گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
مکارم الآثار/زندگینامۀ شیخ الرئیس






اشاره

علاّمه شیخ محمّد علی معلّم حبیب آبادی(1396 ه .ق)

تحقیق و تصحیح:مجید هادی زاده

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

مقدّمه [محقق]

نوشتار حاضر،رساله ای است پربرگ و پربار،ریختۀ خامۀ مورّخ ادیب مرحوم علاّمه شیخ محمّد علی معلّم حبیب آبادی-متوفّای 29 تیرماه 1355 ه.ش.22/ رجب الأصبّ 1396 ه.ق.-؛که در شمار پرکارترین و موفّقترین تراجم نگاران روزگار ما قرار دارد.

حبیب آبادی را جز از شماری رسائل خرد و کلان،که پهنه ای وسیع از حوزۀ علوم ادبی-در معنای اصیل و وسیع آن-را دربرمی گیرد،دو مجموعۀ کلان در دانش تراجم نگاری است،که نخستین آن دو را«مکارم الآثار در احوال رجال دورۀ قاجار»،و دوّمین را«مقامات معنوی در رجال عصر پهلوی»خوانده است.

مرحوم علاّمۀ حبیب آبادی از همان ابتدای تدوین«مکارم»،سبک سالشمار را برگزیده،و در دورۀ نخست تألیف آن کتاب،تراجم ناموران عصر قاجار را با تفصیل

ص:285

تمام براساس سال ولادت و یا رحلت آنان تدوین نموده است.این تفصیل بگونه ای است که نه تنها تمامی اطّلاعات مربوط به زندگی،آثار و گاه آراء صاحبان تراجم را در برمی گیرد،که حتّی به یاد کرد مبسوط و محقّقانه از کسانی که بگونه ای به صاحب آن ترجمه،انتساب داشته اند نیز،می پردازد.

علاّمۀ حبیب آبادی پس از آنکه چندی در این مسیر کوشید و مجموعه ای سترگ را -با محدودیّت امکاناتی که همیشه کسانی چون او را رنجه می داشته است-پدید آورد، دست از آن سبک کشید و مجموعۀ جدید«مکارم الآثار»را بگونه ای که هرچند از نظر حوزۀ زمانی با مجموعۀ نخست یکسان بود،امّا در حیطۀ تفصیل بهیچ روی با آن مانندگی نداشت،بیاغازید؛بر سر تدوین آن رنجها کشید و سرانجام به پایانش برد.او بعدها دستنوشت اصل آن مجموعۀ نخستین-که هیچگاه بصورت کامل از سواد به بیاض نیامد-،دستنوشت صورت دوّم مکارم و نیز دیگر تألیفاتش را به استاد علاّمۀ ما حضرت آیت اللّه حاج سیّد محمّد علیّ روضاتی-بلّغه اللّه مناه و حفظه عن کلّ مکروه- سپرد؛و بدین ترتیب نه تنها این مجموعه را از دثور و اندراس در امان داشت،که چنان علاّمۀ خبیری-که گذشته از دیگر فضائل علمی،در زمینۀ دانش تراجم،یگانۀ این روزگار است-را،در عمل وصیّ خود برای احیاء و نشر این آثار قرار داد.سیّدنا الأستاد-متّعنا اللّه بطول بقائه-،تاکنون نزدیک به نیمی از تحریر دوّم مکارم را به طبع رسانیده اند،و بویژه دو جلد اخیر آن را با تعلیقات ممتع و آکنده از اطّلاعات عالی علمی خود،به مجموعه ای نفیس تر از آنچه از قلم مؤلّف تراویده بود،تبدیل کرده اند.

*** تحریر نخست مکارم-که حضرت استاد آن را تحریر مفصّل می خوانند-،در مجموعه ای کلان که نزدیک به 600 صفحۀ رحلی بزرگ را دربرمی گیرد،هم اکنون در

ص:286

محضر ایشان است.این مجموعه-که تاکنون هیچ بخشی از آن به طبع و عرضۀ عمومی نرسیده است-،به سیاق آثار پیشینیان،همزمان از قوّت و عمق بسیار در مطالب و نیز آشفتگی در گونۀ کتابت،بهرۀ بسیار برده است.ازین رو،احیای این اثر-همچون احیای دیگر دستنوشتهای او-،سخت فرصت سوز است و توان بر؛و همّت حضرت استاد را که با این همه نه تنها نیمۀ نخست تحریر دوّم مکارم را تحقیق،تصحیح و احیاء فرموده اند؛ که بخشی از آن تحریر نخستین را نیز با خطّ زیبای خود استکتاب و به گونۀ ملوّن در 64 صفحه-8 فرم-تنظیم و تدوین نموده اند.آنچه در صفحات پسین این مقدّمه در ترجمۀ احوال شیخ الرئیس ابن سینا فراروی خوانندۀ ارجمند قرار خواهد گرفت،صورت به طبع درآمدۀ همان دستنوشت حضرت استاد است،که به لطف ایشان در اختیار راقم این سطور قرار گرفت؛تا توان اندک خود را در تحقیق و نمودن مصادر مطالب مندرج در متن به کار برد،و سرانجام رسالۀ حاضر به لطف و عنایت ایشان مجال ظهور و بروز یابد.

*** مرحوم مؤلّف در ذیل عنوان«سنۀ 1216 هجری/سنۀ 1170 یزدگردی.وفات مرحوم شیخ ابو علیّ رجالیّ-أعلی اللّه مقامه-»،به گونه ای که در متن رساله نمودار است،به بررسی زندگی شیخ الرئیس پرداخته،و هرچند در این مسیر-آنگونه که خود می نگارد-،بیشتر به«نامۀ دانشوران ناصری»نظر داشته؛امّا گذشته از نزدیک به بیست جلد کتاب دیگر که-بنا به نوشتۀ خود-در این تحقیق به کار برده،تحقیقات شخصی خود پیرامون شماری از مسائل مربوط به زندگی شیخ را نیز،در همین رساله نموده است.ازین رو،طبع و نشر این رساله،گذشته از آنکه می تواند نشان دهندۀ فضای عمومی حاکم بر مجموعۀ کلان تحریر نخست«مکارم الآثار»باشد،در راستای ابن سینا شناسی نیز،سخت مفید است و مغتم.در پایان رساله نیز،مقالۀ کوتاه دیگری از همیشان

ص:287

با موضوع«تحقیق در تاریخ تولّد شیخ الرئیس ابو علی ابن سینا»براساس دستنوشت اصل مؤلّف قرار گرفته است،که می تواند مکمّل رسالۀ حاضر باشد.

و سخن آخر اینکه به لطف حضرت حق،چنان امید دارم که در پی عنایت سابق حضرت استاد،در دفتر سوّم این مجموعه،بخشی دیگر از آن کتاب پربرگ و پربار -بخش مربوط به زندگی حضرت زید شهید ابن سیّدنا زین العابدین علیّ بن سیّدنا الحسین الشهید-،تحقیق و براساس دستنوشت مؤلّف عرضه گردد.

و الحمد للّه ربّ العالمین

مجید هادیزاده

1384/7/22

ص:288

بسم اللّه تعالی سنۀ 1216 هجریّ سنۀ 1170 یزدگردیّ وفات مرحوم شیخ أبو علی رجالی-أعلی اللّه مقامه-

از قراری که خود مرحوم در کتاب منتهی المقال (1)از پدر خود نقل کرده،نژادش منتهی می شود برئیس فلاسفۀ اسلام جناب شیخ الرئیس ابو علی سینا-قدّس اللّه تعالی سرّه العزیز-.و چون این بزرگوار از اجلّۀ حکماء بزرگ اسلام است و ما را بهر وسیله ای که باشد،بایستی شرح حال رجال علمی اسلامی و غیره را نگارش دهیم،لهذا در این عنوان شریف در شرح حال این فیلسوف بزرگ باستقصاء تمام بسط کلام داده،هرچند که شرح حال اصل صاحب عنوان سطری چند بیش نشود.

و چنین گوئیم که شرح حال آن جناب در بسیاری از کتب نوشته،و از آن جمله ما را اکنون نزدیک بیست جلد کتاب حاضر است که در آنها نظر می کنیم؛و بهتر از همۀ آنها جلد اوّل کتاب نامۀ دانشوران ناصری است که در حقیقت مغنی از همۀ آنها و مضمون آنچه را که در تمام آنها نوشته،در آن آورده (2)؛لهذا ما در اینجا شرح حال او را از نظر در

ص:289

1- (1)) نگر:منتهی المقال ج 7 ص 213 ش 3678.
2- (2)) این بخش که می توان آن را رساله ای مستقل در شرح احوال شیخ الرئیس دانست،از ص 89 تا ص 146 ج 1 نامۀ دانشوران عصر ناصری را،به خود اختصاص داده است.
آن انتقاد و گاهی از خارج آن نیز چیزی افزوده و بتغییر اسلوب آن،چنین می نویسیم که:

مردی نامیده شده به سیناء،بکسر سین مهمله و سکون یاء مشبعه مثنّاه در تحت و فتح نون و ألف مقصوره،چنانکه در وفیات است (1)؛یا ممدوده،چنانکه در نامه دانشوران است (2).

در بدایت سلطنت سلاطین سامانیان در بخارا متصدّی مشاغل و امور کلّی بوده،و شاید بجهت غریب بودن نام او-که تاکنون جز معدودی ندیده و نشنیده ایم کسی غیر از او را این نام باشد-،نوّادۀ بزرگوارش که شهرتش هردو روی کرۀ زمین را فراگرفته،بدو منسوب گردیده.

و در محبوب القلوب اشکوری او را وزیر فخر الدولۀ دیلمی نوشته (3)؛و این خود اشتباه است،چه شیخ بزرگوار-:نوّاده اش که فرزند چهارم اوست-در سلطنت فخر الدّوله متولّد شده و آن وقت قریب به اواخر دولت سامانیان بوده؛و زیاده بر صد سال میان این دو وقت تفاوت می باشد!.

و گویا پس از او هم اعقابش به کارهای دولتی مشغول بوده اند،تا اینکه برسد به نوّاده اش عبد اللّه بن حسین بن علی بن سیناء مرقوم.و او حکیمی دانشمند از بزرگان شیعۀ اسماعیلیّه و از مردمان بلخ بوده و از اعیان آن شهر بشمار می آید،که گویا از بخارا یکی از اسلاف وی به بلخ رفته باشد،چنانکه خود جناب شیخ را نیز بلخی می نویسند.

و بهرحال عبد اللّه مزبور که متقلّد پاره ای از أشغال دیوانی بوده،در عهد دولت امیر

ص:290

1- (1)) چنین است در متن.امّا در وفیات،بوضوح نحوۀ تلفّظ این اسم را به الف ممدوده ضبط کرده است؛نگر:وفیات الأعیان ج 2 ص 162.
2- (2)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 146.
3- (3)) نگر:محبوب القلوب ج 2 ص 161.
نوح سامانی از آنجا ببخارا آمده و ملازم امیر مرقوم گردید،و از فرط کفالت و کاردانی مصدر انجام امور دیوانی و یکی از رؤسا گردید،تا جائی که فرزندش جناب شیخ هم به رئیس ملقّب گشت؛چنانچه مرحوم میرداماد رحمه اللّه نیز بمناسبت اینکه پدرش داماد محقّق ثانی بوده،بدین لقب،شهرت گرفت.و همواره پس از فراغت از اعمال دیوانی کتاب اخوان الصفاء را مطالعه می کرد،چنانکه فرزندش جناب شیخ نیز همین شیوه را در بعضی اوقات داشت.

و از آن پس برای برخی از اعمال دولتی بساحت خرمیثن-بفتح خاء معجمه و سکون راء مهمله و کسر میم و تسکین یاء مثنّاه تحتانیّه و تاء مثلّثۀ مفتوحه و نون در آخر-که از دیهات بخارا است؛رحل اقامت افکنده متوطّن گردید.و در دیه افشنه -بفتح اوّل و سکون ثانی و شین معجمهء مفتوحه و نون و ها-که نزدیکی آن سامان است،بزنی ستاره نام رغبت کرده او را تزویج نمود؛و از آن مخدّره او را در آنجا دو تن فرزند متولّد گردید،یکی-که دو سال یا پنج سال کوچکتر بوده-محمود،و دیگر:

حکیم فاضل فرزانه و دانشمند بی مانند یگانه،برگزیدۀ حکماء مجتبین:شیخ الرئیس و شرف الملک ابو علی حسین-نوّر اللّه تعالی روحه الشریف-؛که مراتب شهرت و شناسائی او در مقامی بغایت اعلا و پایۀ دانش و فضیلتش از شرح حال او خوب هویدا می گردد.

و از آنچه نوشتیم برمی آید که او حسین بن عبد اللّه بن حسن بن علی بن سینا است، چنانچه در غالب کتب نوشته؛لکن در بعضی دیگر اشتباها یا مسامحه پاره ای از این اسمها را ندارد،یا بعضی را پس و پیش نوشته؛و صحیح آنست که مرقوم افتاد.

و همانا وی در سیّم-3-ماه صفر المظفّر سنۀ 363-سیصد و شصت و سۀ-هجری قمری،مطابق پانزدهم آبان ماه قدیم سنۀ 342 یزدگردی در زمان المطیع للّه عبّاسی،در

ص:291

دیه افشنۀ مرقوم،متولّد شد؛و زایجۀ تولّد وی را بدین نحو کشیده اند:

و این تاریخ که ما در تولّد او نوشتیم بناء بر تحقیق خودمان است؛و الاّ مشهور در تولّد او سنۀ 373-سیصد و هفتاد و سه-است،چنانچه در رباعی مشهور در مادّۀ تاریخ حالات او برای سال تولّد،لفظ«شجع»آورده اند،و ما نیز در کلّیۀ تألیفات و مرقومات خود همین را نوشته ایم؛جز اینکه در بعضی از کتب سنۀ سیصد و هفتاد نوشته اند.و دلیل بر صحّت قول ما اینکه در اینجا در حبیب السیر مدّت عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسی نوشته (1)،که با ملاحظۀ تاریخ وفاتش لازم می کند که او در سیصد و شصت و سۀ قمری متولّد شده باشد.و در نامۀ دانشوران،این عقیدت را تقویت کرده بدین چند چیز که:

اگر تولّد به قول مشهور باشد لازم می کند که استعلاج امیر نوح سامانی از او در سیزده سالگی او باشد؛و دانشمندان دانند که در لیاقت علاج و اعتماد بیمار بر طبیب،کبر سن را تا چه اندازه مدخلیّت باشد؛

و دیگر:تألیفاتی را که در آن روزگار نوشته اگر محال نباشد اقلاّ ممتنع عادی خواهد بود.و فرماید که:رباعی مشهور در تاریخ تولّد و فراغت از علوم و وفات او را که در تولّد لفظ«شجع»دارد،بعضی از فضلا و مورّخین بجای آن«شجس»نوشته اند (2)؛انتهی.

ص:292

1- (1)) نگر:حبیب السیر ج 2 ص 443.
2- (2)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 128.
و از جملۀ مؤیّدات اینکه تولّد در سنۀ 363 بوده اینکه:در جلد اوّل کشف الظنون ضمن کلمۀ«دیوان برقی»،وی را شاگرد ابو بکر احمد بن محمّد خوارزمی،و وفات خوارزمی را در سنۀ 376 نوشته (1)؛و درست نخواهد بود که اگر وی در سنۀ 373 متولّد شده در سه سالگی شاگردی خوارزمی را نموده باشد.

و در این صورت لازم می کند که پدرش قبل از سلطنت امیر نوح ببخارا آمده باشد، چه سال سیصد و شصت و سه و چه سال جلوتر تا دو سه سال بعد از آن زمان سلطنت منصور بن نوح پدر امیر نوح بوده،نه نوح بن منصور؛و در روضات الجنّات آمدن عبد اللّه را به بخارا در زمان نوح بن نصر نوشته (2)و سلطنت او از سنۀ 331 تا سنۀ 343 بوده؛و در نامۀ دانشوران آمدن او را در آنجا در زمان منصور بن عبد الملک نوشته (3)،و در سلاطین سامانی هیچ کس بدین نام دیده نشده.

و محلّ تولّد آنجناب را چنانکه نوشتیم،قول تمام مورّخین مشرق زمین است؛جز اینکه مردمان اروپا تماما تولّد او را در حوالی شیراز و تربتش را در آنجا نوشته اند.از آنجمله فپکیه که از مورّخین مشهور ایشان است در کتابی که پنج جلد است و بهترین کتاب در شرح حال علماء و حکماء،تصریح بدین سخن نموده (4).

و مختصر؛جناب شیخ بزرگوار چون پنج ساله شد،پدرش را از اعمال مرجوعه در آن حدود فراغت حاصل شده با اهل و عیال ببخارا بازگشت.و چون آنا فآنا از آن جناب آثار رشد نمایان می شد؛پدر دانشور بر تربیتش همّت گماشته او را به معلّمی سپرد تا خواندن قرآن و اصول دین را بدو بیاموخت.و بعد از آن باصول علوم ادبیّت-که

ص:293

1- (1)) نگر:کشف الظنون ج 1 ستون 779.بیفزایم که چلبی در اینجا،تلمّذ ابن سینا بر خوارزمی را تنها به استناد سخن ابن ماکولا آورده است.
2- (2)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 170.
3- (3)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 89.
4- (4)) در جریان تصحیح حاضر،متأسّفانه به این رساله دست نیافتم.
نحو و صرف و لغت و معانی و بیان و غیرها[باشد] (1)-اشتغال جست و از خود او نقل شده که فرموده:استاد ادب،مرا کتاب صفات و غریب المصنّف و اصلاح المنطق و عین و شعر حماسه و دیوان ابن رومی و تصریف مازنی و نحوسیبویه،هریک را به ترتیب تکلیف آموختن کرد و من آنها را در یک سال و نیم از بر نمودم!؛و اگر تعویق استاد نبود بکمتر از این مدّت حفظ می کردم!.

و بالأخره از لطف قریحت و کمال لیاقت در مدّت پنج سال،چندان در آن فنون احاطت پیدا کرد که مزیدی بر آن متصوّر نبود.

و چون از تکمیل آنها خاطر بپرداخت،در نزد محمود مسّاح-که مردی فاضل و ریاضی دانی کامل بود و معاش خویش را از کسب بقّالی فراهم می نمود-؛فرش تلمذه بگسترد و از وی فنون حساب و صناعت جبر و مقابله فرا گرفت؛تا اینکه در آن مراتب مقامی منیع یافت و با استاد،هم ترازو گردید.

سپس در نزد اسماعیل زاهد-که از افاضل فقهاء آن عصر بود-بتحصیل فقه پرداخت،و وجوه اعتراض و جواب مجیب را-چنانکه عادت فقهاء است-نیکو فراگرفت؛و گفته اند که:در این ایّام او از ده تجاوز نکرده بود!.

و چون در آن اوان ابو عبد اللّه ناتله ئی-که منسوب است بدیه ناتله از توابع قصبۀ کجور مازندران،و اکنون آن را نتیل گویند-در فن ایساغوجی و صناعت منطق به مزید مهارت مسلّم بود،پدرش عبد اللّه آن دانشمند یگانه را بخانه برده ابواب احسان بروی او گشود و درخواست نمود که از مخزونات خاطر خود،بر وی مبذول دارد؛و بهیچ وجه مضایقت جایز نشمارد.پس آن حکیم فرزانه تعلیم او را وجهۀ همّت ساخته و آن جناب بکتاب ایساغوجی مشغول شد؛ابو عبد اللّه در حدّ جنس سخن آغازیده گفت:«الجنس

ص:294

1- (1)) این کلمه را،به حسب اقتضای متن در اینجا افزوده ام.
هو المقول علی الکثره المختلفه الحقائق فی جواب ما هو؟».و از شرح آن معنا خاموش گشت.ابو علی لب بر ردّ و ایراد گشوده کلماتی گفت که استاد را مجال رفع نماند؛و خود او بجواب آنها مبادرت کرده با تحقیقی وافی بیان نمود.استاد را از آن دقّت نظر شگفتیها فراهم شده زیاده بر او تحسین و آفرین کرد،و در نهانی پدر او را خوانده آن بیان و تقریر را که از او شنیده بود بشرح باز راند،و در تربیت او سفارشی بلیغ کرد.

