گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هشتم
اینک مرزهای هر یک از هفت اقلیم 23]






اشاره

اقلیم نخست: آغازش آنجا است که در نیمه روزی که شبانه روز برابر باشند، سایه آدمی که بر سر پا ایستاده، یک گام و نیم و یک دهم و یک ششم یک دهم گام بود. پایان این اقلیم نیز در آنجا است که آن سایه در همان ساعت دو گام و سه پنجم گام باشد. این اقلیم در خاوران، از دورترین نقطه چین آغاز شده از پشت جنوب چین گذشته، جزیره سرندیب را دربر گرفته، بر کرانه‌های دریای جنوب سند گذر کرده، از دریا گذشته، از جزیره تازیان و یمن و دریای قلزم تا سرزمین حبشه و نیل امتداد دارد و به دریای باختری ختم می‌شود. میانه آن، نزدیک صنعا و حضرموت و مرز جنوبی آن نزدیک عدن، و مرز شمالی آن در تهامه نزدیک مکه است. شهرهای معروف آن، پایتخت چین و جنوب سند و جزیره کرک و جنوب هند، و از یمن صنعا، عدن، حضرموت، نجران، جرش، جیشان، صعده، سبا، ظفار، مهره، عمان، و از سرزمین باختر تباله، پایتخت حبشه جرمی، شهر نوبه، دمقله 24]، جنوب بربرها غانه از سرزمین سیاهان باختری تا دریای سبز است.
بلندترین روز اینان، در آغاز اقلیم دوازده ساعت و نیم و در وسط اقلیم سیزده ساعت و در پایان سیزده ساعت و ربع است. درازای این اقلیم از خاور تا باختر نه هزار و هفتصد و هفتاد و دو میل و چهل و یک دقیقه است و پهنای آن چهارصد و چهل و دو میل و بیست و دو دقیقه و چهل و هشت ثانیه می‌باشد و مساحت ضرب شده آن چهار میلیون و سیصد و بیست هزار و هشتصد و هفتاد و هفت میل و بیست و یک دقیقه است.
اقلیم نخست از نظر دانشمندان ایران و روم منسوب به ستاره «زحل» است که در زبان فارسی «کیوان» گویند. و از برجها بزغاله 25] و دلو (آب‌آور)[26] را دارد.
اقلیم دوم: آغازش آنجا است که در نیمه روزی که شب و [30] روز برابر باشند، سایه آدم ایستاده دو گام و سه پنجم گام باشد. پایان این اقلیم نیز آنجا است که سایه شخص ایستاده در همان ساعت سه گام و نیم [و یک دهم [27] و یک دهم ششم گام باشد. این اقلیم نیز از خاور آغاز و بر سرزمینهای چین و هند و بر شمال آن کوههای قامرون و کنوج و سند گذشته، برخوردگاه دریای سبز و دریای بصره را در بر گرفته، از جزیره تازیان نجد، تهامه و بحرین را فرا گرفته، دریای قلزم و رود نیل مصر تا سرزمین مغرب را فرا می‌گیرد. شهرهای نامبردار آن، شهرهای چین، هند، و از سند، «منصوره» و شهرهای تاتار و دیبل است سپس از دریا گذشته و به سرزمین تازیان و عمان می‌رسد. مدینه پیامبر (ص) یثرب در میان آن است و مرز جنوبی آن اندکی پس از مکه می‌باشد. مرز شمالی آن نزدیک «ثعلبیه» است، پس مکه و ثعلبیه در دو اقلیم هستند و همچنین هر آنچه در این دو خط باشد. شهرهای معروف این اقلیم، مدینه، فید، ثعلبیه، یمامه، هجر، تباله، طایف، جدّه، کشور حبشه، سرزمین بجه و بخشی از نیل، قوص، اخمیم، انصنا، اسوان، و در باختر، افریقیه و کوههایی از
ص: 29
بربر، تا به سرزمین مغرب می‌باشد.
بلندترین روز اینان در آغاز اقلیم، سیزده ساعت و ربع است، و در پایان سیزده و سه چهارم ساعت و وسط آن سیزده ساعت و نیم است. درازای این اقلیم از خاور تا به باختر نه هزار و سیصد و دوازده میل و چهل و دو دقیقه و پهنای آن چهارصد و دو میل و پنجاه و یک دقیقه است، مساحت ضرب شده آن سه میلیون و ششصد و نود هزار و سیصد و چهل میل و پنجاه و چهار دقیقه است.
اقلیم دوم از دیدگاه ایرانیان از آن ستاره مشتری و از دیدگاه رومیان از آن خورشید است و نام فارسی آن هرمز (- مشتری) است. از برجها کمان 28] و ماهی 29] را دارد. و هر چه در خاور و باختر در این خط باشد جزو آنست.
اقلیم سوم: آغاز آن آنجا است که در نیم روزی که شب و روز برابر باشند، سایه آدم ایستاده سه گام و نیم و یکدهم و یک ششم دهم گام باشد، پایان این اقلیم نیز در آنجا است که سایه شخص در همان ساعت چهار گام و نیم و یک سوم دهم گام باشد. بلندای روز در وسط این اقلیم به چهارده [31] ساعت می‌رسد. این اقلیم نیز از خاور آغاز شده بر شمال چین و هند و سند و کابل و کرمان و سگستان و فارس و اهواز و عراقین و شام و مصر و اسکندریه می‌گذرد. شهرهای آن پس از شهرهای چین، میانه آن نزدیک مدین در بخش شام، واقصه در بخش عراق است. ثعلبیه و هر آنچه در آن خط است مرز جنوبی این اقلیم است و مدینة السلام (بغداد) و فارس و قندهار و هند، و از سرزمین سند، ملتان، کرور و کوهستان افغان و «صور» شام و طبریه و بیروت در مرز شمالی آن است، و هر چه در آن خط است میان دو اقلیم می‌باشد. شهرهای معروف آن غزنه، کابل، رخج، کوههای زابلستان و سگستان، اصفهان، بست، زرنج، کرمان، و از فارس، استخر، گور، فسا، شاپور، شیراز، سیراف، گناوه، سینیز، مهروبان و همه حوزه اهواز، و از عراق، بصره، واسط، کوفه، بغداد، انبار، هیت، جزیره، و از شام، حمص (در برخی روایتها)، دمشق، صور، عکا، طبریه، قیساریه، أرسوف، رمله، بیت المقدس، عسقلان، غزه، مدین، قلزم، و از سرزمین مصر، فرما، تنیس، دمیاط، فسطاط، اسکندریه، فیوم، و از مغرب، برقه، افریقیه، قیروان، قبیله‌های بربر در سرزمین مغرب، تاهرت، سوس، کشور طنجه، و به دریای محیط پایان می‌پذیرد.
بلندترین روز ایشان در ابتدای اقلیم، سیزده و سه چهارم ساعت و در وسط آن چهارده ساعت و در پایان چهارده ساعت و یک چهارم ساعت است. درازای این اقلیم از خاور تا باختر هشتصد هزار و هفتصد و هفتاد و چهار میل و بیست و سه دقیقه، و پهنای آن سیصد و چهل و هشت میل و چهل و پنج دقیقه، و مساحت آن سه میلیون 30] و شش هزار و چهارصد و پنجاه و هشت میل و بیست و نه دقیقه است.
اقلیم سوم از دیدگاه ایرانیان از آن مریخ و از دیدگاه رومیان از آن عطارد (تیر) است. نام فارسی این اقلیم بهرام است. از برجها بره 31] و عقرب 32] را دارد. و هر چه در خط آنست در این اقلیم به شمار است. [32]
ص: 30
