنیدم گفت «ببابل شخصی برخاست برهنه کی بول کند، بر لب نهری نشسته کی با وی نگه کردیم جان بداده بود از زخم پشه.»
حکایت یکی گفت در ولایت مصر رفتم، شبی بدیهی رسیدم. هواء خوش بود و آبادان یافتم. سال دیگر بدان دیه آمدم خراب بود. چند مرد مانده بودند.
آن شب بخفتم. این رنج بمن رسید از پشه کی مرگ آرزو می‌کردم. پرسیدم کی چه حال رسید این بقعه را؟» یکی گفت «امسال درین ده خانه ویران شد کوزه مسین یافتند پنداشتند کی پر زر است. سر وی باز کردند. تیرست و شصت پشه زرین در آن بود هر یکی بوزن مجو.[569] بالها کرده و خرطوم و دست و پا و بر سر کوزه نبشته کی این صنعت فلان دختر است در فلان تاریخ و پشه را بسته است
ص: 635
بطلسم. در جهان هر جا کی مردی است و دعوی دانش کند بگو تا یک پشه را ببندد.[570] آنرا بگداختند مقداری حقیر بود[571] و پشه درین اقلیم آمد و این حدود از دست پشه ویران شد و ندامت سود نمی‌دارد.» و بدانک آفریدگار هفت آسمان و هفت زمین بیافرید و کوهها در آن برداشت و بحرها آفرید و این جمله را بر پشت ماهی نهاد، چون ماهی آنرا برداشت نخوتی در وی ظاهر شد کی این همه عالم بر پشت من است. اگر من حرکتی کنم همه را بر هم زنم، آفریدگار عز و جل پشه را بیافرید و برابر بینی وی باستاد و نیش می‌زند و برابر دیده او می‌پرد و ماهی می‌ترسد کی در بینی وی رود. پس ماهی دنبال را بالا کرد و همه را در سر و میان دم خود گرفت. چنانک گفت «نون و القلم» نون ماهی بود کی بدان قسم گفت کی تو پیغامبری یا محمد نه دیوانه. تا بدانی کی آفریدگار قادر است کی همه موجودات را بیک پشه نگه دارد. و پشه جانوری ضعیف است نه از خاکست و از خاک خیزد و نه از آبست و از آب خیزد و جایی بود کی آب مقام کند.[572] نه از مرغ است و پرد و نه مار است و نیش و زهر دارد. سیر و فیل از زخم وی فریاد کنند. اگر هزار پشه بمعیار برکشی وزنی ندارد. در امثال گویند «ضعیف ستمکار[573] است.» گاومیش بروز از بیم وی بیرون نیاید از آب. و بدانک پشه از حریر ترسد و ملوکان حریر پوشند و از پشه ایمن باشند و گزنده در حریر نیفتد. و زبیر بن العوام را قمل پدید آمد دستوری خواست از پیغمبر علیه السلام کی حریر پوشد، دستوری داد. چون خلافت بعمر بن الخطاب رسید، شخصی حریر پوشید، عمر ویرا زجر کرد. گفت «چرا زبیر پوشید؟» گفت «و انت مثل الزبیر لا ابالک.» این مقدار گفته آمد در
ص: 636
خاصیت پشه و ختم کتاب بدو ذکر شد تا بحقارت نبینی ویرا کی دست و پا دارد و بالها دارد و خرطوم و نیش و دم و دو سر و آنچ در نظر ما نیاید ویرا هست.
فتبارک اللّه احسن الخالقین و الحمد للّه رب العالمین و الصلوة علی نبینا محمد و آله اجمعین و قد اتفق اتمام الکتاب بعون اللّه الملک الوهاب فی التاسع من الشهر المبارک شعبان الواقع فی سنة اربعین و سبعمایه من الهجرة کاتبه العبد المفتقر الی اللّه الرحیم ابرهیم بن یوسف بن ابرهیم
این خوب کتب عجایب المخلوقات‌ختمش بیکی پشه شد از موجودات
یعنی که ضعیف‌تر ز هر حیوانست‌منگر تو بصورتش، ببینش بصفات
[574]













________________________________________
[1] ( 5)- سورة البقره آیه: 74.
[2] ( 1)- مه و لا: باز خورند.
[3] ( 2)- فا: کشند.
[4] ( 3)- مه: بر آن عشا عکر دور کنند. لا: بر آن غشاینی عسکر از وی دور کنند.
[5] ( 1)- مه و لا: جو و بلوط.
[6] ( 2)- لا: پادزهر.
[7] ( 3)- مه: ختو. لا: خبو.
[8] ( 4)- لا: گزیده.
[9] ( 5)- لا: دهابخ. فا: جمله« و پازهر ... آرند» را ندارد.
[10] ( 6)- لا: تعدغر.
[11] ( 1)- لا: ببارانند.
[12] ( 2)- مه یا لقیق بن حبوبه. لا: یا لقیق بن حبویه. لا: بجای« ترکان»« ترکستان» دارد.
[13] ( 3)- لا: زوزه.
[14] ( 4)- لا: یا لقیق.
[15] ( 1)- مه و لا: طشتها.
[16] ( 2)- فا: ترکیب« و سرخ بفزع سود دارد» را نداشت.
[17] ( 1)- لا: سناو.
[18] ( 2)- مه: اگر در چشم کنند کور کند.
[19] ( 3)- لا: فرنگی.
[20] ( 1)- فا: ترکیب« یک‌دانگی و یک دیناری کم و بیش را» نداشت. لا: نه کم و نه بیش.