و آنجناب همچنان در نزد او به تحصیل منطق بسر برد،تا آنرا تکمیل کرد؛و هیچ کس را در آن فن با او یارای تنطّق نماند.

پس بکتاب اقلیدس شروع نموده و چون چند شکل اوّل را-چنانکه رسم است- بیاموخت،مابقی را بقوّت هوش خود دریافته،و غوامض مسائل آن را چنان برای استاد تقریر می کرد که محلّ نگرانی استاد می شد.

پس متوسّطات را تکمیل کرده به مجسطی پرداخت و از مقدّمات آن علم هم فارغ شده باز به اشکال هندسیّه رجوع کرد،و چون آن استاد بزرگوار خود را در تدریس وی ناتوان دید،گفت:این کتاب را خود مطالعه نمای و هر مسأله ترا مشکل افتد با من در میان نه تا آن را حلّ کنم.جناب شیخ چنان کرده و در اندک زمانی آن علم را به مقامی رسانید،که هیچ یک از اساتید فن را آن پایه فراهم نیامد؛و بسیاری از مسائل مشکلۀ مجسطی را حل کرده به عقد تحریر درآورد.

و در خلال آن احوال ابو عبد اللّه را سفر گرگانج پیش آمده آن دو استاد راد،از یکدیگر جدا شدند.و گرگانج-به سکون نون-شهری است دار الملک مملکت خوارزم که آنرا گرگنج نیز گویند؛و در مقام تعریب جرجانیّه اش خوانند.

و جناب شیخ بی زحمت استاد به رنج تحصیل تن در داده،و در اقتناء فنون فضائل روز را از شب و راحت را از تعب فرق ندانست؛و گوئی مضمون این رباعی حکیم بزرگوار محقّق خواجه نصیر طوسی-قدّس اللّه تعالی سرّه القدّوسی-را همی بکار بست:

ص:295

لذّات دنیوی همه هیچ است نزد من در خاطر از تغیّر آن هیچ ترس نیست

روز تنعّم و شب عیش و طرب مرا غیر از شب مطالعه و روز درس نیست (1)

تا از مراتب علوم حکمیّه چه طبیعیّه و چه الهیّه خاطر بپرداخت،و هر کتاب که در حکمت یافت در کتابخانۀ خود فراهم ساخت.

پس او را بعلم طب رغبت افتاده،در نزد ابو منصور قمری به تکمیل صناعت طبّیّه اقامت گزید و در اندک وقتی فوایدی بیشمار از آن فنّ شریف بیندوخت،و چنان در آن مرحله ماهر شد که اساتید وقت را بسی دقایق و نکات مفیده می آموخت.و بعد از اکتناز جواهر مسائل طبّیّه معلومات خاطر خویش را ثبت دفاتر و اوراق نموده تألیفاتی چند در آن فن پرداخت.و چنان در آن علم علم و علما و عملا مسلّم شد،که اساتید عصر به شاگردیش گردن نهادند و از بیانات وافیه اش بهره ها می بردند.از خود او نقل شده که گفته:من در دوازده سالگی در بخارا به مذهب ابو حنیفه فتوا می راندم!،و گویا در همان ایّام بوده که در تذکرۀ دولتشاه گفته:«او در دوازده سالگی با دانشمندان بخارا مناظره کرده و ایشان را ملزم ساخته» (2).

و علی الجمله پس از آن بمعالجۀ بیماران مشغول شده هر روزه گروهی که بأمراض صعبه العلاج گرفتار بودند،بخدمتش می رسیدند و به معالجات جیّده و اعمال یدیّه صحّت می یافتند؛و با وجود این مشاغل،اشتغال بعلم فقه و مناظرات با فقهاء را نیز از دست نمیداد.نوشته اند که:در این ایّام که بدین مقام رسید و از تمام علوم فراغت جست،سنّش به بیست نرسیده بود،چنانکه در رباعی مادّۀ تاریخ او فرموده اند:

«در شصا کسب کرد کلّ علوم»

ص:296

1- (1)) نگر:شعر و شاعری در آثار خواجه نصیر الدین طوسی ص 134.
2- (2)) نگر:تذکره الشعراء ص 56.
که بناء بر آن که تولّد او سنۀ 373 باشد،آن وقت هیجده ساله بوده.

و بالجمله بار دیگر همّت بر مطالعۀ منطق و سایر علوم فلسفه گماشت و تا یکسال و نیم چنان بدان ها اشتغال داشت،که شبها بخواب نرفتی الاّ باندازه ئی که قوای نفسانی را زیانی نرسد؛و طعام هیچ نخوردی الاّ که از نخوردنش بدن را ضعفی می آمد،و همواره در تحصیل مطالب،قواعد منطقیّه را بکار بردی و هرگاه مسئله ئی بر او مشکل آمدی با طهارت بجامع بزرگ شدی و نماز و استغاثت کرده و حلّ آن را از حق،خواستار شده آن مهمّ مکتوم بر او معلوم می گردید.

و همین طور بر تحریر علوم و تقریر فضائل بسر می برد تا آنکه بر جلّ علوم محیط گشته و به مطالعۀ کتاب ما بعد الطبیعه که علم اعلی و فلسفۀ اولی باشد،رغبت کرد.و چون مبحوث عنه آن علم،اموری است که در وجود ذهنی و خارجی محتاج به مادّه نباشد-چون ذات باری تعالی و مجرّدات-لهذا جناب شیخ با آن جودت قریحت نتوانست آنرا به مطالعه درست کند،و از خود مأیوس گشته یک چند از مطالعه إعراض،و بدان جهت خاطری پژمان داشت.تا روزی در بازار بخارا می گذشت،در اثنای راه کتابفروشی به وی رسید و کتابی برای فروش بدو عرضه کرده،چون جناب شیخ آنرا بگشود و سطری چند از آن خواند،معلوم شد که در علم مابعد الطبیعه است.و چون خاطرش را از آن فن ضجرتی بود در خریدن آن تأمّلی کرد،کتاب فروش گفت:مالک این،بسی تهی دست و قیمت آن خوب ارزان است،هرگاه در بهای آن سه درهم دهی مرا و او را ممنون خواهی کرد.آنجناب بجهت رعایت او و مالک،آن کتاب را خریده بخانه برد؛و چون نیک در آن نگریست معلوم شد که آن از مؤلّفات ابو نصر فارابی،و در اغراض ما بعد الطبیعه است؛پس چون با کمال نومیدی به مطالعۀ آن مشغول شد (1)،از

ص:297

1- (1)) دستنوشت:«شد و از».لفظ«واو»در اینجا زائد می نماید،از اینرو آن را در متن-
فضل إلهی مسائلی را که فهمش بر او دشوار بود،درک کرد.و چون از حلّ آن مطالب صعبه خاطر بپرداخت،بشکرانۀ این موهبت،مبلغی جزیل از اموال خود را بر أرامل و ایتام انفاق نمود.

نوشته اند که او شبها که بخانه می آمد،چراغ می افروخت و مشغول بمطالعه و نوشتن میشد؛و هرگاه خواب بر او چیره می گردید،قدحی از شراب می آشامید.و چنین نسبت داده اند که او آنرا برای نفوس کامله و موادّ قابله بشروط مقرّره حلال می دانسته؛بدین گمان که:به آشامیدن آن هرچه از خیر و شرّ و قابلیّت و استعداد که در طبیعت سرشته باشد،جنبش نموده و از قوّت بفعل می آید؛چنانکه در مثنوی مولوی نیز بدین مضمون اشارت شده،آنجا که فرماید:

باده نِی در هر سری شر می کند آن چنان را آن چنان تر می کند (1)

و در روضات،پس از نقل این قسمت فرماید که:«گفته اند از این جهت است که او را نزد حکماء چندان وقعی بزرگ نباشد،و بر تحقیقات او در فن اعتمادی ننموده اند و او را جزء معلّمین ندانسته اند» (2)؛انتهی.

و در روضه الصفا بعد از اسناد مرقوم،فرموده که:«هیچ یک از حکماء اسلام پیش از

ص:298

1- (1)) استاد علاّمۀ ما،حضرت آیت اللّه روضاتی-أدام اللّه عزّه-،با خطّ بس ملیح خود،در این موضع از متن در کنارۀ دستنوشت مرقوم فرموده اند: «چنین شعری در مثنوی های رائج نیست،و دهخدا آن را تصحیف شدۀ بیت زیر میداند: نی(نه)همه جا بی خودی شرّ میکند بی ادب را بی ادب تر می کند که مصراع دوّم،در چاپ اروپا چنین است: «بی ادب را مَی چنان تر می کند» ؛م ع ر».
2- (2)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 179.
او مرتکب این کار نشده اند؛بلکه حکماء پیش از اسلام از یونانیان نیز،بدین امر شنیع منسوب نباشند.و این مرد در شهرت رانی بسی مبالغه داشته و اکثر حکماء که پس از او آمده اند،در پیروی لذّتهای نفسانی بدو اقتداء کرده اند؛لاجرم پس از وفات چنان شدند که گویا هرگز نبوده اند» (1)؛انتهی.

و در روضات،پس از نقل سخن روضه فرماید که:«هرگاه این نسبت فسق و فجور و شرب خمور بدو ثابت باشد،همانا از این جهت است که هر نفسی به آنچه از آن آفریده شده مایل باشد،چنانچه از اخبار برآید؛و تو خود شنیدی که پدرش از روساء دیوان و مردۀ شیطان بود که بهمین جهت خود او هم برئیس ملقّب گردید،چنانکه مرحوم میرداماد نیز بداماد لقب یافت.و تاکنون ندیده ایم کسی را که پدرش بدینسان باشد مگر اینکه او هم-در هر وقت که باشد-به ناچار به اصل خود خواهد برگردید؛چنانکه مکرّر تجربه کرده ایم» (2).

و این کلام روضات بسی بموقع و درست است،که از مطالعۀ حالات او کلّیّه چنین برآید که او را نفسی بزرگوار و فطرتی عالی نبوده (3)،و بارتکاب پاره ای از کارها خود را از پایه ئی که از همچو اوئی متوقّع است،ساقط نموده؛چنانکه در کیفیّت سلوک او با حکیم بزرگوار مرحوم ابن مسکویه رحمه اللّه پس از این اشاره خواهد شد.

و ما را دربارۀ یکی از شعراء عرفاء بزرگ معاصرین نیز شنیده شد،که گاهی بجهت بروز استعداد کمالات خویش،لب بدین معجون مفرّح می آلوده؛که قائل می گفت:مکرّر خود دیدم!.و نمیدانم در شرح حالات او اشاره خواهم کرد یا نه.

ص:299

1- (1)) نگر:روضه الصفا ج 7 ص 464.
2- (2)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 173.
3- (3)) این عبارت،نصّ نوشتۀ مؤلّف است که بدون هیچ تغییری نقل کردیم؛سامحه اللّه-تعالی- و غفر له و لنا.
و همانا مخفی نباشد که مفسّرین بزگوار،در تفسیر وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ (1)،توهّم فوائد آن را برای نفس،دفع نموده اند.و این همه تأکیدات که در آیات دیگر و اخبار بر اجتناب از آن شده،البتّه عین مصلحت بوده؛و عقل اوّل-که به اقرار دوست و دشمن،اوّل حکیم فرزانۀ عالم امکان است-عالم به مفسدۀ آن بوده که از آن نهی کرده.و شنیدی که سایر حکماء بزرگ پیش از بعثت آن جناب نیز،پیرامون آن نبوده،یعنی هرکس دارای بزرگی نفسی بوده-از مسلمان و غیره-البتّه از آن دوری می کرده؛و هرکه قدری پستی فطرت داشته-چه از اهل علم بوده یا نبوده-مرتکب آن شده و میشود.

و کلّیّه حکماء بزرگ از آن مذمّت نموده اند؛چنانچه مرحوم میر صدر ثانی رحمه اللّه در کتاب ذکری فرموده (2)که:«شگفت اینکه بعضی از فرومایگان عوام،حکماء را بدین کار متّهم مینمایند،و حال اینکه علماء تاریخ و اخبار همگان اجماع دارند بر اینکه بزرگان حکماء یونانیان و مصریان و فارسیان و هندیان و رومیان و غیره و اطبّاء آنها-مانند اسفلنیوس پیغمبر حکیم که بوحی إلهی طب را وضع کرده-و اومیروس و غادبموذ و أوریاء اوّل و سقراطیس و متألّه بزرگ افلاطون إلهی و حکیم ارسطاطالیس و شاه اسکندر رومی ذو القرنین و افریطون و بقراط پس فیثاغورث و اندروماخس و زینون فیلسوف و اسکندر افرودیسی و بطلمیوس قلودی و بهادر جلیس طبیب،تا برسد بخاتمت و قرّه العین ایشان جالینوس فاضل و سایر حکماء قدما و اطبّاء اولیاء-سلام اللّه علیهم-؛تماما متنزّه از خباثت آن بوده اند،و همواره مردم را از آن نهی می نموده اند، و کتب و کلمات ایشان پر است از نصّ بر این سخن.بلی!برای دو چیز متّهم بدین کار

ص:300

1- (1)) کریمۀ 219 البقره.
2- (2)) اشاره است به رسالۀ«الذکری فی الخمر»،که میر صدر الدین شیرازی در سال 941 ه.ق آن را پرداخته.در جریان تحقیق حاضر،به این کتاب دست نیافتم.
شدند:

اوّل:آنکه بعضی از اطبّاء حکماء که در بدو اسلام در دولت آل امیّه و آل عبّاس بودند، چون حنین ابن اسحاق نصرانی و ثابت بن قرّۀ صابی حرّانی و جورجس جندیسابوری و پسرش جبرئیل و پسرش بختیشوع و پسرش جبرئیل و باز بختیشوع نصرانیان و اسمعیل بن زکریا طیفوری یهودی و ماسرخویۀ متطبّب بصرائی سریانی یهودی و یوحنّا بن ماسویه نصرانی و رئیس امین الدوله ابن تلمیذ نصرانی و ابو البرکات یهودی و هبه اللّه بن کمونار یهودی-لعنه اللّه علیهم-و مانند ایشان از خوارج ملّت حنیف،هر چند که از افاضل حکماء کاملین بشمار آیند؛الاّ اینکه چون مدّعی مباح بودن آن در مذهب خود بوده اند،گاهی بنابر اقتضاء حکمت و مصلحت قدر قلیلی از آن می آشامیده اند،و آن هرگز از شصت درهم نمی گذشته-با اینکه آنها آن را مباح می دانسته اند-.و لکن هرکس گمان برد که شراب در دیانت تهوّد و تنصّر و تمجّس و صبوه مطلقا مباح بوده،گمان باطل نموده و خیال دروغ بر خدا و انبیاء کرده؛چه آن بر تمام پیغمبران بالإجماع حرام بوده.و اینکه مردمان یهود گویند بر ایشان مباح بوده، اصلی ندارد،چه من تورات را تفحّص و تصفّح کردم و اسفار و سور و فرشات آنرا استیعات نمودم،و ذکری از شراب در آن نباشد جر در سه یا چهار جا،که آنها هم هیچ دلالت بر حلال یا مباح بودن یا خیریّت آن ندارد».

تا اینکه فرموده:«دوّم:اینکه بعضی از حکماء اسلام که راه قدما را پیموده و بفضل ایشان علماء اقرار نموده اند،همچون شیخ الرئیس استاد الحکماء حجّت الحقّ ابو علی بن سینا،و شیخ شهید امام سعید شیخ اشراق علاّمۀ آفاق شهاب الحقّ و الحقیقه و الدین ابو الفتوح یحیی بن امیرکا (1)سهروردی،و حکیم مقدّم عمر خیّامی،و شریف اسماعیل

ص:301

1- (1)) چنین است در دستنوشت.
گرگانی،و بهمنیار بن مرزبان گبر-که گویند در آخر مسلمان شده-و امثال ایشان -تجاوز اللّه عنهم-؛سیرت حکماء طاهرین گذشتگان را تغییر دادند و با ایشان مخالفت کردند در استیفاء شرب و لذّات بدنیّۀ شهوانیّه،و پیروی وسوسۀ پست شیطان را نمودند با آن فضل و مال و جاه و تقرّب ملوکی که داشتند،پس عوام ایشان را قدوۀ خود گردانیدند و چون دیدند ایشان راه اوائل می پیمایند خیال کردند که آنها هم مانند اینها بوده اند.و این گمان از قبیل: بَعْضَ الظَّنِّ (1)گردید؛و اگرنه کتب و کلمات ایشان پر است از مساوی این شراب مهلک مردی مغوی،که همانا خود از عمل شیطان است»؛ انتهی.

و مختصر؛کلام در شرح حالات جناب شیخ است،که برای اتمام آن چنین می نویسیم که:ائمّۀ سیر آورده اند که در آن اوان امیر نوح بن منصور را مرضی صعب العلاج رخ داد،بطوری که اطبّاء آن بلد از معالجت ناتوان شدند،و امیر را رنج نومیدی بر نکایت بیماری افزونی گرفت.و چون آن حکیم فرزانه در فنون طبّیّه علما و عملا منحصر و صیت انحصارش در هرجا منتشر بود،شمّه ای از فضائل او به پایۀ سریر أعلا معروض افتاد و در دم،باحضارش فرمان رفت.و چون ببالین امیر درآمد،از دلائل طبّیّه تشخیص مرض کرده بانجاح علاج مبادرت جست و در اندک زمانی آن مرض به صحّت تبدیل یافت؛و امیر از آن هنر که گوئی خود سحری را می مانست،زیاده خوشوقت گردید و آنچه درخور شأن سلطنت بود بازاء آن خدمت بر وی مبذول فرمود،و مقرّر داشت که همواره ملازم آستان باشد.و او به التزام سدّۀ علیا مواظبت جسته،چیزی نگذشت که رتبه اش از جمیع اعیان دولت بالاتر شد.و او اوّل کسی است از حکماء که ملازمت ابواب سلاطین را قبول نمود.

ص:302

1- (1)) کریمۀ 12 الحجرات.
پس از امیر اجازت یافت که یک چند در کتابخانۀ مبارکه بسر برد،پس بدان خزینۀ شریفه که معادن جواهر گوناگون و مجمع کتب اوّلین و آخرین بود در شد،و چندان کتب نفیسه و رسائل غریبه دید که دیده اش خیره شد.و در آنجا از هر کتابی که متعدّد بود یکی برای خود برمی گرفت و هرچه منحصر بود،بواسطۀ استنساخ نسخه ئی از آن برای خویش فراهم می کرد.و بوسیلۀ اینگونه اسباب که برایش فراهم شد در علوم شرعیّه و صناعات فلسفی و فنون ادبیّه-که نتایج افکار متقدّمین و متأخّرین بود-تألیفات مفیده بپرداخت.