اقلیم چهارم: آغازش در آنجا است که در نیمه روزی که شب و روز برابر باشد، سایه شخص ایستاده چهار گام و سه پنجم و یک سوم یک پنجم گام باشد، پایان اقلیم نیز جایی است که آن سایه در همان ساعت پنج گام و سه پنجم و یک سوم یک پنجم گام باشد. این اقلیم نیز از چین و تبّت و ختن و شهرهای میان آنها آغاز شده، بر کوههای کشمیر، بلّور، برجان 33]، بذخشان، کابل، غور، هرات، بلخ، طخارستان، مرو، قوهستان، نیشابور، قومس، گرگان، طبرستان، ری، قم، کاشان، همدان، آذربایجان، موصل، حرّان، عزاز، و مرزهای روم و جزیره قبرس، رودس، سیسیل (صقلیه) می‌گذرد و به دریای محیط بر تنگه (زقاق) که میان آندلس و کشور مغرب است می‌رسد. پس مرز جنوبی این اقلیم در عراق نزدیک بغداد و آنچه در این خط در خاور و باختر آن قرار دارد می‌باشد، و مرز شمالی آن، نزدیک قالیقلا و کرانه طبرستان تا اردبیل و گرگان و هر آنچه در آن خط باشد است. شهرهای معروف آن جز آنچه یاد شد، نصیبین، دارا، هردو «رقّه»، راس عین، سمیساط، رها، منبج، حلب، قنسرین، انطاکیه، حمص، و به روایتی، مصیصه، اذنه، طرسوس، سامره (سرّمن‌رأ)، حلوان، شهر زور، ماسبذان، دینور، نهاوند، اصفهان، مراغه، زنجان، قزوین، کرج، سرخس، استخر، طوس، مروروذ، صیدا، کنیسة السوداء، عمّوریه، لاذقیه می‌باشد.
بلندترین روز ایشان در آغاز اقلیم چهارده ساعت و یک چهارم، و در میانه آن، چهارده ساعت و نیم، و در پایان، چهارده ساعت و سه چهارم ساعت است. درازای اقلیم از خاور تا باختر هشت هزار و دویست و چهارده میل و چهارده دقیقه، و پهنای آن دویست و نود و نه میل و چهار دقیقه است و کل مساحت آن یک میلیون و چهارصد و هفتاد و سه هزار و هفتاد و دو میل و بیست و دو دقیقه است.
اقلیم چهارم، از دیدگاه ایرانیان از آن خورشید و از دیدگاه رومیان از آن مشتری (هرمز) است و نام فارسی آن «خرشاذ»[34] است. از برجها شیر (اسد)[35] را دارد.
اقلیم پنجم: آغاز آن در جائی است که در نیمه روزی که شب و روز برابر باشد [33] سایه یک آدم ایستاده پنج گام و سه پنجم و یک ششم یک پنجم گام باشد. میانه آن در جائی است که همان سایه در همان ساعت شش گام باشد، و پایان اقلیم جائی است که در خاور و باختر آن منطقه شش گام و نیم دهم و یک ششم دهم گام باشد. پهنای اقلیم به روایتی نزدیک یکصد و سی میل 36] است. از سرزمین ترکستان خاوری و یاجوج پشت سد آغاز شده بر ترکستان و قبایل آن وبر کاشغر، اصیفون، زاشت 37]، فرغانه، اسبیجاب، چاچ، اسروشنه 38]، سمرقند، بخارا، خوارزم، دریای خزر، تا باب الابواب (دربند)، برذعه، میافارقین، ارمینیه، راه‌های روم و کشور ایشان و روم بزرگ، سرزمین جلالقه 39] و کشور آندلس گذشته به دریای محیط پایان پذیرد. میانه آن نزدیک سرزمین تفلیس و بخشی از ارمنستان و از گرگان و هر چه در این خط از خاور به باختر می‌باشد است. مرز جنوبی این اقلیم، نزدیک خلاط و دبیل، سمیساط، ملطیه، عموریه و هر شهر که در این خط
ص: 31
باشد از خاور تا باختر است. مرز شمالی این اقلیم نزدیک دبیل و در خط آن سرزمین یاجوج و ماجوج است.
بلندترین روز در آغاز این اقلیم چهارده ساعت و سه چهارم ساعت، و در میانه آن پانزده ساعت و در پایانش پانزده ساعت و یک چهارم است. درازای میانه اقلیم از خاور تا باختر هفت هزار و ششصد و هفتاد میل و ده و اند دقیقه است.
پهنای آن دویست و پنجاه و چهار میل و سی دقیقه است. مساحت همه اقلیم یک میلیون و چهل و هشت هزار و پانصد و هشتاد و چهار میل و دوازده دقیقه است. این اقلیم نزد ایرانیان و رومیان هر دو از آن ناهید (زهره) است و نام فارسی آن آناهیتا است. از برجها گاو (ثور)[40] و ترازو (میزان)[41] را دارد.
اقلیم ششم: آغازش در آنجا است که در نیمه روزی که شب و روز برابر باشند، سایه آدم ایستاده شش‌گام 42] و شش دهم و یک ششم دهم است. پایانش نیز تنها یک گام بر آغازش فزونی دارد. از کشور ترکستان خاوری آغاز شده، از «قانی» و «قون»[43]، خرخیز، کیماک، تغزغز[44]، و سرزمین ترکمانان، فاراب 45]، کشور خزر، و شمال دریای خزر، اللان، سریر، میان دو دریای خزر و [34] طرابزنده 46] قسطنطینیه، سرزمین فرنگ، شمال آندلس گذشته، به دریای باختری ختم می‌شود. پهنای این اقلیم به روایتی نزدیک دویست و اندی میل است. مرز جنوبی آن همان مرز شمالی [اقلیم پنجم 47]] است که نزدیک سرزمین خوارزم است و پشت آن از طرابزنده تا چاچ پس از ترکستان، و میانه این اقلیم نزدیک قسطنطینیه و آمل خراسان و فرغانه است. بسیاری از شهرها که در اقلیم پنجم یاد شد و جز آنها، به روایتی دیگر در این اقلیم قرار دارد، که عبارتند از: سمرقند، دربند خزر، گیل (جیل) و پیرامن آندلس در سمت شمال، پیرامن کشور سقلابیان در سمت جنوب و هرقله.
بلندترین روز ایشان در آغاز اقلیم پانزده ساعت و نیم و در پایانش پانزده ساعت و سه چهارم ساعت است. درازای میانه اقلیم از خاور تا باختر هفت هزار و یکصد و هفتاد و پنج میل و شصت و سه دقیقه و پهنای آن دویست و پانزده میل و سی و نه دقیقه، و کلّ مساحت آن یک میلیون و چهل و شش هزار و هفتصد و بیست یک میل و چند دقیقه است.
این اقلیم از دیدگاه ایرانیان از آن تیر (عطارد) و از دید رومیان از آن قمر است و نام فارسی آن تیر می‌باشد. از برجها جوزا- دو پیکر[48] و خوشه- سنبله 49] را دارد.
اقلیم هفتم: آغازش آنجا است که در نیمه روزی که شب و روز برابر باشد، سایه قامت شخص ایستاده، هفت گام و نیم و یک دهم و یک ششم دهم باشد مانند پایان اقلیم ششم، زیرا که پایان هر یک آغاز دیگری است. پایان اقلیم هفتم جایی است که سایه در همان ساعت چنان روزی، هشت گام و نیم و نیم دهم گام باشد. در این اقلیم آبادانی بسیار اندک است. در
ص: 32
خاورش نیزارها و کوهستانی است که ترکان بیانانی در آن می‌زیند. و بر کوهستان باشغرد[50] و بجناکیه 51] و دو شهر سرار[52] و بلغار و روس و سقلابیان و بلغریان و به دریای محیط پایان می‌یابد. پشت این اقلیم مردمی اندک چون «ایسو»[53]، «ورانک»[54]، «یوره»[55] و مانند ایشان می‌زیند. مرز جنوبی این اقلیم که همان مرز شمالی اقلیم ششم است، به سوی خوارزم و طرابزنده، از خاور تا باختر کشیده است. و مرز [35] شمالی آن در سرزمین‌های دور سقلابی در خاور و ترکان ناحیه پشت شمال خوارزم است. میانه آن در «اللان» است و شهری معروف ندارد.
بلندترین روز ایشان در آغاز اقلیم پانزده ساعت و سه چهارم و در میانه آن شانزده ساعت و در پایان شانزده ساعت و یک چهارم است. درازای میانه اقلیم از خاور به باختر شش هزار و هفتصد و هشتاد میل و پنجاه و چهار دقیقه و پهنای آن یکصد و هشتاد و پنج میل و بیست دقیقه است. همه مساحت آن یک میلیون و بیست و چهار هزار[56] و هشتصد و بیست و چهار میل و چهل و نه دقیقه است.
این اقلیم از دیدگاه ایرانیان از آن ماه و از دیدگاه رومیان از آن بهرام (مریخ) است و نام فارسی این اقلیم ماه است، و از برجها خرچنگ (سرطان) را دارد. پایان این اقلیم پایان آبادانی جهان است، پشت ایشان جز گروهی گمنام و فقیر و وحشی کسی زیست نمی‌کند.