[21] ( 2)- مه: آویزد.
[22] ( 3)- مه و لا: رصاص قلعی از.
[23] ( 1)- مه: اسپیداب.
[24] ( 2)-« گوشه» بجای« دسته».
[25] ( 3)- لا: د ه ه ه.
[26] ( 4)- فا: عبارت« که صورتی ... نمی‌بینم در آن» را نداشت و از« لا»: در این جا نقل کردیم.
[27] ( 5)- فا: کوههاء شرق.
[28] ( 6)- مه و لا:« پازهر» بجای« دافع».
[29] ( 7)- لا: که من امروز.
[30] ( 1)- لا: قبط و احتمال دارد که کلمه« نفطی» در بالا قفطی باشد و باین شهر منسوب باشد.
[31] ( 2)- مه و لا:
جوهرها.
[32] ( 3)- لا: سبز گردد و ازرق شود.
[33] ( 4)- لا:« بنیاد نهاد» بجای« بنیاد کرد». فا:
ترکیب« از آبگینه» را ندارد.
[34] ( 1)- مه: بریق. فا: کلمه« براق» را ندارد.
[35] ( 2)- لا: افسرده.
[36] ( 3)- مه: برنبیسند.
[37] ( 4)- لا: بسوزاند.
[38] ( 1)- مه: در دست زوبینی و سپری. لا: در دستی زوبینی و سپری.
[39] ( 2)- مه و لا: سنباذج.
[40] ( 3)- مه: جرب را نکدارد. لا: جرب را بگدازند.
[41] ( 4)- مه: اسپیداج.
[42] ( 5)- لا: موزد زیر نگین.
مه: زمرد.
[43] ( 6)- مه: آتش باز نکشد. لا: و اتش نکشد.
[44] ( 1)- لا: تا دیگر سال نیاید.
[45] ( 2)- لا: غصه.
[46] ( 3)- مه: اسپید.
[47] ( 4)- لا: انگشتری.
[48] ( 5)- لا: انده.
[49] ( 1)- مه: عزوی. لا: غروی.
[50] ( 2)- لا: در کحل کنند. مه: در اکحال سایند.
[51] ( 3)- مه: و کودک.
[52] ( 4)- مه: آنکه برودت. لا: آنکه پرورش.
[53] ( 5)- لا: دودی.
[54] ( 6)- لا: هریو. مه: هریوی.
[55] ( 7)- مه: چند بار برابر.
[56] ( 8)- لا: پولاد.
[57] ( 9)- مه: بازرگانانرا بجویند.
[58] ( 1)- لا: بلارک.
[59] ( 2)- در اصل« بسم اللّه» دیگری معکوس بر بالای این« بسم اللّه» قرار دارد.
[60] ( 3)- لا: تا لطیف نماید.
[61] ( 4)- مه: قلقند و قلیمیا. لا: قلقندر و قلیمیا.
[62] ( 5)- مه و لا: قلنقکنار.
[63] ( 1)- مه: و باد وی را میزند. لا: باد بر وی می‌زند.
[64] ( 2)- لا: ابهر. این کلمه شاید« رامهرمز» باشد.
[65] ( 3)- مه: ندرفشد. لا: درفشد.
[66] ( 4)- مه: دباوند.
[67] ( 1)- لا: جز بدریای کیش و بحرین که از عمان است جای.
[68] ( 2)- مه: و زر را حرمتی نباشد همچون درم رود. لا: و آنرا حرمتی بود که مانند درم رود.
[69] ( 1)- مه: اگر لاجورد در آب افکنند مانند آب شود و اگر جوهری دیگر گدازند کی از گداختن خشک شود لاژورد بر آن افکنند نرم گردد.
[70] ( 2)- مه و لا: بدل سود دارد.
[71] ( 3)- لا: خسته بود.
[72] ( 4)- مه و لا: سنگی است آهن بخود کشد.
[73] ( 5)- مه و لا: روحانی.
[74] ( 6)- لا: ریم را.
[75] ( 7)- مه و لا: بخود کشد.
[76] ( 1)- مه: از وی برباید و نگذارد. لا: از وی بستاند و نگذارد.
[77] ( 2)- مه: زرین ماهی.
[78] ( 3)- مه و لا: غارت کرد.
[79] ( 1)- فا: محملها.
[80] ( 2)- مه: مرقسیثا.
[81] ( 3)- لا: بتر شود.
[82] ( 4)- مه و لا: نشانند.
[83] ( 5)- لا:
چمنده.
[84] ( 1)- مه: زمانه.
[85] ( 2)- مه و لا: بسد.
[86] ( 3)- لا: کحل.
[87] ( 1)- مه: اوبر. فا: ا.
[88] ( 2)- لا: سنگین‌تر.
[89] ( 3)- لا: خمود. مه: حمود.
[90] ( 1)- سورة عبس آیه: 27 تا 31.
[91] ( 2)- لا:« ایک» بجای« انجیر».
[92] ( 3)- لا: چون خرما و زردالو.
[93] ( 4)- مه و لا: کلمه دفلی را ندارند.
[94] ( 5)- مه و لا: اترنج.
[95] ( 6)- مه: اترنج.
[96] ( 1)- لا: تا باز بحبس برند.
[97] ( 2)- لا: گرم گرم.
[98] ( 3)- لا: میانش سرد سرد است.
[99] ( 4)- مه:
عزیز و غریب.
[100] ( 5)- لا: نگدازد.
[101] ( 6)- مه و لا: خیزران.
[102] ( 7)- لا: رامینی.