اتّفاقا در خلال آن احوال،شبی آتش به کتابخانه افتاد و بسیاری از آن کتب بسوخت،و ارباب حسد که بر اقتضاء مشیّت حضرت لم یزل و طبیعت پست این روزگار دغل،همیشه رقباء بزرگان اهل فضل و کمال می باشند؛شهرت دادند که شیخ خود بعمد آتش در آنها زده تا کتب متقدّمین را که نسخه اش منحصر به فرد است از میان ببرد،و مطالب آنها را از نتایج افکار و تألیفات خویش داند.و رفته رفته این معنی بسمع امیر رسیده از آن سخنان روی درهم پیچید و اصلا از شأن آن بزرگوار چیزی نکاست؛بلکه همچنان بر قدرش افزود.

و در آن زمان ابو الحسن عروضی از او درخواست کرد که در علوم حکمیّه کتابی جامع و نافع تألیف کند،و او کتاب مجموع را-که جز ریاضی دارای تمام اجزاء فلسفه است-؛در رشتۀ تألیف بیاورد.

و شیخ ابو بکر برقی که از مردم خوارزم بود،و در علم فقه و تفسیر افضل اهل زمان و در زهد و تقوی سرآمد مردمان عصر بوده و باکتساب علوم حکمیّه رغبتی فراوان داشت؛از او خواهش کرد که در مطالب حکمیّه کتابی آورد،و او کتاب حاصل و محصول را در بیست جلد در اجزاء فلسفه تألیف کرد.

و هم او متمنّی شد که در علم اخلاق تألیفی بپردازد،پس کتاب البرّ و الإثم را در آن

ص:303

علم شریف بپای برد و بموجب نصّ وفیات:در آن زمان او را بیست و دو سال بود (1)؛و از خود او بتوسّط شاگردش ابو عبید اللّه جرجانی نقل شده که:چون مرا سال به بیست و چهار رسید فکر می کردم که آیا چیزی از علم باشد که من تحصیل نکرده باشم (2)یا نه؟! (3).

و مختصر؛چندی بر این حالات نگذشت که امیر نوح وفات کرد و اختلالی تمام در سامان آل سامان و سامان بخارا آشکارا شد،و زمانی کم منصور بن نوح زمام سلطنت بگرفت،سپس مردان غزنوی در آن دیار رایت استیلا برافراشتند و روزگار بر آن بزرگوار در آن دیار ناگوار گردید؛و پدر او هم در آن ایّام وفات کرده بود.و خلاصه بجهت بی سامانی آل سامان در آن سامان برای او هم سامانی نبود.لاجرم جناب شیخ از آن دیار مهاجرت کرده راه خوارزم برگرفت.

و پوشیده نباشد که در صورت تولّد شیخ در سنۀ 373 بقول مشهور،و (4)این حالاتی که برای او نوشتیم،بی نظر نتوان بود؛چرا که چنانچه اشاره کردیم او در هیجده سالگی -که 391 باشد-از تحصیل علوم فراغت یافته و قدری هم بر آن گذشته که امیر نوح از او استعلاج خواسته،و اصلا امیر در ماه رجب سنۀ 387 بقول تمام مورّخین وفات کرده، و هم تألیف کتاب البرّ و الإثم که به بیست و دو سالگی بود لازم می کند که او تا 395 در سامان بخارا بوده،آنوقت حرکت بخوارزم و مدّت مکث او در آنجا که بنصّ تذکرۀ

ص:304

1- (1)) به این مطلب،در کتاب وفیات الأعیان دست نیافتم.
2- (2)) دستنوشت:«باشد».
3- (3)) به این عبارت نیز،به اینگونه در زندگی نامۀ خود نوشت او دست نیافتم؛بنگرید:نصّ این زندگی نامۀ خود نوشت را در:محبوب القلوب ج 2 ص 166؛نیز:ابن سینا-نوشتۀ بارون کارّادوفو-ص 136.
4- (4)) چنین است در دستنوشت.
دولتشاه هفت سال بوده (1)،و فرارش از آنجا در زمان خوارزمشاه با ابو سهل مسیحی،با تاریخ وفات ابو سهل که در سنۀ 401 نوشته اند؛نمیسازد.

و ما را از تعمّق در این کلمات،بطور قطع،یقین حاصل شد که:تولّد او در سنۀ 363 بود که همینطور هم نوشتیم،و در سنۀ 381 که هیجده سالگی بوده از غالب علوم فارغ شده،شهرتی حاصل نمود.و تصحیف مادّۀ تاریخ رباعی مشهور از کلمه«شصا»که گوئیم«شفا»بفا بوده؛خیلی نزدیک می نماید.

و چیزی نگذشته که امیر نوح از او استعلاج نمود و او آن مرض را علاج نموده نزدش تقرّبی حاصل کرد،و چندی چنین بود تا زمان بیست و دو سالگی او شد که نوشته اند:در آن وقت پدرش وفات کرد؛چنانچه نصّ روضه الصفا است (2).پس آن وقت سنۀ 385 بوده و چنانچه اشاره کردیم در بیست و چهار سالگی که او فکر می کرده که آیا علمی باشد که تحصیل نکرده؛همان سال وفات امیر نوح بوده،چه در رجب سنۀ 387 بنصّ تمام تواریخ امیر نوح وفات کرد،و در سنۀ 389 که منصور بن نوح را خلع کردند و دولت آل سامان منقرض شد،چیزی نگذشته که آنجناب از آنجا بعزم خوارزم در جنبش آمده.

و در جزء 7 سال 3 مجلّۀ المرشد نقل اقوال و تحقیق مقالی نموده که:تولّد او در سنۀ 370 بوده؛و پس از دقّت نظر،آن هم بعقیدۀ ما استوار نیامد،گرچه نظر به تاریخ وفات پدرش که در سنۀ 392 و در بیست و دو سالگی او بوده؛درست تر می نماید.

خلاصه؛آن بزرگوار بشهر کرکنج که مقرّ سلطنت ابو العبّاس مأمون خوارزمشاه است وارد شد،و وزیر خوارزمشاه،ابو الحسین احمد بن محمّد سهلی،هم خود از جملۀ فقهاء بود و هم فقهاء را دوست می داشت،لاجرم خاطر جناب شیخ بلقاء او میل نمود و لختی که از رنج سفر بیاسود با تحت الحنک و طیلسان به مجلس او دراشد،و وزیر احترامی که

ص:305

1- (1)) نگر:تذکره الشعراء ص 56.
2- (2)) نگر:روضه الصفا ج 7 ص 465.
درخور فضیلت او بود بجا نیاورد.چون مجلس خالی از اغیار شد،ابو علی سخن از مسائل فقهیّه بمیان آورده ابو الحسین او را دریائی جوشان دید،در اثنای مباحثات برخواست و او را بجای خود نشانید و بعد از طیّ اعزاز و اکرام،از نام و نشانش جویا شد.و چون دانست که او کیست و مقصودش چیست،بدرگاه خوارزمشاه بشتافت و بشارت ورود آن حکیم یگانه را بدو باز برد.پادشاه را از چنین نعمت بزرگ خاطر شاد شد و روزانۀ دیگر باحضارش فرمان داد،و آن جناب فردا پگاه بکاخ او حاضر و بتفقّدات شامله اش سرافراز گردید؛و از کارگذاران سلطنت خانه،و ماهانه ای که سزاوار همچون فرزانه ای باشد،برایش مقرّر آمد.

و چون در آن ایّام از اعاظم حکماء و أفاخم اطبّاء و افاضل منجّمین و أکامل أدباء و أکابر شعراء،جمعی کثیر در درگاه خوارزمشاه گرد آمده بودند،از آن جمله:ابو ریحان بیرونی و ابو علی ابن مسکویه و ابو سهل مسیحی و ابو نصر عراقی و ابو الخیر حسن ابن الخمّار بغدادی،جناب شیخ را نیز در سلک آنان منظوم،و همواره بمنادمت و مصاحبت ایشان بسر می برد؛و صحبت آن فرزانگان با فرهنگ را همی غنیمت می شمرد.و او در آنجا بنای تدریس نهاد.

و یک چندی بر این و تیره گذشت،و روزگار-چنانکه عادت او است!-این آسودگی را روا نداشت،سلطان محمود غزنوی که مردی متکبّر و با مهابت و جلادتی تمام بود و کلیّۀ نخبه های دنیا را برای خویشتن همی جمع می خواست و غالب سلاطین آن عصر خصوصا از او حسابی تمام می بردند،و علاوه بر آن در مذهب اهل سنت و جماعت تعصّبی فراوان می ورزید و کار فروع دین به مذهب ابو حنیفه راست میداشت و جناب شیخ را در پیشگاه او بتشیّع بدنام!کرده بودند؛ابو الفضل حسن بن علی بن میکال را-که از اعیان دولت و افاضل عصر بود-با نامه ئی مهابت علامت بنزد خوارزمشاه فرستاد که:شنیده ام جماعتی از ارباب فضل و کمال همچون فلان و فلان در حضرت تو

ص:306

مجتمع اند،ایشانرا بپایۀ سریر اعلا روانه کن که شرف مجلس همایون ما را درک کنند؛و مقصود او قتل جناب شیخ بود.

چون حسن بخوارزم رسید،پادشاه او را در مکانی لایق بداشت و پیش از آنکه او را بار دهد،آن چند تن حکماء بزرگ را بخواست و مقصود سلطان را که فراسه می دانست، بایشان انهاء کرد و گفت:این مرد سلطانی قویست و مملکت خراسان را تا هند فراهم آورده و در عراق طمع بسته،و مرا از امتثال مثال او چاره ئی نباشد؛و نخواهم که مثل شما جماعتی را که مصاحب من بوده اید بتکلّف بغزنین فرستم.و شما هرکدام رفتن غزنین را ناخوش دارید سرخویش گیرید،و چون حسن به مجلس من درآید و شما را نیابد،برای من عذری خواهد بود.

ایشان همگی گفتند که:ما خدمت تو را ترک نتوانیم کرد؛و ابو نصر و ابو الخیر و ابو ریحان که اخبار صلات و هبات سلطان را شنیده بودند،برفتن غزنین رغبت کردند؛و شیخ و ابو سهل از خدمت سلطان سرپیچیده و از گرگانج عزیمت سفر نمودند.پادشاه اسباب سفر ایشان را بساخت و دلیلی با ایشان همراه کرد،و آنها بعزم گرگان روی در حرکت آمدند.و ما از این پیش در شرح حال مرحوم سیّد شریف گفته ایم (1)که:گرگان سابقا دار الملک ولایت استرآباد؛و معرّب آن جرجان میباشد.

و مختصر؛پادشاه روز دیگر حسن را بارداده و بدو نیکوئیها نمود،و چون نامه را خواند فرمود:بر فرمان سلطان مطّلع شدم،ابو علی و ابو سهل که اینجا نیستند،لکن ابو نصر و ابو ریحان و ابو الخیر را بسیج سفر کنم.و باندک وقتی اسباب ایشان را ساخته با خواجه حسن بغزنین فرستاد؛و ایشان بمجلس پادشاه پیوستند.چون سلطان مقصود خویش را که ابو علی بود در آن ها نیافت،ابو نصر را که در نقّاشی مهارتی تمام داشت

ص:307

1- (1)) به این مطلب در مکارم الآثار موجود،و نیز مکارم الآثار کبیر متروک دست نیافتم.
بفرمود تا صورت ابو علی را برداشته،و مصوّران دیگر از آن رو،بر نقش او اطّلاع یافته؛ صورتهای چند از او کشیدند و باطراف بلاد فرستاده،مقرّر داشت که:هرکس را بدان شباهت بیابند بپایۀ سریر أعلا ارسال دارند.و از آن جمله تمثالی هم بگرگان فرستاد.

امّا از آن طرف جناب شیخ با ابو سهل از گرگنج بیرون شده و در کمتر از یک روز پانزده فرسنگ بادیه پیمودند،بامداد بر سر چاهی فرود آمدند.ابو علی تقویم از بغل برآورده درجۀ طالع خروج دید و شرائط استخراج بجای آورده،فرمود:من چنان بینم که در این سفر راه گم کنیم و شدّت بینیم.ابو سهل گفت:من نیز چنان دانم که از این سفر جان نبرم؛چه تسییر درجۀ طالع تولّد من این دو روزه بعیّوق می رسد،و این قاطع است؛ و یقین دانم که در این بیابان از تشنگی تلف شوم.

و مختصر؛دو روزی دیگر راه پیمودند،تا روز چهارم بادی و ابری بر خواست و دلیل ایشان راه گم کرد و شوارع محو گردید،و پس از آرمیدن بادها آب نایاب شد و از سختی گرمای بیابان خوارزم،ابو سهل از شدّت تشنگی وفات کرد و در آن صحرا مدفون شد.و پیش اشاره کردیم که:وفات او را در سنۀ 401 نوشته اند.

و آن جناب با شدّتی تمام به أبی ورد-که شهر کوچکی است از خراسان-رسید،و با آنکه رنجور و آشفته بود آنجا نمانده بطوس رفت و از آنجا بشقان و سمینقان و جاجرم، تا بنیشابور افتاد،و چندی در آن سرزمین ماند.

و چون آوازۀ معارف و بزرگواری مرحوم شیخ ابو الحسن خرقانی رحمه اللّه را شنیده بود، شوق خدمت آنجناب او را بخرقان روانه کرد،تا علی الصباحی به در خانۀ آن جناب رسید،در وقتی که او بجهت آوردن هیزم بصحرا رفته بود.شیخ در بکوفت و از حال شیخ ابو الحسن پرسید.و او زنی بدخوی داشت،از درون سراصدا کرد که:کیستی؟ و این زندیق سالوس را چه میخواهی،که دام فریب گسترده و خلق را گمراه کند!و از این قبیل کلمات بسی گفت بحدّی که شیخ الرئیس را اندوهی روی داد و بطلب آن شیخ

ص:308

بزرگوار،بصحرا در شد.در آن اثنا پیری را دید که پشتۀ هیزمی کلان بر پشت شیری توانا برنهاده و همی میراند و می آید.شیخ دانست که آن مطلوب،او است،نزدیک رفت و سلام کرد و از آن جلالت و سخنان زن بشگفت آمد،و در ضمیرش گذشت که از آنها سؤال کند.شیخ ابو الحسن تبسّمی نمود و فرمود:اگر بار چنان گیرنده گرگی را نکشیدمی چنین درّنده شیری زیر بارم رام نشدی!.پس بخانه آمدند و با یکدیگر صحبت داشتند و شیخ الرئیس همی در اثنای مباحثات از ادلّۀ منطقیّه بیان می کرد تا خوارق عاداتی چند از او دید و از علوم ظاهری خود دم در کشید و حکمت را به طریقت تبدیل نمود.

و مختصر؛آنجناب باز بنیشابور شده و آنجا بود تا روزی از منزل خویش بیرون شد، دید خلقی انبوه گرد آمده اند،ببهانه ای در آنجا ایستاد و گوش فرا داشت،دید نام او در میان است و مردم از فرار او و فرمان سلطان محمود سخن می کنند.آن جناب زیاده بر خود بترسید و صلاح خود را در مهاجرت از آن مکان دید.پس از آنجا گریزان شده روی براه نهاد تا بگرگان وارد شد و آن وقت پادشاه آنجا شمس المعالی قابوس بن طاهر الدوله بن وشمگیر بن زیار بود؛از نژاد ارغش که در زمان کیخسرو والی گیلان بوده.و«وشمگیر»را بدال و واو هر دو ضبط کرده اند؛و همانا وشم-بضمّ واو و سکون شین-پرنده ئی باشد مانند تیهو ولی از آن کوچک تر،که تازیان آن را سلوی و سماتی، و ترکانش بلدرچین گویند،چنانکه در برهان قاطع است (1).و دشمگیر (2)را نوشته اند که مخفّف«دشمن گیر»باشد.

و قابوس مرقوم پادشاهی بود بمکارم ذات و محامد نفس و زیور عقل آراسته و از ارتکاب مناهی منزّه و پیراسته،و مجالست ارباب علم و فضل را دوست داشتی و در

ص:309

1- (1)) نگر:برهان قاطع ج 5 ص 2286 ستون 2.
2- (2)) دستنوشت:وشمگیر.
تربیت ایشان سعی بلیغ بجا می آورد؛و خود هم در فصاحت و بلاغت مشهور جهان و در علم نجوم قرین همگنان عصر بوده،و اشعاری بسیار بزبان تازی و پارسی سروده،هر گاه که صاحب بن عبّاد سطری از خطّ او می دید میفرمود:«هذا خطّ قابوس أم جناح طاووس؟!» (1).

و ابو ریحان در آثار الباقیه که بنام او تألیف کرده شطری از القاب همایون او برشمارد (2).و او پس از برادر خود ظهیر الدوله بیستون در سنۀ 366 بسلطنت متمکّن شده و در سنۀ 403 بواسطه بدخلقی و تشدّدی که داشت،کشته شد.

و مختصر؛جناب شیخ بامید هنر دوستی آن امیر فاضل،در آن شهر در کاروان سرائی مقیم شده و بواسطۀ تنگی معیشت،راه طبابت پیش گرفت و رفته رفته بدان فن علم گردید،و از حسن تدابیر علمی و عملی در علاج امراض مزمنه او را ثروت و شهرتی تمام فراهم گردید.اتّفاقا در آن ایّام خواهرزادۀ قابوس بیمار شد و آن پادشاه را بدو محبّتی مفرط بود،لاجرم طبیبان را گرد آورده در معالجۀ او سفارشی شایان بجا آورد؛

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شما است

جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خسته ام درمانم او است

هرکه درمان کرد مر جان مرا برد گنج دُرّ و مرجان مرا

جمله گفتندش که:جان بازی کنیم فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمی است هر الم را در کف ما مرهمی است

گر خدا خواهد نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر

ص:310

1- (1)) نگر:وفیات الأعیان ج 4 ص 80،در ترجمۀ قابوس بن وشمگیر.
2- (2)) نگر:الآثار الباقیه پیشنوشت ص 2.ابو ریحان در این پیشنوشت کوتاه،بیت زیبای«و لیس للّه بمستنکر...»را-با همین ضبط-،در وصف او به کار برده است.
ترک استثنا مرادم قسوتی است نی همی گفتن که عارض حالتی است

ای بسا آورده استثنا بگفت جان او با جان استثنا است جفت

هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا

شربت و ادویه و اسباب او از طبیبان ریخت یکسر آبرو!

و چون به هیچ وجه آثار بهبودی نمایان نشد،روزی بعرض آن امیر بزرگ رسانیدند که:در این اوقات طبیبی بدین شهر آمده که در تشخیص امراض و چارۀ آن ید موسوی و دم عیسوی مینماید،و در فلان تیم منزل دارد.امیر فی الفور باحضارش فرمان داد و پس از حضور فرمود تا بر بالین بیمار قدم گذارد.شیخ بدانجا رفته و چون نظرش بر آن جوان افتاد،شخصی دید خوب روی متناسب الأعضاء که سنین عمرش ببیست نرسیده بود.

شیخ نزدیک او نشست و از آغاز مرض پرسیدن گرفت؛و:

رنگ و روی و نبض و قاروره بدید هم علاماتش هم اسبابش شنید

ساعتی سر به جیب تفکر فرو برده دید از قوانین طبّیّه هیچ پی بحال او نمیتوان برد.

پس بالهام غیبی چنین بخاطرش رسید که این جوان بیمار عشق است.پس سر برآورد و:

گفت هر دارو که ایشان کرده اند آن عمارت نیست ویران کرده اند

بیخبر بودند از حال درون استعیذ اللّه ممّا یفترون

پس فرمود:مرا شخصی باید که تمام محلاّت و کوچه ها و خانه های شهر را بداند.