% هر یک از دوازده برج کدام شهرها را دارد؟[57]

1- بره- حمل: دارای بابل، فارس، آذربایجان، اللان، فلسطین است.
2- گاو- ثور: دارای ماهان، همدان، کردان کوهی 58]، مدین، جزیره قبرس، اسکندریه، قسطنطینیه، عمان، ری، فرغانه است و در شهرهای هرات و سگستان نیز شریک می‌باشد.
3- دو پیکر- جوزا: دارای گرگان، گیلان، ارمنستان، موقان، مصر، برقه، برجبان است و در کرمان و اصفهان نیز شریک است.
4- خرچنگ- سرطان: دارای ارمنستان کوچک، خراسان خاوری، بخشی از افریقیه، هجر، بحرین، دیبل، مرو رود است و در آذربایجان و بلخ نیز شریک است.
5- شیر- اسد: دارای ترکستان تا یاجوج و پایان آبادانی آنجا، عسقلان، بیت المقدس، نصیبین، ملطیه، میسان، مکران، یدیلم، ایرانشهر، طوس، صعید و ترمذ است.
6- خوشه- سنبله: دارای اندلس، جزیره کریت (اقریطش)، پایتخت حبشه، جرامقه، شام، فرات، جزیره، دیار بکر،
ص: 33
صنعاء، کوفه، و شهرهای میان کرمان از کشور فارس [36] و سگستان تا مرز سند می‌باشد.
7- ترازو- میزان: دارای روم، میان مرز آن تا آفریقا، سگستان، کابل، کشمیر (قشمیر)، صعید مصر تا مرز حبشه، بلخ، هرات، انطاکیه، طرسوس، مکه، طالقان، تخارستان و چین است.
8- کژدم- عقرب: دارای حجاز، مدینه، بیابان عربستان و اطراف آن تا یمن، قومس، ری، طنجه، خزر، آمل، ساریه (ساری)، نهاوند، نهروان است و در صغد نیز شریک است.
9- کمان- قوس: دارای کوهستان، دینور، اصفهان، بغداد، دنباوند (- دماوند)، باب الابواب (دربند)، گندیشاپور است و در بخارا و گرگان و کرانه‌های دریاچه ارمنستان و بربر به سوی باختر نیز شریک است.
10- بزغاله- جدی: دارای مکران، سند، نهر مهران، میان دریای عمان تا هندوچین، بخش خاوری روم، اهواز و استخر است.
11- آب آور- دلو: دارای از سواد تا کوهستان، کوفه و بخشهایش، نواحی پشت حجاز، سرزمین قبط از «مصر» و باختر سند است و در فارس نیز شریک است.
12- ماهی- حوت: حوت: دارای طبرستان، شمال گرگان، بخارا، سمرقند، قالیقلا تا شام و جزیره، مصر، اسکندریه، دریای یمن و خاور هند است و در روم نیز شریک است.
من آن را در برخی زیجها چنین یافتم، ولی در آن تکرار یک واژه و مترادفهائی است چنانکه گوید: بابل، عراق، سواد، بغداد، نهروان، کوفه، در صورتی که همه اینها از سواد است، و همه جزو بابل و عراق بشمار می‌رود. بغداد و نهروان و کوفه بدان وابسته است. ما، در تصویر شماره (5) نقشه زمین را می‌بینیم که گرداگرد خانه خدا (کعبه) را فرا گرفته و مردم از همه جا بدان سو متوجه هستند و این مشکل تواند بود. [37]
نقشه 7. معجم البلدان، چ ع 1، ص 36.
ص: 35