[103] ( 1)- مه و لا: عالم برند.
[104] ( 2)- لا: سمانه. مه: سما.
[105] ( 1)- لا: نگیرد.
[106] ( 2)- لا: بصل ریزه. مه: بصل الزیر.
[107] ( 3)- لا: عنب القدور.
[108] ( 4)- لا:
پیاز شامی برمی‌آید.
[109] ( 5)- سورة التین آیه: 1.
[110] ( 6)- لا: بر.
[111] ( 1)- مه: که تربیت ما از خوردن جوز باشد. لا: که تربیت من از جوز است.
[112] ( 2)- لا: جوز ابیضانی راست.
[113] ( 1)- لا: سه طبقه.
[114] ( 2)- لا: هر که جوز را در خواب بیند عسر بود.
[115] ( 3)- لا: شحم.
[116] ( 1)- مه: زنا کند.
[117] ( 2)- لا: شیشعان.
[118] ( 1)- لا: بازشکافد.
[119] ( 1)- لا: سقمونیا.
[120] ( 2)- لا: میوه سرخ دارد و استخوان دارد.
[121] ( 1)- لا: در دریای هندوستان خاصه و آن نافع جگر بود.
[122] ( 2)- لا: کرما.
[123] ( 3)- لا: سط.
[124] ( 4)- مه: شمشاط.
[125] ( 1)- مه:« سیاه» بجای« سپید».
[126] ( 2)- لا: دشوار.
[127] ( 3)- مه: درارمج.
[128] ( 1)- مه: قرنه.
[129] ( 2)- مه: اغنیلوس. لا: غیلبروس.
[130] ( 3)- لا: مفرح.
[131] ( 1)- مه: در عقل افزاید بوئیدن آن.
[132] ( 2)- مه و لا: عنبر صمغ درختی است.
[133] ( 1)- مه: در شهرها که مناسب وی باشد.
[134] ( 2)- مه و لا: شهر رود.
[135] ( 3)- مه: نگارد.
[136] ( 4)- مه: پشمکی که.
[137] ( 5)- مه: زبید.
[138] ( 1)- لا: خوشی.
[139] ( 2)- لا: شکوفه بید و بلگ بید آن علت را بشکند.
[140] ( 1)- فا: بر طاقت.
[141] ( 2)- لا: باعوری.
[142] ( 1)- لا: مرو.
[143] ( 2)- لا: بیان.
[144] ( 3)- لا: شیر.
[145] ( 4)- لا: کشتاسف.
[146] ( 1)- لا: سرای کشمن. مه: سر کشمن.
[147] ( 1)- فا:« جالینوس» بجای« ابقراط».
[148] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.
[149] ( 2)- لا: اگر خار که بر سر دارد.
[150] ( 3)- لا: و دیگر بار ندهد.
[151] ( 4)- لا: و در آهک نسوزد.
[152] ( 1)- مه: بار آورد. لا: بار آرد.
[153] ( 2)- لا: متن« کنباد». حاشیه« کنبال». مه: کنباز.
[154] ( 3)- لا: مردم.
[155] ( 1)- مه و لا: ورد.
[156] ( 2)- لا: تابستان تر باشد.
[157] ( 3)- لا: مدهل بر کنار بحر یراف از این گل مبلغی جمع کرد. مه: مدهل بن بحر السیرافی مبلغ از این.
[158] ( 1)- لا: این آواز و غریو از آن باد است.
[159] ( 2)- لا: ناگاه مرغی بیامد بر این درخت نشست این شخص پای مرغ را بگرفت.
[160] ( 3)- فا: این نام را نداشت. مه: صباح البلوی که باید همان بناوی باشد.
[161] ( 1)- لا: برآمدند.
[162] ( 2)- لا: از ده فرسنگ پدید آید و آنرا معریر خوانند.
[163] ( 3)- لا: تمام بود.
[164] ( 1)- لا: شاخهاء دراز دارد و هر یکی.
[165] ( 2)- لا: میگرد بقدرت ربانی.
[166] ( 3)- لا: توث.
[167] ( 4)- لا: و بعضی از جویهاء آب بوی بپوشانند.
[168] ( 1)- مه و لا: سقا.
[169] ( 2)- سورة الملک آیه: 19.
[170] ( 3)- مه:« پس» بجای« سر».
[171] ( 1)- لا: روزی ترا سیمرغ بدریا اندازد.
[172] ( 1)- مه:« دندانها» بجای« سنها».
[173] ( 1)- لا: صاغون. مه: طاعون.
[174] ( 1)- مه: صاعون. لا: صاغون.
[175] ( 2)- مه:« نوافر» بجای« نوادر».
[176] ( 1)- مه: موی کفله چشم زیرین و بالاین دارد. فا: موی چشم زیرین و زبرین دارد. یعنی پلک زیرین و زبرین او موی دارد.
[177] ( 2)- لا: باغلیس.
[178] ( 1)- مه: جررز. لا: جرز.
[179] ( 2)- لا: خجسته.
[180] ( 1)- مه: چابوکی.
[181] ( 2)- مه: الطیور المرحومه.
[182] ( 1)- سوره فاطر آیه 1.
[183] ( 1)- مه: بانبوبه. لا: باسویه.
[184] ( 2)- مه: بادیز.
[185] ( 3)- مه: کندر. لا: کندرو.
[186] ( 1)- مه: انتصاب. لا: انصاف.
[187] ( 2)- لا: اصطرلاب.
[188] ( 3)- لا: شمامه. مه: تمامه.