پس کسی را که در این فن نیک ماهر بود حاضر کردند و گفت تا مجلس را خلوت نمودند،و خود نبض بیمار را گرفته و نگاه بچشمهایش می کرد و بدان شخص فرمود:

یک یک محلات را نام ببرد؛و:

سوی قصّه گفتنش می داد گوش سوی نبض و جستنش می داشت هوش

ص:311

تا که نبض از نام که گردد جهان (1) او بود مقصود جانش در جهان

پس آن شخص محلّه ها را نام میبرد تا بیک محلّه که رسید شیخ دید شریان را در زیر دستش حرکات مختلفه روی داد.پس نبض را رها کرد و گفت:اکنون نام کوچه های این محلّه را بگوی و خود باز نبض را گرفت؛تا بکوچه ئی رسید که نبض حرکت غریب نمود،پس فرمود:اکنون نام صاحبان خانه های این کوچه را یکایک بیان کن،و خود نبض را باز گرفت و گوش و هوش بگفتار مرد و نبض جوان فراداشت؛و دید هیچ تغییری در نبض پیدا نمی شود تا بخانه ای معیّن منتهی شد که در نبض آثار غریبه بهم رسید.پس شیخ نبض را رها کرد و فرمود:اکنون بایست کسی باشد که نام ساکنان این خانه را نیک بداند،و چون چنین کسی حاضر شد باز نبض را گرفت و گفت تا او نام اهالی آن خانه را یکان یکان شمرد،تا بنامی رسید که نبض از کار طبیعی بازماند و بلرزه درآمد و زیاده از پیش متغیّر شد.شیخ فهمید که جوان بر صاحب آن نام-که فلان دختر باشد-عاشق است.بلی!برای آن حکیم فرزانه و پزشک یگانه در تشخیص این رنج راهی دیگر نبود،و چه خوب گفته است در این مورد مظهری کشمیری که فرماید:

نبض عاشق جز بنام دوست ناید در طپش با کمال حکمت اینجا بو علی بیچاره شد! (2)

پس اهل مجلس را حاضر کردند و گفت:این جوان به فلان دختر از آن خانه از آن محلّه عاشق باشد،و درمان آن جز بدیدار معشوق صورت نگیرد.و جوان آنرا میشنید و از شرم روی در زیر جامه کشید.پس اهالی مجلس از او استطلاع نموده مطلب مسلّم شد،خبر بقابوس دادند؛او تعجّب نموده شیخ را نزد خود طلبید و چون با او سخن

ص:312

1- (1)) استاد ما-متّعنا اللّه بطول بقائه-بر فراز کلمۀ«جهان»در میان کمانک مرقوم فرموده اند: (جهنده).
2- (2)) در جریان این تحقیق،به دیوان مظهری کشمیری دست نیافتم،و می پندارم که چنین دیوانی اصلا به چاپ نرسیده است.
در پیوست دید نشانها که در تمثال باشد تمام در او نمایان است؛او را بشناخت و از جا برخواسته در پهلوی خویشش بنشانید و گفت:ای افضل فیلسوفان!راه دریافتن این درد را چگونه یافتی؟فرمود:چون نبض و تفسره بگرفتم نگریستم دانستم که این درد از امراض بدنی نبوده و از اعراض نفسانی می باشد،و هم یقین دانستم که بیماز از فرط حیا کتمان سرّ خواهد کرد؛ناچار راه تشخیص بنظرم همان آمد و از اتّفاق صواب هم افتاد؛ که هرگاه نام محلّه یا کوچه یا خانه یا نام خود معشوق برده میشد؛عشق نبض او را حرکت غریب میداد.

قابوس را از این سخن بسیار خوش آمد و او را زیاده بنواخت و فرمود:ای اجلّ حکیمان!این هردو خواهرزاده گان خود من و خاله زاده یکدیگراند،اینک ساعتی سعد تعیین کن تا ایشان را بعقد ازدواج پیوند دهیم.شیخ ساعتی معیّن کرده ایشان را بیکدیگر عقد نمودند و آن رنج زائل گشت.

و پوشیده نباشد که غیر از یک شعر آخر در این قصّه-که از مظهری است-چند شعر دیگر که آوردیم از حکیم بزرگوار مولوی معنوی-علیه الرحمه-است،که آن جناب در مفتتح جلد یکم مثنوی چنین قصه ئی را ذکر فرموده؛لکن معلوم نیست که این حکایت با آن یکی است یا آنها متعدّداند (1).

و مختصر؛قابوس را در مراعات جانب آن جناب آن قدر بذل جهد رفت که نامه ئی به سلطان محمود نوشته دربارۀ او شفاعت نمود،و سلطان را کینه ئی که از او در دل بود بر طرف شد.

ص:313

1- (1)) نگر:مثنوی معنوی ج 1 ص 5 بیت 8 به بعد.بیفزایم که نه تنها ضبط شماری از الفاظ این منظومه در رسالۀ حاضر با ضبط آن در مصدر تفاوت دارد،که ابیات پایانی آن،در متن مثنوی دیده نمی شود.
و شیخ بزرگوار چندی در گرگان ماند تا اینکه بواسطۀ تشدّد طبیعی قابوس-چنانکه بدان اشاره کردیم-اهل مملکت بدو شوریدند و او را گرفته در قلعۀ خناشنگ بسطام حبس نموده و پس از چند روز بقتلش رسانیدند.و سابق گفتیم که کشته شدن او در سنۀ 403 بوده.

و آن جناب هم بواسطۀ آن فتنه از گرگان بدهستان رفت و مدتی در آن جا مانده و چند کتاب هم تألیف کرد،و پس از چندی بیمار و ناتوان بگرگان برگشت و در شرح رنجوری و گرفتاری خود قصیده ای سرود که یک شعر آن این است:

لمّا عظمت فلیس مصر واسعی لمّا غلی ثمنی عدمت المشتری (1)

و در آن ایّام،ابو عبید اللّه جرجانی بجهت تحصیل علوم فلسفه بخدمت او شرفیاب شد و تا آخر عمر،همیشه با او معاشر و مصاحب بوده؛بطوری که رساله ئی مخصوص در شرح حال او نوشته و آنچه در حالات او نویسند عمده اش نقل از او باشد.و این ابو عبید اللّه نوشته که:تا اینجا را از شرح حال،او خود برای من نقل کرد و باقی آنچه نویسم من خود دیدم (2).

و خلاصه می گوید:که ابو محمّد شیرازی در گرگان ساکن بود و بتحصیل علم حکمت رغبتی تمام داشت،از آن جناب خواهش کرد که فیض عامّ خود را از او دریغ ندارد و بتدریس علوم فلسفه بر او منّتی گذارد.و شیخ این معنی را قبول کرده ابو محمّد در جوار خود خانه ای برای او خریده و شیخ در آنجا فرود آمده با فراغت بال در آنجا بسر همی برد؛و ابو محمّد هر روزه بمحضر او آمده علم منطق و مجسطی فرا می گرفت،

ص:314

1- (1)) مقصود از مصر،اسم جنس است؛یعنی هیچ شهری مرا از غایت بزرگی مقام،نتواند محیط شود.منه.
2- (2)) این متن را نگر:ابن سینا-نوشتۀ کارّادوفو-ص 137،محبوب القلوب ج 2 ص 167.
و ابو عبید اللّه نیز با او در هر باب و هر کتاب مرافقت داشت.و این مدت چون آسودگی خاطری برای او فراهم بود؛کتاب أوسط جرجانی و کتاب مبدأ و معاد و دیگر کتبی را که نام آنها برده خواهد شد،تألیف نمود؛و هم کتبی را که در دهستان آغاز نموده و بانجام نرسانیده بود،بپایان برد.

و چون زمانی از این بگذشت،از مکث در جرجان دلگیر شده به جانب شهر ری ره سپار گشت.و آن وقت،زمان سلطنت مجد الدوله ابو طالب رستم بن فخر الدوله ابو الحسن علی بن رکن الدولۀ بویهی بود که در سنۀ 387 پس از وفات پدر بچهار سالگی بسلطنت رسیده،و مادرش ملکه سیّده-:دختر شروین بن مرزبان بن رستم تاوندی،که از زنهای بسیار با سیاست مشهور دنیا است و در سنۀ 419 وفات کرده-ترتیب و نظم امور مملکت را می داد؛و خود مجد الدوله در روز 2 شنبه 12 ج 1 سنۀ 420 در ری گرفتار سلطان محمود غزنوی شده او را بخراسان فرستاد و اثری از او معلوم نشد.

و خلاصه؛چون جناب شیخ بری وارد جمعی از مراتب فضل و دانش او آگاه بودند؛ ورود او را بمجد الدوله اعلام نمودند و او آن حکیم فرزانه را خواسته زیاد از حدّ، توقیرش فرمود؛و حکم أکیدی در التزام سدّۀ سنیّه اش نمود.و شیخ قبول کرده در آنجا اقامت کرد.و اتّفاقا در آن ایّام،مجد الدوله را بیماری مالیخولیائی عارض گردید.ملکه، شیخ را بمعالجت آن امر و در اندک زمانی از علاج آن مرض،آثار عیسوی هویدا نمود و از ملکه،اکرام زیادی یافت.و در آن روزگار کتاب معاد را بنام مجد الدوله تألیف کرد.

و طولی نکشید که گفتند:سلطان محمود بعزم تسخیر ری در حرکت آمده،آنجناب را هراسی سخت پدید آمده ناچار از ری به قزوین و از آنجا به همدان رفت؛و در آن وقت، شمس الدوله ابو طاهر بن فخر الدوله فرمان روای آنجا بود.جناب شیخ بکدبانویه-که از امراء شمس الدوله بود-پیوست و یکچند نظارت امور وی را تحمّل نمود.تا قضا را در آن ایّام،قولنجی بشمس الدوله رسید.مراتب طبّیّه آن جناب را بدو عرض کردند،

ص:315

شمس الدوله او را بخواست و استعلاج نمود،جناب شیخ با حقن و شیافات مفتّحه و سایر تدابیر،رفع آن درد نمود و مورد تحسین و آفرین شمس الدوله گردید.و در همان مجلس،او را بخلاع فاخره بنواخت،و هم بمنادمت خویشش مخصوص و سرافراز ساخت.

و در آن اثنا،شمس الدوله بجنگ عناز-بفتح عین مهمله و نون و الف و زای-که حاکم کرمانشهان بود،حرکت نمود؛و جناب شیخ نیز همراه بود.و پس از تلاقی فریقین، شمس الدوله را فتحی دست نداده بهمدان برگشت و تقلّد وزارت خویش را از آنجناب خواستار شد،و او قبول نموده چندی با نهایت اقتدار بوزارت او قیام کرد.و چون در آن ایّام،خزانۀ شمس الدوله از سیم و زر تهی بود و مرسوم لشگریان چنانچه باید بدیشان عاید نمی شد،مردمان این معنی را از آن جناب دانسته بتحریک ارباب حسد،گروهی از لشگریان بسرای او ریختند و آنچه یافتند،بردند و خود او را گرفته بحضور شمس الدوله بردند و همی او را به قتل آن جناب تحریض نمودند.شمس الدوله آن عرائض را التفاتی ننهاد،ولی محض اطفاء نائره،دست او را از وزارت کوتاه کرد.لاجرم آنجناب خانه نشین و خلوت گزین گردید و چهل روز در خانۀ شیخ ابو سعید بن وخدوک-که با او اتّحادی داشت-متواری بود.تا باز در آن روزگار،قولنج شمس الدوله که عادتش بود عود کرد؛و او چند تن بطلب شیخ فرستاد تا بعد از جستجوی بسیار،او را پیدا کردند و شمس الدوله،جمعی از خواصّ خود را بنزد او فرستاده حضورش را خواستار شد.

جناب شیخ اطاعت کرده بحضور رفت و شمس الدوله را از دیدارش فرحی بی نهایت دست داد،و با تفقّدات بی پایان از جنابش عذرها خواست؛و شیخ دیگر باره آن مرض را علاج نمود و شمس الدوله از قدر معاندینش بکاست و ثانیا منصب وزارت خود را بدو باز گذاشت.

و در آن روزگار،شاگردش ابو عبید اللّه از او درخواست کرد که کتب ارسطو را شرح

ص:316

کند.

و چون با حال وزارت فراغتی برای چنان کاری برایش فراهم نبود،از آن عذر خواست؛و مدّت وزارت او برای شمس الدوله از سنۀ 405 تا سنۀ 412 بود.

و چون ابو عبید اللّه الحاح از حد گذرانید،آن جناب فرمود:اکنون که ترا بکشف حقائق حکمیّه رغبت است،همانا من مخزونات خاطر و معتقّدات علمی خود را مدون کرده و بی آنکه اقوال دیگران را در میان آرم،کتابی تألیف خواهم کرد.ابو عبید اللّه او را ثنا گفت و آن جناب بخواهش او،طبیعیّات کتاب شفا را تألیف کرد؛و هم یکی از پنج کتاب قانون را در آن ایّام برشتۀ تألیف آورد.

و از فرط میل و کثرت حرصی که او را در مقالات علمیّه بود،هر شب جمع کثیری از فضلاء در حضرتش مجتمع می شدند و از بیانات وافیۀ آن استاد اعظم،استفاده می نمودند.ابو عبید اللّه فرماید:هریک از متعلّمان را نوبتی بود که در آن تقدیم و تأخیری نمی افتاد،و من در موعد مقرّر از کتاب شفا مستفید گردیده و سپس دیگران استفاضه می کردند.

و زمانی بر این منوال گذشت تا شمس الدوله بحرب حاکم طارم تصمیم عزم داد و بفرمود تا جناب شیخ نیز همراهی نماید،آن جناب از ملازمت استعفاء جسته و قبول شد.و شمس الدوله بیرون رفت و اتّفاقا باز در عرض راه،مرض قولنجش عود کرد و بواسطۀ فقدان اسباب علاج از هر باره رنجش برافزون گردید.پس باستصواب امراء بجانب همدان برگشتند و امیر را در محفّه ئی نشانیده حرکت می دادند.و از سوء قضاء، هنوز ببلدۀ همدان نرسیده وفات کرد و امراء و اعیان بفرمان روائی فرزندش تاج الدوله رضاء داده با او بیعت کردند؛و کس بطلب جناب شیخ فرستادند تا وزارت را متقلّد شود.و چون او در وزارت شمس الدوله ناملایمات چندی دیده بود،بدان تن نداده قبول نکرد،و از بیم اجبار به خانۀ ابو غالب عطّار-که از شاگردان و خواصّ او محسوب

ص:317

می شود-،پنهان گردید؛و مکتوبی بعلاء الدولۀ کاکویه باصفهان نوشت که:مرا شوق آستان بوسی زیاده از اندازه است،و هرگاه باحضار فرمان رود البتّه بزیارت عتبۀ علّیه سرافراز خواهم شد،و آنرا پنهانی بجانب او فرستاد.

و در آن أوان،ابو عبید اللّه از او خواهش کرد که:اکنون چون زمان فراغت است خوب است که تألیف کتاب شفا و قانون را تمام فرمائید.و آن جناب قبول نموده؛ابو غالب را فرمود تا کاغذ و محبره بیاورد و رؤس مسائل حکمت را که بایستی در شفا آورده شود، در ده روز فهرست کرد،و پس از آن در مطالب عالیۀ آن تجدیدنظر نموده یک یک را شرح می کرد و دقایق و نکاتی را که بنظر می آمد،هریک را در مقام خود درج می فرمود.

و هر روز بر این نسق چندین ورق-که گفته اند شمار آنها تا پنجاه میرسید-بدون مراجعۀ بکتابی،تحریر می کرد تا از طبیعیّات و إلهیّات آن خاطر بپرداخت و شروع بتألیف اجزاء منطقیّۀ آن کرد و جزؤی هم از آن برنگاشت.

آورده اند که:تاج الملک یکی از امرای شمس الدوله بود که پس از او در سلطنت پسرش تاج الدوله،وزیر او شد؛و نظر بکینه ئی که از جناب شیخ در دل داشت در حضرت تاج الدوله از او سعایت آغازید که:او را پنهانی با علاء الدولۀ کاکویه مراسلاتی باشد.و این سخن در تاج الدوله اثر کرده بفرمود تا او را گرفته بزندان برند.پس جمعی در صدد گرفتن او برآمدند و برهنمائی معاندین،بخانۀ ابو غالب در شدند و او را بند کرده و بقلعۀ بردان-هفت فرسنگی همدان-بحبسش نهادند.و او چهار ماه در آنجا محبوس بماند،و در آن حال فرصت را غنیمت دانسته بعضی از اجزاء کتاب شفاء که ناتمام مانده بود،بپای برد؛و هم کتاب هدایه و رسالۀ حیّ بن یقظان را در آنجا تألیف کرده؛و قصیده ئی در شرح حال خود در آن جا گفته،که این بیت از آنجمله است:

ص:318

دخولی فی الیقین کما تراه و کلّ الشکّ فی أمر الخروج (1)

و در خلال آن احوال-که سنۀ 414 بود-،علاء الدوله بتسخیر همدان کمر بست و تاج الدوله چون تاب مقاومت نیاورد،بقلعۀ بردان-که محبس شیخ بود-پناه برده متحصّن شد.و چون علاء الدوله بی منازعی بهمدان در آمد به موجب فتوّت و مروّت خویش،آنرا بتاج الدوله واگذاشت و خود باصفهان برگشت.و پس از مراجعت او تاج الملک با جناب شیخ در مقام اعتذار برآمد و خواهش کرد که به مصاحبت او و تاج الدوله به همدان آید.و شیخ قبول نموده با ایشان به همدان آمد و در خانۀ یکی از سادات علوی که از دوستان وی بود،منزل گزید؛و راه آمد و شد را با همه کس مسدود کرد و اجزاء منطقیّه و سایر مباحث شفاء را که ناتمام مانده بود،تمام کرد؛و هم رسالۀ اودیۀ قلبیّه را در آن زمان تألیف نمود.و مدّت مکث او در همدان،تا دو سال بعد از وفات شمس الدوله کشید.

در قصص العلماء نقل کرده که:«بهمنیار که یکی از حکماء دهر و فضلاء آن عصر بود،همواره بمجلس درس جناب شیخ حاضر می شد و از خواصّ مریدان گردید.روزی باو عرض کرد که:تو با این فضل و کمال چرا دعوی نبوّت نکنی؟چه این دعوی را فقط همان طبقۀ علماء در مقام انکار باشند و اکنون که (2)علماء این زمان را با تو یارای مناظره نباشد.جناب شیخ فرمود:جواب ترا پس از این خواهم داد.

و چندی گذشت تا اینکه شبی در فصل زمستان،او با بهمنیار در همدان در اطاقی خوابیده بودند و هوا بسیار سرد بود و یخ بندی همدان و زمستان او معروف است؛که ناگاه مؤذّن در سحر ببالای گلدسته رفته بمناجات و نعت حضرت ختمی مرتبت صلّی اللّه علیه و آله

ص:319

1- (1)) نگر:محبوب القلوب ج 2 ص 169.بیفزایم که ضبط اشکوری:«...کما تروه»است.
2- (2)) چنین است در دستنوشت.
صدا بلند کرده،جناب شیخ ببهمنیار فرمود:برخیز از بیرون خانه برای من آب بیاور.