باب سوم در تفسیر واژه‌ها که مکرر در این کتاب یاد شده‌اند

اشاره

در بیان معنی برخی واژه‌های اصطلاحی که در این کتاب پی در پی بکار رفته است، که اگر در هر جا جداگانه گزارش شود کتاب به درازا خواهد کشید، و اگر در برخی جاها تفسیر شود، برای جویای آن دست یافتن بدان دشوار خواهد بود. و اگر هیچ نگوئیم خواننده کتاب، نیازمند کتاب دیگر خواهد بود، پس آن را در اینجا گسترده می‌آوریم تا کار جوینده آسان شود مانند: برید، فرسنگ (فرسخ)، میل، کوره، اقلیم، مخلاف، استان، طسوج، جند، سکّه، مصر، آباذ، درازا و پهنای جغرافیائی، درجه، دقیقه، صلح، سلم، عنوه، خراج، فیئی، غنیمت، قطیعه.
برید: درباره آن اختلاف نظر هست، برخی گویند: [در بیابان دوازده میل و در شام و خراسان شش میل می‌باشد.] بومنصور[59] گوید: [برید به معنی فرستاده، و ابراد- فرستادن است . گویند: [الحمّی برید الموت- تب پیک مرگ است.] آن سفر که نماز را کوتاه می‌کند چهار «برید» است که چهل و هشت میل هاشمی باشد که در راه مکه است. چارپای برید را نیز برید گویند. شاعر گوید:
و إنّی انصّ العیس حتی کأنّنی‌علیها بأجواز الفلاة برید
[60] بن اعرابی 61] گوید: فاصله میان دو منزلگاه برید است. برخی نیز سخنی دیگر آورده گوید: از بغداد تا مکه دویست و هفتاد و پنج فرسنگ و دو میل است پس هشتصد و بیست و هفت میل می‌باشد و این پنجاه و هشت برید و چهار میل است، برید بیست میلی نیز هست. این سخن او است. شخصی صاحب نظر ولی غیر موثق به من گفت: از آن رو اسب برید را بدین نام می‌خوانند که به روزگار یکی از پادشاهان ایران، فرستادگان یکی از فرمانداران دیر به پایتخت رسیدند و چون شاه سبب را پرسید ایشان از برخی فرمانداران میان راه شکوه نمودند که به خوبی به آنان کمک نکرده‌اند. چون آنان را
ص: 36
برای کیفر آوردند گفتند ما نمی‌دانستیم که فرستاده شاه هستند. او دستور داد از آن پس، دم اسب فرستادگان «بریده» شود [38] تا نشان باشد و در میان راه کمک شایان دریافت کنند، و عربها آن را معرب کرده «برید» گفتند.
فرسخ- فرسنگ: در این واژه اختلاف است. برخی گویند از ریشه فارسی فرسنگ است که معرب شده است، ولی لغت شناسان آن را عربی خالص می‌دانند، چنانکه گفته‌اند: [انتظرتک فرسخا من النّهار] یعنی مدّت دراز از روز منتظر تو شدم. ازهری نیز همین را تایید می‌کند. ثعلب از ابن اعرابی آورده است که: [از آنش فرسخ گویند که چون آدمی راه بسیار پیماید خسته گردد و بنشیند استراحت کند.] من (یاقوت) گویم: این سخن معنی درست ندارد. در حدیث حذیفه آمده است که: شر و بدی فرسخها از شما دور نیست، همین که مردی از شما بمیرد فرسخی شر بر شما فرود آید. ابن شمیّل 62] در تفسیر خود گوید: هر چه که بسیار دراز بماند فرسخ است. من (یاقوت) گویم: این سخنی درست است که راه‌پیمائی به درازا می‌کشد و می‌توانیم سخن حذیفه را نیز چنین تفسیر کنیم که: شری به درازای فرسخ بر شما فرود آید. پس فرسخ در آنجا به معنی اسم خاص برای مسافت معیّنی نیست بلکه درازای خواسته شده است. کلابیان گویند: فرسخهای شب و فرسخهای روز یعنی ساعتهای شب و روز، شاید این نیز به همان معنی اول باشد، یعنی راه‌پیمایی یک یا چند ساعته البته این در صورتی است که ریشه آن عربی باشد.
برای معنی فرسخ نیاز به موشکافی بیشتر در معنی میل نیز هست. حکیمان گفته‌اند که دور زمین در خط استوا سیصد و شصت درجه است و هر درجه بیست و پنج فرسنگ است و هر فرسنگ سه میل است، و هر میل چهار هزار ذراع، پس فرسنگ دوازده هزار ذراع است، و ذراع بیست و چهار انگشت و هر انگشت شش دانه جو که گونه‌ای چیده شوند که شکم هر یک به سوی دیگری باشد. نیز گفته‌اند که فرسنگ دوازده هزار «ذراع مرسل» است. و این با ذراع مسّاحی که آن را «ذراع هاشمی»[63] نیز می‌گویند و هر یک از آن، یک و یک چهارم ذراع مرسل است، برابر با نه هزار و ششصد ذراع خواهد بود. گروهی نیز گفته‌اند فرسنگ هفت هزار گام است. ولی من در سه میل بودن فرسنگ هیچ مخالفی ندیدم. [39]
میل: بطلمیوس در مجسطی گفته است: میل سه هزار ذراع به «ذراع شاه» است، هر ذراع سه وجب، هر وجب سی و شش انگشت، انگشت پنج جواز پشت و دو به یکدیگر چسبان است.
نیز گوید: [میل یک سوم فرسنگ است.] و گویند [میل دو هزار و سیصد و سی و سه گام باشد.] ولی نزد لغت‌شناسان میل پایان دیدگاه چشم است. بن سکیت گوید: [علامتها که در راه مکه ساخته شده میل خوانده می‌شود، زیرا که به اندازه دورترین دید چشم از یکدیگر قرار دارند.] مقصود از دورترین دید نیز مطلق نبوده است، زیرا که ما کوه را با فاصله چند روز راه می‌بینیم، بلکه مقصود دیدن ساختمانی با بلندای ده ذراع یا نزدیک بدان است که کلفتی آن نیز متناسب با بلندایش باشد. از دید من نیز این خود بهترین گفتار در این باره است.
اقلیم: من درباره لفظ و معنی آن، در باب دوم، با گستردگی سخن رانده‌ام و نیازی به تکرار ندارد. در اینجا نیز تنها برای
ص: 37
یادآوری و ارجاع به جایش یاد نمودم.