[189] ( 4)- مه: من لا قطه. لا: من الدیک.
[190] ( 1)- لا: سبز.
[191] ( 1)- لا: گره.
[192] ( 2)- شاید در اصل چنین بوده است: و وی نداند کی مادر وی نیست.
[193] ( 3)- در مه و لا: در هر دو مورد: زشت.
[194] ( 1)- در جزیره سیلان هم امروز همین‌گونه صید مرغابی کنند.
[195] ( 1)- مه: و آن هفده کوکب است و بر دنبال وی کوکبی است عظیم آنرا اردف خوانند و چهار را ازان فوارس خوانند و ردف از پس آن است.
[196] ( 2)- مه: طلیمان گویند و عوام سه را ترازوا خوانند و اینست صورة العقاب و هم برین قطب تیری است مشتمل بر پنج کوکب میان منقار دجاجه و میان نسر الطائر.
[197] ( 1)- لا: دلوی کوچک بریسمان بندند.
[198] ( 2)- لا: طوطک.
[199] ( 3)- مه و لا: طوطک.
[200] ( 4)- لا: طوطک.
[201] ( 1)- مه: زانج. لا: زنج.
[202] ( 2)- لا: خجسته.
[203] ( 1)- مه: طاوس طارد باشد آواز وی حشرات گریزاند. لا: و لیکن آوازی زشت کند و از آواز وی حشرات گریزند.
[204] ( 2)- حاشیه نسخه لا: اصح: اسفرود.
[205] ( 3)- لا: زمستانگاه بجای شتاء و این لغت شاید مشتاة باشد.
[206] ( 1)- مه و لا: در مرغان نادر و غایب که در نواحی عالم‌اند و ما ندیده‌ایم و صفت ایشان بما رسیده است.
مه واژه« غایب» را ندارد.
[207] ( 2)- لا: اعنیکوس.
[208] ( 3)- مه: بنجس.
[209] ( 4)- مه: طارصینی در دو مورد بعد نیز« طارصینی» آمده است.
[210] ( 1)- لا: اعنیکوس.
[211] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.
[212] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.
[213] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.
[214] ( 2 و 3 و 4 و 5)- لا: جوکرنک.
[215] ( 6)- لا: بشنیر.
[216] ( 1)- شاید: اشکنان.
[217] ( 2)- لا: موسی بن حفص.
[218] ( 1)- لا: مرغی است یزاد مانند فاخته.
[219] ( 2)- لا: سلاهط.
[220] ( 1)- فا: باوران. لا: فاروان. متن از نسخه مه تصحیح شد.
[221] ( 2)- لا: تا این مرغ ناپدید شود کشتیها ایمن بود و چون پدید آید کشتیها را دربندند و کس نیارد رفت.
[222] ( 3)- مه: جکو.
[223] ( 4)- لا:
گکر.
[224] ( 5)- لا: کوکیر.
[225] ( 6)- لا: و بسفر از دنبال.
[226] ( 1)- لا: خجسته.
[227] ( 2)- مه:« افریز» بجای« سرا».
[228] ( 1)- لا: شیون می‌کند.
[229] ( 2)- لا: شیون می‌زنم.
[230] ( 1)- لا: اهیان.
[231] ( 2)- لا: پلیدی.
[232] ( 3)- حاشیه لا: تاج.
[233] ( 4)- مه و لا: ببره بامه.
[234] ( 1)- لا: نر از ماده پیدا بود.
[235] ( 2)- لا:« جفت» بجای« کلاغ».
[236] ( 3)- مه و لا: حریف قواطع.
[237] ( 4)- لا: معاویل.
[238] ( 5)- لا: عرق.
[239] ( 1)- لا: بچه وی چون بیمار شود بیرون از عد بترسد.
[240] ( 1)- لا: پرنده است که بشب پرد.
[241] ( 2)- لا: حساس.
[242] ( 3)- لا:« بگدازند» در حاشیه« بگذارند».
[243] ( 1)- لا: مگر آدمی و فیل را که پستان بالای ناف دارد.
[244] ( 2)- مه: شعر. أن اذا التاج لا ابالک امسی و ذری نحره صدور الفیول.
[245] ( 3)- لا: عبد اللّه بن عمر. مه: عبد الملک بن عمیر.
[246] ( 4)- فا:
« فرق» بجای« قرن».
[247] ( 1)- لا: حرکاتک.
[248] ( 2)- لا: جوقه. مه: حوتم.
[249] ( 3)- مه و لا: سناو.
[250] ( 1)- لا:« پاکا» بجای« خدایا».
[251] ( 2)- سورة الغاشیه آیه 17.
[252] ( 3)- مه: چگونه آفریده‌ام و در آسمان که چگونه برداشته‌ام.
[253] ( 1)- مه: نباشند.
[254] ( 2)- لا: ارغمیض عدی.
[255] ( 1)- مه و لا: بحری.
[256] ( 2)- لا: عبدیه.
[257] ( 3)- لا: عجمیه.
[258] ( 4)- مه: عماریه.
[259] ( 5)- مه:
حضرمی جنین. لا: خضر بن حزین.
[260] ( 6)- مه: ناگاه خری دشتی با دید آمد.
[261] ( 7)- لا: پس بارها را رها کردیم.
[262] ( 1)- مه: بجیله. لا: مخیله.
[263] ( 2)- لا: بزبان خورد.
[264] ( 1)- لا: سروی. مه: سر گاو.
[265] ( 1)- لا: احدب.
[266] ( 2)- مه: پوشیده لا یقول هرا من برحتی یأخذ الدنیا.