بهمنیار گفت که:اینک این وقت سحر و تو تازه از خواب برخواسته ئی و آب سرد مضرّ باعصاب و عروق باشد.شیخ فرمود:طبیب عصر منم و ضرورت اقتضاء آب می کند،تو مرا از آن منع می نمائی؟بهمنیار گفت:اکنون من در میان عرق می باشم و اگر بیرون روم هوا در مسامات بدن نفوذ می کند و مریض می شوم.شیخ فرمود:همانا جواب سؤال ترا در دعوای نبوّت اینک خواهم داد.بدانکه:پیغمبر کسی است که چهار صد سال از زمان او می گذرد و نفس او چنان تأثیری دارد که در این سردی هوا،مؤذّن ببالای گلدسته، نعت او را می کند و من هنوز در نزد توأم و تو از خواصّ اصحاب منی،به تو امر می کنم که شربت آبی بمن دهی و نفس من آنقدر اثر ندارد که تو اطاعت کنی!؛پس من چگونه دعوی پیغمبری نمایم؟!» (1).

و خلاصه؛جناب شیخ از ماندن همدان دل تنگ شده خیال مسافرت باصفهان را نمود و در پی فرصت می گشت،تا وقتی را بدست کرده لباس تصوّف در پوشید و بطور ناشناخت با برادر خود محمود و ابو عبید اللّه جرجانی و دو غلام،راه اصفهان پیش گرفتند و بعد از رنج بسیار بقریۀ طیران-که نزدیک شهر بود-رسیدند،و چون یک دو روز آنجا از رنج راه بیاسودند علاء الدوله را خبر شد که آن گنج شایگان که مدّتها در آرزویش بسر می برد،اینک برایگان بقلمرو او رسیده؛جمعی از مشاهیر أمراء و معاریف فضلاء را بپیشباز او فرستاد و خبیبتی مخصوص و خلعتی گران بها برایش روانه کرد و در کمال اعزاز و احترام،به شهر اصفهانش وارد نمودند و در یکی از محلاّت در خانۀ عبد اللّه بن أبیّ-که از أعاظم رجال بود-فرودش آوردند و هرگونه مایحتاج که لازمش بود برایش فراهم کردند.و روز دیگر علاء الدوله او را به حضور خویش خواند

ص:320

1- (1)) نگر:قصص العلماء-طبع انتشارات حضور-ص 301.
و مقرّر داشت که هر شب جمعه،جمعی از فقهاء و حکماء که در آن شهر بودند بمجلس سلطانی حاضر شوند و با جناب شیخ بمذاکرات علمیّه و مباحثات حکمیّه مشغول گردند.

و همانا علاء الدولۀ مزبور،ابو جعفر محمّد بن شهریار است که بابن کاکویه شهرت گرفته،چه او پسر دائی سیّده زوجۀ فخر الدوله است،و چون دائی را بزبان پارسی کاکو هم می گفته اند و سیّده در آن عصر در آل بویه عنوانی داشته-که گفتیم او از زنهای خیلی با سیادت دنیا است-و هم از جانب پدر از آل باوند-که سلسله ئی از شاهان طبرستان می باشند-بوده،و انتساب باو بسی اهمیت داشته؛لهذا علاء الدوله را بابن کاکویه که خالوزادۀ او باشد،می خوانده اند.و بنابراین،باید کاکو هم بهمان وزن خالو یعنی-واو آن ساکن و یاء پس از آن مفتوح-باشد.و این علاء الدوله در سنۀ 398 از جانب سیّده بحکومت اصفهان رسید و کم کم ترقّی کرده تا آخر خود تقریبا پادشاه آن سامان شد و جنگها و فتوحاتی نمود،چنانچه ببعضی اشاره خواهیم کرد؛و در محرّم سنۀ 423 وفات کرد.

و علی أیّ حال،نوشته اند که:در هر شب آدینه که علماء حاضر می شدند،جناب شیخ مسئله ئی را مطرح می کرد و چون بسخن در می آمد دیگران سراپا گوش می شدند و از بیاناتش استفاده می نمودند؛و هریک شبهتی داشتند از او پرسیده با بیانی موجز حل می نمود.

و در آن ایّام وقتی أبو منصور حیّان-که یکی از فضلاء و أدباء اصفهان بود-نزد أمیر علاء الدوله نشسته و شیخ نیز حاضر بود،که سخن از لغات عربیّه در میان آمد،و جناب شیخ در آن باب لوای مفاخرت برافراشت.ابو منصور گفت که:ترا در علوم فلسفه و حکمت مقامی باشد که هیچ جای انکار نیست،لکن فنّ لغت موکول بسماع اهل لسان است و قول تو در آن حجّت نخواهد بود.این سخن بر جناب شیخ گران آمد و در علم

ص:321

لغت غور نموده،فرمود تا کتاب تهذیب اللغه ابو منصور ازهری را از خراسان آورند و کتب دیگر نیز فراهم کرد و بمطالعۀ آن مشغول شد؛و در اندک وقتی بجائی رسید که مافوق آنرا نتوان تصوّر نمود.پس قصیده ئی إنشاء کرد مشتمل بر لغات بعیده و الفاظ بدیعه.و سه رساله تألیف کرد که هریک مشتمل بر چند فصل بود،یکی بر طریقۀ استاد ابن العمید،و یکی بر سبک صاحب ابن عبّاد،و دیگری بر شیوه أبو اسحق صابی.و آنها را بر کاغذهای کهنه نوشته و جلدهای عتیق بر آنها نهاد و مانند کتب قدیمه مرتّب داشت، و آن داستان با أمیر در میان نهاد و درخواست نمود که آن راز را پوشیده دارد.پس بناء بر رسم معهود روزی أبو منصور بمجلس علاء الدوله آمد.أمیر بعد از طیّ مقالات بدو گفت که:این رسائل را این روزها یافته ایم و می خواهیم مضامین آنرا معلوم داریم.أبو منصور آنها را گرفت و با دقّت نظر مطالعه نمود و بسیاری از جاهای آن بر او مشکل افتاد،در این أثنا شیخ وارد شد و هر لغتی که بر أبو منصور مشکل بود بیان کرد و در استشهاد و استدلال چندان احاطت و استیلاء ظاهر ساخت که حاضران در حیرت افتادند، و أبو منصور هم بفراست دریافت که آن نظم و نثر از نتایج طبع او است؛لاجرم خجل و منفعل بنشست و بمعذرت برخواست و تصدیق نمود که:تو در هر فن أفضل و أعلم دهر باشی.و آن جناب در آن أوان کتاب لسان العرب را در لغت تألیف فرمود،لکن فرصتی نیافت که مسوّدات آن را ترتیب دهد،که آن با سایر مؤلّفاتش بغارت رفت، چنانچه در طیّ تألیفات بدان اشاره خواهد شد.

و مقارن آن أیّام،علاء الدوله وزارت خود را بدو واگذار نمود.و نوشته اند (1)که:آن بزرگوار در ایّام وزارت همواره پیش از طلوع صبح برخواسته بتألیف و مطالعۀ کتب مشغول می شد؛و بعد از أداء فریضه،شاگردانش مانند:بهمنیار و أبو منصور زیله

ص:322

1- (1)) نگر:محبوب القلوب ج 2 ص 169.
و أبو عبید اللّه جرجانی و أبو عبد اللّه معصومی و سلیمان دمشقی و جمعی دیگر در حضرتش حاضر شده،و در علم حکمت و طبّ و غیره استفادت می نمودند.از بهمنیار نقل شده که در آن أیّام ما شاگردان مطالعه نکرده و بعیش و عشرت مشغول بودیم و بامداد بمجلس درس رفتیم،و آن روز را چندان که آن جناب در توضیح مطالب درس اهتمام فرمود آثار فهم و ادراک در ما پدیدار نیامد،پس از آن میانه بجانب من توجّه نموده فرمود:چنین پندارم که شما دوش اوقات خود را بتعطیل و اهمال ضایع گذارده اید؟عرض کردم:چنان است که دریافته اید!؛پس آن جناب آهی سرد از دل برکشید و آب در دیدگان بگردانید و فرمود:من بسی افسوس دارم که شما عمر خود را بیهوده درباخته اید و قدر این معارف و علوم را نشناخته اید!همانا ریسمان بازان در پیشۀ خود به مقامی میرسند که مایۀ حیرت هزاران هزار عاقل می شود و شما در اقتناء معارف و علوم چندان قادر نشده اید که چند تن جاهل بحیرت بیفتند!.

الغرض؛آن شاگردان عظام که هریک از اساتید روزگاراند،همه روزه از محضر وی استفادتی می نمودند و در أداء فرایض پنجگانه بوی اقتداء می کردند.و آن جناب پس از آن بأمور وزارت مشغول می شد و از نتیجۀ رأی رزین و فکر دوربین در نظم و ترتیب أمور مملکت،تدبیراتی می نمود که أصحاب کیاست را عقول بحیرت درمیشده و می توان گفت که پس از اسکندر-که ارسطاطالیس وزیرش بود-،هیچ پادشاهی را وزیری که بدان پایه در حکمت مکانت داشته باشد،روزی نشده؛چنانچه نظامی عروضی سمرقندی در چهار مقاله گفته (1).

و در آن أیّام یکی از أعیان دولت علاء الدوله را مالیخولیائی سخت عارض شد،و چنین می پنداشت که گاوی شده.همواره بانگ گاوان برمی داشت و هرکه نزد او

ص:323

1- (1)) نگر:چهار مقاله-طبع کتابفروشی تأیید اصفهان-ص 75.
می رفت او را می آزرد و می گفت:مرا بکشید که از گوشت من هریسه ئی نیکو آید!.تا کار بدرجه ئی رسید که هیچ نخورد و أطبّاء از معالجۀ آن عاجز آمدند،و جناب شیخ را در آن أیّام بواسطۀ وزارت چندان فراغتی نبود،چه-چنانچه نوشتیم-او بامدادان در خانه مشغول درس بود و تا می خواست از خانه بیرون شود برای ترتیب أمور وزارت، چندین نفر سواره از مشاهیر رجال و أرباب حاجت که در چهار مقاله شمار ایشان را بهزار نوشته (1)؛بر در خانه جمع می شدند،پس چون بیرون می آمد ایشان همراه او می رفتند،و تا بدیوان خانه می رسید عدّۀ آن جماعت دو برابر شده بود،پس تا نماز پیشین در دیوان خانه می ماند و چون بازمی گشت آن جماعت با او طعام می خوردند (2).

و او قیلوله نموده چون برمی خواست نماز می کرد و بنزد علاء الدوله میرفت و تا نماز دیگر نزد او می ماند،بدون ثالثی در مهمّات مملکت با یکدیگر مشورت می کردند.

و مختصر؛چون اطبّاء از معالجۀ آن جوان عاجز آمدند،علاء الدوله را بشفاعت برانگیختند تا او از آن جناب خواهش معالجه کند.پس علاء الدوله او را بخواست و فرمود تا او را معالجه نماید.جناب شیخ پرستاران بیمار را خواسته و از حالت او چنانچه باید اطّلاع یافت،و فرمود:بروید و او را بشارت دهید که اینک قصّاب را خبر کرده ایم و همی آید تا ترا بکشد.بیمار چون این خبر شنید شادی بسیار کرد و از جای برخواست و بنشست.و جناب شیخ با کوکبۀ دستگاه وزارت بر در سرای بیمار آمده و کاردی بدست گرفت و با یک دو تن از ملازمان بدرون رفت و گفت:این گاوی که او را باید کشت کجاست؟بیاورید تا بکشیمش.بیمار از منزلی که داشت صدائی مانند گاوان کرد-یعنی اینجا است!-شیخ بفرمود:او را در میان سرای بکشید و ریسمان

ص:324

1- (1)) نگر:همان ص 76.
2- (2)) این لفظ،با آنچه در مصدر پیشین مذکور افتاده متفاوت است؛نگر:همان.
بیاورید تا دست و پایش را محکم بربندیم.بیمار چون این صدا بشنید برخواست و خود بمیان خانه آمده بر پهلو بخفت.پس دست و پای او را سخت بستند و شیخ خود آمده پهلوی او نشست و کارد بر کارد مالید،و چنانکه عادت قصّابان است دستی چند بر پهلوی او زد و فرمود:این بسیار لاغر است و امروز نمی شود کشتش،چند روزی او را علوفه دهید تا فربه شود،آنگاه او را بکشیم!.این بگفت و از پهلوی او برخواست و دستور العمل داد که غذا در پیش او برند و گویند:بخور تا فربه شوی و زودتر ترا بکشند.بیمار از شوق آنکه زودتر کشته شود بخوردن درآمد،و بدان سبب از هرگونه أشربه و أغذیه بدو دادند و داروهای مناسب خورانیدند.و أطبّاء بفرمودۀ شیخ،دست بمعالجت برآوردند و در اندک زمانی،آن بیمار از آنمرض صعب العلاج خلاصی یافت.

علاء الدوله را از آن تدبیر صائب،زیاده شگفتی روی داد و بر تحسین و آفرینش بیفزود.

در تاریخ الحکماء نوشته که:«در آن أیّام،باتمام بقیۀ کتاب شفاء بپرداخت و از کتاب منطق و مجسطی فراغت یافت،چه قبل از آن بر کتاب اقلیدس و ارشماطیقی (1)و موسیقی اختصار نموده بود،و در هر کتاب از ریاضیّات زیادتی هائی که محتاج إلیه می دانست بیفزود،امّا در مجسطی ده شکل از اختلاف منظر ایراد کرد؛و هم چنین در آخر مجسطی در علم هیئت مطالبی آورد که پیش از وی نیاورده بودند.و در کتاب اقلیدس شبهاتی چند ایراد کرده و در ارشماطیقی خواصّ حسنه استنباط نموده،و در موسیقی مسئله هائی افزود که متقدّمین حکماء از آنها غافل بودند،و همی بر آن کتاب می افزود تا آنکه بجمیع فنون حکمیّه مشحون آمد و بتصحیح و تنقیح آنها پرداخت.

و جملۀ آنها در آنجا اتمام پذیرفت الاّ کتاب نبات و حیوان،که گویند آن را در سالی که با علاء الدوله بشهر شاپور فارس می رفت در عرض راه تألیف نمود.و هم در آن روزگار

ص:325

1- (1)) چنین است در دستنوشت.
کتاب نجات را که از أجلّ تصانیف او است،جمع و تألیف نمود.

و همه روزه او را بیش از پیش در پیشگاه علاء الدوله قرب و منزلتی فراهم می گردید؛و در زمانی که علاء الدوله بجهت اصلاح پاره ائی از مفاسد بهمدان می رفت نیز آن جناب همراه بود» (1).

ابو عبید اللّه جرجانی گوید که:«در آن ایّام،شبی را در مجلس علاء الدوله بودیم و سخن از نجوم در میان آمد و اینکه در تقاویم معموله اختلالاتی چون بحسب ارصاد قدیمه است،پیدا شده.علاء الدوله بفرمود که:خوبست جناب شیخ دست از آستین فضائل برآورده و بپای مردی دانش،رصدی بناء کند.پس گنجور خود را بخواند و مقرّر داشت که هر نوع که آن دستور بزرگوار دستور دهد،بی درنگ مخارج مقرّرۀ آن را بپردازد.پس جناب شیخ مرا خوانده اصلاح و انجام چنین کار مهمّ را در عهدۀ من نهاد،و بجهت تسهیل عمل و توضیح حقایق آن،رسالۀ در این باب تألیف کرد.و من بحسن اهتمام و کمال مراقبت در چند سال آن قدر از آلات و أسباب لازمه فراهم کردم که مزیدی بر آن متصوّر نبود،ولی کثرت أسفار علاء الدوله و وفور مشاغل جناب شیخ در هر سال،از بناء رصدخانه عائق و مانع می شد و از آن روی آن أمر انجام نیافت؛ولی از نتیجۀ آن اهتمامات،بسیاری از غوامض نجومیّه حل گردید و أغلب أعمال رصدیّه معلوم شد.و کتاب حکمت علائیّه را که-بپارسیش دانش نامۀ علائی خوانند-در آن أیّام بنام علاء الدوله انجام داد» (2).

و باز أبو عبید اللّه گوید که:مدّتها گذشت که در خدمت آن جناب بودم،هیچ ندیدم که در سیر کتب بترتیب مطالعه کند،بلکه مواضع مشکلۀ هر کتاب را تفحّص می کرد تا شأن

ص:326

1- (1)) نگر:تاریخ الحکماء قفطی-ترجمۀ فارسی-ص 565.
2- (2)) نگر:همان ص 566،محبوب القلوب ج 2 ص 170.
و مرتبۀ مؤلّف آن را دریابد.

نقل است که چون کتاب مختصر أصغر-یعنی موجز صغیر-را در منطق تألیف کرد، آنرا بشیراز بردند و حکماء و فضلاء آن سرزمین در چند جای از آن ایرادات و شبهاتی یافتند؛و آنها را بر جزوی چند نوشته با نامه ئی نزد أبو القاسم کرمانی-که رفیق ابراهیم بن بایار دیلمی بود-،فرستادند.و ابو القاسم آنها را بنظر جناب شیخ رسانید،شیخ آن أجزاء را گرفت و همی در آنها نظر می کرد و با أبو القاسم صحبّت می داشت و با سایر مردم سخن می گفت؛و تا نماز عشاء بهمین منوال گذرانید.پس آغاز نوشتن ایرادات و جواب یک یک از آن شبهات را نمود،و آن أیّام فصل تابستان و شبها در نهایت کوتاهی بود، و هنوز شب از نیمه نگذشته بود که تمام آن ایرادات را جواب نوشت.ابو القاسم گوید:من درآمدم درحالی که بر مصلّی نشسته بود و أجزائی را که در جواب علماء شیراز بود نزد من نهاد و فرمود:این أجزاء را بگیر و در نامۀ خود از تحریر جواب ایرادت و صورت حال نویس.أبو القاسم صورت حال را نوشت و چون علماء شیراز آن تحریر دلپذیر را دیدند،بر فضائل او و قصور ادراک خویش اقرار آوردند.

گویند:در هنگامی که آن حکیم دانشمند بوزارت علاء الدوله بسر می برد،أمیر را کمربندی از سیم که بجواهر ترصیع کرده بودند با کاردی که از گوهرهای قیمتی آویزه ها داشت،بود؛و آنرا برسم موهبت بدان جناب مرحمت نمود.و چون کمر مرصّع و کارد مکلّل با زّی او مناسبت نداشت،جناب شیخ آنها را بیکی از غلامان که مقرّب حضور بود،ببخشید.و پس از چند روز علاء الدوله آن غلام را دید که کمر را بسته و کارد را بر میان زده،از حقیقت أمر پرسید،غلام عرض کرد که اینها را شیخ بمن بخشیده.

سخت برآشفت،چه آن کارد و کمر مختصّ خود او بود.پس غلام را سیاست بلیغ نموده و بقتل شیخ نیز کمر بست.یکی از محرمان حضور که با او دوستی داشت،شیخ را از این معنی آگاه کرد.آن حکیم فرزانه چون از ماجری مطّلع شد،از کسوت معتاد بلباس

ص:327

دیگر تن بیاراست و از اصفهان روی بری آورد.و چون بدان سرزمین رسید از پس تحصیل قوت ببازار شد،و بهرسوی می نگریست تا نظرش بایوانی افتاد که جوانی نیکو روی در آن نشسته و جمعی از بیماران بر وی گرد آمده،شیخ نزدیک دکّۀ آن جوان طبیب نشست و در أعمال و أقوال او چشم دوخته همی نظر می کرد.تا اینکه دید زنی قاروره ئی در دست گرفته باستعلاج بنزد وی آمد.طبیب چون قاروره را بدید بی تأمّل گفت:مریضی که این قارورۀ او است یهودی باشد،سپس گفت:چنین میدانم که این بیمار امروز ماست خورده.زن گفت:چنین است.پس گفت:خانه این بیمار و خوابگاه او در مقامی پست است.زن گفت:آری.شیخ از حدس آن طبیب زیاده در تعجّب شد.