کوره- خوره: حمزه اصفهانی می‌گوید: [خوره واژه فارسی خالص به معنی بخشی از استان است و تازیان آن را گرفته برای استان به کار می‌برند، چنانکه «اقلیم» را از یونانیان 64] گرفتند و به جای کشخر فارسی به کار بردند. پس خوره و استان یکی است.] من (یاقوت) گویم: خوره هر سرزمینی است که چند دیه را در برگیرد، این دیه‌ها ناگزیر باید یک قصبه یا شهرستان یا رودخانه‌ای داشته باشند که نام آن بر همه خوره نهاده شود. چنان که گویند: [دارابگرد شهرستانی است در فارس و ملحقات گسترده‌ای دارد که همه آن را خوره دارابگرد خوانند. یا «نهر ملک» که رودخانه‌ای بزرگ جدا شده از فرات است که به دجله می‌ریزد و نزدیک سیصد دیه در اطراف آن است و به همه آنها «نهر ملک» گفته آید، و مانند آن.]
مخلاف: اصطلاحی است که بیشتر یمنیان آن را به کار برند و دیگران کمتر و به پیروی از ایشان به کار گیرند. جمع آن «مخالیف» است و «مخالیف یمن» خوره‌های آن است. هر مخلاف در آنجا نامی ویژه خود دارد که نام قبیله‌ای است که در آن زیسته و آن را آباد کرده‌اند [40] و نامش بر آن مانده است. در حدیث معاذ آمده است که: [هر کس از مخلافی به مخلاف دیگر کوچ کند و سپس سال تحویل شود، عشر و گزیت او بر مخلاف قبیله پیشین او است.]
ابو عمرو گوید: [گفته می‌شود فلانی را بر مخلافهای طایف و پیرامن آن گمارده‌اند.] خالد پسر جنبه گوید: [در هر شهر مخلافی باشد، مکه مخلاف دارد همچنین مدینه، بصره، کوفه،] من مانند پیشتر می‌گویم: این به عادت بستگی دارد، چون یمنی مهاجرت می‌کند، خوره را به عادت شهرهای خود مخلاف می‌نامد، پس در حقیقت مخلاف لهجه ویژه یمنی معمولی است.
برخی نیز گویند: [مخلاف هر شهر فرماندار آنجا است.] گویند عربی می‌گفته است: [ما از بنی نمیره دیدار می‌کردیم، در حالی که ما در مخلاف مدینه و ایشان در مخلاف یمامه بودند.] بومعاذ می‌گفت: [مخلاف همان «بنکرد» است. بنکرد آن است که هر تن از گروه یک گزیت جداگانه دارد که بنکرد او است و به قبیله می‌پردازد.] در کتاب «عین» نیز آمده است که گویند: [فلانی از فلان مخلاف است، این واژه نزد مردم یمن به معنی رستاق و جمع آن مخالیف است.] این است آنچه درباره مخلاف به من رسیده بود و درباره ریشه شناسی آن چیزی نشنیده‌ام. نظر خود من چنان است که چون فرزندان قحطان، یمن را زیستگاه خود پذیرفتند و بسیار شدند تا آنجا که نمی‌توانستند در یک جا بمانند، بر آن شدند که به بخشهای یمن سرکشی کنند، تا هر خانواده جائی را برگزیده آباد کند و بماند. پس هر خانواده‌ای که جائی را برمی‌گزید، از دیگران جدا می‌شد و آنجا را به نام پدر خاندانی که بر جا مانده و «تخلف» گزیده است می‌نامید و مخلاف فلانی خوانده می‌شد، مانند «مخلاف زبید» و «مخلاف سخان» و مخلاف همدان همه مخلافها با اضافه شناخته می‌شد.
استان: چنان که از حمزه نقل کردیم او می‌گفت: [استان و خوره یکی است، شهرستان، طبرستان، خوزستان همه پسوند «استان» دارد که الف آنها در تخفیف افتاده است.] برای نمونه، فارس پنج استان داشت: که یکی از آنها استان دارابگرد بود. هر استان نیز چند روستا (رستاق) را دربر می‌گرفت و هر روستا به چند تسوج و هر تسوج به چند دیه تقسیم می‌گردید، نمونه آن «استخر» است که یکی از استانهای فارس بود و یزد رستاقی از [41] رستاقهای «استخر»، و «نائین» و چند دیه دیگر تسوجی از تسوجهای رستاق «یزد» و «نیاستانه» دیهی از دیه‌های تسوج نائین است. موبد[65] ری می‌گوید: [استان
ص: 38
به معنی جاگزین شدن است چنان که گویند: «و هما استان گرفت» یعنی به جائی منزل گرفت.]
رستاق (- روستا): بنا به گفته حمزه پسر حسن مخفف «روذه فستا[66]» است، فستا به معنی حالت است، روی هم معنی مرتب و منظم را می‌دهد. من (یاقوت) گویم: آنچه ما به روزگار خود در کشور فارسها دیده و دانسته‌ایم آن است که ایشان از رستاق جائی را می‌خواهند که دیه و کشتزار بسیار دارد و آن را درباره شهرهائی مانند بغداد و بصره به کار نمی‌برند، پس رستاق نزد ایرانیان به جای سواد در اصطلاح مردم بغداد است. و از خوره و استان کوچکتر می‌باشد.
طسّوج (تسوج): بر وزن سبّوح و قدّوس، از خوره و رستاق کوچکتر و کمتر و گوئی بخشی از خوره بوده است، چنان که تسّوج یکی از بیست و چهار جزء دینار بود. زیرا گاهی خوره چندین تسوج را در بر می‌گیرد. و آن واژه‌ای فارسی از ریشه «تسو» است، که هنگام معرب شدن «تای» آن به «طین» تبدیل و در پایان جیم افزوده شده است و با جمع بستن آن به «طساسیج» نیز بر تعریب آن افزوده‌اند. بیشترین جائی که این واژه را به‌کار می‌برند سواد عراق است. مردم سواد عراق را به شصت تسوج بخش کرده و هر یک را به نامی اضافه نموده‌اند که در جای خود پس از انداختن واژه تسوج یاد شده است.
جند: در نامهای «جند قنسرین»، «جند فلسطین»، «جند حمص»، «جند دمشق»، «جند اردن» پنج جند[67] است که همگی در شام هستند. من نشنیده‌ام که این واژه، در غیر سرزمین شام به کار رود. فرزدق چنین سروده است:
فقلت ما هو إلّا الشام ترکبه‌کأنّما الموت فی اجناده البغر[68]
احمد بن یحیی بن جابر بلاذری 69] گوید: [درباره اجناد اختلاف کرده‌اند.] برخی گفته‌اند: [مسلمانان هر یک از جندهای شام را «جند» خواندند زیرا که چند خوره را در بر می‌گرفت و تجنّد به معنی تجمّع است و جنّدت جندا به معنی «من گروهی را گرد آوردم» است و گویند مسلمانان در هر بخش سپاهیانی داشتند که ماهیانه خود را از آنجا می‌گرفتند. و ایشان را جند فلان می‌خواندند و کم‌کم این نام [42] بر آن بخش بماند]
ص: 39