[267] ( 3)- لا: گاورسن.
مه: گاورس.
[268] ( 4)- لا: زیبق.
[269] ( 5)- مه: امتدا.
[270] ( 1)- مه: بشورند.
[271] ( 2)- فا: سانه. لا: آسانه.
[272] ( 3)- مه: و هو مخلص من الموت.
[273] ( 4)- مه: کلفه و نمشن. لا: کلف و غش.
[274] ( 1)- لا:« العجل» بجای« الایل».
[275] ( 2)- مه و لا: عطیه.
[276] ( 3)- لا: زنج. مه: زابخ.
[277] ( 4)- لا: زنج.
[278] ( 1)- مه: برحمها.
[279] ( 2)- سورة النحل آیه: 8.
[280] ( 3)- سورة ص آیه: 32.
[281] ( 4)- لا: و پیغمبران علیه السلم مثله نکنند.
[282] ( 5)- مه: فساد نکند.
[283] ( 6)- الخیر معقود بنواصی الخیل الی یوم القیامة بخاری. مناقب 28- مسلم بن حجاج: زکاة، 25، امارة 96- 99- ابا داود: جهاد، 41- ابن ماجه: تجارات 29، جهاد 14- الدارمی: جهاد 33- المؤطا: جهاد، 44- احمد بن حنیل‌II ، 39-V ، 181.
[284] ( 1)- مه: شانه. لا: آسانه.
[285] ( 2)- فا: کرم.
[286] ( 3)- مه و لا: سناو.
[287] ( 4)- لا: شتر.
[288] ( 1)- مه: جومق.
[289] ( 2)- لا: و آن دیگر آدمی بحری.
[290] ( 1)- مه:« آرد» بجای« زاید».
[291] ( 2)- لا: سفاع.
[292] ( 3)- مه:« مادیان» بجای« اسپ».
[293] ( 4)- مه و لا: خالان و عمان.
[294] ( 5)- لا: راعنی.
[295] ( 6)- لا: حروبی.
[296] ( 1)- لا: جو بخورد.
[297] ( 2)- لا: هیچ کس.
[298] ( 3)- مه: بیندازند.
[299] ( 4)- مه و لا:« فشاند» بجای« کند».
[300] ( 5)- لا: بر بازوی زن.
[301] ( 6)- مه: انجیل.
[302] ( 7)- لا:« بازستد» بجای« برداشت».
[303] ( 8)- مه: انجیل شیره.
[304] ( 1)- مه: بر سر چشمه استاده.
[305] ( 2)- لا: بازخور. مه:« بازخورد» بجای« بخور».
[306] ( 1)- مه: از قول او ایل گفته آمد.
[307] ( 2)- مه: و الفی دارد.
[308] ( 3)- لا: می‌سوزانند. مه: سوزند.
[309] ( 4)- مه: از آن نظام الملک گفتند.
[310] ( 1)- مه: چون بدیدم چنان بود که آن زن گفته بود.
[311] ( 2)- لا: نه گوسفند کشند و نه بخورند.
[312] ( 3)- مه: گش کند. لا: گشن کرد.
[313] ( 4)- بارور نشدن حیوان هنگام باریدن باران و ماده آوردن اگر باد جنوب آید. عجایب المخلوقات قزوینی متن عربی ص 225 سطر 17.
[314] ( 5)- لا: غوج.
[315] ( 1)- مه: باسیری رفت. لا: بآخر رسید.
[316] ( 2)- لا: شوم.
[317] ( 3)- مه و لا: تیغ را باز داد.
[318] ( 4)- لا: اگر گوسفند را.
[319] ( 5)- فا: نردمان. مه: نزدمان.
[320] ( 6)- مه: نزد وی رود.
[321] ( 7)- نزدیک شدن بز به شیر و غش کردن او. عجایب المخلوقات قزوینی متن عربی ص 226 سطر اول.
[322] ( 1)- مه: ذوتای. لا: دوتای.
[323] ( 2)- مه: و گوهری بر بازوی او بست. لا: و دو گوهر در پای وی بست.
[324] ( 3)- لا: سرهنگی.
[325] ( 4)- مه: از بسیار عبارت یافته‌ایم. لا: ببسیار عبارت یافتیم. فا: نیسیار عبارتها یافته‌ایم. متن تصحیح قیاسی است.
[326] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.
[327] ( 1)- مه: کوته. لا: کوتاه.
[328] ( 1)- لا: حربش.
[329] ( 2)- در اهواز و اطراف آن« گامور» گویند.
[330] ( 3)- مه: واشگونه. لا: واژگون.
[331] ( 4)- قزوینی در متن عربی عجایب المخلوقات خود درست ترجمه این قسمت را آورده است.
[332] ( 1)- لا: تنگ آید.
[333] ( 2)- مه: آویزد. لا: متن اندازد، حاشیه آویزد.
[334] ( 3)- مه: برطامیل.
[335] ( 1)- مه و لا: اقلیم.
[336] ( 2)- مه: غشی.
[337] ( 3)- مه: بیران. لا: ویرانی.
[338] ( 4)- مه: دندان.
[339] ( 1)- مه: آواز دف و بیشه.
[340] ( 2)- مه و لا: الف.
[341] ( 3)- مه: می‌رفتیم بانحان.
[342] ( 1)- لا: باشند.
[343] ( 2)- سورة النجم آیه: 1.
[344] ( 1)- لا: کاروانیان.
[345] ( 2)- مه: سودانی قناص جبلی. لا: سودافی قباص حبل.
[346] ( 3)- لا: راعی.