ناگاه جوان را بر او نظر افتاد،او را بنزد خود خواند و صدرش نشانید،و چون از عمل معالجت فراغت جست عرض کرد که:چنان می بینم که تو خود شیخ الرئیس هستی که از بیم علاء الدوله فرار کرده ئی.شیخ را حیرت زیاده شد؛و جوان استدعاء کرد که شیخ بفرود آمدن در منزل او رهین امتنانش فرماید.آن جناب قبول کرد و با یکدیگر رو به منزل آوردند و پس از طیّ لوازم میزبانی،شیخ از جوان پرسید که:امروز از کدام راه دانستی که آن قاروره از یهودی است؟و او ماست خورده؟و مکانش در جائی پست است؟

عرض کرد که:چون آن زن دست بیرون آورد پیراهنی که بس قیمتی و چرکین بود دربرداشت،دانستم که یهودی می باشد؛و هم آلوده بماست بود،حکم کردم که ماست خورده؛و چون محلّۀ یهودان این شهر در پستی است بدان هم تلفّظ نمودم.

شیخ دیگر باره پرسید که:از کجا دانستی من کیستم و از بیم علاء الدوله فرار کرده ام؟ جوان گفت:چون آوازۀ فضائل و جلالت ترا شنیده بودم بخاطرم گذشت که شاید ابو علی باشی،و میدانستم که علاء الدوله برغبت و اختیار از همچو تو حکیم و وزیری دست بردار نخواهد بود،لاجرم حادثه ئی روی داده که گریزان گردیده ئی.

ص:328

شیخ فرمود:اکنون بگوی مسئول تو از من چیست تا در انجام آن همّت گمارم؟گفت:

علاء الدوله از چون تو بزرگی چشم نخواهد پوشید و عمّا قریب در استرضاء خاطرت برآید و بر وزارتت برقرار دارد،ملتمس آنستکه چون نزد وی روی آنچه از من دیده ئی بعرض رسانی و مرا در سلک ندیمانش منتظم سازی.شیخ این معنی را قبول کرد؛ و طولی نکشید که علاء الدوله جمعی از خواصّ خود را با تشریف وزارت،بمعذرت نزد شیخ فرستاد و وی را باصفهان خواند.شیخ،آن جوان طبیب را همراه برد و پس از رسیدن بحضور علاء الدوله،ماجرای آن جوان را بعرض رسانید و رفته رفته او را جزؤ ندماء علاء الدوله گردانید.

و در آن چند سال که او در اصفهان وزارت و ریاست داشت،چندان نوادر و لطائف در مکالمات خود درج می کرد که أدباء نکته یاب،همگی در حیرت می افتادند و از هر مقوله که سخن می رفت،از پاسخ عاجز می ماندند.

در تاریخ نگارستان قاضی احمد قمّی (1)و بعضی از مواضع دیگر،نگارش رفته که:

آن جناب هرچند که بر أصحاب علوم و أرباب فنون در أستادی مسلّم بود و در هر باب و هر کتاب همه کس را ملزم می نمود،ولی وقتی،از مردی کنّاس چندان الزام دید که در نزد همراهان از فرط خجلت خواموش (2)گردید،و آن چنان بود که روزی با کوکبۀ وزارت از راهی می گذشت،کنّاسی را دید که خود بدان شغل کثیف مشغول و ضمنا با زبانش بدین بیان مترنّم است:

گرامی داشتم ای نفس از آنت که آسان بگذرد بر دل جهانت

آن جناب را از شنیدن آن شعر تبسّم آمد و با شکر خنده ئی از روی تعریض آواز داد

ص:329

1- (1)) در جریان تصحیح حاضر،به این کتاب دست نیافتم.
2- (2)) حضرت استاد،با اشاره به املای این کلمه،بر فراز آن نگاشته اند:«کذا».
که:الحق حدّ تعظیم و تکریم همان است که تو دربارۀ نفس شریف مرعی داشته ئی و قدر جاهش همین است که در قعر چاهش بکنّاسی گذاشته ئی!و باز این کار زشت را افتخار آن میشماری!

مرد کنّاس دست باز داشته و گفت:در عالم همّت،نان از شغل خسیس خوردن به که بار منّت رئیس بردن؛و دیگر:در وقت رحیل کنّاس را از محنت کنّاسی مردن نیک آسان بود،امّا دنیادار را از محنت خودشناسی و طنطنۀ حق ناشناسی مردن سخت دشوار باشد.

شیخ از این معنی غرق عرق شده شرمندانه از آنجا بگذشت.

و نظیر این حکایت،آنستکه مرحوم سیّد علی خان شیرازی نقل کرده که:أصمعی روزی کنّاسی را دید که چاهی پاک می کرد و همی می گفت:

و أکرم نفسی إنّنی إن أهنتها و حقّک لم تکرم علی أحد بعدی

أصمعی گفت:سوگند بخدا تو چیزی از خواری فروگذاری نکردی جز اینکه از این حرفت بر نفس خود بار نمودی!

کنّاس گفت:راستست،ولی او را از بزرگتر از این نگاه داشتم،گفت:آن چیست؟ گفت:سؤال از مثل تو!

أصمعی گوید:من از او گذشتم در حالتیکه رسواترین مردم بودم! (1).

و مختصر؛جناب شیخ الرئیس در خدمت علاء الدوله همی بسر می برد،تا اینکه سلطان محمود غزنوی-چنانچه از این پیش اشاره بدان نمودیم-،در سنۀ 420 عراق عجم را مسخّر کرد،مجد الدوله را گرفته بغزنین فرستاد،علاء الدوله که در حقیقت از جانب مجد الدوله و بپشتوانی او در اصفهان حکومت یا تقریبا سلطنت می نمود از صولت سلطان ترسیده بپنهانی با جناب شیخ بشاپور فارس رفت و سلطان محمود ایالت عراق

ص:330

1- (1)) نگر:ریاض السالکین ج 3 ص 421.
و مضافات آنرا بفرزند خود،مسعود داد و خود بغزنین برگشت.و علاء الدوله پس از مراجعت سلطان،فرزند خود را با هدایای چندی نزد مسعود فرستاد و او آنها را قبول کرد و حکومت اصفهان و مضافات آن را کما فی السابق بدو واگذار نمود و بر آنسامانش مسلّط کرد.و پس از چندی چون ملک خود را بتدبیرات صائبۀ شیخ از هر خلل مصون دید،داعیۀ استقلال پیدا کرد.سلطان مسعود از ما فی الضمیر وی مطّلع شده دیگر باره با لشکری جرّار باصفهان رو کرد،علاء الدوله تاب مقاومت نیاورد و به شاپور و اهواز رفت.سلطان مسعود باصفهان آمد و خواهر علاء الدوله را بچنگ آورد.جناب شیخ که از نمک خوارگان آن خاندان و هم از تدابیر علمی و حکمتی بسی از غرائب امور در آن دولت جاری کرده بود،برای حفظ ناموس علاء الدوله بپنهانی به سلطان مسعود نوشت که:خواهر علاء الدوله را شأنی است که جز با تو کفؤ دیگری نتواند شد،خوب است که او را از پرده گیان حرم خودنمائی و چون چنین کنی علاء الدوله بی منازعی،خطّۀ اصفهان بر تو مسلّم دارد.پس سلطان آن مخدره را بعقد ازدواج خویش درآورد و اصفهان را هم بعلاء الدوله واگذاشت و خود،بری رفت.و چون چندی گذشت باز مفسدین بعرض سلطان رسانیدند که علاء الدوله در تهیّۀ جنگ است،سلطان مسعود زیاده در خشم شد و بدو پیغام داد که:از خیال کج در گذر و زحمت ما روا مدار که اگر سر خلاف گیری خواهرت را طلاق داده و او را بأوباش لشگری بخشم!علاء الدوله از این سخن مو بر (1)تنش راست شده و چون شعلۀ آتش برافروخت،و بشیخ عرض کرد که:جواب او را بنویس.

جناب شیخ بعد از طیّ کلمات مقرّره نوشت که:هرگاه ارباب نفاق در خلاف

ص:331

1- (1)) دستنوشت:«مؤثر».ضبط متن موافق است با آنچه در نامۀ دانشوران ج 1 ص 114 سطر آخر،آمده است.
علاء الدوله چیزی عرض نموده اند محض دروغ و افتراء است.و در خصوص بانوی حرم،اگرچه او خواهر علاء الدوله است لکن اکنون منکوحۀ سلطان میباشد،و اگر طلاقش هم دهی باز مطلّقۀ تو است،و غیرت زنان بر شوهران است نه بر برادران!.

سلطان چون نامۀ شیخ را مطالعه نمود از صدق آن عبارات و دیگر علائم و امارات بر وی معلوم شد که آن خبر اصلی ندارد.پس از شأن و شوکت نمّامان بسی کاست و بر حرمت خواهر علاء الدوله افزود و او را با تجهیزی شایان نزد برادر گسیل ساخت.

و مقارن آن أیّام،سلطان محمود در شب 5 شنبه 32 ع 2 سنۀ 421 وفات کرد؛و چون این خبر بمسعود رسید دو اسبه بجانب غزنین تاخت و پس از استقرار و استقلال، ابو سهل بن حمدون را بایالت عراق برقرار کرد،و او با علاء الدوله راه لاف و گزاف گرفت.علاء الدوله تاب تکلّفات او را نیاورده با أبو سهل راه خلاف پیش گرفت و آخر در همدان با او جنگیده و منهزم شد،و ظاهرا این در سنۀ 425 بود،پس أبو سهل باصفهان آمد و علاء الدوله بجبال فریدن و خوانسار پناه برد،و بسیاری از خزائن و کتب علاء الدوله را غزنویان بردند که در فتنۀ غوریان وقتی که غزنین را بگرفتند و غارت کردند،همه بسوخت.و همچنین أمتعۀ نفیسه و کتب جناب شیخ را که از مسودّه بیرون نشده بود غارت کردند.و چندی نگذشت که باز علاء الدوله ساز لشگر کرد و بر أبو سهل بتافت و او را منهزم کرد،و بر ایالت اصفهان مستقلّ گردید؛و جناب شیخ ثانیا به تألیف مطالب مسودّاتی که غارت شده بود همّت گماشت و تمام آنها را از حفظ بسبک آنچه از نخست نگاشته بود،نگاشت.

آورده اند که:ابو ریحان بیرونی هیجده مسئلۀ طبیعیّه را که مشتمل بر اعتراضات بر ارسطو و استفسار از بعضی اشکالات خود بود؛در رساله ئی مدوّن کرده و نزد آن جناب فرستاد،و از او جواب خواست؛بدین شرح:

1-اعتراض بر ارسطو در سبکی و سنگینی اجسام فلکیّه؛

ص:332

2-اعتراض بر آن فیلسوف در قدم عالم؛

3-اعتراض بر او و سایر حکماء که چرا جهات را منحصر در شش دانسته اند؛

4-اعتراض بر او در اینکه چرا وجود عالمی را که برون از این عالم باشد،محال شمرده؛

5-اعتراض بر او در این که چرا شکل فلک را کروی دانسته و در نفی شکل بیضی و عدسی بلزوم خلأ تمسک جسته،با اینکه ممکن است که بشکل عدسی و بیضی هم خلأ لازم نیاید؛

6-اعتراض بر او در تعیین جهت یمین و مشرق که خود مستلزم دور خواهد بود؛

7-اعتراض بر او در کرویّت شکل آتش،با اینکه بمذهب ارسطو لازم است که شکل آن کروی نباشد؛

8-سؤال از حقیقت حرارت و شعاعات که اجسام اند یا اعراض؟؛

9-سؤال از حقیقت استحاله و انقلاب بعضی از عناصر بیکدیگر که آن از چه قبیل است؟؛

10-سؤال از سبب سوزانیدن شیشه ئی که پر از آب صاف باشد اجسام برابر خود را؛

11-سؤال از مکان طبیعی عناصر؛

12-سؤال از کیفیّت ادراک باصره؛

13-سؤال از سبب اختصاص ربع مسکون شمالی زمین بعمارت،با آنکه ربع شمالی دیگر با دو ربع جنوبی آن در این حکم مشترکند و سبب امتیازی نیست.(ولی هرگز بخواطر این دو حکیم بزرگوار نمیگذشت که پس از چهار صد و پنجاه سال تقریبا بعد از ایشان،حکیمی مانند کریستف کلمب ایطالیائی پیدا می شود و بدیدۀ علم،مسکونیّت ربع دیگر شمالی را می بیند و بپای مردی عمل،بدانجا رفته این راز سر بمهر را بر همۀ

ص:333

عالم،سحر (1)خواهد کرد).

14-سؤال و انکار در تلاقی سطوح با برهان هندسی؛

15-سؤال از امتناع خلأ با اینکه امکان خلأ در زجاجۀ ممسوسه محسوس است؛

16-سؤال از شکستن ظرفها از سختی سرما؛

17-اعتراض بر او در اینکه چرا بر قائلین جزء لا یتجزّی تشنیع آورده،با اینکه حکماء را نیز از ایرادی که بر متکلّمین وارد است گریزی نباشد؛

18-سؤال از سبب ایستادن یخ بر بالای آب،با اینکه بمراتب از آب سنگین تر باشد.

در نامۀ دانشوران چنین است (2)؛لکن یخ خود بسی از آب سبک تر است،چنانکه جناب آقا میرزا محمّد علی خان ذکاء الملک-دام فضله-در رسالۀ فیزیک خود نوشته (3).

و بالجمله؛ابو ریحان بیرونی را با ابو عبد اللّه معصومی که از افاضل شاگردان شیخ است؛مراسلات و معارضات در میان بود.جناب شیخ جواب آن سؤالات را بدو حواله نمود و خود از ایراد آنها دم درکشید.پس مدّتی در جواب تأخیر رفت و ابو عبد اللّه (4)وسیله ها برانگیخت و رسیله ها بفرستاد و جواب طلب کرد.شیخ خامه برگرفت و رساله ئی در جواب آنها نگاشت و نخست از در اعتذار درآمد بدین مضمون که:

«خدایت یاری کناد و از هر شرّی نگاهت بداراد!.همانا اگر در جواب مسائل تأخیری رفته باشد،از راه تقصیر نیست،چه می پنداشتم که ابو عبد اللّه معصومی تاکنون آنها را جواب داده و جواب هریک از آنها را در ذیل هر سؤال مرتب داشته»؛و در آخر آن

ص:334

1- (1)) چنین است در دستنوشت.
2- (2)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 117.
3- (3)) در جریان تصحیح حاضر،متأسّفانه به این رساله دست نیافتم.
4- (4)) چنین است در دستنوشت؛هرچند صحیح آن«ابو ریحان»می نماید.
رساله نوشت که:«هرگاه از جواب این مسائل چیزی بر تو مشکل شود،از من بازپرس تا بدان آگاهت نمایم».

چون این رساله بحکیمی دانشمند مانند ابو ریحان رسید که در روی أرض نظیری برای خود نمی دید-و جای آن هم داشت،چه هنوز بعد از نهصد سال تحقیقات و اختراعات افکار صائبۀ او در مراتب کنجکاوی از تاریخ گذشتگان و وضع نقشه و رسم صفحات جغرافی و سایر فنون ریاضی و طبیعی با آن کیفیّت و صور آلات آن ازمنه، محلّ رجوع و دقّت نظر حکماء اروپائی می باشد-از مطاوی کلمات آخر آن سخت برآشفت و آن جوابها را ناصواب شمرد،دست تعرّض بگشود و بنقض و اعتراض کمر بست و ایراداتی بر آن جوابها نوشت و در هریک الفاظی ناشایست بکار زد،چنانچه شیخ را در آنها:أیّها الشابّ و أیّها الفتی الفاضل و غیره یاد کرد!و بطوری رکیک آن ایرادات را مرتّب داشته به سوی او فرستاد.و گفته اند که بعد از وفات شیخ،آن رساله رسید و ابو عبد اللّه معصومی بپاس نعمت تعلیم،یک یک جوابات ابو ریحان را ردّ کرد،و رساله ئی در این خصوص مرتب نمود.و نوشته اند که:تمام آن سؤالات و جوابات و ایرادات مجلّدی شده و در اصفهان موجود باشد.

آورده اند که:جناب شیخ روزگاری دراز بر تجرّد نفس ناطقه سخن کرد،تا اینکه کلام را منجر نمود بر اینکه اجسام عنصریّه پیوسته در تبدّل و زوال است و اصل محفوظ و سنخ باقی نفس ناطقه باشد که اصلا تغیّر در آن راه نیابد،بهمنیار این سخن را انکار کرد و گفت:هم چنان که اجسام دائما در تبدّل است و باوجود این در تظاهر متّصل واحد دیده می شود،چه مانع دارد که نفس ناطقه نیز همان طور همواره در تبدّل باشد و چون خود نفس غیر محسوس است تبدّل او نیز بحس درنیاید؟.و در این انکار بسی مبالغت و جواب آن را از آن جناب همی مطالبت مینمود.شیخ سایر شاگردان را مخاطب ساخته فرمود که:این سائل حقّ مطالبۀ جواب ندارد،زیرا که این سائل شک دارد که از من

ص:335

سؤال کرده یا از غیر من!چه بناء بمذهب او ممکن است که شیخ ابو علی نخستین زوال یافته و ابو علی دیگری بجای او موجود شده باشد!.

و این معارضه با این طور در روضات (1)و نامه (2)است؛لکن در قصص فرماید که:

«بهمنیار زمان را از جملۀ مشخّصات می دانست و در این باب با شیخ بسی مجادله نموده،آخر شیخ گفت:تو استحقاق جواب بر من نداری،زیرا که آن زمان که تو سؤال کردی غیر این زمان است،پس تو الآن غیر آن شخصی که از من سؤال نموده است؛ و ملزم شد» (3).

در بسیاری از کتب نوشته اند که:شیخ ابو سعید بن ابو الخیر-که از عرفاء کاملین و سلاّک واصلین آن عصر بود-،با این بزرگوار طرف مکاتبت و مراسلت بلکه چندی هم با یکدیگر معاشرت نموده اند،آن عارف یگانه و زاهد فرزانه بسی بفضل و بزرگواری این حکیم دانشمند اذعان کرده.و در بدایت حال که شیخ را چندان بر مدارج کمال، ترقّی دست نداده بود،روزی بمجلس جناب شیخ ابو سعید رفت و سخن از طاعت و معصیت و محرومی ارباب ذنوب در میان آمد،پس شیخ الرئیس این رباعی را می گفت:

مائیم بعفو تو تولاّ کرده وز طاعت و معصیت تبرّا کرده

آنجا که عنایت تو باشد،باشد ناکرده چو کرده،کرده چون ناکرده

پس شیخ ابو سعید ابن رباعی را بداهه در جواب سرود:

ای نیک نکرده و بدی ها کرده وانگه بخلاص خود تمنّا کرده

بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود ناکرده چو کرده،کرده چون ناکرده (4)

ص:336

1- (1)) به این مطلب،در روضات الجنّات دست نیافتم.
2- (2)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 118.
3- (3)) نگر:قصص العلماء ص 416.
4- (4)) نگر:محبوب القلوب ج 2 ص 18.
وقتی دیگر این دو بزرگ را باهم ملاقاتی دست داد.شیخ ابو سعید نظر بآنکه از أهل تصوّف و عرفان بود بر شیخ الرئیس که از اهل حکمت و برهان بود،خواست انکاری آورد،گفت:مدار شما أرباب حکمت در ترتیب براهین بر شکل اوّل خواهد بود،و سایر اشکال هم تا بشکل اوّل نرود تمام نشود؛و آن خود مستلزم دور باشد،زیرا که:علم بنتیجه موقوف است بکلّیّت کبری،و آن بدون علم بنتیجه تمام نشود.یعنی مثلا در این قیاس:«هر انسان حیوان است،و هر حیوان جسم است»تا نتیجه دهد که:«هر انسان جسم است»،علم بنتیجه بالضروره موقوف است به کلّیّت کبری،و کلّیّت کبری-یعنی اینکه هر انسانی حیوان باشد،و هیچ فردی از آن از این حکم بیرون نباشد-موقوف است بمجسّم بودن انسان؛و آن خود عین نتیجه است.