آباذ:

که بسیار در پسوند نام شهرها و دیه‌ها و روستاها، در این کتاب می‌آید، مانند اسدآباذ و رستم‌آباذ و حفص‌آباذ، که اسد نام کسی و آباذ در فارسی به معنی ساخته شده است، پس معنی آن ساخته اسد است، و مانند آن بسیار است.

سکه:

به معنی راه کوبیده است که کاروانها از شهری به شهر دیگر آن را می‌پیمایند. هر گاه در کتاب بخوانیم که از فلان شهر به فلان، چند سکه است، راه را خواهند، چنان که گویند از بغداد به موصل پنج سکه است، یعنی رونده از بغداد به موصل می‌تواند یکی از پنج راه را بپیماید. و نیز گفته شده است که [ «سکک البرید» به معنی ایستگاه‌های روزانه برید است.] ولی نخستین معنی درست‌تر باشد.

مصر:

چنان که گویند: مصّرت مدینة کذا فی زمن کذا- [فلان شهر در زمان فلانی شهر شده است.] و گویند: [فلان جایگاه یک مصر است یعنی شهر است.] مصر در لغت به معنی مرز میان دو چیز نیز هست. مردم هجر در قرارنامه‌ها می‌نویسند:
[فلانی فلان خانه را با مصور (مصرها- مرزها) ی آن خریداری کرد.] عدی پسر زید چنین می‌سراید:
و جاعل الشّمس مصرا لا خفاء به‌بین النّهار و بین اللّیل قد فصلا[70]

درازا- طول:[71]

می‌گوئیم: عرض و پهنای جغرافیائی فلان شهر، فلان درجه و طول و درازای جغرافیائی آن فلان درجه است. این از اصطلاح منجمان است و خود در تفسیر آن گویند: [مقصود ما از درازا یعنی طول شهر، فاصله آن است از دورترین نقطه آباد، خواه آن را بر روی خط معدل النهار گیریم یا بر خط استوا که هر دو همانند و موازیند و گاه به جای یکدیگر به کار می‌روند، زیرا که اصطلاح‌های این دانش از یونانیان گرفته شده و ایشان نزدیکترین پایانه آبادی را نسبت به خود که پایانه باختری است نشانه نهادند، بنا بر این درازای هر شهر دوری آن است از این پایانه باختری.] ولی در جای این پایانه در میان ایشان اختلاف هست، برخی از آنان آغاز درازا را کرانه اقیانوس باختری که دریای محیط است می‌دانند و برخی دیگر آغاز درازا را جزیره‌هایی می‌شمرند که نزدیک دویست فرسنگ درون آن دریا [43] است و «جزایر سعادات» و «خالدات» نامیده شده است، که در برابر کشور مغرب جا دارد. و از این رو ما در کتابها به دو گونه درازا برخورد می‌کنیم که ده درجه با هم اختلاف دارند، و تشخیص آنها نیاز به دقت بیشتر دارد. من همه اینها را از بوریحان آوردم.