[347] ( 1 و 2)- لا: مردم.
[348] ( 1 و 2)- لا: مردم.
[349] ( 3)- اشاره به مرض هاری گرگ است.
[350] ( 1)- لا: ناسازگار.
[351] ( 2)- لا: و بوی وی را نیز.
[352] ( 3)- لا: بپوشاند.
[353] ( 4)- لا: خاتفة الفهود مه: حانفة الفهود.
[354] ( 1)- لا:« ستاره» بجای« شهاب».
[355] ( 2)- لا: پنجه بشکوه.
[356] ( 3)- مه: و کریم.
[357] ( 4)- لا:
« نکند» بجای« بکند».
[358] ( 5)- فا: در هر دو مورد فرایق.
[359] ( 5)- فا: در هر دو مورد فرایق.
[360] ( 1)- مه: زخم زند موش پدید آید و از آن هلاک شود و این خاصت اوست. لا: از آن هلاک شوند و این از خاصیت است.
[361] ( 2)- لا: سفاح.
[362] ( 3)- لا: سبع.
[363] ( 4)- مه و لا: ساقیه.
[364] ( 1)- لا: هامان که عم ابراهیم بود گفت.
[365] ( 2)- لا: گل و ریحان.
[366] ( 3)- لا: و این قصه در طبع گفته آمد.
[367] ( 4)- لا: بینداید.
[368] ( 1)- مه: سبع. لا: شمع. شاید:« در صفحه 578 سمیع آمده» به معنی شیر.
[369] ( 2)- لا: دسم.
[370] ( 3)- فا: افنک.
[371] ( 4)- لا: رهیض.
[372] ( 1)- لا:« تنه» بجای« کشته».
[373] ( 2)- لا: بیش.
[374] ( 3)- سورة الکهف آیه: 18.
[375] ( 1)- مه: ترسی در دل آن جوانان نهاد و گفتند« بار خدایا ما را رسوا مگردان.» آن در غار با یک آمد چنان شد که کس آنجا رسد از ترس بگریزد.
[376] ( 2)- فا: ابو عبید.
[377] ( 1)- لا: طابار.
[378] ( 2)- لا: زخمی.
[379] ( 3)- لا: قمرو. مه:« ممدود» بجای« ممدوح».
[380] ( 4)- فا:
نزنم.
[381] ( 1)- لا: سگ تا سیر نگردد فربه نشود. مه: سگ به یکبار سیر بخورد و فربه گردد.
[382] ( 2)- مه: سگ کریم ناخنی.
[383] ( 1)- لا: حاشیه: قندس.
[384] ( 2 و 3)- مه: کلب الحبار.
[385] ( 2 و 3)- مه: کلب الحبار.
[386] ( 4)- مه: شعر العبور.
[387] ( 5)- مه: غداری.
[388] ( 1)- لا: همچنان.
[389] ( 1)- لا: خرس دشمن آدمی است و پایها و چنگها دارد.
[390] ( 2)- لا: برد.
[391] ( 3)- مه: سرو.
[392] ( 4)- لا: خرسی در افتاده بود.
[393] ( 1)- مه: قفرات.
[394] ( 2)- لا: و اگر یک ماده بیست بچه کند بیست سال بماند. مه: و از یک نر بیست و پنج بچه بزاید.
[395] ( 3)- لا: و پوست خوک آبی هر که با خود دارد نهنگ از وی بگریزد. دنباله عبارت بالا رای نوشته است.
[396] ( 4)- مه: شیر، پستان سگ، پشگ گوسفند.
[397] ( 5)- مه: ابو النوشجان.
[398] ( 1)- سورة المائده آیه: 60.
[399] ( 2)- مه: بیست و پنج.
[400] ( 3)- مه: و بچه سودانی منقوط باشد. لا:
بوزینه مسخ شده است لقوله تعالی.
[401] ( 4)- مه: بازنه مسنح است.
[402] ( 5)- سورة البقره آیه: 65.
[403] ( 1)- لا: این جنسی دیگراند.
[404] ( 2)- لا: حبشه بیشتر باشند چندانک گربه و حبشیان با وی بازی کنند.
مه: باشد که چند گربه و بحبشه با وی بازی کنند.
[405] ( 3)- لا تغمض.
[406] ( 4)- لا« کتف» بجای« کف».
[407] ( 5)- لا: گوشتی. مه: کشتی.
[408] ( 6)- لا: از بس لون بگردد. مه: از بس گونه بگردد.
[409] ( 7)- لا:
العذاره. مه: الغداره.
[410] ( 8)- لا: قواجس. مه: فعاجوس.
[411] ( 1)- مه: جریره.
[412] ( 2)- مه و فا:« حشرات» بجای« ثعلب».
[413] ( 3)- مه: گوذی.
[414] ( 1)- لا: دندانها دارد سپید بغایت.
[415] ( 1)- لا: موی بسیار بر تن و بر گوش دارد دلیل عمر است. مه. موی بسیار بر تن و گوش دلیل دراز عمریست.
[416] ( 2)- لا: برگ تر نخورد بهتر شود. مه: برگ نی بخورد بهتر شود.
[417] ( 3)- مه: گرم باشد.
[418] ( 4)- مه و لا: گوی.
[419] ( 1)- مه: هزار سال باز.
[420] ( 2)- لا: پنهان کند.
[421] ( 3)- لا: مار و نبات و ردان و دخالات الاذن.
[422] ( 4)- لا: عیوب گربه.
[423] ( 1)- لا:« گرسنه» بجای« کسی».