شیخ در جواب گفت:بلی چنین است،لکن علمی که در نتیجه مطلوب است علم تفصیلی است و علمی که در کلّیّت کبری لازم است و دخول اصغر در تحت اکبر بدان موقوف،علم اجمالی است؛و این دو غیر یکدیگر باشند.پس در برهانی که تو خود تألیف نموده ئی حدّ وسط مکرر نشده.

شیخ ابو سعید کاسه ئی آنجا بود،برداشت و بهوا انداخت و مابین هوا معلّق بایستاد.

پس رو بشیخ آورد و گفت:شما در علم طبیعی گوئید:اجسام بالطبع مایل اند به مرکز خود،و چگونه این کاسه که خود از اثقال است فرود نیاید و به مرکز میل ندارد؟!شیخ گفت که:ما این سخن در آنگاه گوئیم که مانعی نباشد،و اینک توجّه تو مانع از فرود آمدن است.نوشته اند که:شیخ ابو سعید پس از این جواب بشیخ الرئیس گفت که:تو نیز نفس خود را کامل کن تا این مرتبه برایت بهمرسد.شیخ الرئیس گفت که:تو بمنزلۀ عامل و اجیری هستی که کاری کردی و مزدی بتو دادند؛و من بقوّۀ فهم ادراک معقولات نمودم.

و پس از رفتن شیخ الرئیس،مریدان از شیخ ابو سعید پرسیدند که:او را چگونه

ص:337

یافتی؟فرمود:من هرجا بدیدۀ نگران و چراغ فروزان رفتم آن کور با عصا خوش بنشان همی بر اثر ما آمد!.

و زمانی دیگر آن هر دو بزرگوار یکدیگر را ملاقات نمودند و پس از افتراق،از هر یک،حقیقت حال دیگری را پرسیدند.شیخ ابو سعید گفت:آنچه من می بینم او میداند! و ابو علی گفت:آنچه من میدانم او می بیند!.و در روضات پس از این سخن فرماید:

«کلمات این دو بزرگوار اشاره به علم الیقین و حقّ الیقین است که در مراتب توحید و معرفت،مشرب هریک از حکماء و عرفاء کاملین باشد» (1).

و یک دو سال پیش از وفات شیخ الرئیس،ابو سعید نامه ئی بدو نوشت که تقریبا مختصر مضمون آن این بود که:«من در مقام توحید بر یقین هستم،لکن چون راههای ظنون هم بسیار است ناچار از هرکسی طریقۀ او را جویا می باشم.و همانا تو خود موسوم به علم و مذاکرات اهل راه باشی؛از آنچه تو را داده اند توضیحی نما».

و چون آن نامه بجناب شیخ الرئیس رسید،خامه برگرفت و جوابی مفصّل تر از آن بدو فرستاد مشتمل بر اظهار و اذعان عظمت و بزرگواری شیخ ابو سعید،و بسیاری از مقامات سلوک و توحید و بسی از اخلاق مرضیّه و صفات پسندیده که شیمۀ اولیاء خدا و شیوۀ عرفاء باصفا بدان ها باید باشد؛و بعضی از عبارات آن این است:«و لیعلم انّ أفضل الحرکات الصلوه،و أمیل السکنات القیام،و أنفع البرّ الصدقه،و أزکی السیر الاحتمال،و أبطل السعی الریاء،و لن تخلّص النفس عن الدرن ما التفتت إلی قیل و قال و مناقشه و جدال و انقلعت بحاله من الأحوال.و خیر العمل ما صدر عن خالص نیّه، و خیر النیّه ما یتفرّج عن جناب علم،و الحکمه أمّ الفضائل و معرفه اللّه اوّل الأوائل إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّٰالِحُ یَرْفَعُهُ (2)».

ص:338

1- (1)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 184.
2- (2)) کریمۀ 10 فاطر.
و پوشیده نباشد که:آنچه در این چند ورق از گزارشات حالات جناب شیخ الرئیس نوشتیم،تقریبا به یک اندازه مراتب و مقامات او معلوم شد؛و ضمنا مکشوف افتاد که آن حکیم بزرگوار تا چه درجه مصائب و آلام این دنیای فانی را تحمّل کرده،و اجمالا بسیاری از عمر عزیز را در ترس از بزرگان و سلاطین عصر خود و پنهان بودن از آنها بسر برده؛چنانچه این رسم از آغاز دنیا تاکنون همین طور بوده که ارباب فضل و کمال باید همیشه گرفتار شدائد و مکروهات باشند تا دل بدین خانۀ عاریتی نبندند.و البتّه لازمه و مقتضی آن همه فضایلی که در این یک مرد گرد آمده بود،همین بود که سلاطین از معاشرتش بر یکدیگر حسد برند و در پی قتل و ایذاء او باشند.و این قانون کلّی است، چنانچه مرحوم شیخ بهائی-أعلی اللّه مقامه-در این رباعی اشاره بگرفتاری ارباب فضیلت و بزرگواری نموده و فرماید:

ای چرخ که با مردم نادان یاری! پیوسته بر اهل فضل غم می باری!

هر لحظه ز تو بر دل من بار غمی است! گویا که ز اهل دانشم پنداری! (1)

و لکن در بعضی از کسان ملاحظه میکنیم که خود دریای فضل بی پایان اند و بر حسب ظاهر هم گرفتاری دنیائی برای ایشان نیست؛و اینها همه منوط بتقدیر عزیز علیم و یزدان قادر حکیم است که برای هرکسی هرطور بخواهد فراهم می آورد!.

و غرض اینکه اجمالا ارباب فضل و کمال و اصحاب وجد و حال از مطالعۀ حالات او،اگر قدری در دنیا سختی می بینند خود را تسلّی دهند و مرتبۀ بزرگواری دانش خود را بجزع و بیتابی از بین نبرند.

و در روضات فرماید:«هر آینه او اگر از اهل ورع و هدایت بود بخدمت ارباب جور

ص:339

1- (1)) نگر:دیوان شیخ بهائی ص 174.بیفزایم که ضبط دیوان:«پیوسته ز تو بر دل من...» می باشد.
و ملازمت سلاطین عصر دچار نمیگردید» (1).

و این هم کلّیّت ندارد،چه قبل از او و بعد از او بسیاری از بزرگان دین را نشان داریم که ملازمت سلاطین را می نموده اند.و در مجالس المؤمنین تقریبا حدیثی دراین باره نقل کرده و شرح حال جمعی از رجال را نوشته که وزیر یا امیر فلان پادشاه بوده اند (2).

و از آن طرف چون فی الجمله اسلاف او مستخدم دیوان بوده اند،آن علوّ نفس و شرافت گوهر که توأم با توفیقات ربّانی در سلوک راه حق و یقین می باشد،برای او حاصل نشده و آن اخلاقی که باید در مردان راه حق باشد،ملکۀ او نشده و همیشه می خواسته که دریای فضائلش موّاج و بهمه کس بزرگی علم و فضل خود را ظاهر سازد؛چنانچه نوشته اند:وقتی در مجلس درس حکیم کامل و دانشمند فاضل مرحوم ابن مسکویه رضی اللّه عنه وارد شد و شاگردان او همه،جابرجا نشسته بودند.پس بملاحظۀ اینکه می خواست اظهار فضائل و کمالات خود را نماید،جوزی بابن مسکویه داد و گفت:مقدار مساحت این جوز را بشعیرات بیان کن؛ابن مسکویه در ازاء آن جوز، جزوی که در علم اخلاق بود باو داد و فرمود:تو اوّل خود را اصلاح کن تا من سپس مساحت این را بگویم!.

در کتاب الاصفهان که جناب سیّد جناب-سلّمه اللّه تعالی-در تاریخ اصفهان می نگارد و قسمت رجالی آن تاکنون آنچه نوشته شده بمراقبت و اهتمام و حضور و نظریّات این حقیر بوده،وقتی شرح حال ابن مسکویه را می نوشتیم و باین حکایت رسیدیم؛جناب سیّد مرقوم فرمودند که:«این حرکات کودکانۀ ابن سینا در برابر همچنین استادی مانند ابن مسکویه بزرگوار،بسی پستی مراتب و مقامات او را آشکار

ص:340

1- (1)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 180.
2- (2)) نگر:مجالس المؤمنین ص 335.
می سازد» (1).

و همچنین باز شیخ الرئیس را در پاره ئی از تألیفات خویش اشاره ئی است بر این که:

فلان مطلب را من به ابن مسکویه گفتم و او نفهمید و مکرّر کردم و آخر درست فهم نکرد! که اجمالا معلوم می شود میان ایشان صفائی نبود.

ولی برحسب ظاهر و در بادئ النظر و به اقتضاء شهرتی که شیخ الرئیس را است، چنان برمی آید که او در عصر خود بر همۀ حکماء سلف و معاصرین تفوّق داشته؛هر چند که بعد از دقّت نظر و تعمّق،بعضی از حکماء را از معاصرین او و غیره می توان در بعضی از مراتب بر او ترجیح داد.و بهمین راه او را شرف الملک و شیخ الرئیس لقب داده اند-چنانچه در پزشکی نامه تصریح کرده (2)-هرچند که ما در صدر ترجمه وجه تلقّب او را بشیخ الرئیس نقل از روضات چیز دیگری نمودیم،و ظاهرا قول پزشکی درست باشد؛چنانچه تأیید آنرا هم از سلّم السموات-که خود روضات (3)ناقل آن است- پس از این خواهیم نوشت.

و در قصص العلماء گوید:او ادّعای تعلیم کرد که همچنانی که افلاطون یا ارسطو یا غیره را معلّم اوّل گویند و ابو نصر فارابی را معلّم ثانی،او را هم معلّم ثالث خوانند.و چون معلّم باید در هر علمی اگر با خداوند آن مباحثه کند بر او غالب آید؛لهذا او با صاحبان همۀ علوم مباحثه کرد و غالب آمد جز علم کیمیا و موسیقی،که شیخ می گفت:انقلاب

ص:341

1- (1)) در کتاب الإصفهان جناب،«قسمت رجالی»وجود ندارد،و از اینرو هرچند در آن ذکر ابن مسکویه و ابن سینا هردو رفته است-نگر:الإصفهان ص 219،218-امّا این عبارت را در آن کتاب نیافتم.جناب را کتابی دیگر است به نام کتاب مشاهیر اصفهان،که هنوز به طبع نرسیده؛شاید عبارت حاضر را بتوان در آن رساله سراغ گرفت.
2- (2)) در جریان تصحیح حاضر،متأسّفانه به این کتاب دست نیافتم.
3- (3)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 181.
مهیّت در آن لازم می آید و آن بقواعد علم حکمت باطل است.و کسی که طرف او بود گفت:من از آوردن برهان عاجزم ولی در برابر تو عمل می کنم.شیخ فرمود:شاید شعبده کنی و بر حسّ من مشتبه نمائی؛او گفت:من اجزائی بتو می دهم و خود در چهار فرسنگی می نشینم و بدستوری که می گویم رفتار کن.و شیخ بدان نحو قبول و عمل کرد و کیمیا شد؛و از آن پس اقرار بعجز خود نمود و گفت:من علم کیمیا و موسیقی را نیز تحصیل می کنم و معلّم می شوم.پس کتابخانه اش آتش گرفت و دماغش افسرده شد و از آن ادّعاء گذشت؛و از این جهت او را شیخ الرئیس لقب دادند» (1).

ولی البتّه در نظر مطالعه کنندگان هست که ما از این پیش نوشتیم که او در کتاب شفاء،گذشته از این که موسیقی را آورده مسائلی چند بر آن افزود که متقدّمین حکماء از آن غافل بوده اند؛و در خصوص کیمیا نیز هرچند که در کتاب شفاء در ابطال آن کوشش کرده ولی پس از آن-از قراری که در کشکول شیخ بهائی است-کتاب حقائق الاشهاد را در صحّت آن نوشته (2)؛و همچنین کتابی دیگر در کیمیا و هیئت صور فلکیّه دارد که در تألیفات او یاد می نمائیم.و کتابخانه آتش گرفتن نوشتیم که در اوائل امر و بودن بخارا بوده،و دیگر در قصص حقائق این کلمات خود را واضح نکرده.

[تکفیر شیخ الرئیس]

جماعتی از فقهاء اهل سنت و غیره از معاصرین او یا دیگران،قول او را در انکار حدوث عالم و معاد جسمانی سند کرده صریحا گفته اند:او کافر است،از آن جمله امام غزالی در کتاب المنقذ من الضلال (3).

ص:342

1- (1)) نگر:قصص العلماء-طبع انتشارات حضور-ص 299.
2- (2)) نگر:کشکول،مجلّد 2 جلد 4 ص 168.
3- (3)) نگر:المنقذ من الضلال-در مجموعه رسائل الإمام الغزّالی،رسالۀ 24-ص 543.
و بسیاری دیگر اعتذار از آن جسته گفته اند:مقصود از این کلمات که در کتاب شفاء آورده تحریر مطالب حکماء یونان است،و آنچه اجتهاد او و عقیدۀ او باشد آنها است که در اشارات یا دیگر کتب آورده.و او خود این رباعی را در ردّ مکفّرین خود گفته:

کفر چو منی گزاف و آسان نبود محکم تر از ایمان من ایمان نبود

در دهر چو من یکی و آن هم کافر پس در همه دهر یک مسلمان نبود (1)

و الحقّ و الانصاف این رباعی جوابی باصواب و عین صدق و مطابق واقع است،که اگر بنا شد این گونه حکیمان دانشمند که زمین از نور علم و دانششان در حرکت و اضطراب است کافر باشند؛پس چه کسان مسلمان خواهند بود!.

در قصص العلماء گوید:«شخصی از منکرین شیخ همواره از قبرستان همدان می گذشت و آن جناب را بفاتحۀ یاد نمیکرد،بگمان اینکه او زیدی است.تا شبی در خواب دید که حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله با شیخ پهلوی هم دیگر نشسته اند؛آن شخص از حضرت پرسید که:ابو علی زیدی است،چرا اینقدر تقرّب یافته؟حضرت فرمود:تو با این عنق منکسره فهمیدی که زیدی مذهب بد است و ابو علی با این فهم و فطانت نفهمید؟!» (2)؛انتهی.

و از مرحلۀ کفر و اسلام هم که گذشتیم،جماعتی او را برحسب ظاهر کلمات و حالات او-که شیوه و مقتضی حال عموم علماء آن اعصار است-،سنّی دانسته اند؛ چون مرحوم علاّمۀ مجلسی در بحار (3)،و شیخ علی شهیدی در درّ المنثور 4،و آقا میرزا

ص:343

1- (1)) این دو بیت را،در مصادر بسیاری به نقل از خود شیخ آورده اند؛از جمله بنگرید: روضات الجنّات ج 3 ص 179.
2- (2)) نگر:قصص العلماء-طبع انتشارات حضور-ص 301.
3- (3)) به سخن علاّمۀ مجلسی در باب تسنّن شیخ الرئیس در بحار دست نیافتم،بیفزایم که در بعضی از مواضع بحار اشاراتی به تکفیر شیخ از سوی علاّمه به چشم می آید؛نگر:-
محمّد باقر چهارسوئی در روضات (1)؛بلکه نوعا علماء شیعه او را سنّی می دانند،و مخصوصا شیخ بهائی-أعلی اللّه مقامه-بسی در طعن و انکار او کوشش کرده و از کلمات خود تعریضاتی چند بر او آورده؛چنانچه در مثنوی نان و حلوا و شیر و شکر بسیار مذمّت از او و مؤلّفاتش کرده (2)و در سایر کلمات و حکایاتش-مانند شکار رفتن شاه عبّاس-درست با او طرفیّت نموده.و در کشکول،از مرحوم شیخ مجد الدین بغدادی رحمه اللّه نقل کرده که او فرموده:«من حضرت رسول صلّی اللّه علیه و آله را در خواب دیدم و پرسیدم که:دربارۀ پسر سینا چه فرمائید؟فرمودند:او خواست بدون توسّط من بخدا برسد و من با دست خود او را منع کردم و در آتش افتاد» (3)؛انتهی.

و جماعتی دیگر از بزرگان،بعضی از کلمات دیگر او را گرفته اند و حالات توبت و انابت آخر عمرش را-که می نویسیم-سند کرده او را اهل نجات گفته اند.

از آن جمله عین القضاه همدانی در بعضی از کلمات خود (4)،و امام یافعی در

ص:344

1- (1)) نگر:روضات الجنات ج 3 ص 180.
2- (2)) گویا اشاره است به این منظومه: دل منوّر کن به انوار جلی چند باشی کاسه لیس بو علی سرور عالم شه دنیا و دین سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین سؤر رسطالیس و سؤر بوعلی کی شفا گفته نبیّ منجلی سینۀ خود را برو صد چاک کن دل از این آلودگیها پاک کن نگر:دیوان شیخ بهائی،منظومۀ نان و حلوا ص 121.
3- (3)) نگر:کشکول،مجلّد 1 جلد 1 ص 87.
4- (4)) گویا اشاره به سخنی ارجمند است که عین القضات،دربارۀ شیخ آورده؛نگر:تمهیدات-
مرآت الجنان (1)،و خواجۀ پارسا در فصل الخطاب (2)،و مؤلّف روضه الصفا (3)و غیره.

و مرحوم میرداماد قدّس سرّه نظر باینکه خود از اهل حکمت و فلسفه بوده،مانند مرحوم غیاث الحکماء رحمه اللّه-که عبارت او در حقّ آن جناب گذشت-عباراتی بلند در حقّ او دارد و بکمال تعظیم و احترام نام او را برده،و بلکه افتخار بشرکت با او در علوم حکمیّه کرده (4).و مرحوم قاضی نور اللّه-نوّر اللّه روحه الشریف-در مجالس المؤمنین اصراری بلیغ در تشیّع او نموده و بهرطور که بوده بتکلیف تمام او را شیعه دانسته،و عبارات او را در مبحث امامت إلهیّات شفا که دلالت بر تشیّع او دارد (5)،نقل کرده؛مانند اینکه خلافت را بنصّ،أصوب از إجماع دانسته و گفته:کسی که دارای حکمت نظری و خواصّ نبوی باشد چیزی ندارد تا اینکه ربّ انسانی گردد و عبادت او پس از عبادت حق،روا باشد؛ و او سلطان عالم زمینی و خلیفۀ خدا است.و البتّه چنین صفات صادق نیست الاّ بر حضرت امیر المؤمنین علیه السّلام.و ایرادات و شبهاتی را که بر سایر عبارات او در این مبحث وارد می آید-که موهم خلاف این عقیده است-آورده و بهرطور که بوده جواب داده.

و نیز استدلال کرده باین که:او در فطرت تشیّع متولّد شده و از میان همۀ سلاطین عصر انقطاع بسلاطین شیعه هریک بعد از دیگری داشته.