پهنا- عرض:

پهنای هر شهر معنائی در برابر درازای آن دارد، که یاد کردیم. در اصطلاح منجمان پهنای هر شهر دوری آن است از
ص: 40
خط استوا به سوی شمال، زیرا که آبادی در این سو است. اندازه پهنای هر شهر (درجه فاصله آن شهر از خط استوا و معدل النهار) بر روی دائره‌ای بزرگ معین می‌شود که عمود بر خط استوا و معدل النهار است و از بالای سر آن شهر می‌گذرد. همیشه درجه این فاصله با درجه بلندی قطب شمال از افق برابر است. هر چند اندازه پائین بودن قطب جنوب از افق نیز همین اندازه است، لیکن چون پیدا نیست بدان توجهی نمی‌شود. این است گفته صاحب «تفهیم»[72].

درجه، دقیقه:

از اصطلاح‌های منجمان است و من در این کتاب اندازه درازا و پهنای شهرها را با آن می‌شناسانم. گویند [درجه، آن فاصله از فلک است که چون خورشید آن را در راه شبانه روزی خود می‌گذراند، بر روی زمین بیست و پنج فرسنگ طی کرده است. درجه را به شصت دقیقه تقسیم کرده‌اند و دقیقه را به شصت ثانیه و ثانیه را به شصت ثالثه و همچنان ...]

صلح- آشتی:

صلح در لغت بر ضد فساد و در اصطلاح ما در اینجا بر ضد تخلف و گردن‌کشی است. هنگامی که مسلمانان دژ یا شهری را در میان می‌گرفتند و مردم آنجا می‌ترسیدند از راه تسلیم بیرون آمده، مال یا خراج یا وظیفه‌ای به سود پیروزمندان بر عهده می‌گرفتند و همه ساله آن را سرانه یا به اندازه زمین پیشکش می‌کردند، یا مالی را فورا می‌پرداخته‌اند.
پس این شهر با زور گرفته نشده است که «مفتوح عنوه» خوانده شود.

سلم:

برگرفته از آیت «ادْخُلُوا فِی السِّلْمِ کَافَّةً یعنی همگی از در تسلیم درآیید (بقره: 2: 208) گویند [گردن‌نهادن به قوانین اسلام باشد، سلم آشتی و سلم تسلیم شدن و افسار خود را به دست مسلمانان سپردن است، پس گویی به آشتی نزدیک باشد.] ولی نزد من چنان است که سلم از سلامت باشد، که هر گاه دو طرف همگامی کنند، هر دو سو آسوده خواهند بود. [44]

عنوه:

آنجا که می‌گوئیم فلان شهر به «عنوه» گشوده شد یعنی با زور جنگ گرفته شد و این ضد صلح است. گاهی نیز عنوه به معنی فرمانبرداری دوستانه است. فرّا[73] این شعر را به گواه آورد:
فما اخذوها عنوة عن مودّةو لکنّ ضرب المشرقیّ استقالها[74]
ص: 41
گویند [در اینجا عنوه به معنی تسلیم شدن بی‌جنگ است.] من (یاقوت) گویم: این خود گونه‌ای تأویل است، پس ما می‌توانیم گونه‌ای دیگر تأویل کرده بگوئیم: معنی این شعر آن است که [آن را با زوری که در کنارش دوستی باشد نگرفتند، بلکه با جنگ گرفتند] چنان که گویند: [فلانی دوستانه به تو صدمه نزد، یعنی دشمنانه زد.] یا گویند: [این رفتار دل پاک نیست، اگر پاک باشد، یعنی چرکین است ...] به هر حال اجماع بر این است که «عنوه» به معنی «غلبه» و زور است، و «عانی» اسیر شده به زور می‌باشد، و فلان شهر به عنوه گشوده شد یعنی با زور و کشتار مردمش را مجبور به تسلیم یا گریز از شهر کردند، یا آن که چون دیدند نمی‌توانند بجنگند شهر را رها کرده بدون بستن قرارداد گریختند.

خراج:

خراج و خرج یک معنی دارد، این که بنده تو به تو خراج دهد یعنی درآمد خود را به تو دهد چنان‌که رعیت به والی خراج می‌دهد. حق تعالی می‌فرماید: [مگر از ایشان خرج می‌خواهی (مؤمنون: 23: 73)] یعنی آیا برای پیامبری مزد می‌خواهی؟ مزد خداوند به از آن است.
آن خراج نیز که عمر خطاب بر مردم سواد نهاد به معنی غلّه بود، زیرا سواد زمین «فیی‌ء» بود و حضرت (ص) فرموده بودند: [الخراج بالضّمان- یعنی غلّه در برابر ضمانت و پناه است.] و آن در جائی است که کسی برده‌ای را بفروشد و خریدار مدتی از آن برده بهره‌کشی کند، سپس در آن برده عیبی یابد که فروشنده پنهان کرده باشد که [45] در این صورت خریدار حق دارد برده را پس دهد و همه بهایش را پس گیرد، و بهره‌ای که خریدار در آن مدت از برده گرفته حلال او است زیرا که بهره‌کشی در برابر ضمانت و پناه است. عمر پس از فتح دستور داد سرزمین سواد را اندازه گیری کردند و آن را به کشاورزانی که در آن جا کار می‌کردند سپرد تا بهره آن را سر هر سال بپردازند، و آن را «خراج» نامیدند سپس به هر سرزمین که با قرارداد صلح گرفته می‌شد و مردم آنجا چیزی را به گردن می‌گرفتند آن سرزمین را «خراجی» می‌خواندند زیرا که آن تعهد همانند بهره‌کشی کشاورزان روزگار عمر بود. در حدیث نیز آمده است هنگامی که بوطیّبه پیامبر (ص) را حجامت کرد دستور داد مزد او دو صاع غلّه باشد پس به ارباب او سپرد که آن را از خراج وی بکاهند.

فی‌ء، غنیمت:

ریشه فی‌ء در لغت به معنی بازگشت است. «فی‌ء» به معنی بازگشت سایه درخت یا جز آن پس از نیمه روز، نیز از همین است، چنان که «ظل» سایه پیش از آن است. حمید پسر ثور چنین سرود: [نه تحمل «ظل» چاشتگاه را داری و نه «فی‌ء» سرد عصرانه را.] بو عبیده 75] گوید: [هر آنچه آفتاب از آن دور شود فی‌ء و ظل باشد و هر آنچه آفتاب بر آن نتابد «ظل» است.] خدا درباره جنگ بر ضد سرکشان گوید: [بجنگید تا به فرمانبرداری از خدا بازگرداند (حجرات: 49: 9)] فی‌ء دارایی کافران را گویند که به مسلمانان می‌رسد. بومنصور ازهری (هراتی) در تفسیر آیت ما أَفاءَ اللَّهُ عَلی رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُری
ص: 42
[آنچه خداوند از دارایی مردم کافر اهل قریه‌ها به رسول خود غنیمت داد (حشر: 59: 7)] گوید: [یعنی آنچه را خداوند از اموال مخالفان بدون جنگ به رسول (ص) خویش باز گرداند، چنان که خانه‌های خود را برای مسلمانان بگذارند و بروند، یا گزیت معین سرانه یا مالی جز گزیت بپردازند و خون خود را بخرند تا ریخته نشود، چنین دارایی در کتاب خدا «فی‌ء» نامیده شده است و این که خداوند گوید: [آنچه را خداوند به رسولش باز گردانید آن بود که شما برای آن اسب نتاخته بودید (حشر: 59: 6)] درباره بنی نضیر نازل شد که پیمان شکستند و وطن خود را گذاشتند و رفتند و پیامبر (ص) دارایی و نخلستان ایشان را به دستور خداوند تقسیم کرد. تقسیم فی‌ء نیز با تقسیم غنیمت فرق دارد، زیرا غنیمت با اسب و رکاب و تاخت و تاز به دست می‌آید. من (یاقوت) گویم: این نقل [46] گفته ازهری بود که مذهب امام شافعی نیز همین است. ولی اگر فی‌ء به معنی بازگشت باشد، پس فرقی میان بازگشت با زور و بی‌زور نیست، و نیز فرقی میان بازگشت به پیامبر (ص) یا به همه مسلمانان وجود ندارد. این آیت بیان حالت واقعه بنی نضیر است و هیچ دلالتی بر این ندارد که فی‌ء باید با زور گرفته شده باشد یا با صلح، پس اگر با زور گرفته شده بود، آیت چنین می‌آمد که آنچه را خداوند به مسلمانان باز گردانید، پس در اینجا که با نبودن زور، اموال به رسول خدا بازگشته است، نشانه آن است که اگر زور به کار رفته بود اموال از آن همه مسلمانان می‌شد و اگر این حالت نیز نباشد بی‌نیاز از نفی بود بنا بر این همان سخن خداوند که می‌فرماید: «ما أَفاءَ اللَّهُ عَلی رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُری کفایت می‌کند، در صورتیکه سخن بدون نفی مفهوم گردد.
قدامه 76] در اینجا عکس نظر ازهری دارد. او می‌گوید: [فی‌ء به دارایی گویند که مسلمانان آن را با زور و جنگ از دشمن گرفته باشند و وقف بر همگان شده باشد، زیرا درآمد سالیانه آنچه همگان گرفته‌اند از آن همگان خواهد بود،] من گویم: ولی این گفته قدامه که «فی‌ء» تنها به دارایی گویند که با زور گرفته شود، نادرست است زیرا که خداوند می‌گوید: [ما أَفاءَ اللَّهُ عَلی رَسُولِهِ. (حشر: 59: 7)] و مقصود از فی‌ء هر چیزی است که از کفار به دست مسلمانان افتد و درآمد سالیانه‌اش از آن ایشان باشد، آنچنان که هم خراج و گزیت سرانه و داراییهای «بنی نضیر» و «وادی القری» و «فدک» را در برگیرد که با آشتی گرفته شد و تاخت و تازی روی نداد و هم مانند زمینهای سواد دجله که را با زور گرفته شد و به دست صاحبان 77] پیشین آن سپرده شد، تا درآمد سالیانه آنها را تحویل دهند.
ص: 43
در میان دانایان شک نیست که هم دارایی‌هایی چون دارایی بنی نضیر و دیگران که به صلح گرفته شد فی‌ء نامیده می‌شود و هم زمین‌های سواد و جز آن که به زور گرفته شد ولی فرق این دو فی‌ء در آن است که فی‌ءهایی که با زور گرفته شد از آن مسلمانانی بود که در جنگ شرکت داشتند و میان آنان تقسیم می‌شد، چنان که پیامبر درباره «خیبر» و غنایم آنجا انجام داد، و آن فی‌ءهایی که صاحبانش از در صلح درآمدند مانند «وادی القری» و «فدک» یا مردم آنجا را رها کرده و هنوز با مسلمانان روبه‌رو نشده گریختند مانند دارایی بنی [47] نضیر حکم آنها با پیامبر (ص) و پیشوایان بود، که به هر کس می‌خواستند می‌دادند، چنان که پیامبر (ص) انجام داده بود.

غنیمت:

آن چیزی است که از دارایی مشرکان گرفته شود، مانند زمین‌های خیبر که پیامبر (ص) آنها را پس از برداشت خمس، میان یاران خود تقسیم نمود و هر قسمت از آن به گروهی ویژه داده شد. اینها با سرزمین‌های سواد فرق دارد که آن نیز به زور و جنگ گرفته شد ولی عمر چنان دید که آنها را ملک همگان سازد تا تقسیم نگردد، لذا فی‌ء جاودانه مسلمانان شناخته شد که درآمد آن همه ساله به ایشان داده می‌شد. اموال صامت نیز غنیمت شمرده می‌شود[78] که خمس آن را گرفته باقی مانده را بر کسانی که در جنگ شریک بودند تقسیم می‌کردند بطوری که سه سهم به اسواران و یک سهم به پیادگان داده می‌شد. این برداشت من (یاقوت) بود که از راه قیاس بدان رسیده و روایتی که بدان تکیه کنم ندیده بودم تا آن که به کتاب «اموال» از ابو عبید قاسم پسر سلام 79] دست یافتم و نظر او را برابر آنچه من گفته بودم دیدم که می‌گوید:
دارایی‌ها که پیشوایان اسلام به دست دارند سه گونه است که در کتاب خدا یاد شده است: صدقه، فی‌ء، خمس. که هر یک بر چند گونه است.