[424] ( 2)- لا: هندی بن شاهل. مه: سند بن شاهک.
[425] ( 3)- فا:
موش عدو خایه. لا: گربه عدوی کبوتر بود. مه: زیرا که موش عدوی کبوتر باشد.
[426] ( 4)- فا:
گوشت گربه. لا: خون گربه.
[427] ( 5)- لا: خلبخ.
[428] ( 1)- لا: زباد.
[429] ( 2)- لا: زیربی.
[430] ( 3)- لا: بغلتاند.
[431] ( 4)- لا: نکنوح.
[432] ( 1)- و اصحاب فراست را در قرض الفار نظرهاء عظیم بود. مه: نظرهاء عظیم باشد.
[433] ( 2)- لا: و در اکناف و در خطهاء دست دارد.
[434] ( 3)- لا: رفاف. مه: رفا.
[435] ( 4)- لا:« زر» بجای« زن».
[436] ( 1)- مه: هندکسه.
[437] ( 2)- از اینجا از نسخه« فا» افتادگی داشت و از نسخه« لا» نقل کردیم.
[438] ( 1)- مه: نیمه او سنگ بود.
[439] ( 2)- مه: بدو پا.
[440] ( 1)- مه: سمک و حوت و نون خوانند.
[441] ( 2)- مه: هفت جناح دارد بر پهلوها و بر پشت هرچه صید کند در فک زیرین افکند و فک بالا بر وی می‌زند تا خورد کند و بخورد. لبهای وی از استخوان است بجای دندان یکپاره.
[442] ( 1)- سوره یونس آیه 98.
[443] ( 1)- مه: این چه بود.
[444] ( 2)- مه: سیاحان.
[445] ( 3)- مه: و آب از دم و بینی بر ماهتاب ریزد آن از قوت دم و نفس اوست که آن همه آب برخیزد.
[446] ( 1)- مه: هشتاد.
[447] ( 2)- هشتاد پوست گاومیش از شکم وی بیرون آوردند با چندین خروار بارها و تنگها و خر و گاو که در کشتی بود و بنمرده بود.
[448] ( 3)- مه: دست لرزیدن گیرد.
[449] ( 4)- مه: دحس.
[450] ( 5)- مه: حلقش.
[451] ( 1)- تا اینجا از نسخه« لا» نقل شده است.
[452] ( 2)- لا: باز جای خود رود.
[453] ( 3)- لا: سمک الخراطیم.
[454] ( 4)- لا: چندانک بازویی. مه: چنان که معاولی.
[455] ( 5)- لا: درعها.
[456] ( 6)- لا:
بقهر الهند.
[457] ( 7)- لا: متن: الال. حاشیه: الوال.
[458] ( 1)- مه: دریای محیط.
[459] ( 2)- مه و لا: شکسته.
[460] ( 1)- لا: باد صبا.
[461] ( 2)- لا: اندک اندک باید خوردن.
[462] ( 3)- لا: بن وی.
[463] ( 1)- لا: مرغان بر لب وی می‌نشینند.
[464] ( 2)- لا: آن مرغان سیر گردند.
[465] ( 3)- لا: بمیرد.
[466] ( 1)- لا: برستند.
[467] ( 2)- لا: بسیار بای قوی تن. مه: بسیار پا باشد.
[468] ( 3)- لا: حابط الاز.
[469] ( 4)- لا: بعجایب.
[470] ( 5)- لا: این پادشاه‌زاده بزرگ شد و احوال این حایط معلوم کرد و سبب آن گفت.
[471] ( 6 و 7)- مه و لا: وزغ.
[472] ( 6 و 7)- مه و لا: وزغ.
[473] ( 1)- سورة الاعراف آیه: 133.
[474] ( 1)-\i الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی ...\E سورة الانعام آیه: 1.
[475] ( 1)- لا: آتشی برمی‌خاست.
[476] ( 2)- لا: و عالم را از دست آن ثعبان برهانید. مه: و عالم از دست آن شوم برست.
[477] ( 3)- لا: بیش ازین نباشد.
[478] ( 4)- لا: ماسک البحر.
[479] ( 1)- لا: کدوی تر
[480] ( 2)- مه: سراشیف الخبا.
[481] ( 1)- مه: فقود.
[482] ( 2)- مه: بیست و پنج است.
[483] ( 3)- مه: نسق یمانی.
[484] ( 4)- مه: نسق شامی.
[485] ( 5)- مقصود نویسنده خواص مار اسقیلوس نیست بلکه خواص مار بطور کلی است.
[486] ( 1)- لا: چهل روز.
[487] ( 2)- لا: صاحب المنطقه.
[488] ( 3)- لا: شکر الشطر.
[489] ( 4)- لا: البته بباید آموخت و چند دینار بدو داد مرد بطمع زر افعی را بدست برپیچید و گردن وی بگرفت تا سر بینی وی را بزد.
[490] ( 5)- لا: شکر الشطر.
[491] ( 1)- لا: و برومی فیذی گویند.
[492] ( 2)- لا: هر فرسه.
[493] ( 3)- لا: اسپری.
[494] ( 4)- لا: قوت وزی
[495] ( 5)- لا: سمندر اسلار.
[496] ( 1)- لا: سمندر اسلار.
[497] ( 2)- مه: دو سرو دارد.
[498] ( 3)- لا: دنبال دارد موی دراز بر قفا دارد. مه:
دو زبان دارد و موی در قفا دارد.
[499] ( 4)- لا: زیر پر وی سم است.
[500] ( 5)- مه: نر را افعوان خوانند.
[501] ( 6)- لا: دیگر اندام وی سیاه بود.
[502] ( 7)- مه و لا: سموم بعضی.
[503] ( 8)- مه و لا: کشد.
[504] ( 9)- فا:
و چون دهکه حلفا. مه: و چوب دهله که حلفا.
[505] ( 10)- مه: برآید.
[506] ( 1)- مه: بصری.
[507] ( 2)- لا: و لیکن چون خاصیتی دارد آن خاصیت کار کند.
[508] ( 3)- مه:« نیش» بجای« دنبال».
[509] ( 4)- در نسخه مه و لا این چند سطر در اینجا آمده است: اگر گویند چرا زر و سیم فرو نمارند بنکشد( مه: فرو نمارد بکشد) گوئیم اگر سبیکه نمارد نکشد و اگر سیم و زر مصعد بکنند بکشد زیرا که سبیکه باعماق عروق نرسد و بجندیشاپور کژدم بگزد نکشد و از کند[ ن نتواند ایستادن( مه:
و بکشد و از کندن نتوان استادن) و از آنجای که حجام مص کند مبلغی زهر بستاند چنانک روی حجام بگردد و دندانهاش بیفتد.
[510] ( 5)- لا:« زند» بجای« دارد».
[511] ( 6)- لا: مردم.
[512] ( 7)- مه: فندق.
[513] ( 1)- مه: از آن مگس آید.
[514] ( 2)- مه: از قول حکماء اوایل است.
[515] ( 3)- لا: بتازی وی را عقرب خوانند.
[516] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.
[517] ( 1)- مه:« رود» بجای« بود».
[518] ( 2)- لا: حمه. مه: جمه.
[519] ( 3)- مه: بشورند.
[520] ( 1)- لا: بشورند. مه: شورند.
[521] ( 2)- لا: ملسوع.
[522] ( 3)- مه: دهن العقارب.
[523] ( 4)- سورة النحل آیه: 68.
[524] ( 5)- مه و لا: ببوید.
[525] ( 6)- مه: زمزمه بزند و در هم گذارد موم و انگنین آورد.
[526] ( 1)- لا: بیندایند. مه: بینداوند.
[527] ( 2)- سورة محمد آیه: 15.
[528] ( 1)- لا: پس مغز امیران بود و نر را بازگزیند و بیرون کند.
[529] ( 1)- لا: نکابت.
[530] ( 2)- لا: بید آب. مه: شراب و سداب.
[531] ( 3)- لا: لهفی علی. مه: کهفی علی.
[532] ( 4)- لا:« اسفی» بجای« انفی».
[533] ( 1)- لا: دست بوی کردی بمردی.
[534] ( 2)- لا: هیره.
[535] ( 3)- مه: سیسنبر.
[536] ( 4)- سورة الاعراف آیه:
33.
[537] ( 5)- لا: ابن سنبر. مه: سیسنبر.
[538] ( 6)- لا: خاک سخت.
[539] ( 7)- لا: بپوشاند.
[540] ( 8)- سورة الحج آیه: 73.
[541] ( 1)- لا: اشتر.
[542] ( 2)- لا: موی چشم.
[543] ( 3)- لا: فرزانه.
[544] ( 4)- مه و لا: باقلی.
[545] ( 5)- لا:
سودای ویست.
[546] ( 6)- مه و لا: باقلی.
[547] ( 1)-
اگر انوری خواهد از روزگارکه یک لحظه بی‌زای زحمت زید
هماندم کند خلق پروردگارمگس را که بر رای رحمت رید .
[548] ( 2)- لا: تا بدانی که محقرات را استهزاء نباید کردن.
[549] ( 3)- لا: مسنات.
[550] ( 1)- سورة العنکبوت آیه 41.
[551] ( 2)- لا: از پی ایشان در شدند.
[552] ( 3)- لا: بیرون رو.
[553] ( 4)- فا: چاه.
[554] ( 1)- فا: چاه.
[555] ( 2)- مه: آفریدگار این طلسمها و اطلسها و نخجیرها و شعرها از وی.
[556] ( 3)- لا:
تود. مه: توذ.
[557] ( 4)- لا: کرات. مه: کرت بجای نوبت.
[558] ( 1)- لا: تنه. مه: تذه.
[559] ( 2)- سورة النمل قسمتی از آیه 18.
[560] ( 3)- مه: بازخواستم.
[561] ( 1)- مه: اهل کسر را انگور نباشد زیرا که مورچه بخورد و درخت انگور نیز بخورد.
[562] ( 2)- در حاشیه لا: سلوق قریه بالیمن ینسب الیها الکلاب السلوقیه.
[563] ( 3)- لا:« غله» بجای« حبوب».
[564] ( 4)- سورة البقره آیه: 26.
[565] ( 5)- مه: و آنرا محلی نبود تا ذکر کند.
[566] ( 1)- مه:« پادشاهی» بجای« مملکت».
[567] ( 2)- لا: آنگه نمرود را تا مطرقه بر سر وی نزدندی آسوده نشدی.
[568] ( 1)- لا: بر سر خوان.
[569] ( 2)- لا: سنجه. مه: بنجوی.
[570] ( 1)- لا و مه:« بکند» بجای« ببندد».
[571] ( 2)- لا: و آن طلسم بشکست.
[572] ( 3)- لا: و جایی که آب بود مقام کند.
[573] ( 4)- لا: ستمکاره.
[574] جمعی از نویسندگان، کتب طبی انتزاعی (فارسی)، 8جلد، چاپ: اول.