و انصاف اینکه این سخن بسی بجا باشد،چه او اگر مطابق میل سلطان محمود از تسنّن و سایر تملّقات رفتار می کرد،مانند حکیم فردوسی رحمه اللّه این همه ناملایمات را تحمّل نمی نمود و باین سختیها نمی افتاد.

و در جملۀ کلمات مهمّۀ او درباره حضرت امیر علیه السّلام اینکه مرحوم شیخ حسین بن

ص:345

1- (1)) نگر:مرآه الجنان ج 3 ص 47.
2- (2)) نگر:فصل الخطاب ص 262.
3- (3)) نگر:روضه الصفا ج 7 ص 472.
4- (4)) این گونه عبارات در آثار میر رحمه اللّه بسیار است؛از آن جمله بنگرید:تقویم الإیمان-چاپ شده بهمراه کشف الحقائق-ص 296.
5- (5)) نگر:مجالس المؤمنین ص 330.
عبد الصمد رحمه اللّه در شوارق فرموده که:«او در بعضی از کلمات خود تصریح نموده بر اینکه اگر نصّی هم در شأن حضرت امیر علیه السّلام نمیبود،معهذا تقدیم او بواسطۀ مزایا و فضائل او واجب می بود» (1).

و از جمله کلمات جامعۀ جلیلۀ او دربارۀ آن حضرت اینکه فرموده:«علی بن ابیطالب علیه السّلام،در میان مردم چون معقول است در میان محسوس» (2).و در مجالس المؤمنین پس از ایراد این سخن فرماید که:یعنی چنانکه معقول بناء بر تجرّد از مادّه اشرف از محسوس است که مقارن به کثافت مادّه است،آن حضرت افضل و اشرف است از دیگر مردم.و می تواند بود که مراد آن باشد که:حکماء و عقلاء بحث نمی کنند الاّ از حال او،و دیگران مانند محسوسات جزئیّه اند که از مبحث خارج اند.و چون حکماء در وجه اعتنای خود ببحث از معقولات آن (3)گفته اند که غرض از علوم حکمیّه این است که نفس انسانی را کمالی حاصل شود که ببقای نفس باقی ماند و جزئیّات محسوس بناء بر تغییر و تبدیل از این قبیل نیستند،پس آن کلمۀ جامعۀ شیخ اشارت می شود بآنکه مجرّد معرفت حضرت امیر علیه السّلام،تحصیل کمال و سرمایۀ حصول امانی و آمال است» (4)؛انتهی.و هم در مجالس (5)و بسیاری از کتب دیگر (6)از این دو رباعی او استظهار تشیّع او را کرده اند:

ص:346

1- (1)) در جریان تحقیق حاضر به این کتاب دست نیافتم.گویا این رساله هنوز به چاپ نرسیده است.
2- (2)) این سخن شیخ را،معمولا به رسالۀ معراجیۀ او منسوب می نمایند؛اما راقم آن را در این رساله نیافت.
3- (3)) چنین است در دستنوشت.
4- (4)) نگر:مجالس المؤمنین ص 334.
5- (5)) نگر:همان.
6- (6)) نمونه را نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 181،قصص العلماء-طبع انتشارات حضور- ص 306.
بر صفحۀ چهره با خط لم یزلی معکوس نوشته اند نام دو علی

یک لام و دو عین با دو یای معکوس از حاجب و عین و انف با خطّ جلی

*** تا بادۀ عشق در قدح ریخته اند و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

در جان و روان بوعلی مهر علی چون شیر و شکر بهم درآمیخته اند

و مرحوم حاجی نایب الصدر شیرازی در جلد دویم طرائق نوشته که:«او را مشرب عذب صافیۀ صوفیّه بوده و با مشایخ ایشان صحبت نموده و عقاید حقّۀ آنان را داشته» (1).و پارۀ از کلمات او را در این خصوص از نمط نهم اشارات نقل کرده.و مانند اینکه در مجالس می خواسته شیعه زیاد کند بعضی دست و پاها زده،او هم می خواسته صوفی زیاد کند آن قسمت عبارات او را آورده!.

و آنچه ما را بعد از تأمّل و تعمّق در حالات او و کلمات حضراتی که نوشتیم بنظر میرسد اینکه:آن حکیم دانشمند و فیلسوف بی مانند-نظر باینکه تمام عقاید و احکام و اصول و فروع اسلام مطابق با حکمت الهی و ریاضی و طبیعی و سیاسی و غیره همه می باشد،و تا دامنۀ قیامت اگر تمام حکماء عالم خواهند قوانینی بهتر از احکام این پیغمبر حکیم مسلمانان وضع کنند ممکن نمی شود،و هرکه دانش و حکمتش باقسامها بیشتر است بیشتر پی بمحاسن این دین مبین برده-معتقد بدین بوده که این پیغمبر از جانب حکیم علی الإطلاق مبعوث و تمام دستوراتش بوحی و الهام از کلام ملک علاّم است،و از وفور دانش و حکمت بعضی از کلمات و دستورات او را غیر از آنچه بعضی دیگر از مسلمانان فهمیده اند دانسته و این مایۀ آن شده که بعضی خیال کرده اند تکذیب دستورات پیغمبر را کرده.و البتّه محاسن و اهمّیّت اخلاقی را که در حضرت امیر علیه السّلام

ص:347

1- (1)) نگر:طرائق الحقائق ج 2 ص 558.
بود و همه برطبق مقتضیات تکمیل نفس و حکمت می باشد،بیش از سایر کسانی که ادّعاء شیعگی او را می کنند فهم کرده و او را خلیفۀ هم چنین پیغمبری دانستن سزاوارتر می دیده.و همان چیزی که باعث شد که خود آن حضرت در بیست و پنج سال خلافت آنان با ایشان مماشاه می کرد،او را باعث بود بر اینکه مانند تمام اهل آن اعصار در کتب و کلمات و اقوال و احوال خود از ایشان بنیکوئی نام برد و اظهار براءت و قدحی از ایشان نکند؛و کجا مانند بسیاری از علماء سنّت حدیثی برای ایشان وضع کرده یا از جانب ایشان در موضوعی طرفیّت کرده است؟!.

و چون تکمیل نفس و تصفیۀ باطن و رساندن انسان خود را بمقامی که تا آنجا قابلیّت رسیدن دارد-که غرض اصلی از جادادن نفس را در این خاکدان همین و در حقیقت عین حکمت است-اگر بر وفق دستورات این پیغمبر باشد با ریاضت،آن را تصوّف گویند؛و این حکیم هم بقوّت علم و عمل البتّه آنجا رسیده است صحیح است که نام صوفی هم بر او نهاده شود،که حکیم و صوفی را ما در حقیقت و وصول به مقصد بیک معنی خواهیم گرفت.

و بالاخره پس از اینهمه کلمات ما او را مسلمان و شیعه و صوفی بمفاهیمی که برای آنها نوشتیم می دانیم،و انشاء اللّه مشمول رحمت واسعۀ حضرت یزدان و نائل بمقام رضا و رضوان خواهد بود.

و آن بزرگوار بسیاری از مطالب حکمت طبیعی و ریاضی را کشف نمود که حکماء پیش،از آنها غافل بودند و اکنون بعد از چند قرن حکماء اروپا باسباب و آلات و مقدّماتی که در آن روزگار نبوده،و (1)بدانها پی برده اند؛مثل اینکه معروف است که او یرقان قبل السبع را علاج کرد،با اینکه آن را عسر العلاج می دانستند و در آن زمان از

ص:348

1- (1)) چنین است در دستنوشت.
معالجۀ آن عاجز بودند.

و در سلّم السموات نوشته که:«اهل حکمت نظریّه و اطبّاء پس از افلاطون و ارسطو از هیچ کس آن سود نبردند که از آثار و تعلیقات او بردند،و از این جهت او را بشیخ الرئیس لقب دادند.و او در پاره ئی از مطالب حکمت با فاریابی (1)مخالفت کرده، مانند مفهوم قضیۀ ذهنیّه؛و در بعضی از مسائل طب با جالینوس براه خلاف رفته،مثل اینکه جراحت سل سینه قبول علاج نخواهد کرد چه آن در عضو متحرک است که شش باشد،و التیام متحرّک الاّ بسکون صورت نبندد؛و آن را بسل گوسپند که التیامش محسوس است نقض کرده» (2).و در تاریخ بیهقی نوشته که:«او در هواهای مختلف و امکنۀ متباعده بسیاری از جراحات سل را بگل قند و شیر علاج کرده» (3)؛انتهی.

و او خود در قانون نوشته که:آنچه من تجربه کرده ام و در هر بدنی سودمند تواند بود؛ اینکه صاحبان سل یکسال تمام گل قند شکری بخورند و هر روز آنچه توانند اگرچه بنان خورش هم باشد مصرف نمایند،و هرگاه ضیق النفس طاری شود باندازۀ حاجت شربت زوفا بنوشند،و اگر حمّاء دقیه دست دهد قرص کافور بکار برند؛و البتّه از این راه تخلّف نکنند.و من اگر از تکذیب مردمان نمی اندیشیدم فوائد عجیبه در این باب حکایت می کردم.از آنجمله زنی را این درد روی داد و چندان شدّت کرد که تن به مرگ داد و همی خواستند جهاز مرگ برایش آماده کنند،پس برادرش به معالجت کمر بست و دستوری را که گفتم مداومت کرد تا از فضل حضرت یزدان بهتر شد.و من خجلت

ص:349

1- (1)) چنین است در دستنوشت.
2- (2)) راقم در جریان این تصحیح،به متن سلّم السماوات دست نیافت.مرحوم مؤلّف نیز -آنگونه که پیش از این خود اشاره کرد-این بخش را از روضات اقتباس کرده است؛نگر: روضات الجنّات ج 3 ص 181.
3- (3)) نگر:تاریخ الحکماء-ترجمۀ فارسی-ص 567.
می بردم که بگویم چه قدر گل قندبوی خورانیدم و نمی توانم بدرستی مقدار آن را تعیین نمایم»؛انتهی.

در تحفه العالم فرماید که:بخاطر است که در جائی نوشته دیدم منقول از حکیم دانا شیخ الرئیس که با حکیمی دیگر می فرموده است:اگر جائی دیگر غیر از این عالم بجهت ایستادن بود،این زمین را بجرّثقیل برمی داشتم»؛و پس از چند سطر فرماید که:«شیخ اجلّ که این ادّعا را نمود بتعلیم مردم نپرداخت که عوام و مردم بازار بآن رهبر شوند و بکار معیشت آنها آید،بخلاف حکمای فرنگ که بصنعت کاران و ارباب حرفه بیاموختند تا کارها بر ایشان آسان گردد» (1)؛انتهی.

و از جملۀ مطالب مهمّۀ منسوبۀ بدان جناب اینکه او گفت:من زهره را بر روی قرص آفتاب مشاهده نمودم.در قصص العلماء فرماید که:«ابو علی می گوید که در روز ستارۀ عطارد را دیدم که در وقت مقارنه با آفتاب بر روی آفتاب بود،مانند خالی که بر روی کسی باشد،اگرچه عطارد در فلک دوّم است و شمس در فلک چهارم،لیکن چون مقارنه بود-یعنی در یک برج و در یک درجه و در یک دقیقه جمع گشته بودند-چنان بنظر می آمد که خالی بر روی آفتاب است» (2)؛انتهی.

و این نقل قصص در مورد عطارد اشتباه است،آنچه خود او در شفاء نوشته این است که فرماید:«من ستارۀ زهره را مانند خالی بر روی جرم شمس دیدم» (3)؛انتهی.

و انکشاف آن حکیم فرزانه که بطور قطع و یقین نقل کرده،بسی محلّ توجّه و دقّت

ص:350

1- (1)) برای دست یابی به منبع این سخن،دو رسالۀ تحفه العالم مطبوع مشهور-:اوّلی از آن شوشتری،در شرح سفرنامۀ هند او؛و دوّمی در شرح خطبۀ کتاب شریف معالم الدین-را بر رسیدم،امّا آن را در هیچیک از این دو نیافتم.
2- (2)) نگر:قصص العلماء ص 421.
3- (3)) به موضع این مطلب در کتاب شفاء دست نیافتم.
نظر ارباب هیئت و موجب بزرگی مقام دانش و درایت او گردید،و تا قریب باین اعصار همگی حکماء آن را از او قبول کرده و مورد تعظیمش می داشتند؛چنانکه یکی از ادلّۀ محاطیّت فلک زهره را نسبت بفلک شمس پس از اختلاف منظر و غیره،همین را می نوشتند که شیخ الرئیس زهره را مانند خالی بر روی آفتاب دیده؛چنانکه قاضی زادۀ رومی در شرح کتاب ملخّص چغمینی و ملا مظفّر گنابدی در شرح بیست باب ملاّ عبد العلی بیرجندی آورده اند.

و در سلّم السموات فرماید که:بعضی از مسائل هیئت و نجوم که بطلمیوس حکیم و غیره بظنونی چند در آنها استناد نموده بودند،نزد این حکیم بدرجۀ حسّ و یقین رسید، مانند اینکه آفتاب در فلک چهارم و زهره در سیّم است؛چنانچه گوید:من زهره را مانند خالی بر روی آفتاب دیدم» (1)؛انتهی.

و به هرحال عقیدۀ قدماء بر این سخن راسخ بود و این دعوی را از او قبول کرده بودند،بلکه از ابن ماجد اندلسی بالاتر از آن را هم پذیرفتند که او گفته:من زهره و عطارد را هر دو بیک بار بر روی قرص آفتاب دیدم در زمانی که هردو محترق بودند.

تا اینکه شعشعۀ دانش و درایت مردمان اروپا بر صفحات ایران تابش افکنده فهمیدند که آن همه،محض خیال و توهّم بود؛چه این گونه حکماء هیچ کاری را بقیاس و گمان درست ندانند و این گونه مطالب طبیعی را تا بحس درنیاید هیچ نشمرند.و بواسطۀ آلات و اسبابی که اختراع نموده اند فهمیده اند که:اینها کلافهائی باشد بر روی خورشید.و اوّل کسی که آنها را بکلف مشاهده نمود فائرلیون در سنۀ 1020 و بعد از آن گالیله در سنۀ 1021 و غیره،که تاکنون بسیار دیده اند و بسر حدّ یقین رسیده؛هرچند

ص:351

1- (1)) پیش از این اشاره کردیم که،این رساله در جریان تصحیح حاضر دست یاب این راقم نشد.
که پاره ئی از حکماء ایران نیز با فقدان این آلات امروزه آنها را بر روی قرص خورشید دیده اند؛چنانچه در شرح چغمینی گوید که:«پاره ئی از مردم گمان کرده اند که بر روی قرص آفتاب،نقطه ئی است سیاه که اندکی از مرکز آن بالاتر است،مانند کلف که بر صفحۀ ماه نمودار است».و البتّه ما را بایستی بسی افتخار بوجود این کسانی باشد که بدون آلات و اسباب امروزه،این کلفها را مشاهده کرده اند و خیلی باید مقام فضیلت و بزرگواری ایشانرا تمجید نمائیم.

و هم چنین ابن رشد طبیب فیلسوف منجم عربی که در قرن پنجم هجری می زیسته، و گمان کرده که عطارد را بر روی قرص آفتاب دیده؛محض خیال و توهّم بوده.و مسیو اراکو رئیس رصدخانۀ دولتی فرانسه او را تکذیب کرده و گفته که:قطر عطارد در اوقات عبور از روی قرص آفتاب دوازده ثانیه بیش نباشد،و کلف مستدیر مظلمی که بقطر دوازده ثانیه باشد در روی قرص آفتاب با چشم دیده نشود.و احتمال قوی داده که آن راصد عرب،کلفی از آفتاب را دیده و عطارد پنداشته.و هم چنین سکالیژه و کپلر که از منجّمین معروف اروپا می باشند و گمان کرده اند که در اوائل ماه صفر سنۀ 1016 -یعنی 28 مۀ سنۀ 1607-عطارد را بر روی قرص آفتاب دیده اند،اشتباه نموده اند و متأخّرین ایشان را تکذیب کرده اند.و نه اینکه حکماء اروپا منکر دیدن زهره یا عطارد بر روی قرص آفتاب باشند،بلکه دیدن یکی از آنها را بر روی آن در حالت احتراق هریک از آنها ممکن می دانند و گویند تا بحال هم مکرر واقع شده؛و لکن هردو را باهم در یک وقت محترق شدن انکار نموده اند.و آنرا هم ممکن می دانند،لکن گویند بحسب استخراجات صحیحه و ارصاد و زیجات معتبره تاکنون واقع نشده؛و دربارۀ یکی از آنها-چنانچه نوشتیم-گویند:با چشم و بدون آلات و اسبابی که در این اواخر برای این کار تهیّه نموده اند،ممکن نیست.و گفته اند که:محقّقا نخستین کسی که عطارد را بر روی قرص خورشید دیده،کاماندی معلّم مدرسۀ پاریس بوده که در روز 7 نوامبر

ص:352

سنۀ 1631 مطابق اوائل ع 2 سنه 1041 در شهر پاریس آنرا بر روی عکس قرص آفتاب که بورقی کاغذ سفید افتاده بود در اطاق تاریکی دید،و این تدبیر در آن اوقات معمول بود برای رؤیت کلفها؛و پس از دیدن آن بی اختیار از غایت شعف فریاد برکشید که:یافتم آن چیزی را که سالها است حکماء طبیعیّین در جستن آن اصرار دارند!.و از آن وقت باز تاکنون اوقات عبور هریک از زهره یا عطارد را بر روی قرص آفتاب -یعنی بعبارت اخری کسوف آفتاب را بواسطۀ یکی از این دو ستاره-از زیج استخراج و در بعضی از تقاویم می نویسند،و در افقی که دیدن آن ممکن باشد قبل الوقت حرکت و آلات و اسباب معموله را نصب می نمایند و مکرّر بدیدن آن نائل شده اند.که یک وقت آن راجع بزهره در روز 4شنبه 28 شوّال سنۀ 1291 بوده و در تهران دیده اند؛و در نامۀ دانشوران از آن شرحی می نویسد (1).مرحوم حاجی نجم الدوله رحمه اللّه در مقدّمۀ تقویم سنۀ 1325 وقت های عبور عطارد را از روی شمس تا صد سال استخراج کرده و نوشته؛ و همچنین جناب سیّد جلال الدین تهرانی در مقدّمۀ تقویم سنۀ 1342 عبور آن را که در روز 5 شنبه 3 شوّال آن سال واقع شد،خبر داد و نوشت.و جناب آقا میرزا ابو القاسم خان نجم الملک در مقدّمۀ تقویم سنۀ 1345 وقوع آن را در روز 5 شنبه 15 ج 1 سنۀ 1346 نوشت.

و به هرحال این مطلب در این ازمنه غرابت و اهمّیّتی ندارد.مقصود آن ادّعای مرحوم شیخ الرئیس بود که تا این اواخر همه کس آن را از او قبول،و در این اوقات سهو او را واضح نموده اند.

و دیگر از جملهء اشتباهات او-چنانچه صلاح الدین صفدی در کتاب وافی بوفیات گفته-اینکه:«او از غایت استبداد بنفس و اتّکال بذهن خود،در ادویۀ مفرده بنطاقلن را

ص:353

1- (1)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 140.
که بمعنی 5 برگ باشد و بتقدیم باء بر نون است،در حرف نون یعنی بتقدیم نون بر باء آورده!» (1).

و آن جناب را از اثر افکار صائبه و نتیجۀ خامۀ خجسته،تألیفاتی بسیار بتازی و پارسی همه در غایت متانت و دلپذیری و فائده باشد؛بدین شرح: