گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
آنچه در بخارا تألیف کرده:






1-کتاب حکمت عروضیّه،که آن را مجموع گویند و بخواهش شیخ ابو الحسن عروضی تألیف شده.و آن نخستین نسخه ای است که او در حکمت تألیف نموده؛و گفته اند عمر او در وقت تألیف آن 21 سال بوده.

2-کتاب حاصل و محصول،برای شیخ ابو بکر برقی نوشته؛بیست جلد.

3-کتاب البرّ و الإثم،که هم به نام ابو بکر برقی در اخلاق پرداخته؛دو جلد.

4-کتاب لغات سدیدیّه در اصطلاحات طبّیّه،بنام امیر نوح بن منصور سامانی؛پنج جلد.

آنچه در خوارزم تألیف کرده:

5-رسالۀ مبسوطی در الحان موسیقی،بنام ابو سهل مسیحی.

6-رسالۀ در علم درایه،نیز بنام ابو سهل.

7-مقالۀ در قوای طبیعیّه،بنام ابو سعید یمامی.

8-قصیدۀ عربی در منطق،بنام ابو الحسین سهلی.

ص:354

1- (1)) این مطلب را در الوافی بالوفیات صفدی نیافتم؛نگر:الوافی بالوفیات ج 12 ص 391 تا 412 ترجمۀ شمارۀ 368.
9-کتابی در کیمیا و هیأت صور فلکیّه،بنام ابو الحسن مزبور.

که مؤرّخین گفته اند:جناب شیخ بیانات طریفه و حکایات بدیعه در آن نوشته، چنانچه در باب تکوّن سنگ مثّانه شرحی گفته؛و در باب دویم آن از تکوّن جبال فصلی مشبع نوشته،و گفته که:کوهها از اسباب اصلیّه و اتّفاقیّه بوجود آیند و از آن جمله زلزله باشد.و مطلبی گفته که گویا از حلیۀ راستی عاطل باشد،یعنی گفته که:پاره ئی از اجسام مرکّبه که جزء غالب آنها مس بود در ایران از آسمان به زمین افتاده درحالی که مشتعل بود و بآتش خارجی هم اذابه نمیشد!.و هم نوشته که:قطعۀ آهنی که بوزن 800 انس یعنی 150 من بود فرود آمد و آنرا نزد پادشاه بردند،حکم کرد تا از آن قدّارۀ ساختند،و عقیدۀ اعراب آن است که قدّاره های اهالی کایتی (1)که زیاده از حد تعریف دارد،از این آهن است.

10-کتاب تدارک در انواع خطاء طبیب در معالجات،نیز بنام ابو الحسین مسطور.

11-رساله ئی در نبض به زبان پارسی،که در دیباچۀ آن نوشته که:بفرمان عضد الدوله تألیف شده.و اینجا اشکالی بهمرسد،چه عضد الدوله در 8 شوّال سنۀ 372 وفات کرده و آن وقت بنابر قول مشهور یکسال پیش از تولّد شیخ بوده،یا بتحقیق شیخ در آن زمان 9 ساله بوده؛و ممکن است که آن را بفرمان مجد الدوله و یا شمس الدوله تألیف کرده باشد و کاتب اشتباها عضد الدوله نوشته.یا اینکه-چنانکه در نامۀ دانشوران ترجیح داده (2)-،آن کتاب را ابو علی ابن مسکویه تألیف کرده باشد،چه آنچه شیخ در مسئلۀ موسیقاریّه در قانون گفته با عباراتی که در آن رساله دارد،برخلاف یکدیگر است.

ص:355

1- (1)) چنین است در دستنوشت؛در نامۀ دانشوران ج 1 ص 134:«کاینی».
2- (2)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 135.
آنچه در جرجان تألیف کرده:

12-کتاب اوسط جرجانی،در منطق؛بنام ابو محمّد شیرازی.

13-کتاب مبدء و معاد،در نفس،بنام شیخ ابو محمّد بن إبراهیم فارسی که احتمال دارد همان شیرازی باشد.

14-کتابی در ارصاد کلّیّه،بنام شیخ ابو محمّد؛و شاید با آن دو سابق متّحد باشد.

آنچه در ری تألیف کرده:

15-کتاب معاد،بنام مجد الدوله.

16-رساله ئی در خواصّ سکنجبین،که آنرا بزبان لاتینی ترجمه کرده اند.

17-رساله ئی منتخب از کتاب ارسطو در خواصّ حیوانات.

آنچه در همدان تألیف کرده:

18-کتاب شفاء در حکمت مشّاء،هجده جلد.و آن کتاب شریف از اجلّ مؤلّفات آن فیلسوف بزرگوار است که بنا بقول ابن ابو اصیبعۀ خزرجی در کتاب عیون الأنباء در طبقات أطبّاء آن را در بیست ماه بپایان برده و خلاصۀ اقوال متقدّمین و نقاوۀ افکار متأخّرین را همه در آن آورده،و طرائف مشاهدات و غرائب معاینات خود را در آن بفصل مشبعی یاد کرده.و از زمان او تاکنون،آن کتاب مبارک موضوع درس و بحث حکماء اعصار و مطرح توجّه و دقّت بزرگان روزگار است.و جماعتی بنوشتن شرح یا حاشیه بر آن یا تصرّفاتی دیگر،کمالیّت خود را اظهار نموده اند:

1-ابن صلاح همدانی،و او را شرحی می باشد بر آن؛وفاتش سنۀ 548.

2-مرحوم علاّمۀ حلّی-أعلی اللّه مقامه-،و او کتابی دارد بنام کشف الخفاء از کتاب شفاء.

ص:356

3-ابن مرزوق نحوی،و او چنانچه در بغیه الوعاه سیوطی نوشته:«شرحی دارد بر شفاء» (1)؛لکن معلوم بنده نیست که شفاء شیخ است یا دیگری.وفاتش سنۀ 781.

4-مرحوم غیاث الحکماء رضی اللّه عنه که او-چنانچه در احوالش نوشتیم (2)-حاشیه ئی بر إلهیّات آن دارد.

5-مرحوم شاه طاهر اسمعیلی-علیه الرحمه-،و او نیز حاشیه ئی بر إلهیّات آن نوشته؛وفاتش سنۀ 952.

6-مرحوم میرزا ابراهیم همدانی-رضوان اللّه علیه-،و او هم حاشیۀ بر إلهیّات دارد.

7-مرحوم ملاّصدرای شیرازی-قدّس اللّه روحه-،و او نیز حاشیۀ بر إلهیّات نوشته؛وفاتش سنه 1050.

8-مرحوم محقّق سبزواری رحمه اللّه،و او شرحی بر آن نوشته.

9-مرحوم آقا حسین خوانساری-رحمه اللّه علیه-،و او را دو حاشیه بر آن کتاب باشد.چه از نخست حاشیه ای بر آن نوشت و مرحوم محقّق سبزواری رحمه اللّه در شرح خود

ص:357

1- (1)) نگر:بغیه الوعاه ج 1 ص 46 ترجمۀ شماره 75.
2- (2)) در سال 1210 از مکارم الآثار کبیر و متروک،در شرح حال حاجی میرزا عبد الرحیم عشرت فسائی ص 166 اصل دستخط مؤلّف نوشته:هیجدهم:حاشیه بر إلهیّات کتاب شفاء شیخ الرئیس رحمه اللّه در حکمت. بیفزایم که این نسخه بوسیلۀ مؤلّف،به استادنا العلاّمه حضرت آیه اللّه روضاتی سپرده شده است؛و ایشان بزرگوارانه مدّتی مدید از وقت بیش بهای خود را برای یافتن این نکته صرف،و سرانجام آن را در ذیل ترجمۀ عشرت فسائی-که در شمار خاندان غیاث الحکماء قرار دارد،و ازاین رو مرحوم معلّم ترجمۀ غیاث الحکماء را در ذیل زندگی نامۀ او آورده است-صرف،و سرانجام نکتۀ موردنظر را در میان دستنوشت مؤلّف،یافتند-جعله اللّه تعالی فی رعیه و متّعنا اللّه بطول بقائه-
بر اشارات،ردّی بر آن نوشت؛پس مرحوم آقا حسین ثانیا حاشیه ئی بر شفاء نوشت وردود سبزواری را ردّ کرد.

10-مرحوم آقا میر معصوم قزوینی-طاب ثراه-،و او را تعلیقاتی متفرّقه بر آن باشد؛وفاتش سنۀ 1099.

11-مرحوم آقا جمال خوانساری-زید جماله-،و او هم تعلیقاتی بر آن دارد.

12-مرحوم سیّد علی امامی رحمه اللّه شاگرد آقا حسین خوانساری،و او آن را بپارسی ترجمه کرده.

13-مرحوم فاضل هندی-عطّر اللّه مرقده-،و او کتابی در تلخیص آن نوشته و تمام نکرده.

14-مرحوم شیخ محمّد علی حزین-نوّر اللّه مضجعه-،و او حاشیه ئی بر إلهیّات آن دارد.

15-مرحوم آقا میر سیّد حسن مدرّس رحمه اللّه،که در احوال او گذشت که او حاشیه ئی بر آن نوشته و تمام نشده.

و چند کتاب هم بنام شفاء تألیف کسان دیگر میباشد:

1-کتاب شفا در تعریف حقوق مصطفی صلّی اللّه علیه و آله،از قاضی عیاض یحصبیّ؛وفاتش روز آدینه 7 ج 2 سنۀ 544.

2-کتاب شفاء شیخ محمّد بلوی،در طبّ؛و او از علماء«550»بوده.

3-شفاء مرحوم شیخ سلیمان علاّمه رحمه اللّه در حکمت نظری.

4-شفاء مرحوم ملاّ محمد رضا تبریزی رحمه اللّه،در جمع میان بحار و وافی.

19-کتاب هدایه در حکمت،که ابن نفیس قرشی دمشقی از علماء قرن هفتم هجری شرحی بر آن نوشته.

20-رساله در ادویۀ قلبیّه.

ص:358

21-کتاب اشارات و تنبیهات،در حکمت مشاء.و آن هم از جلائل تآلیف می باشد، و جماعتی بر آن شرح یا حاشیه و غیره دارند:

1-شیخ علی بیهقی،و او کتابی دارد بنام امارات در شرح اشارات؛وفاتش سنۀ 565.

2-شیخ نجم الدین احمد بن ابو بکر بن محمّد نقچوانی آذربایگانی؛و او هم شرحی بر آن نوشته نامش زبده النقض و لباب الکشف.

3-مرحوم شیخ شهاب الدین مقتول-قدّس اللّه قبره-،و او نیز شرحی بر آن دارد؛ شهادتش سنۀ 587.

4-امام فخر رازی،و او را هم بر آن شرحی باشد که آن را شرح قدیم گویند.و نیز همین امام فخر آنرا مختصر کرده بنام لباب الإشارات؛انجام تألیف آن ج 1 سنۀ 597 -چنان که در فهرست کتابخانۀ رضویه(ج 4 ص 345)نوشته-وفاتش روز 2 شنبه عید فطر سنۀ 606.

5-ابن نفیس دمشقی،که نیز شرحی بر آن نوشته.

6-نجم الدین لبودی دمشقی،که آنرا مختصر کرده؛وفاتش سنۀ 661.

7-مرحوم خواجه نصیر طوسی-قدّس سرّه القدّوسی-،و او بر آن شرحی نوشته در ردّ مطالب شرح امام فخر،نامش حلّ مشکلات الإشارات؛انجام تألیف آن سنۀ 644؛ وفاتش آخر روز 2شنبه 18 ذی الحجّۀ سنۀ 672.

8-مرحوم علاّمۀ حلّی-أعلی اللّه مقامه-،و او کتابی در محاکمات میان شرّاح آن نوشته؛و هم خود شرحی بر آن دارد.

9-مرحوم قطب المحقّقین-طهّر اللّه رمسه-،و او نیز چون علاّمه هم محاکمات میان شرّاح و هم خود شرحی بر آن نوشته.

10-شیخ فتح قصری،و او آن را بنظم آورده.

ص:359

11-مرحوم محقّق سبزواری رحمه اللّه،و او را شرحی بر آن باشد.

12-مرحوم آقا میر معصوم قزوینی-طاب قبره-،و او حاشیه ئی بر إلهیّات آن دارد.

13-مرحوم سیّد علی امامی-عطّر اللّه ثراه-،و او آنرا بپارسی ترجمه کرده.

14-جناب ادیب پیشاوری،و او ترجمه و شرحی بر آن نوشته که ناتمام است.

22-کتابی در علاج قولنج.

23-رساله ئی در ارشاد،بنام شیخ محمود برادر خود.

24-رسالۀ قصّۀ حیّ بن یقظان-یعنی:زندۀ پور بیدار-گویند:حیّ بن یقظان حاکم شهری بوده که شیخ در آنجا محبوس بوده است.و ابن نفیس دمشقی کتاب کوچکی موصوف بفاضل بن ناطق در معارضه و نقض آن نوشته و در آن انتصار مذهب اسلام و آراء ایشان را در نبوّت و شرایع و بعث جسمانی و خراب عالم نموده؛و هر آینه بابداع آن،کمال قدرت و ذهن و تمکّن خود را در علوم عقلیّه آشکار ساخته.

و مرحوم بابا افضل کاشی-طاب مضجعه-آن را ترجمه و تفسیر نموده؛وفاتش سنۀ 667.و پوکوک انگلیسی آنرا بلاتینی ترجمه نموده؛وفاتش سنۀ 1102.

25-کتاب قانون در طبّ،و آن هم از تألیفات مفیدۀ مهمّۀ آن جناب است که پاره ئی از آن را در جرجان و پاره ئی را در ری و پاره ئی را در همدان تألیف کرده؛و هم در آنجا بجمع و ترتیب آن پرداخته.و آن کتاب مستطاب منقسم بپنج کتاب است:

الف:در امور کلّیّه،مشتمل بر چهار فن؛

ب:در ادویۀ مفرده،مشتمل بر دو جمله؛

ج:در امراض جزئیّۀ واقعه در اعضاء انسان از سر تا قدم،مشتمل بر بیست و دو فن؛

د:در امراض جزئیه که در اعضاء مخصوصه بهم میرسد،مشتمل بر پنج فن؛

ه:در ادویۀ مرکّبه،مشتمل بر چند مقاله و دو جمله.

و این کتاب نفیس از زمان او تاکنون مرجع اطبّاء آسیا و اروپا و غیره و مطرح نظر

ص:360

ارباب بصیرت و خبره می باشد،و تعریفات بلیغه در مصنّفات قوم برای آن بنظر رسیده.

در چهار مقاله-که مؤلّف آن خود از اطبّاء فاضل و فضلاء کامل و حکماء بزرگ و علماء سترگ می باشد-؛پس از تعیین بعضی از کتب برای طبیب فرماید که:«و اگر خواهد که از این همه مستغنی باشد،کفایت به قانون کند.سیّد کونین و پیشوای ثقلین می فرماید که:کلّ الصید فی جوف الفرا،یعنی:همۀ شکارها در شکم گورخر است.این همه قانون گفته است تا بسیاری از او زاید (1).و هرکه را جلد اوّل از قانون معلوم گشت از اصول علم طب و کلّیّات هیچ پوشیده نخواهد ماند،زیرا که اگر بقراط و جالینوس زنده شوند روا بود که در پیش این کتاب سجده کنند!.و عجبی شنیدم که در این کتاب یکی بر بو علی اعتراض کرده است و از آن معترضات کتابی کرده و آن را اصلاح قانون نام نهاده؛ و گوئی که من هر دو را مینگرم و مصنّف اوّل چه معتبر مردی بوده و مصنّف دوّم کتاب تصنیف نکرده.چهار هزار سال بود که حکمای اوایل جانها کندند و روانها گداختند تا علم حکمت را بجائی فرود آورند و نتوانستند،تا بعد از این مدّت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس نیز بقدر القسطاس منطق و حکمت،صرّه و نقد کرد و بمکیال قیاس پیمود تا ریب و شک از آن برخواست منقّح و محقّق بازگشت.و پس از او در این هزار و پانصد سال هیچ فیلسوف بکنه سخن او نرسیده و بر جادۀ سیاقت او نگذشته الاّ أفضل المتأخّرین حکیم الشرق و الغرب حجّه الإسلام ابو علی بن عبد اللّه سینا.هرکه بدین دو بزرگ اعتراض کند خود را از زمرۀ اهل خرد بیرون آورده باشد و در سلک مجانین ترتیب یافته باشد و در جمع اهل عته جلوه کرده.ایزد-تبارک و تعالی-ما را از این هفوات و شهوات نگاه دارد» (2)؛انتهی.

ص:361

1- (1)) مصدر:این همه که گفتم در قانون یافته شود با بسیاری از زوائد.
2- (2)) نگر:چهار مقاله-طبع کتابفروشی تایید اصفهان-ص 67.
و این که فرموده اند:«یکی اعتراضاتی بر این کتاب نوشته بنام اصلاح قانون»،تا کنون بنظر نرسیده که کیست،لکن ابن جمیع اسرائیلی کتابی دارد بنام تصریح بالمکنون در تقبیح قانون،و در تألیف آن کتاب عمری در ردّ و اعتراض بر این کتاب صرف کرده؛ و هم چنین این ابن جمیع را کتابی باشد بنام تنقیح القانون در ردّ این کتاب که گفته اند:

چون نسخۀ آن ببغداد بنظر عبد اللطیف بن یوسف بن محمّد بغدادی رسید،آن حکیم دانشمند فرمود:اگر ابن جمیع عمر شریف را در فهم آن عبارات صرف کردی از آن بهتر بود که در پی تحصیل شکوک،روزگار خود را بپایان آورده.پس با دلائل قاطعه بوضوح رسانید که آن ایرادات وارد نبوده.

و نشاید که این ابن جمیع همان باشد که در چهار مقاله گفته،او در سنۀ 594 وفات کرده و تقریبا اوائل عمر او با اواسط زمان نظامی عروضی مصادف تواند شد،چنانچه از سیاق سخن او هم چنین برآید که مؤلّف اصلاح قانون غیر از ابن جمیع می باشد.

و در منتظم ناصری فرماید که:«در سالهای دراز در فرنگستان معالجات را از روی قانون او میکردند» (1).

و در پزشکی نامه پس از پاره ئی کلمات فرماید که:«هم چنین در همۀ فرنگستان بعد از جنگ صلیب و بیداری ملل فرنگ از خواب جهل و نادانی،طب منحصر بطبّ ابن سینا بود و کتاب قانون وی را در تمام مدارس تدریس می کردند،و بزبان لاطینی شرح ها بر آن نوشتند».تا اینکه فرماید:«نسخه های متعدّد از آن چاپ کردند».و بالأخره می گوید که:«پس از اینکه در 840 صنعت چاپ پیدا شد و کتب علمی رو بانتشار نهاد بتدریج طبّ ابن سینا را که مختلط با بعضی اوهام و تخیّلات بود و مرکّب با برخی مطالب

ص:362

1- (1)) نگر:منتظم ناصری-چاپ سنگی رحلی-ج 1 ص 158.
تشخیصی،تنقیح کرده و تلخیص نمودند» (1)؛انتهی.

و جماعتی هم بر این کتاب شرح یا حاشیه و غیره دارند:

1-عزّ الدین رازی؛

2-قطب الدین مصری؛

3-افضل الدین محمّد جوینی؛

4-ربیع الدین عبد العزیز بن عبد الجبّار جبلی؛

5-شیخ محمّد خنجی فارسی،از علماء قرن ششم؛و او را بر آن شرح باشد؛

6-ابن نفیس دمشقی قرشی،و او را شرحی بر آن باشد در بیست جلد که آن را شرح قرشی گویند.و در آن،مواضع حکمیّه را حل و قیاسات منطقیّه را مرتّب و اشکالات طبّیّه را بیان کرده.و هیچ یک از شروح پیش از او همانند او نگشته،و خود این شارح همیشه این کتاب را مطرح نظر و کلّیّات آنرا حفظ داشته و هیچ شاگردی را دستور خواندن کتابی جز آن نمیداده،که در حقیقت او مردمان را جریء بر این کتاب کرد و الاّ پیش از او همه کس جسارت بر خواندن این کتاب از غایت اشکال و اعضال نمی نموده.

و همچنین او را کتابی است بنام موجز در مختصر قانون،زیاده بر هشت هزار بیت که در این اعصار میان اهل فن متداول بوده.

7-یعقوب الدین اسحاق سامری؛

8-یعقوب بن اسحق میلجی،معروف بابن التّف؛

9-هبه اللّه بن جمیع یهودی مصری؛

10-نجم الدین لبودی دمشقی،که آنرا مختصر کرده؛

11-علاّمۀ شیرازی،و او را شرحی است بر کلّیّات آن بدون شرح اعضاء مفرده.چه

ص:363

1- (1)) در جریان تصحیح حاضر،متأسّفانه به این کتاب دست نیافتم.
او شنیده بود که ابن نفیس مخصوصا شرحی بر تشریح اعضاء مفرده و مرکّبۀ آن نوشته و آنرا از مصر بخواست؛و پیش از رسیدن آن،علاّمه خود وفات کرد.و در اوّل این شرحی که آن علاّمه آفاق نوشته،تفصیلی از گزارش عمر خود آورده که در ضمن، اهمّیّت و عظمت خود قانون در انظار بزرگان روزگار و غایت اشکال و اغلاق عبارات آن خوب واضح میشود؛و معلوم می گردد که آن فاضل فرزانه چه قدر بیابانها و شهرها را پای کوبیده بجهت یافتن اساتیدی که حلّ مشکلات آنرا بنماید.وفاتش 24 رمضان سنۀ 710؛

12-شیخ نجم الدین نقچوانی،و او هم شرحی بر کلّیّات آن دارد؛

13-مرحوم ملاّ محمّد آملی رحمه اللّه،از علماء قرن هشتم،و او نیز بر کلّیّات شرح نوشته؛

14-مرحوم شیخ علی گیلانی رضی اللّه عنه-که در 1222 بیاید-،و او را شرحی باشد بر آن بپارسی که به خواهش خان احمد خان والی گیلان نگاشته.

15-شیخ صدر الدین علی گیلانی هندی،و او شرح بزرگی بر آن دارد و خود با مرحوم میر فندرسکی رحمه اللّه معاصر بوده.در روضات نسبت به شهرت داده که:«مرحوم میر در بلاد هند زمان تألیف این شرح با این حکیم ملاقات کرد،و پس از آن می فرمود که:مرا دربارۀ ابو علی ابن سینا عقیدتی سخت بود و چون این حکیم را دیدم اعتقادم تغییر کرد؛چه من کتب شیخ خصوصا شفاء و قانون را دیدم فضلی وافر برای مؤلّفشان ظاهر می کردند،و چون این حکیم و کیفیّت تألیف شرحش را دیدم که همه جمع از کتب دیگران بود بدون قوّت تصرف و فکر،دانستم که خود شیخ نیز چنین بوده!» (1).

16-مرحوم میرزا نصیر طبیب-علیه الرحمه،که در 1221 بیاید-،و او رساله ئی در مشکلات آن نوشته؛

ص:364

1- (1)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 184.
17-حاجی میرزا عبد الباقی،که حواشی مختصری از او بر اطراف نسخه ئی از این کتاب دیده شد.

و در شمس التواریخ شرحی هم از مسیحی نسبت داده که بر این کتاب نوشته،ولی ما را تاکنون معلوم نیست که مقصود از این مسیحی چه کسی میباشد؟ (1).

26-مقاله ئی در قضا و قدر،که آن را در هنگامی که از همدان باصفهان می رفته در عرض راه تألیف کرده.

آنچه در اصفهان تألیف کرده:

27-کتاب انصاف،در شرح کتب ارسطو،بیست جلد.و وجه تسمیۀ آن بانصاف اینکه:در آن کتاب میان فلاسفۀ مغرب و مشرق حکم نموده و انصاف داده.و آن کتاب زمانی که سلطان مسعود غزنوی اصفهان را تصرّف کرد بیغما رفت،و دیگر بقسمی که باید مرتّب نشد.

28-کتاب دانش نامۀ علائی،بپارسی که آنرا حکمت علائیّه نیز گویند،و گفتیم که بنام علاء الدوله نوشته.و آن دو قسمت است:قسمت اوّل در منطق،و قسمت دوّم در حکمت.و آن خلاصۀ بسیار مهمّی است از تحقیقات معروف این بزرگترین دانشمند ایرانی و اسلامی در منطق و حکمت که در این دو علم همواره قول او حجّت است.

29-کتاب نجات،دو جلد.

30-کتابی در علم قرائت و مخارج حروف.

31-کتاب طیر،که مرحوم شیخ علیّ بن سلیمان بحرینی رحمه اللّه از علماء قرن هفتم شرحی بر آن نوشته.

ص:365

1- (1)) نگر:شمس التواریخ-چاپ سنگی سال 1331 اصفهان-ص 24.
32-کتاب حدود الطبّ.

33-مقاله ئی در قوای طبیعیّه.

34-کتاب عیون الحکمه،در طبیعی و إلهی و ریاضی؛دو جلد.

35-مقاله ئی در عکوس ذوات الخطب التوحیدیّه.

36-مقاله ئی در إلهیّات.

37-کتاب موجز کبیر،در منطق.

38-کتاب موجر صغیر،نیز در منطق،که جزء نجات می باشد.

39-مقاله ئی در تحصیل سعادت،که آنرا حجج عربیّه گویند.

40-مقاله ئی در خواصّ کاسنی.

41-مقاله ئی در اشاره بعلم منطق.

42-مقاله ئی در تقسیم و تعریف حکمت و علوم.

43-مقاله ئی در بیان نهرها و آبها.

44-تعالیق طبّیّه،بجهت ابو منصور.

45-مقاله ئی در خواصّ خطّ استواء،در جواب بهمنیار.

46-رسالۀ جواب هیجده مسئلۀ ابو ریحان.

47-مقاله ئی در هیئت زمین و اینکه آن ثقیل مطلق است.

48-کتاب حکمه المشرقیّه.

49-مقاله ئی در مدخل در صناعات موسیقی،و این مقاله غیر از فصل موسیقی است که در کتاب نجات بیان کرده.

50-مقاله ئی در اجرام سماویّه.

51-کتابی در آلات رصد،که در هنگامی که علاء الدوله فرمان کرد تا او رصدی در اصفهان بپا کند،تألیف نموده.

ص:366

52-کتابی نیز در رصد و کبیسه،و در آن تعلیقاتی در علم طبیعی کرده.

53-مقاله ئی در عرض قاطیقوریاس.

54-رسالۀ اضحویّه در معاد.

55-مقاله ئی در جسم طبیعی و تعلیمی.

56-کتاب حکمت عرشیّه در إلهیّات.

57-مقاله ئی در اینکه علم زید،غیر از علم عمرو است.

58-کتابی در تدبیر لشگری و اخذ خراج از مملکت.

59-مناظراتی که میان او و ابو علی نیشابوری در ماهیّت نفس واقع شده.

60-کتابی در خطب و تهجّدات،با سجع و قوافی.

61-جواباتی که اعتذار نموده در آن خطبی را که باو نسبت داده اند.

62-مختصر کتاب اقلیدس،که می خواسته آن را جزو نجات نماید.

63-مقاله ئی در ارثماطیقی.

64-رسائل فارسی و عربی در مکاتبات و مخاطبات.

65-تعالیقی بر کتب حنین بن اسحاق در طب.

66-کتاب قوانین در معالجات.

67-کتاب لغه العرب یا لسان العرب،در پنج جلد که از سواد ببیاض نرفت و در محاربۀ ابو سهل-که اشاره بدان نمودیم-بغارت شد.

68-رساله ئی در چند مسئلۀ طبیعیّه.

69-جواب بیست مسئله که فضلاء عصر از او سئوال کردند.

70-مسائلی در شرح اللّه اکبر.

71-جوابات مسائل أبو حامد.

72-جواب مسائل علماء بغداد،که سؤال کرده بودند از شخصی که در همدان مدّعی

ص:367

حکمت بوده.

73-رساله ئی در علم کلام،در دو باب.

74-شرح کتاب نفس ارسطو.

75-مقاله ئی در نفس.

76-مقاله ئی در ابطال احکام نجوم.

77-کتاب الملح،در نحو.

78-فصول إلهیّه،در اثبات اوّل.

79-فصولی در نفس و طبیعیّات.

80-رساله ئی در زهد،بجهت شیخ ابو سعید بن ابو الخیر.

81-مقاله ئی در آن که جایز نیست شیء واحد هم جوهر باشد و هم عرض.

82-رساله ئی در مسائلی که گذشته است میان او و فضلاء عصر در فنون علوم.

83-تعلیقاتی که استفاده نموده است ابو الفرج بن ابو سعید یمامی در مجلس تدریس وی،و جوابات آن مسائل.

84-رساله ئی در اجوبۀ مسائل ابو الحسن عامری نیشابوری.چهارده مسئله چنانکه در نامۀ دانشوران دارد (1)؛ولی از مجالس المؤمنین چنان برآید که این رساله را در نیشابور تألیف کرده (2)؛و شاید که بناء آن در نیشابور و اتمام آن در اصفهان شده باشد.

85-کتاب مفاتح الخزائن،در منطق.

86-رساله ئی در جوهر و عرض.

87-کتاب بزرگی در تعبیر خواب،که در آن جمع میان طریقۀ یونانیان و عرب نموده و آن را هدیّۀ بعضی از اعیان زمان-که گویا علاء الدوله باشد-کرده.و مخصوصا او را

ص:368

1- (1)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 145.
2- (2)) نگر:مجالس المؤمنین ص 336.
در این فنّ تعبیر،معرفتی تمام بوده و ابو سعد نصر بن یعقوب دینوری-در کتاب تعبیر قادری که بنام قادر عبّاسی تألیف شده-،بسیاری از کلمات او را در این موضوع نقل نموده.

88-مقاله ئی در ردّ کلمات ابو الفرج ابن طیّب.

89-رساله ئی در عشق،بنام أبو عبد اللّه معصومی.

90-رساله ئی در قوا و ادراکات انسان.

91-مقاله ئی در اندوه و اسباب آن.

92-رساله ئی در نهایت و لا نهایت.

93-کتابی در حکمت،بنام حسین سهلی.

و از جملۀ تألیفات او ترجمۀ رسالۀ خود او است از تازی بپارسی در ماهیّت نفس، که چون بفرمان علاء الدوله ترجمه کرده،شاید در اصفهان پرداخته باشد؛و شاید یکی از کتب مؤلّفه در اصفهان در نفس که نوشتیم همان باشد.

آنچه تصریح نشده که در کجا تألیف کرده:

94-رسالۀ سلامان و ابسال.

95-رسالۀ حقائق الاشهاد،در کیمیا؛که بدان اشاره نمودیم.

96-رساله ئی در نماز،که در آن بدلائل نقلیّه تمسّک و بنبوّت اعتراف نموده.

97-کتاب کنوز المعرفین (1)،در بعضی از علوم غریبه.

98-رساله ئی در عمل تحبیب و تبغیض.

ص:369

1- (1)) چنین است در دستنوشت.رسالۀ کنوز المعزّمین شیخ،بمناسبت هزارۀ او با تحقیق استاد علاّمه مرحوم جلال الدین همائی به طبع رسیده است.
99-تعلیفات متفرّقه در خواصّ اعداد،که در سلّم السموات فرماید:«بعضی از آنها را من بتجربت خود درست یافتم».

100-رساله ئی در تحقیق اسم باری-تعالی-

و همانا او را در حقیقت واجب که وجودی است خاص،متعیّن بذات مقدّس و صفات کمالیّه خود که همه عین ذات او است،مذهب ارسطو و بیشتر دیگر از حکماء مشّائین بوده؛چنانچه نیز مانند ایشان قائل بحرکات ارادی افلاک می باشد،و اینکه کواکب همه صاحبان شعور هستند؛و نسبت داده اند که در این خصوص این شعر را فرموده:

جُعل و خنفساء و مور زبون همه جاندار و این فلک بیجان؟!

و این گروه معتقدند که در هر فلکی روحانیّات بسیار و نفوس قدسیّه غیر محصموره ئی می باشند.و روان ایشان شاد باد که در چندین قرون پیش از این،بقوّت علم و دانش فهمیده اند چیزی را که در این قرون اواخر بآلات و اسباب تازه،حکماء اروپا محسوس نموده اند که:هریک از این ستاره ها کراتی باشند که در آن مانند کرۀ زمین از هر قبیل موجودات و بخصوص آدمی زاد مانندهائی وجود دارند؛و این گونه حکماء بزرگ سابقا بمفاهیم دیگر از آنها تعبیر می کرده اند.

و هم از کلمات عالیۀ آن جناب که در رسالۀ عشق نوشته این که:«عشق در تمام مجرّدات و فلکیّات و عنصریّات و معدنیّات و نباتات و حیوانات،همه جاریست» (1)؛ حتّی اینکه ارباب[اعداد] (2)گفته اند:اعدادی متحابّه نیز باشد و آنرا استدراک بر اقلیدس

ص:370

1- (1)) نگر:رسائل ابن سینا ج 1 رسالۀ العشق ص 375.
2- (2)) این کلمه به اقتضای معنی و با توجّه به عین عبارت مؤلّف در چند سطر بعد افزوده شد.در دستنوشت،اگرچه کسرۀ ظاهری در نهایت لفظ«ارباب»دیده می شود،امّا پس از آن کلمه «گفته اند»آمده است.
نموده اند که او این را ذکر نکرده،و آن:دویست و بیست،و هشتاد و چهار است که اجزاء هریک از این دو عدد،عاشق دیگری هستند.یعنی از اجزاء این،آن و از أجزاء آن،این پیدا می شود.

و توضیح این سخن اینکه:مقسوم علیه های صحیحۀ دویست و بیست،این اعداد است:

(1)(2)(4)(5)(10)(11)(20)(22)(44)(55)(110)

بدین نحو:

و جمع آنها 284 است،بدین نحو:

و مقسوم علیه های صحیحۀ 284 این اعداد است:(1)(2)(4)(71)(142)

بدین نحو:

ص:371

و جمع آنها 220 است بدین نحو:

و در این مثال،تحابب عددین نمایان می شود.و اصحاب أعداد گمان نموده اند که این را خواصّی عجیب در محبّت می باشد که بتجربه رسیده»؛انتهی بتغییر فی تعبیر.

و در مؤلّفات علماء علم وفق اعداد،بسیار دیده شده که این دو عدد را بتعبیر«رک» و«رفد»بجهت تحبیب،بدستوراتی معیّن و معلوم تعیین نموده که در مربّع بگذارند.

و مرحوم حاجی معتمد الدوله رضی اللّه عنه در کتاب کنز الحساب بجهت تعیین اعداد متحابّه دستوری نوشته که مفادش این میشود که:«از قوّت دویم عدد دو با سایر قوای متوالیۀ آن بترتیب عددی را بگیرند که هرگاه آن را در 1/2 1 و 3 ضرب کنند و از حاصل هریک، یکی کم کنند بجز واحد عددی دیگر عادّ آنها نشود؛و چون چنین عددی این طور عمل شد حاصل نخستین فرد،یکم و حاصل دویمین فرد،دویم باشد.و معلوم است که فرد دویم بیکی زیادتر از ضعف فرد اوّل است،پس فرد اوّل را در فرد دویم ضرب نموده حاصل فرد سیّم خواهد بود،پس باید آن قوّتی که از دو گرفته شده یک بار در مجموع فرد یکم و دویم ضرب شود و یک بار در فرد سیم تا حاصل دویم یکی از دو عدد

ص:372

متحابّه و جمع هر دو حاصل عدد دیگری بشود» (1)؛انتهی.

و در این مورد که مرحوم شیخ مثال آورده قوهء دویم دو که چهار باشد گرفته شده که کمتر از آن فاقد شروط مذکور است و آن در 1/2 1 ضرب شده و شش،و پس از نقصان یک از آن پنج شده و نیز در 3 ضرب و 12 و پس از نقصان یک از آن 11 شده و حاصل ضرب 5 در 11-که فرد اوّل در دویم باشد-55 است که فرد سیّم باشد،پس چهار را که قوّتی است که از دو گرفته ایم ضرب در 55 نموده دویست و بیست میشود که یکی از آن دو عدد باشد،و نیز ضرب در مجموع فرد یکم و دویم که 16 باشد میشود تا 64 بهمرسد و جمع آن با 220 عدد دیگری است که 284 باشد.

101-ترجمۀ کتاب ظفرنامۀ بزرگمهر حکیم از پهلوی بپارسی،که آن کتاب کوچکی و از آثار جوانی او است؛و بامر امیر نوح ترجمه شده.

102-مقاله ئی در ذکر مؤلّفات خود،که هریک را در چه وقت و در چه جا تألیف کرده.

103-قصائد عشره،و اشعار دیگر در زهد و حکمت و طب و غیره.

و از آنجمله قصیده ئی دارد بغایت نفیس در نفس که ما اینک بآوردن آن در اینجا، این نامۀ گرامی را گرامی زینتی می دهیم؛و آن اینست:

هبطت إلیک من المحلّ الأرفع و رقاء ذات تعزّز و تمنّع

محجوبه عن کلّ مقله عارف و هی الّتی سفرت و لم تتبرقع

وصلت علی کره إلیک و ربّما کرهت فراقک فهی ذات تفجّع

أنفت و ما أنست فلمّا واصلت الفت مجاوره الخراب البلقع

ص:373

1- (1)) این مبحث را در کنز الحساب-چاپ جیبی سنگی سال 1287 هجری قمری،تهران- نیافتم.
و أظنّها نسیت عهودا بالحمی و منازلا بفراقها لم تقنع

حتّی إذا اتّصلت (1)بهاء هبوطها عن میم مرکزها بذات (2)الأجرع (3)

علقت بها (4)ثاء الثّقیل فاصبحت بین المعالم و الطّلول الخضّع

تبکی و قد ذکرت عهودا بالحمی بمدامع تهمی (5)و لم تتقطّع (6)

و تظلّ ساجعه (7)علی الدّمن (8)الّتی درست بتکرار الرّیاح الأربع (9)

اذ عاقها (10)الشّرک الکثیف فصدّها (11) نقص (12)عن الأوج الفسیح المربع (13)

حتّی إذا قرب المسیر إلی الحمی و دنا الرّحیل إلی الفضآء الأوسع

و غدت مفارقه (14)لکلّ مخلّف عنها حلیف التّرب غیر مشیّع

سجعت (15)و قد کشف الغطآء فأبصرت ما لیس یدرک بالعیون الهجّع

و غدت تغرّد (16)فوق ذروه شاهق و العلم یرفع کلّ من لم یرفع

فلأیّ شیء أهبطت من شامخ (17) عال (18)إلی قعر الحضیض الأوضع

ص:374

1- (1)) بر کنارۀ دستنوشت:فاعلها النفس؛12.
2- (2)) بر کنارۀ دستنوشت:حال است از مرکز.
3- (3)) بر کنارۀ دستنوشت:مکان فراخ؛12.
4- (4)) بر کنارۀ دستنوشت:یعنی حرف ه.
5- (5)) بر کنارۀ دستنوشت:تسیل؛12.
6- (6)) بر کنارۀ دستنوشت:لمّا تقلع؛خ ل.
7- (7)) بر کنارۀ دستنوشت:صداکننده.
8- (8)) بر کنارۀ دستنوشت:آنچه از آثار خانۀ خرابه باقی مانده؛12.
9- (9)) بر کنارۀ دستنوشت:جنوب و شمال و صبا و دبور؛12.
10- (10)) بر کنارۀ دستنوشت:تعلیل صدا که مقصود از آن گریه است.
11- (11)) بر کنارۀ دستنوشت:و صدّها؛خ ل.
12- (12)) بر کنارۀ دستنوشت:قفص؛خ ل.
13- (13)) بر کنارۀ دستنوشت:اقامتگاه در بهار؛12.
14- (14)) بر کنارۀ دستنوشت:مخالفه؛خ ل.
15- (15)) بر کنارۀ دستنوشت:صدای باشوق؛12.
16- (16)) بر کنارۀ دستنوشت:صدای شادی؛12.
17- (17)) بر کنارۀ دستنوشت:شاهق؛خ ل.
18- (18)) بر کنارۀ دستنوشت:سام؛خ ل.
إن کان (1)أهبطها الإله لحکمه طوبت (2)علی الفطن (3)اللبیب الأوزعی (4)

فهبوطها (5)إن کان (6)ضربه لازب (7) لتکون سامعه بما لم تسمع

و تعود عالمه بکلّ خفیّه فی العالمین فخرقها (8)لم یرفع

و هی الّتی قطع الزّمان طریقها حتّی لقد غربت بغیر المطلع (9)

فکأنّها (10)برق تألّق (11)بالحمی ثمّ انطوی (12)فکأنّه لم یلمع

أنعم بردّ جواب ما أنا فاحص عنه فنار العلم ذات تشعشع

و جماعتی از حکماء عظام بر این قصیده شروحی نوشته اند:

اوّل:مرحوم شیخ علی بن سلیمان بحرینی رحمه اللّه.

دوّم:شیخ داود انطاکی صاحب تزئین الأسواق،و او شرحی بر آن نوشته و هم قصیده ئی در ردّ آن گفته که اوّلش این است:

من بحر أنوار الیقین بحسنها فلوصل أو فصل ثبوت کما ادعی

سیّم:شیخ علاء الدین محمّد بسطامی مصنّفک شاهرودی،و او شرحی بر آن دارد،و هم شرحی بر قصیدۀ برده دارد؛وفاتش سنۀ 875.

چهارم:مرحوم حاج ملاّ هادی سبزواری رحمه اللّه که در کتاب حکم الأسرار (13)شرح

ص:375

1- (1)) بر کنارۀ دستنوشت:شرط.
2- (2)) بر کنارۀ دستنوشت:جزاء.
3- (3)) بر کنارۀ دستنوشت:الفذّ؛خ ل.
4- (4)) بر کنارۀ دستنوشت:الأردع؛خ ل.دارای کمال؛12.
5- (5)) بر کنارۀ دستنوشت:و هبوطها؛خ ل.
6- (6)) بر کنارۀ دستنوشت:شرط.
7- (7)) بر کنارۀ دستنوشت:ای:لازم.
8- (8)) بر کنارۀ دستنوشت:جزاء.
9- (9)) بر کنارۀ دستنوشت:یعنی از آنجا که آمد بدانجا برفت؛12.
10- (10)) بر کنارۀ دستنوشت:فکانّما؛خ ل.
11- (11)) بر کنارۀ دستنوشت:درخشید؛12.
12- (12)) بر کنارۀ دستنوشت:خاموش شد؛12.درپیچید؛12.
13- (13)) چنین است در دستنوشت.نگر:اسرار الحکم ج 1 ص 278 تا 288.
پارسی مختصری بر آن دارد.

و جناب شیخ محمّد علی خیر الدین بن سیّد حسین هندی از فضلاء عصر حاضر کربلای معلی،آنرا تضمین تخمیس کرده.

و دیگر این چند شعر که نوشته می شود از افکار ابکار آن جناب است:

هذّب النفس بالعلوم لترقی و ذر الکلّ فهی للکلّ بیت

إنّما النفس کالزّجاجه و العلم سراج و حکمه المرء زیت

فإذا أشرقت فانّک حی فإذا أظلمت فانّک میت

*** عجبا لقوم یجحدون فضائلی ما بین عیّابی إلی عذّالی

عابوا علی فضلی و ذمّوا حکمتی و استوحشوا من نقصهم و کمالی

إنّی و کیدهم و ما عابوا به کالطّود تحضر نطحه (1)الأوغال (2)

و إذا الفتی عرف الرّشاد کنفسه هانت علیه ملامه الجهّال

این سه شعر منسوب باو است،لکن متحقّق نیست:

إسمع جمیع وصیّتی و اعمل بها فالطّبّ مجموع بنظم کلامی

إجعل غذاءک کلّ یوم مرّه و احذر طعاما قبل هضم طعام

و احفظ منیّک ما استطعت فانّه مآء الحیوه یراق فی الأرحام

و هم این دو شعر را که شیخ محمد شهرستانی در آغاز کتاب نهایه الاقدام نوشته (3)، باو نسبت داده اند:

ص:376

1- (1)) بر کنارۀ دستنوشت:ضرب شاخ؛12.
2- (2)) بر کنارۀ دستنوشت:بزهای کوهی؛12.
3- (3)) نگر:نهایه الاقدام ص 3،نیز:الوافی بالوفیات ج 12 ص 408،وفیات الأعیان ج 2 ص 161.
لقد طفت فی تلک المعاهد کلّها و سیّرت طرفی بین تلک المعالم

فلم أر إلاّ واضعا کفّ حائر علی دفن أو قارعا سنّ نادم

و نیز این شعر منسوب باو است:

أقلل نکاحک إن أکلت و ان شربت و إن عشیت

و أنا الضّمین بأن تدوم لک السلامه مابقیت

و در معنی این حدیث که از حضرت امیر علیه السّلام رسیده که فرمود:«دو خصلت است که چیزی بهتر از آنها نباشد:ایمان بخدا،و سود رساندن بمسلمانان؛و دو خصلت است که چیزی از آنها زشت تر نباشد:شکّ بخدا،و زیان رساندن بمسلمانان» (1)؛آن جناب فرموده:

کن کیف شئت فإنّ اللّه ذو کرم فما علیه بما تأتیه من بأس

سوی اثنتین فلا تقربهما أبدا الشّرک باللّه و الإضرار بالناس

و نیز فرموده است:

اعتصام الوری بمعرفتک عجز الواصفون عن صفتک

تب علینا فإنّنا بشر ما عرفناک حقّ معرفتک

و مرحوم کفعمی رحمه اللّه در باب گزیدن مار و کژدم و سایر موذیات فرموده که:ابن سینا در نشادر گفته است:

فریحه تقتّل الأفاعی و للهوام و الدّبیب السّاعی

و وزن مثقال إذا ما شربا مع وزنه من الرّجیع اتّجبا

و خلّص السّمیم من مماته من بعد یأس الانس من حیوته (2)

ص:377

1- (1)) این بخش منقول است از روضات الجنّات ج 3 ص 175.بیفزایم که به این حدیث در منابع حدیثی شیعه دست نیافتم.
2- (2)) نگر:المصباح ص 224.
و مرحوم سیّد ابن قاسم عاملی رحمه اللّه در اثنی عشریه،این رباعی را از او بجهت زکام نقل کرده:

فی أوّل النّزله فصد و فی أواخر النّزله حمّام

بینهما ماء شعیر به صحّت من النّزله أجسام (1)

و در روضات،این اشعار را از او نقل کرده؛در تعریف حواسّ ظاهره و باطنه و توحید فرماید:

مجموع حواسّ ظاهر ای مفخر ناس سمع و بصر است و شمّ و ذوق است و مساس

پس مشترکه مخیّله فکرت و وهم با حافظه دان تو پنج باطن ز حواس

*** کس را بکمال و کنه ذاتت ره نیست بر فعل تو میکنند ذات تو قیاس

*** در معرفتت چو نیک فکری کردم معلومم شد که هیچ معلوم نشد

*** معشوق جمال می نماید شب و روز کو دیده که تا برخورد از دیدارش (2)

و در نامۀ دانشوران،این چند شعر را نقل کرده:

غذای روح دهد بادۀ رحیق الحق که رنگ و بوش زند رنگ و بوی گل را دقّ

بطعم تلخ چو پند پدر و لیک مفید بپیش جاهل باطل بنزد دانا حق

ص:378

1- (1)) این رباعی را در اثنی عشریه نیافتم.هرچند ابن قاسم در ص 129 آن کتاب به نقل عبارتی از شیخ پرداخته،امّا این رباعی را در آن موضع و نیز در دیگر مواضع کتاب خود نیاورده است.
2- (2)) نگر:روضات الجنّات ج 3 ص 175.
حلال گشته بفتوای عقل بر دانا حرام گشته باحکام شرع بر احمق

*** ز منزلات هوس گر برون نهی قدمی نزول در حرم کبریا توانی کرد

و لیک این عمل رهروان چالاک است تو نازنین جهانی کجا توانی کرد؟! (1)

و در ریاض العارفین این رباعیّات را نوشته:

دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست و بسی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت و اخر بکمال ذره ئی راه نیافت

*** از قعر گل سیاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات گیتی را حل

بیرون جستم ز قید هر مکر و حیل هر بند گشوده شد مگر بند اجل

*** ای کاش بدانمی که من کیستمی؟ سرگشته بعالم ز پی چیستمی؟

گر مقبلم آسوده و خوش زیستمی و رنه بهزار دیده بگریستمی! (2)

و جناب وثوق العلماء خوراسکانی در کتاب قطرات (3)،این شعر را باو نسبت داده:

لا و لا لب لا و لالا شش مه است لل کط و کط لل شهور کوته است

و همانا از تفصیلی که در شرح حالات او نوشتیم و هم از بعضی مواضع دیگر،چنین برآید که:اساتید درس آن جناب چند نفر باشند:

اوّل:محمود مسّاح بخارائی؛

ص:379

1- (1)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 133.
2- (2)) نگر:ریاض العارفین،ابتدای روضۀ دوّم ص 272.
3- (3)) علیرغم فحص بسیار،متأسّفانه به این کتاب دست نیافتم.
دویم:اسمعیل زاهد فقیه؛

سیّم:ابو سهل مسیحی طبیب،که از پیش گفته ایم:در سنۀ 401 وفات کرده و در بیابان مدفون شد؛

چهارم:ابو عبد اللّه ناتله ئی کجوریّ؛

پنجم:ابو منصور حسن بن نوح قمریّ؛

و هم جماعتی بسیار از رجال آن اعصار از مجلس تدریس آن بزرگوار برخواسته بشاگردی او علم و باستادی در فنون حکمت مسلّم گردیده اند،و از آنجمله این چند تن باشند:

اوّل:ابو منصور زیله؛

دویم:ابو عبید اللّه عبد الواحد جرجانی؛

سیّم:ابو غالب عطّار همدانی؛

چهارم:ابو الحسن بهمنیار بن مرزبان اعجمی آذربایکانی،وفاتش سنۀ 458.و او است استاد ابو العبّاس لوکری،استاد افضل الدین غیلانی،استاد سیّد صدر الدین سرخسی،استاد شیخ فرید الدین داماد نیشابوری،استاد مرحوم خواجه نصیر طوسی رحمه اللّه؛

پنجم:ابو عبد اللّه معصومی؛

ششم:سلیمان دمشقی؛

هفتم:ابو القاسم عبد الرحمن بن علی بن احمد بن ابو صادق نیشابوری،که تا عشر هفتم قرن پنجم در حیوه بوده و بعد وفات نموده؛

هشتم:ابو عبد اللّه محمّد بن یوسف ایلاقی؛

نهم:عبد الرحیم عیاض شاعر سرخسی(بناء بقولی).

و بالجمله؛کلام در شرح گزارش حالات شیخ بزرگوار می باشد و اتمامش بر این

ص:380

است که:آن جناب در اصفهان می بود و چون وی را باقتضای طبیعت خود یا بواسطۀ گاهی شرب شراب،رغبتی تمام در مباشرت بود و با حضرات نسوان زیاده مؤانست می نمود؛همواره مزاج خود را بجهت این مطلب تقویت می کرد،تا اینکه قوای طبیعی از کار افتاد و اندک اندک بنیه را هزالی بغایت رویداد.تا در زمانی که علاء الدوله بمحاربۀ ابن فراس بباب الکرخ-که گفته اند:موضعی است از ماوراء النهر-حرکت کرد؛شیخ را قولنج سخت عارض شد و بجهت حرص بر صحّت و توهّم احتیاج بهزیمت و عدم امکان حرکت،تعجیل نموده چون علاج آن بحقنه های حادّۀ قویّه اختصاص داشت از شدّت درد بفرمود تا وی را در یک روز هشت بار حقنه کردند،و بدان سبب ریش و خراشی در پاره ئی از روده هایش بهمرسید.و در خلال آن احوال،علاء الدوله با کمال سرعت بسمت ایذج-که بذال معجمۀ مفتوحه و جیم،شهری بوده میان اصفهان و خوزستان-نهضت فرمود؛و چون شیخ را از متابعت چاره نبود،لاجرم همراه شد و در عرض راه،صرعی که احیانا تابع قولنج است،عارض گردید.و چون آن صرع زائل شد محض اصلاح قرحه بفرمود تا حقنۀ معزی و مزلقی ترتیب دهند و مقدار دو دانگ کرفس داخل کرد،پس آن ریش و خراش زیادتر شد.و چون بجهت درمان صرع،معجون مثرودیطوس استعمال می نمود،برخی از غلامان که در اموال آن حکیم بزرگ خیانتها کرده بودند و بر خود می ترسیدند،فرصتی بچنگ آورده مقدار زیادی افیون داخل آن معجون نمودند؛و شیخ در وقت معتاد تناول نمود و مرض او سخت تر شد.پس ناچار او را با محفّه باصفهان بردند و چون بدانجا رسید ضعف بنیه چنان قوّت گرفت که او را قدرت بر حرکت نماند.پس یکچند بمداوای خود کوشید و اندکی از ضعفش زایل شد، بطوری که با عدم قدرت بر قیام،قدرت بر حرکت بهم رسانید و گاهی بمجلس علاء الدوله میرفت.و آنمرض بواسطۀ بقاء نقاهت گاهی بهتر می شد و گاهی عود می کرد.

تا اینکه اتّفاقا از سوء قضاء علاء الدوله بسمت همدان توجّه نمود و آن جناب را با خود

ص:381

همراه برد،و او بدان بسی شادمان شد که توانست با او همراهی کند؛غافل از اینکه هلاک او در این حرکت است.پس چون حرکت کرد بدان سبب آن علّت در عرض راه با شدّت تمام برگشت.

و چون بهمدان رسید بیقین دانست که قوّت ساقط گشته و طبیعت از مقاومت مرض بکلّی عاجز شده،پس ترک مداوای خود نمود و فرمود:قوّۀ مدبّره در بدن من از تدبیر بازمانده است و اکنون دیگر معالجت فائده ندارد.

پس غسل کرد و آنچه داشت بر فقراء تصدّق نمود و غلامان خود را خطّ آزادی بخشید و باستغفار مشغول شد و همواره تلاوت قرآن مجید می فرمود،چنانچه در هر سه روز یک ختم بپایان می برد.

و بدین منوال همی بود،تا آنکه پیک نیک پی حضرت آفریدگار حکیم،رسید و خواست قطرۀ وجودش را بدریای حکمت پیوند نماید.پس اجل موعودش از پای در آورد؛یعنی در روز آدینه اوّل ماه رمضان المبارک سنۀ 428-چهارصد و بیست و هشت-هجری قمری،مطابق 13 تیرماه قدیم سنۀ 406 یزدگردی در زمان القائم بأمر اللّه عبّاسی وفات کرد؛در حالتی که مکرّر در حین احتضار این شعر را می خواند و همی بر زبانش بود که روان سپرد:

نموت و لیس لنا حاصل سوی علمنا انّه ما علم

و مدّت عمرش بناء بر تحقیقی که ما در تولّد نمودیم و وفات را بدین طور نوشتیم، شصت و پنج سال و شش ماه و بیست و هشت روز قمری باشد،یعنی شصت و سه سال و هشت ماه و سه روز یزدگردی،که هر سی و سه سال آن هشت روز از شمسی اصطلاحی کمتر است.

و پس از وفات در همدان در پائین سور جنوبی مدفون گردید که هم اکنون بر قبر او بقعۀ مختصری میباشد بر کنار رودخانه ئی که از میان شهر همدان می گذرد؛امید که

ص:382

زیارت آن روزی شود-انشاء اللّه!-.

و برابر مزار آن بزرگوار،مزاری دیگر است با بقعۀ مختصری که گویند:از شیخ ابو سعید ابن ابو الخیر است.و آن غلط باشد،چه قبر آن بزرگوار را در نیشابور یا مهنه نوشته اند.و ابو سعید صاحب این مزار را در طرائق دو احتمال داده:«یکی:به آن ابو سعید که گفتیم:جناب شیخ در بودن همدان چهل روز در خانه اش پنهان بوده؛ و دیگر:قاضی ابو سعید هراتی که در حبیب السیر او را قاضی شرق و غرب نوشته و گفته:

در ماه شعبان سنۀ 526 بدست محمد رازی و عمر دامغانی کشته شد» (1).

و در وفیات از شیخ کمال الدین یونس نقل کرده که:«او گفته:علاء الدوله بر آن جناب غضب نموده او را مغلول کرده و بزندان فرستاد،و او در آنجا بود تا جان بداد؛ و این شعر را در این باب آورده:

رأیت ابن سینا یعادی الرجال و فی الحبس مات أخسّ الممات

فلم یشف ما ناله بالشفاء و لم ینج من موته بالنجات» (2)

و لکن در کتب دیگر همه-که از آنجمله عیون الأنباء (3)و محبوب القلوب (4)و غیره (5)باشد-،این معنی را باور ندارند و کلمۀ«حبس»را باحتباس طبیعت تأویل کرده و روایت کمال الدین را بغرض و عناد مستند داشته اند.

و هم چنین در غالب کتب،وفات او را چنانچه نوشتیم در همدان نوشته اند،چون وفیات الأعیان (6)،و مختصر ابو الفداء (7)،و فصل الخطاب 8خواجۀ پارسا،و روضه الصفا 9،

ص:383

1- (1)) نگر:طرائق الحقائق ج 2 ص 557.
2- (2)) نگر:وفیات الأعیان ج 2 ص 162.
3- (3)) نگر:عیون الأنباء ج 3 ص 17.
4- (4)) نگر:محبوب القلوب ج 2 ص 175.
5- (5)) نمونه را نگر:الوافی بالوفیات ج 12 ص 407.
6- (6)) نگر:وفیات الأعیان ج 2 ص 161.
7- (7)) نگر:المختصر فی أخبار البشر ج 2 ص 162.
و مجالس المؤمنین (1)،و آتشکده (2)،و ریاض العارفین (3)،و قصص العلماء (4)، و نامۀ دانشوران (5)،و منتظم ناصری (6)،و آثار عجم (7)،و پزشگی نامه،و طرائق الحقائق (8)و غیره؛هرچند که مسلّما بعضی منقول از بعضی دیگر است.

لکن علی بن اثیر در کامل التواریخ (9)و دولتشاه سمرقندی در تذکره الشعراء (10)باصفهان نوشته اند،و آن اشتباه است.چنان چه در بعضی از کتب متقدّمه نیز تصریح نموده اند.

و هم چنین در سال وفات او مانند تولّدش اختلافاتی باشد،و در نزد ما صحیح همان است که نوشتیم؛چنانچه باز در بعضی از کتب متقدّمه و غیره هم چون کامل التواریخ (11)، و وفیات الأعیان (12)،و مختصر ابو الفداء (13)،و فصل الخطاب (14)پارسا،و جواهر اللغۀ محمّد بن یوسف طبیب هراتی،و قصص العلماء (15)،و منتظم ناصری،و آثار عجم (16)،

ص:384

1- (1)) نگر:مجالس المؤمنین ج 2 ص 184.
2- (2)) نگر:آتشکدۀ آذر،نیمۀ اوّل ص 1319.
3- (3)) نگر:ریاض العارفین،ابتدای روضۀ دوّم ص 272.
4- (4)) نگر:قصص العلماء-طبع انتشارات حضور-ص 306.
5- (5)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 127.
6- (6)) نگر:منتظم ناصری-چاپ سنگی رحلی-ج 1 ص 158.
7- (7)) نگر:آثار عجم ص 45.
8- (8)) نگر:طرائق الحقائق ج 2 ص 557.
9- (9)) نگر:الکامل فی التاریخ ج 9 ص 456.
10- (10)) نگر:تذکره الشعراء ص 57.
11- (11)) نگر:الکامل فی التاریخ ج 9 ص 456.
12- (12)) نگر:وفیات الأعیان ج 2 ص 161.
13- (13)) نگر:المختصر فی أخبار البشر ج 2 ص 162.
14- (14)) نگر:فصل الخطاب ص 262.
15- (15)) نگر:قصص العلماء-طبع انتشارات حضور-ص 306.
16- (16)) نگر:آثار عجم ص 45.
و پزشگی نامه،و شمس التواریخ (1)،و تاریخ اصفهان (2)حاجی میرزا حسنخان و غیره است؛هرچند که نقل بعضی از بعضی مسلّم است.لکن مشهور و در بسیاری از کتب دیگر سنۀ 427 نوشته اند؛چون:تاریخ گزیدۀ (3)خواجه حمد اللّه مستوفی قزوینی، و تذکرۀ دولتشاه (4)،و روضه الصفا (5)،و ریاض العارفین (6)و غیره.

و در مجمع الفصحاء سنۀ 448 (7)،و آتشکده (8)447 دارد،لکن ظاهر است که اشتباه کاتب باشد.

و رباعی مشهور نیز دلالت بر 27 دارد؛و مکرّر که بدان«رباعی»اشاره شده،این است.و آن بسیار مشهور و در بسیاری از کتب مسطور مسطور،و در حقیقت فذلکۀ احوالات او است،و قائل آن معلوم نیست:

حجّه الحق ابو علی سینا در شجع آمد از عدم بوجود

در شصا کسب کرد کلّ علوم در تکز کرد این جهان بدرود

و حساب این سه کلمه(شجع)و(شصا)و(تکز)این است:

ص:385

1- (1)) نگر:شمس التواریخ-چاپ سنگی سال 1331 ه ق.اصفهان-ص 24.
2- (2)) بر این مطلب در کتاب تاریخ اصفهان دست نیافتم.چه،اگرچه مجلّد سوّم این کتاب ویژۀ ناموران اصفهان است،امّا ترجمۀ شیخ در این مجلّد نیامده.در مواضعی دیگر از کتاب هم که یادی از او شده-نگر:تاریخ اصفهان صص 18،119،300،303،335-نیز به تاریخ رحلت او اشاره نشده است.
3- (3)) نگر:تاریخ گزیده-طبع عکسی انتشارات دنیای کتاب-ص 802.
4- (4)) نگر:تذکره الشعراء ص 57.
5- (5)) نگر:روضه الصفا ج 7 ص 471.
6- (6)) نگر:ریاض العارفین،ابتدای روضۀ دوّم ص 272.
7- (7)) نگر:مجمع الفصحاء ج 1 ص 146.
8- (8)) نگر:آتشکدۀ آذر،نیمۀ اوّل ص 1319.
و در حبیب السیر (1)که عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسی نوشته،میرساند که تولّد-چنانچه بدان استدلال نموده و نوشتیم-در سنۀ 363،و وفات هم در سنۀ 428 باشد،چه مطابق آنچه از تطبیقیّۀ مرحوم حاجی نجم الدوله رضی اللّه عنه حساب شود 3 صفر سنۀ 363 مطابق 7 نومبر سنۀ 973 گرگواری و اوّل رمضان سنۀ 428 مطابق 23 ژوئن سنۀ 1037 بوده،و تفاوت میان آنها 63 سال و 7 ماه و 16 روز میباشد؛که گوئیم:

حبیب السیر کسر روز آنرا منظور نداشته.و نیز مطابق آنچه ما خود بقهقری حساب نموده آنرا با هجری شمسی که ماه های آن بروج دوازده گانه و موضوع مرحوم حاجی نجم الدوله رحمه اللّه است،تطبیق نمودیم،روز تولّد مطابق آنچه نوشتیم 16 عقرب سنۀ 352 هجری شمسی،و روز وفات 3 سرطان سنۀ 416 بوده،و تفاوت میان آنها 63 سال و 7 ماه و 17 روز باشد.و این یک روز میان این دو تاریخ شمسی مطلبی نیست،چه در پیش از نیمروز و پس از آن که می گفته اند:آفتاب اگر بهر برجی رفت باید آنروز را جزء برج حال یا گذشته گرفت،این تفاوت بهم میرسد.چنانچه هم بسبب مذکور مخصوصا در اینسال 1307 هجری شمسی یا 1298 گرگواری؛7 نومبر مطابق 15 عقرب و 23 ژوئن مطابق 2 سرطان شده؛خصوصا اینکه ما ماههای فرنگی را اگرچه از سی روز هم زیادتر یا کمتر باشد،یک ماه بحساب می آوریم؛و هم چنین بروج را اگر کم یا بیش از سی روز باشد.

و در هیچ یک از این دو تطبیق خصوصا در اینکه هر دو باهم نیز مطابق شده شبهتی متطرّق نباشد،یا اگر با واقع هم مطابق نباشد تفاوت یک دو روز بیشتر نیست،که ممکن است با رؤیت بواسطۀ تفاوت هلالی و حسابی فرق پیدا کند،چنانچه در تطبیقیّه فرموده؛ خصوصا اینکه از یزدگردی نیز چون پانزده روز کم شود بجهتی که در همانجا گفتیم 63

ص:386

1- (1)) نگر:حبیب السیر ج 2 ص 444.
سال و 7 ماه و 18 روز خواهد شد؛و اینها همه درست است.اشکالی که در این حساب وارد می آید اینکه:چنانچه نوشتیم آفتاب در وقت تولّد در عقرب بوده،با اینکه از رسالۀ ابو عبید اللّه جرجانی نقل شده که او از خود شیخ نقل کرده که:در هنگام تولّد،آفتاب در اسد بوده؛و این با 373 و 370 می سازد،چه 3 صفر 370 مطابق با روز 31 اسد و 3 صفر 373 مطابق با روز 30 سرطان بوده،که بگوئیم بجهت تفاوت حساب آنهم ممکن است در اوّل اسد بوده باشد،و از این جهت ما هم در زایجه،موضع آفتاب را در اسد نوشتیم.

پس اینکه در نامۀ دانشوران در زایجه،آفتاب را در 19 حمل یعنی درجۀ شرف نوشته (1)، غلط است و با هیچ یک از اقوال نمیسازد.چنانچه در مواضع سایر سیّارات و سهمین که پاره ئی از نامه و پاره ئی از ابو عبید اللّه و پاره ئی از وفیات نقل شده،بطوری که نوشتیم بعضی از آنها محلّ اشکال و موقوف بمراجعۀ زیج و تقاویم است؛و اجمالا دست ما اکنون بدان نمیرسد،تا پس از این خدا چه خواهد.

*** بعد از این مقاله ئی خود این فقیر در تحقیق تولّد او قریب بمضامین متن نوشتم،که در روزنامۀ عرفان«سال 30 شمارۀ 3419-33/1/26»به چاپ رسید.

ص:387

1- (1)) به این مطلب در نامۀ دانشوران دست نیافتم.
بسمه تعالی (1)

تحقیق در تاریخ تولّد شیخ الرئیس ابو علی ابن سینا

گرچه این فقیر در این چند روزه،مقاله ئی در این موضوع نوشتم و آن در روزنامۀ عرفان(سال 30 شمارۀ 33/1/26/3419)مطبوع و منتشر گردید،لیکن از باب اینکه بعد از طبع و انتشار آن بقول دیگری برخوردم و نیز در آن روزنامه اغلاط چندی در آن مقاله رخ داده،لذا مجدّدا برای تکمیل و تصحیح آن،بدرج آن در روزنامۀ چهلستون مبادرت نمودم؛و اللّه العاصم.

در کتبی که شرح حال و تاریخ تولّد و وفات او نوشته شده،هرچه بنظر رسیده تولّد او در سال 373 هجری قمری است؛و در بسیاری از مواضع،این رباعی را در تاریخ تولّد و وفات وی و فراغت او از تحصیل علوم،ذکر کرده اند:

حجّه الحق ابو علی سینا در شجع آمد از عدم بوجود

در شصا کسب کرد کلّ علوم در تکز کرد این جهان بدرود

که تولّد را 373،و فراغت از تحصیل را 392،و وفات را 427 معلوم کرده.و این رباعی هرجا دیده شده بهمین نحو است،الاّ اینکه در بسیاری از مواضع،وفات او را در 428 نوشته اند؛که با تکز نمیسازد.اگرچه در بسیاری 427 هم نوشته اند.و نیز شجع بر حسب قاعدۀ ترکیب ابجدی در تعیین اعداد،غلط است و باید مرتبۀ عشرات مقدّم بر آحاد-یعنی شعج-باشد،چنانکه در شصا و تکز ذکر شده،لیکن هرجا دیده شده همین

ص:388

1- (1)) چنین است در دستنوشت مؤلّف.
طور شجع بنظر رسیده.و بهر حال تا آنجا که در نظر است در تاریخ تولّد او برطبق این رباعی-که بغایت مشهور است-خلافی ذکر نشده.الاّ اینکه در نامۀ دانشوران(ج 1 ص 53)بعد از ذکر 373 نوشته که:بروایت صحیح در 363 تولّد یافته،و در(ص 77 و 78)این قول را تأیید کرده بچند چیز:یکی اینکه اگر تولّد به قول مشهور باشد لازم می کند که استعلاج امیر نوح سامانی از او در سیزده سالگی باشد؛و دانشمندان دانند که در لیاقت علاج و اعتماد بیمار بر طبیب،کبر سن را تا چه اندازه مدخلیّت باشد؛

و دیگر:تألیفاتی را که در آن روزگار نوشته اگر محال نباشد اقلاّ ممتنع عادی خواهد بود.و پس از آن گفته:در رباعی مشهور بعضی از فضلا و مؤرّخین بجای لفظ شجع:

«شجس»نوشته اند» (1)؛انتهی.که در این بدل نیز تقدّم آحاد بر عشرات رخ داده.و نیز در (ص 77)فرماید که:در حبیب السیر مدّت عمر او را شصت و سه سال و هفت ماه شمسی نوشته»؛انتهی.

و اینک ما گوئیم که:مؤیّد 363 چند چیز دیگر میتواند شد:

یکی اینکه:در بسیاری از جاها-از جمله در همین نامۀ دانشوران(ص 53)-روز تولّد را 3 صفر،و روز وفات را غرّۀ رمضان نوشته اند؛و در اتّخاذ تولّد در 363 و وفات در 428،3 صفر 363(چنان که از تطبیقیّۀ مرحوم حاجی نجم الدوله برمی آید)تقریبا اواسط عقرب 352 هجری شمسی،و غرّۀ رمضان 428 تقریبا مطابق اوائل سرطان 416 هجری شمسی بوده.و تفاوت بین آنها همان 63 سال و 7 ماه شمسی و چند روزی خواهد بود؛

دیگر اینکه:در کشف الظنون در جلد اوّل در ضمن دیوان برقی،وی را شاگرد ابو بکر احمد بن محمّد برقی خوارزمی،و وفات خوارزمی را در سال 376 نوشته؛و اگر وی در

ص:389

1- (1)) نگر:نامۀ دانشوران ج 1 ص 128.
سال 373 متولّد شده باشد درست نیاید که در نزد خوارزمی مذکور چیزی خوانده باشد.

و امّا مؤیّد سال 373 زایجۀ طالع تولّد او است،زیرا که در بسیاری از کتب مصرّحا مواضع سیّارات و طالع تولّد او را ذکر کرده اند.و در نامۀ دانشوران(ص 54)زایجۀ طالع را کشیده (1)،لکن در آن تولّد را در سال 370 و آفتاب را در 19 حمل نوشته و در باقی کتب،همه آفتاب را در اسد نوشته اند؛و بودن آفتاب در ماه صفر در حمل نه با 363 و نه با 370 و نه با 373،با هیچ کدام نمیسازد؛و در اسد با 370 و 373 تقریبا میسازد و با 363 نیز نمیسازد.

و غیر از این زایجه در هیچ جا تولّد در 370 بنظر نرسیده.الاّ اینکه در مجلّۀ آینده (سال 1 شمارۀ 7 صادره در بهمن 1304 ص 414 تا 416)شرحی نوشته مبنی بر اینکه محبّ الدین خطیب مقدّمه ئی بر کتاب منطق المشرقین (2)شیخ در احوال مؤلّف نوشته، و در آنجا سال تولّد او را در 370 ذکر کرده ما...نوشته و کسانی که آنرا استنساخ کرده اند... (3)لیکن بعقیدۀ این فقیر،363 اصحّ و اوضح خواهد بود.و اللّه العالم و العاصم.

غرّۀ رمضان المبارک 1373

محمّد علی معلّم حبیب آبادی

ص:390

1- (1)) گویا این صورت زایجه،در چاپ نخستین کتاب-که در اختیار مؤلّف فقید بوده است-، ترسیم شده؛چه در چاپ رائج فعلی نامۀ دانشوران چنین صورتی به چشم نمی آید.
2- (2)) چنین است در دستنوشت مؤلّف.
3- (3)) این دو موضع از متن که بوسیلۀ چند نقطه مشخّص شده-و در موضع اوّل چند کلمه و در موضع دوّم گویا یک سطر است-،در تصویر دستنوشت مؤلّف معظّم ناخوان و محذوف است.به هنگام تحقیق این سطور نیز،اصل این مقاله فرادست نیامد؛از اینرو این دو نقصان را با نقطه چین نشان داده ایم.
گل گلشن(منتخب گلشن راز)

اشاره

آیه اللّه مجد الدّین نجفی اصفهانی(1403 ه .ق)

تحقیق:جویا جهانبخش

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه و سلام علی عباده الّذین اصطفی سیّدنا محمّد و آله أئمّه الهدی

پیشگفتار مصحّح

گل گلشن منتخبی است از منظومۀ گلشن راز.

دربارۀ منظومۀ گلشن راز و سراینده اش،شیخ محمود شبستری(ح 687 ه.ق.-ح 720 ه.ق)،در دیباجه های چاپهای متعدّد گلشن راز و پاره ای تکنگاری ها،بتفاصیل سخن ها گفته اند که ما را از مشغول داشتن مجال کوتاه این یادداشت به معرّفی منظومۀ شیخ شبستری و ترجمۀ أحوال او مستغنی می دارد و خواهندگان،خود،به منابع متعدّد موجود و متداول،مراجعه می توانند فرمود.

پردازندۀ این انتخاب،یعنی:گل گلشن،مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمّد علی ملقّب به«مجد الدّین»و مشتهر به«مجد العلماء»(1326-1403 ه.ق.)،فرزند علاّمه آیه اللّه شیخ محمّد رضا نجفی مسجد شاهی(در گذشته به 1362 ه.ق.)،است-رضوان اللّه

ص:391

تعالی علیهما-که مردی فقیه و مدرّس علوم مختلف حوزوی و بویژه ماهر در هیأت و ریاضی بوده است.

ترجمۀ أحوال و فهرست آثار مرحوم آیه اللّه مجد العلماء در منابع مختلف مسطور و مذکور و در دسترس طالبان است؛از جمله در کتاب قبیلۀ عالمان دین(تألیف نوادۀ وی،حجّه الإسلام و المسلمین استاد حاج شیخ هادی نجفی-دام مجده-).

چندی پیش،پس از آنکه حضرت حجّه الإسلام و المسلمین حاج شیخ هادی نجفی تصحیح و تحقیق رسالۀ النّوافج و الرّوزنامج-از مؤلّفات مرحوم علاّمه حاج شیخ محمّد رضا مسجد شاهی-را به بنده پیشنهاد فرمودند-که إن شاء اللّه تعالی منتشر خواهد شد-،پیشنهاد کردم خوبست أثری از فرزند صاحب نوافج را که موسوم است به گل گلشن و در فهرست آثار مخطوط ایشان هست نیز چاپ بفرمائید.ایشان از این پیشنهاد استقبال کردند و آماده سازی آن را به خود بنده واگذاشتند.

در همین أوان دوست و استاد ارجمند آقای مجید هادی زاده-دام علاه-نیز به طبع آن در میراث حوزۀ اصفهان إشارت و دعوت فرمودند.

مبنای آماده سازی این متن دستنوشت مؤلّف بوده که در یک دستک قدیمی جای دارد و مسوّده است؛بلکه شاید منحصر بوده و هیچگاه به بیاض در نیامده باشد.در یادداشتها از این دستنوشت،تعبیر به«أصل»کرده ایم.

چند رمز که در حواشی به کار برده ایم و ناظر به یک دو طبعی از گلشن است که مورد مراجعۀ راقم بوده اند،اینهاست:

م:تصحیح دکتر صمد موحّد(چاپ شده در:مجموعۀ آثار شیخ محمود شبستری).

ک:تصحیح دکتر کاظم دزفولیان.

ح:نسخه بدلهای مذکور در هوامش چاپ موحّد.

ن:نسخه بدلهای مذکور در هوامش چاپ دزفولیان.

ص:392

برای ممتاز شدن حواشی و توضیحات جسته گریختۀ مؤلّف،پس از ثبت آنها لفظ «منه»را درون کمانکان قرار داده ام.

گل گلشن،هم از فائدۀ أدبی خالی نیست و هم سندی است از نوع مطالعات متفرّقۀ طلبگی در أوائل سدۀ أخیر.

ناگفته پیداست أفکار«صوفیانه»و«سنّیانه» (1)ی شبستری،لزوما نه مقبول انتخابگر بوده است و نه راقم این سطور که آماده سازی متن را برای چاپ برعهده داشته.

و الحمد للّه أوّلا و اخرا

بندۀ خدا:جویا جهانبخش

-عفی عنه- اصفهان/اردیبهشت ماه 1384 ه.ش.

ص:393

1- (1)) این که یکی از فضلای معاصر شبستری را«عارفی شیعی»قلمداد کرده و در این باب به رسالۀ مراتب العارفین استناد نموده(نگر:راز دل،ص 8)،جدّا محلّ إشکال است. در همان طبع مورد استناد ایشان از مراتب العارفین،در مقدّمۀ مصحّح رسالۀ مزبور آمده:«رسالۀ مراتب العارفین...از آثار منسوب به شبستری است»(مجموعۀ آثار شیخ محمود شبستری،ص 389)و«با توجّه به عبارات و تعبیراتی که حاکی از شیعه بودن مؤلّف رساله است،احتمال می رود که نویسندۀ آن شخص دیگری غیر از شبستری باشد»(همان،همان ص).باز همانجا استظهاری آمده مبنی بر آنکه رسالۀ یاد شده از میرزا أبو القاسم باباذهبی شیرازی باشد(نگر:همان،همان). گذشته از جبرگرائی و...،آن بی مهری و بدگوئی که در منظومۀ موسوم به سعادت نامه اش در حقّ«رافضی»کرده است(نگر:همان،ص 178 و 186)،شبهتی باز نمی نهد که وی به شرف تشیّع نائل نشده بوده است. «ذلک فضل اللّه یؤتیه من یشآء».
ص:394

هذا کتاب مسمّی ب:«گل گلشن» للشّیخ الشّبستریّ فی کتابه گلشن راز من اختیار العبد مجد الدّین النّجفی

أوّل الکتاب

به نامِ آنکه جان را فکرت آموخت چراغِ دل به نورِ جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالَم گشت روشن ز فیضش خاکِ آدم گشت گُلشَن

توانائی که در یک طرفه العَیْن ز کاف و نون (1)پدید آورد کونَیْن

چو قافِ قدرتش دم بر قلم زد هزاران نقش بر لوح عدم زد

از آن دَم گشت پیدا هر دو عالَم وز آن دَم شد هویدا جانِ آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز که تا دانست ازان أصلِ همه چیز

چو خود را دید یک شخصِ معیّن تفکّر کرد تا خود چیستم من؟!

ز جزوی سویِ کلّی یک سفر کرد و زانجا باز بر عالَم گذر کرد

جهان را دید أمرِ اعتباری چو واحد گشته در أعداد ساری

جهان خلق[و]أمر از یک نفس شد که هم آن دَم که آمد باز پس شد

ولی این جایگه آمد شدن نیست شدن چون بنگری جُز آمدن نیست

ص:395

1- (1)) مراد لفظ«کن»[است]که به معنی بوده باش است(منه).
به أصلِ خویش راجع گشت اشیا (1) همه یک چیز شد پنهان و پیدا

تعالَی اللَّه قدیمی کو به یک دَم کند آغاز و انجامِ دو عالم

جهانِ خلق و أمر آنجا یکی شد یکی بسیار و بسیار اندکی شد

همه از وهمِ تست این صورتِ غیر که نقطه دایره (2)است از سرعتِ سیر

یکی خطّ است ز اوَّل تا به آخِر بر او خلقِ جهان گشته مسافر

در این ره أنبیا چون ساربان اند دلیل و رهنمایِ کاروانند

وز ایشان سَیِّدِ ما گشته سالار (3) هم از (4)اوّل هم از (5)آخر در این کار

أحد در میمِ أحمد گشت ظاهر در این دور أوّل آمد عین آخر

بر او ختم آمده پایانِ این راه بدو مُنزَل شده:أَدْعُوا إِلَی اللّه (6)

مقامِ دلگشایش جمعِ جمع است جمالِ جانفزایش شمعِ جمع است

شده او پیش،دلها جمله در پی گرفته دستِ جانها دامنِ وی

در این ره أولیا باز از پس[و]پیش نشانی می دهند از منزلِ خویش

به حدِّ خویش چون گشتند واقف سخن گفتند در معروف و عارف

یکی از بحرِ وحدت گفت:أَنَا الحق (7) یکی از قُرب و بُعد و سیرِ زورق

ص:396

1- (1)) أصل:أشیاء.
2- (2)) أصل:دایر.
3- (3)) از أنبیاء محمّد بن عبد اللّه(ص)گشته مقتدی.(منه).
4- (4)) کذا فی الأصل.ک:او.و همین درست است.
5- (5)) کذا فی الأصل.ک:او.و همین درست است.
6- (6)) ناظر به:قرآن کریم،س 12،ی 108.
7- (7)) «أنا الحق»شطح معروف حسین بن منصور حلاّج است. از برای توجیه متشرّعانۀ آن،نگر:أوصاف الأشراف،بخشِ«اتّحاد».
یکی را (1)علمِ ظاهر بود حاصل نشانی داد از خشکیِ ساحل

یکی گوهر برآورد[و]هدف شد یکی بگذاشت آن،نزدِ صدف شد

یکی در جزء و کُل گفت این سخن باز یکی کرد از قدیم و مُحدَث آغاز

یکی از زُلف و خال و خط بیان کرد شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

یکی از هستیِ خود گفت و پندار یکی مستغرقِ بُت گشت و زنّار

سخنها چون به وفقِ منزل افتاد در أفهامِ خلایق مشکل افتاد

کسی را که در این معنی است حیران ضرورت می شود دانستنِ آن

گذشته هفده (2)از هفت صد سال ز هجرت ناگهان در ماهِ شوّال

رسولی با هزاران لطف و إحسان رسید از خدمتِ أهلِ خراسان

بزرگی کاندر آنجا است مشهور به أقسامِ هنر چون چشمۀ نور (3)

همه أهلِ خراسان از کِه و مِهْ در این عصر از همه گفتند او بِهْ

به نظم آورده و پُرسیده یک یک جهانی معنی اندر لفظِ اندک

رسول آن نامه[را]برخوانْد ناگاه فتاد أحوالِ او حالی در أفواه

در آن مجلس عزیزان جمله حاضر بدین درویش هریک گشته ناظر

یکی کو بود مردِ کاردیده ز ما صدبار این معنی شنیده

مرا گفتا جوابی گویْ در دَم کز (4)اینجا نفع گیرند أهلِ عالَم

ص:397

1- (1)) أصل:ر.
2- (2)) کذا فی الأصل:بناگزیر قاری باید یا فاء را مشدّد کند یا کسرۀ هاء را إشباع،تا سخن موزون آید. م و ک:هفت و ده.و همین درست است.
3- (3)) مشهور این است که مراد أمیر سیّد حسینی است.(منه).
4- (4)) أصل:+این.
بدو گفتم:چه حاجت؟!کین مسائل نوشتم بارها اندر رسائل (1)

یکی (2)گفتا ولی بر وفقِ مسؤول ز تو منظوم می داریم مأمول

پس از إلحاحِ ایشان کردم آغاز جوابِ نامه ای در لفظِ إیجاز

به یک لحظه میانِ جمعِ بسیار بگفتم این سخن بی فکر و تَکرار

کنون از لطفِ إحسانی که دارند ز ما این خُرده گیری درگذارند

همه دانند کین کس در همه عمر نکرده هیچ قصدِ گفتنِ شعر

بر آن طبعم اگرچه بود قادر ولی گفتن نبود إلاّ به نادر

ز نثر ارچه کُتُب بسیار می ساخت به نظمِ مثنوی هرگز نپرداخت

عروض[و]قافیه معنی نسنجد به هر ظرفی دُرِ (3)معنی نگنجد

معانی هرگز اندر حرف ناید که بحرِ قُلْزُم اندر ظرف ناید

چو ما در حرفِ خود در تنگنائیم چرا چیزی دگر بر وی فزائیم

نه فخر[است]این سخن کز بابِ شکر است به نزدِ أهلِ دل تمهیدِ عُذر است

مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطّار ناید

اگرچه زین نَمَط صد عالَم أسرار بود یک شمّه از دکّانِ عطّار

ولی این بر سبیلِ اتّفاق است نه چون دیو از فرشته استراق است (4)

علی الجمله جوابِ نامه در دَم بگفتم یک به یک،نه بیش،نه کم

رسول آن نامه را بستد به إعزاز وزان راهی که آمد باز شد باز

ص:398

1- (1)) مثل سائر مصنّفات او از جمله کتابِ سعادت نامه و حقّ الیقین و مرآه المحقّقین.(منه).
2- (2)) در أصل ماتن بالای«یکی»نوشته:«بلی»؛و کنار«یکی»به خطّ ریز کلمه ای نوشته که مقروء نشد.
3- (3)) در أصل ماتن بالای«در»نوشته:«در او». م:درون.ک:در او.
4- (4)) سرقت نیست.(منه).
دگرباره عزیزِ کارفرمای مرا (1)گفتا به آن چیزی بیفزای

همان معنی که گفتی در بیان آر ز عینِ علم با عینِ عیان آر

نمی دیدم در أوقات آن مجالی که پردازم بدو از ذوق حالی

که وصفِ آن به گفت[و]گو مُحال است که صاحب حال دانَد کان چه حال است

ولی بر وفقِ قولِ قائلِ دین نکردم رَد سؤالِ سائلِ دین (2)

پیِ آن تا شود روشن تر أسرار درآمد طوطیِ نُطقم به گفتار

به عونِ فضل و توفیقِ خداوند بگفتم جُمله را در ساعتی چند

دل از حضرت چو نامِ نامه را خواست جواب آمد به دل کان گُلشَنِ ماست

چو حضرت کرد نامِ نامه گلشن شود زو چشمِ دلها جمله روشن

[سؤال]

نخست از فکرِ خویشم در تحیّر چه چیزست آنکه گویندش تفکّر؟

[جواب]

مرا گفتی بگو چِبْود تفکّر کَز این معنی بُوَم اندر (3)تحیّر

تفکّر رفتن از باطل سویِ حق به جزو اندر بدیدن کُلِّ مطلق

ص:399

1- (1)) أصل:مر.
2- (2)) بعض شرّاح این سخن را ناظر به آیۀ «وَ أَمَّا السّٰائِلَ فَلاٰ تَنْهَرْ» دانسته اند لیک شاید ناظر به بعض أحادیث شریفه باشد و به زعم بنده این أولی است؛و العلمُ عند اللّه.
3- (3)) در أصل،ماتن،بالای«بوم اندر»،«بماندم»نوشته است. م و ک:بماندم در.
حکیمان کار این (1)کردند تصنیف چنین گفتند در هنگامِ تعریف

که چون در دل شود حاصل تصوّر نخستین نامِ او باشد تذکّر

وزو چون بگذری هنگامِ فکرت بود نامِ وی اندر عُرف عبرت

تصوّر کان بود بهرِ تدبّر به نزدِ أهلِ عقل آمد تفکّر

ز ترتیبِ تصوّرهایِ معلوم شود تصدیقِ نامفهوم مفهوم

مقدّم چون پدر تالی چه (2)مادر نتیجه هست فرزند ای برادر

ولی ترتیبِ مذکور از چه و چون بُوَد محتاجِ استعمالِ قانون

دگرباره درو گر نیست تأیید هرآیینه که باشد محضِ تقلید

رهِ دورِ دراز است آن رها کن چو موسی یک زمان ترکِ عصا کُن

درآ (3)در وادیِ أَیْمَن که ناگاه درختی گویدت:إنّی أَنَا اللّه (4)

بتحقیقی (5)که وحدت در شهود است نخستین نظره بر نور (6)وجود است

دلی کز معرفت نور و صفا دید ز هرچیزی که دید أوّل خدا دید

بود فکرِ نکو را شرط تجرید پس آنگه لمعه[ای]از برقِ تأیید

هرآنکس را که ایزد راه ننمود ز استعمالِ منطق هیچ نگشود

ص:400

1- (1)) کذا فی الأصل. م و ک:کاندرین.و همین درست است.
2- (2)) کذا فی الأصل.مراد«چو»است. م و ک:چو.
3- (3)) أصل:درای.
4- (4)) ناظر است به:قرآن کریم،س 28،ی 30.
5- (5)) أصل:بتحقیق(بدون هیچ نقطه گذاری).ک و م:محقّق را.ضبط نص،تصحیح قیاسی است.
6- (6)) در أصل،ماتن،بالای«نور»نوشته:«عین».
حکیمِ فلسفی چون هست حیران نمی بیند ز أَشیا (1)غیرِ إمکان

ز إمکان می کند إثباتِ واجب از این حیران شد اندر ذاتِ واجب

گَهی از دَوْر دارد سیرِ معکوس گَهی اندر تَسَلْسُل گشته محبوس

چو عقلش کرد در هستی تو غّل فروپیچید پایش (2)در تسلسل

ظهورِ جملۀ أشیا (3)به ضدّ است ولی حق را نه مانند و نه ندّ است (4)

چو نَبْوَد ذاتِ حق را شبه و همتا ندانم تا چگونه داند (5)او را؟!

ندارد ممکن از واجب نمونه چگونه دانَدَش؟آخر چگونه؟!

زهی نادان که او خورشیدِ تابان به نورِ شمع جوید در بیابان!

[تمثیل]

اگر خورشید در یک حال بودی شعاعِ او به یک منوال بودی

ندانستی کسی کین پرتوِ اوست (6) نبودی هیچ فرق از مغز تا پوست

جهان جمله فروغِ نورِ حق دان حق اندر وی ز پیدائیست پنهان

چو نورِ حق ندارد نقل و تحویل نیاید اندر او تغییر (7)و تبدیل

تو پنداری جهان خود هست دائم به ذاتِ خویشتن پیوسته قائم

ص:401

1- (1)) أصل:اشیاء.
2- (2)) أصل:پاش.
3- (3)) أصل:اشیاء.
4- (4)) کذا فی أکثر النسخ الّذی رأیناه[کذا]و الأظهر عندی أن یکون هکذا-و الوجه واضح-: ظهور جملۀ اشیا[أصل:أشیاء]به ند است ولی حق را نه مانند[و]نه ضد است.(منه).
5- (5)) ک و م:دانی.ن:دانم.
6- (6)) یعنی اگر خورشید حرکت نداشتی معلوم نبود که نورِ آفتاب از اوست.(منه).
7- (7)) أصل:تغیر.
کسی کو عقلِ دوراندیش دارد بسی سرگشتگی در پیش دارد

ز دوراندیشیِ عقلِ فُضولی یکی شد فَلْسَفی دیگر حُلولی

خرد را نیست تابِ نورِ آن روی برو از بهرِ او چشمِ دگر جوی

دو چشمِ فلسفی چون بود أَحْوَل (1) ز وحدت دیدنِ حق شد مُعَطَّل

ز نابینائی آمد رایِ تشبیه ز یک چشمی است إدراکاتِ تنزیه

تناسخ زان سبب کفر است و باطل که آن از تنگْ چشمی گشته حاصل

چو أَکْمَه بی نصیب از هر کمال است کسی را کو (2)طریقِ اعتزال است

کلامی (3)کو ندارد ذوقِ توحید به تاریکی دَر است از غَیْمِ تقلید

رَمَد دارد دو چشمِ أهلِ ظاهر که از ظاهر نبیند جُز مظاهر

از او هرچه بگفتند از کم وبیش نشانی داده اند از دیدۀ خویش

منزّه ذاتش از چند و چه و چون تعالی شانُهُ عَمّا یَقولُون!

[سؤال]

کدامین فکر ما را شرطِ راه است؟ چرا گَهْ طاعت و گاهی گُناه است؟

[جواب]

در آلا فکر کردن شرطِ راه است ولی در ذاتِ حق محضِ گناه است

بود در ذاتِ حق اندیشه باطل محالِ محض دان تحصیلِ حاصل

چو آیات است روشن گشته از ذات نگردد ذاتِ او روشن ز آیات

همه عالَم ز نورِ اوست پیدا کجا او گردد از عالَم هویدا

ص:402

1- (1)) آنکه دو بیند یک چیز را.(منه).
2- (2)) ک و م:کسی کاو را.و همین صواب است.
3- (3)) أهلِ علمِ کلام.(منه).
نگُنْجَد نورِ او (1)اندر مظاهر که سُبحاتِ جلالش هست قاهر

رها کن عقل را،با حق همی باش که تابِ خور (2)ندارد چشمِ خفّاش

در آن موضع که نورِ حق دلیل است چه جای گفتگویِ جبرئیل است

فرشته گرچه دارد قُربِ درگاه نگنجد در مقامِ«لی مَعَ اللّه» (3)

چو نورِ او مَلَک[را]پَر بسوزد خرد را جمله با او سر (4)بسوزد

بود نورِ خرد در ذاتِ أنور بسانِ چشمِ سر در چشمۀ خور

چو مُبْصَر با بصر نزدیک گردد بصر ز ادراکِ او تاریک گردد

سیاهی گر بدانی نورِ ذات است به تاریکی درون،آبِ حیات است

سیه جُز قابضِ نورِ بصر نیست نظر بگذار کاین جایِ نظر نیست

چه نسبت خاک را با عالَمِ پاک که إدراک[است]عجز از درکِ إدراک (5)

سیه روئی ز ممکن در دو عالَم جدا هرگز نشد و اللّهُ أَعْلَم

سواد الوجه فی الدّارینِ درویش سوادِ أعظم آمد بی کم وبیش

چه می گویم که هست این نکته باریک شبِ روشن میانِ روزِ تاریک

ص:403

1- (1)) در أصل«او»مکرّر نوشته شده است.
2- (2)) خورشید.(منه).
3- (3)) إشاره به حدیث«لی مع اللّه وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب[و لا نبیّ مرسل]».(منه). می گویم: از برای این حدیث،نگر:فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 452.
4- (4)) کذا فی الأصل. م و ک:پا و سر.و همین صواب است.
5- (5)) إشاره ب:«العجز عن إدراک الإدراک إدراک».(منه). می گویم:این سخن به صورت«العجز عن درک الإدراک إدراک»در متون صوفیانه بسیار آمده است.(نگر:فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 321).
در این مشهد که آثارِ (1)تجلّی است سخن دارم ولی ناگفتن أولی است

[تمثیل]

اگر خواهی که بینی چشمۀ خور ترا حاجت فتد با جسمِ دیگر

چو چشمِ سر ندارد طاقت و تاب توان خورشیدِ تابان دید در آب

از او چون روشنی (2)کمتر نماید در إدراکِ تو حالی می فزاید

عدم آئینۀ هستی است مطلق کز او پیداست عکسِ تابشِ حق

عدم چون گشت هستی را مقابل در او عکسی شد اندر حال حاصل

شد آن وحدت ازین کثرت پدیدار یکی را چون شمردی گشت بسیار

إلی أن قال:

حقیقت کهربا،ذاتِ تو کاه است اگر گوئی (3)توئی نَبْوَد چه راه است

تجلّی گر رسد بر کوهِ هستی شود چون خاک ره (4)هستی ز پستی

گدائی گردد از یک جذبه شاهی به یک لحظه دهد کوهی به کاهی

برو اندر پیِ خواجه (5)به اسری (6) تفّرج کُن همه آیاتِ کبری

برون آی از سرایِ أمِّ هانی (7) بگو مطلق حدیثِ«من رَانی»

ص:404

1- (1)) ک و م:انوار.
2- (2)) أصل:رشنی.
3- (3)) ک و م:کوه.
4- (4)) أصل:را.
5- (5)) حضرت رسالت(ص).(منه).
6- (6)) قاعدتا-و برغم این إملا-باید«إسرا»خواند.
7- (7)) «إشارتی است به معراج حضرت پیامبر[صلّی اللّه علیه و آله]که به روایتی از خانۀ أمّ هانی-خواهر علی(ع)-آغاز شد؛و سخن رسول أکرم[صلّی اللّه علیه و آله و سلّم]که فرمود: من رآنی فقد رأی الحق.»(مجموعۀ آثار شیخ محمود شبستری،ص 129).
گذاری کن ز کافِ کنج (1)کونین نشین بر قافِ قُربِ قابِ قوسین

إلی أن قال:

[سؤال]

که باشم من؟مرا از من خبر کُن چه معنی دارد اندر خود سفر کُن؟

[جواب]

دگر کردی سؤال از من که من چیست مرا از من خبر کُن تا که من کیست

چو هستِ مطلق آید در إشارت به لفظ«من»کُنَند از وی عبارت

حقیقت کز تعیّن شد معیّن تو او را در عبارت گفته ای«من»

من و تو عارضِ ذاتِ وجودیم مشبّکهایِ (2)مشکاهِ وجودیم

همه یک نور دان أَشباح و أَرواح گه از آئینه پیدا،گه ز مصباح

تو گوئی لفظِ من در هر عبارت به سویِ روح می باشد إشارت

چو کردی پیشوایِ خود خرد را نمی دانی ز جزوِ خویش خود را

برو ای خواجه!خود را نیک بشناس که نبود فربهی (3)مانند آماس (4)

من و تو برتر از جان و تن آمد که این هر دو ز اجزایِ من آمد

به لفظِ من نه إنسان (5)است مخصوص که تا گوئی بدان جان است مخصوص

یکی ره برتر از کَون[و]مکان شو جهان بگذار و خود در خود جهان (6)شو

ص:405

1- (1)) کذا فی الأصل. م:کنج ک:گنج.
2- (2)) أصل:مشبکلهای.
3- (3)) چاقی به اصطلاح این زمان.(منه).
4- (4)) بادداشتن.(منه).
5- (5)) أصل:انشان.
6- (6)) ک و م:نهان.ح و ن مطابق متنِ ماست.
ز خطّ و همی[یی]هایِ هویّت (1) دو چشمی می شود در وقتِ رؤیت

نماند در میانه رهرو و راه چو هایِ هو شود ملحق به اللّه

بود هستی بهشت،إمکان چو دوزخ من و تو در میان مانندِ برزخ

چو برخیزد تو را این پرده از پیش نماند نیز حکمِ مذهب و کیش

همه حکمِ شریعت از من و تست که آن بربستۀ جان و تنِ تست

من و تو چون نماند در میانه چه کعبه،چه کنِش (2)،چه دیْرخانه

تعیُّن نطقۀ وهمی است بر عین چو عَیْنَت گشت صافی غین شد عین

دو خُطْوه بیش نبود راهِ سالک (3) اگرچه دارد او چندین مهالک

یک از هایِ هویّت درگذشتن دُوُم صحرایِ هستی در نوشتن

تو آن جمعی که عینِ وحدت آمد تو آن واحد که عینِ کثرت آمد

کسی این سِر شناسد کو گذر کرد ز جزوی سویِ کلّی یک سفر کرد

إلی أن قال:

زمانِ خواجه (4)وقتِ استوا بود که از هر ظلّ و ظلمت مصطفی بود

به خطِّ استوا برقامتِ راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست

چو کرد او بر صراطِ حق إقامت به أمرِ«فَاسْتَقِمْ» (5)می داشت قامت

نبودش سایه کو دارد (6)سیاهی (7) زهی نورِ خدا،ظلِّ إلهی!

ص:406

1- (1)) ک:ز خط وهمی و های هویّت.
2- (2)) ک و م:کنشت.ن مطابِق متن است.
3- (3)) گوشۀ چشمی دارد به:«خطوتان»(خطوتین)و قد وصل(وصلت)»(نگر:فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 230).
4- (4)) خاتم الأنبیاء(ص).(منه).
5- (5)) ناظر است به:قرآن کریم،س 11،ی 112.
6- (6)) أصل:رازد.
7- (7)) إشاره إلی أنّ النّبیّ(ص)لم یکن له ظِلّ.(منه).-
ورا قبله میانِ غرب و شرق (1)است ازان رو در میانِ نور غرق است

به دستِ او چو شیطان شد مسلمان به زیر پایِ او شد سایه پنهان (2)

مراتب جمله زیرِ پایۀ اوست وجودِ خاکیان از سایۀ اوست

ز نورش شد ولایت سایه گستر مَشارِق با مَغارِب شد برابر

ز هر سایه که أوّل گشت حاصل در آخر شد یکی دیگر مقابل

کنون هر عالِمی باشد ز أمّت رسولی را مقابل در نُبُوَّت (3)

نبی چون در نُبُوَّت بود أکمل بود از هر ولی ناچار أفضل

ولایت شد به خاتم جمله ظاهر بر أوّل نقطه هم ختم آمد آخر

از او عالَم شود پُر أمن و إیمان جماد و جانور یابد از او جان

بود از سِرِّ وحدت واقفِ حق درو پیدا نماید وجهِ مطلق

[سؤال]

ص:407

1- (1)) أصل:شرق و غرب.همچنین است ک!
2- (2)) مصراع یکم ناظر به سخنی است منقول از نبیّ أکرم-صلّی اللّه علیه و آله و سلّم-از این قرار:«أسلم شیطانی علی یدی»(فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 49).
3- (3)) شاید إشاره باشد به:«علماء أمّتی کأنبیاء بنی إسرائیل».(منه). می گویم: روایت مورد إشارۀ ماتن،مورد توجّه صوفیان بوده است و در متون صوفیانه پر به کار رفته (نگر:فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 329).
که[شد]بر سِرِّ وحدت واقف آخر؟ شناسایِ چه (1)آمد عارف آخر؟

[جواب]

کسی بر سِرِّ وحدت گشت واقف که او واقف نشد اندر مواقف

دلِ عارف شناسایِ وجود است وجودِ مطلق او را در شهود است

بجز هستِ حقیقی،هست نشناخت و یا هستی که هستی پاک درباخت

ز هستی تا بود هستی برو شیْن نیابد علمِ عارف صورتِ عین

وجودِ تو همه خار است و خاشاک برون انداز از خود (2)جمله را پاک

برو تو (3)خانۀ دل را فروروب مهیّا کُن مقام و جایِ محبوب

چو تو بیرون روی (4)او اندر آید به تو بی تو جمالِ خود نماید

تا این که می فرماید:

توئی تو (5)نسخۀ نقشِ إلهی بجو از خویش هرچیزی که خواهی

[سؤال]

کدامین نقطه را نطق است أنا الحق؟ چه گوئی هرزه ای بود آن مزبّق (6)؟

ص:408

1- (1)) أصل:چو.
2- (2)) م و ک:اکنون.
3- (3)) أصل:تا.
4- (4)) ماتن،در أصل،بالای«روی»نوشته است:«شوی».م و ک:شدی.
5- (5)) أصل:تو بی تو.
6- (6)) از زیبق.کنایه از روشن.(منه). می نویسم:توضیح فوق از ماتن ظاهرا ناظر به این گفتار بعض شرّاح است که: «مزبّق به معنی زیبق کرده شده.درهم مزبّق یعنی درهمی که به زیبق روشن کرده شده و مانند نقره سفید و روشن شده است.در اینجا مراد حسین بن منصور حلاّج است که به زیبق نور-
[جواب]

أنا الحق کشفِ أسرار است مطلق بجز حق کیست تا گوید أنا الحق؟!

همه ذرّاتِ عالم همچو منصور تو خواهی مست گیر و خواه مخمور

در این تسبیح و تهلیل اند دائم بدین معنی همه باشند قائم

اگر خواهی که گردد بر تو آسان وَ إِن مِن شَیْء (1)را یَکْرَه فروخوان

چو کردی خویشتن را پنبه کاری تو هم حَلاّج وار این دَم برآری

برآور پنبۀ پندارت از گوش ندای واحد القهّار بنْیوش

ندا می آید از حق بر دوامت چرا گشتی تو موقوفِ قیامت

درآ در وادیِ أَیْمَن که ناگاه درختی گویدت:إِنّی أَنَا اللّه (2)

روا باشد أَنا اللَّه (3)از درختی چرا (4)نَبْوَد روا از نیکْ بختی؟!

هرآنکس را که اندر دل شکی نیست یقین دانَد که هستی جُز یکی نیست

أَنانیَّت بود حق را سزاوار که هو غیبست و غایب و هم[و]پندار

جَنابِ حضرتِ حق را دوئی نیست در آن حضرت من و ما و توئی نیست

من و ما و تو و او هست یک چیز که در وحدت نباشد هیچ تمییز

هرانکو خالی از خود چون خلا (5)شد أَنَا الْحَق اندر او صوت و صدا شد

شود با وجهِ باقی غیر هالک یکی گردد سلوک و سیر و سالک

ص:409

1- (1)) إشاره به آیۀ شریفۀ «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلاّٰ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ» [س 17 ی 44].(منه).
2- (2)) ناظر است به:قرآن کریم،س 28،ی 30.
3- (3)) أصل:انا لله.بالای«لله»نیز ماتن«الحق»نوشته.
4- (4)) أصل:چر.
5- (5)) جای«خلا»در أصل بیاض است.از ک و م افزوده شد.
حلول و اتّحاد آنجا مُحال است که در وحدت دوئی عینِ ضلال است

حلول و اتّحاد از غیر خیزد ولی وحدت همه از سیر خیزد

تعیّن بود کز هستی جدا شد نه حق بنده،نه بنده[ی]او (1)خدا شد

وجودِ خَلق و کثرت در نمود است نه هرچ آن می نماید عینِ بود است

[تمثیل]

بنِهْ آئینه ای اندر برابر در او بنگر ببین آن شخصِ دیگر

یکی ره بازبین تا چیست آن عکس نه این است و نه آن،پس چیست آن عکس

چو من هستم به ذاتِ خود معیّن ندانم تا چه باشد سایۀ من

عدم با هستی آخر چون شود ضَم نباشد نور و ظلمت هر دو با هَم

چو ماضی نیست مستقبل مه و سال چه باشد غیر از آن یک نقطۀ حال

یکی نقطه است و همی گشته ساری تو آن را نام کرده نهرِ جاری

عَرَض فانیست،جوهر زو مرکّب بگو کی بود یا خود کو مرکّب

ز طول[و]عرض وز عمق است اجسام وجودی چون پدید آمد ز أَعدام؟!

از این جنس است أصلِ جمله عالَم چو دانستی بیار إیمان،فالزم

جز از حق (2)نیست دیگر هستی الحق هو الحق گوی گر خواهی أَنَا الحَق

نمودِ وهمی از هستی جُدا کُن نه این بیگانه،خود را آشنا کُن

ص:410

1- (1)) بالای«او»در أصل،«با»نوشته شده است.
2- (2)) در متن به جای«از حق»،ماتن،«الحلق»نوشته است؛سپس«ز حق»را بالایش افزوده. کنارش نیز کلمۀ ریزی است که خوانده نمی شود و به نظیرِ آن پیشتر إشاره شد که آن هم نامقروء بود.
[سؤال]

چرا مخلوق را گویند واصل سلوک و سیرِ او چون گشت حاصل

وصالِ حق ز (1)خلقیت جدائی است ز خود بیگانه گشتن،آشنائی است

چو ممکن گَردِ إمکان برفشانَد بجُز واجب دگر چیزی نمانَد

وجودِ هر دو عالَم چون خیال است که در وقتِ بقا عینِ زوال است

نه مخلوقست آنکو گشت واصل نگوید (2)این سخن را مردِ کامل

عدم کیْ راه یابَد اندرین باب؟! چه نسبت خاک را با ربِّ أرباب (3)؟!

عدم چِبْوَد که با حق واصل آید وزو سیر و سلوکی حاصل آید؟

اگر جانت شود زین معنی آگاه بگوئی (4)در زمان أستغفر اللّه

تو معدوم و عدم پیوسته ساکن به واجب کیْ رسد معدومِ ممکن؟!

إلی أن قال-ره-.

وجود اندر کمالِ خویش ساری است تعیّن ها أمورِ اعتباری است

أمورِ اعتباری نیست موجود عدد بسیار و یک چیز است معدود

جهان را نیست هستی جُز مَجازی سراسر کارِ او لَهو است و بازی

[تمثیل]

بُخاری مرتفع گردد ز دریا به أمرِ حق فروبارد به صحرا (5)

شعاعِ آفتاب از چرخِ چارم بر او افتد شود ترکیب باهم

ص:411

1- (1)) در أصل ماتن بالایِ«ز»نوشته است:«که».
2- (2)) در أصل حرفِ یکم بی نقطه است.
3- (3)) ناظر به:«ما لِلتّراب وَ رَبِّ الأرباب؟!»(فرهنگِ مأثورات متون عرفانی،ص 469).
4- (4)) أصل:بگو.
5- (5)) أصل:صحراء.
کُنَد گَرمی دگَر رَهْ عزمِ بالا درآویزد بدو آن آبِ دریا

چو با ایشان شود خاک و هوا ضَم برون آید نباتِ سبز و خرّم

غذایِ جانور گردد ز تبدیل خورَد إنسان[و]یابد باز تحلیل

شود یک نقطه و گردد در أطوار وزان إنسان شود پیدا دگر بار

چو نورِ نَفْسِ گویا در تَن آمد یکی جسمِ لطیف و روشن آمد

شود طفل و جوان و کهل[و]کم پیر (1) بداند عقل و رای و علم و تدبیر

رسد آنگَهْ أجل از حضرتِ پاک رود پاکی به پاکی،خاک با خاک

همه أجزای عالَم چون نَباتند که یک قطره ز دریایِ حیاتند

زمان چون بگذرد بر وی شود باز همه انجامِ ایشان همچو آغاز

رود هریک ز ایشان سویِ مرکز که نگذارد طبیعت سویِ (2)مرکز

چو دریائیست وحدت لیک پُرخون کزو خیزَد هزاران موجِ مجنون

تا آنکه می گوید:

وصالِ ممکن و واجب به هم چیست؟ حدیثِ قُرب و بُعد[و]بیش و کم چیست؟

[جواب]

ز من بشنو حدیثِ بی کم وبیش ز نزدیکی تو دور افتادی از خویش

چو هستیِ ظهوری در عدم شد از آنجا قُرب و بُعد و بیش و کم شد

قریب آنست کو را رشِّ نور است بعید آن نیستی کز هست دور است

اگر نوری ز خود بر تو رسانَد ترا از هستیِ خود وارهانَد

چه حاصل مر تو را این بود نابود کزو گاهیت خوف و گَهْ رجا بود

ص:412

1- (1)) کذا فی الأصل.ک نیز چُنین است.
2- (2)) کذا فی الأصل.ک و م:خوی.
نترسد زو کسی کو را شناسد که طفل از سایۀ خود می هراسد

نماند خوف اگر گردی روانه نخواهد اسبِ تازی تازیانه

تو را از آتشِ دوزخ چه باکست که از هستی تن و جانِ تو پاکست

ز آتش زرِّ خالص برفروزد چو (1)غشّی نبود اندر وی چه سوزد

ترا غیر از تو چیزی نیست در پیش و لیکن از وجودِ خود بیندیش

اگر در خویشتن گردی گرفتار حجابِ تو شود عالَم به یک بار

توئی در روزِ (2)هستی جرء أسفل توئی با نقطۀ وحدت مقابل

تعیّن هایِ عالم بر تو طاریست از آن گوئی چو شیطان همچو من کیست؟

از آن گوئی مرا خود اختیار است تنِ من مَرکَب و جانم سوار است

زمامِ تن به دستِ جان نهادند همه تکلیف بر من زان نهادند

ندانی کین رهِ آتش پرست است همه این آفت و شومی ز هست است

کدامین اختیار ای مردِ جاهل کسی را کو بود بالذّات باطل؟

چو بودِ تُست یکسر همچو نابود نگوئی کاختیارت از کجا بود؟

کسی کو[را]وجود از خود نباشد به ذاتِ خویش نیک و بد نباشد

که را دیدی تو اندر جمله عالَم که یک دَم شادمانی یافت بی غم؟

که را شد حاصل آخر جمله امّید؟ که مانْد اندر کمالی تا به جاوید؟

مراتب باقی[و]أهلِ مراتب به زیر أمر حق و اللّه (3)غالب

مؤثّر حق شناس اندر همه جایْ ز حدِّ خویشتن بیرون مَنِهْ پایْ

ز حالِ خویشتن پُرس این قدر چیست؟ وزانجا بازدان کَاهْلِ قَدَر کیست؟

ص:413

1- (1)) أصل:چه.
2- (2)) کذا فی الأصل.ک و م:دَوْر.
3- (3)) أصل:لله.
هرآنکس را که مذهب غیرِ جبر است نبی فرمود (1)کو مانندِ گبر است (2)

چُنان کان گبر یزدان و اهرمن گفت همین نادانِ أحمق ما و من گفت

به ما أفعال را نسبت مَجازیست نسب خود در حقیقت لهو و بازیست

نبودی تو که فعلت آفریدند تو را از بهرِ کاری برگزیدند

به قدرت بی سبب دارایِ مطلق به علمِ خویش حکمی کرده مطلق

مقدّر گشته پیش از جان (3)و از تن برایِ هر یکی کاری معیّن

یکی هفصد هزاران ساله طاعت به جا آورد،کردش طوقِ لعنت

دگر از معصیت نور و صفا دید چو توبه کرد نامِ اصطفا دید

عَجَب تر آنکه این از تَرکِ مأمور شد از ألطافِ حق مرحوم و مغفور

مران دیگر ز منهی گشت ملعون زهی فعلِ تو بی چند و چه و چون

جنابِ کبریائی لاأُبالیست منزّه از قیاساتِ خیالی است

چه بود اندر أزل ای مردِ ناأهل! که این شد با محمّد،آن أبو جهل؟!

کسی کو با خدا چون و چرا گفت چو مُشْرِک حضرتش را ناسزا گفت

ورا زیبد که پُرسد از چه و چون نباشد اعتراض از بنده موزون

خداوندی همه در کبریائی است نه علّت لائقِ فعلِ خدائی است

سزاوارِ خدائی لطف و قهر است و لیکن بندگی در فقر و جبر است

کرامت آدمی را اضطرار است نه آن کو را نصیبی ز اختیار است

نبوده هیچ چیزش هرگز از خود پس آنگه پُرسدش از نیک و از بد

ص:414

1- (1)) أصل:گفتا؛و ماتن بالای آن«فرمود»نوشته.
2- (2)) نظر شیخ محمود شبستری به این حدیث است:«القدریّه مجوس هذه الأمّه»(فرهنگ مأثورات متونِ عرفانی،ص 359).
3- (3)) أصل:جا.
ندارد اختیار و گشته مأمور زهی مسکین که شد مختار و مجبور (1)

إلی أن قال:

نکاحِ معنوی افتاد در دین جهان را نفسِ کُلّی داد کابین

از ایشان می پدید آمد (2)فصاحت علوم[و]نطق و أخلاق و صباحت

ملاحت از جهانِ بی مثالی درآمد همچو رِنْدِ لاأُبالی

به شهرستانِ نیکوئی عَلَم زد همه ترتیبِ عالَم را به هم زَد

گهی بر رخش حسن او سوار (3)است گهی با تیغ نطق آبدار است

چو در شخص است،گویندش:ملاحت چو در نطق است،گویندش:فصاحت

ولیّ و شاه و درویش و پیمبر همه در تحتِ حکمِ او مُسَخَّر

درون حسن روی نیکوان چیست نه آن حسنست تنها گوی آن چیست

بجز از حق نیاید دلربائی (4) که شرکت نیست کس را در خُدائی (5)

تا اینکه گوید:

به عادت حالها با خوی گردد به مدّت میوه ها خوشْبوی گردد

از آن آموخت إنسان پیشه ها را وزان ترکیب کرد اندیشه ها را

ص:415

1- (1)) در این بحث از جبر و اختیار،شیخ محمودِ شبستری پاره ای حق و باطل را به هم آمیخته که نقدِ یکایکِ آنها و جزء جزءِ أقوالِ او مجالی دیگر می طلبَد. قولِ مختارِ محقّقان در این باب همان است که:«لا جبر و لا تفویض،بل أمر بین الأمرین».
2- (2)) ک و م:آید.
3- (3)) ک و م:شهسوار.
4- (4)) ماتن بالای این مصراع نوشته است:«جز از حق می نیاید دلربائی».
5- (5)) إشاره به حدیث«لا مؤثّر فی الوجود إلاّ اللّه».(منه). می گویم: «لا مؤثّر فی الوجود إلاّ اللّه»را،اسفراینی،صاحب أنوار العرفان(ص 210)،به عنوان«آنچه حکما گفته اند»یاد کرده است.
همه أفعال و أقوالِ مُدَخَّر هویدا گردد اندر روزِ محشر

چو عریان (1)گردی از پیراهنِ تن شود عیب و هنر یک باره روشن

تنت باشد و لیکن بی کُدورت که بنماید از او چون آب صورت

همه پیدا شود آنجا ضمائر فروخوان آیۀ«تبلی السّرائر» (2)

دگر باره به وفقِ عالم خاص شود (3)أخلاق تو أجسام و أشخاص

چنان کز قوّتِ عنصر در اینجا موالیدِ سه گانه گشت پیدا

همه أخلاقِ تو در عالمِ جان گهی أنوار گردد گاه نیران

تعیّن مرتفع گردد ز هستی نمانَد در نظر بالا و پستی

نماند مرگ تن در دارِ حیوان (4) به یکرنگی برآید قالب و جان

بود پای و سر و چشمِ تو چون دل شود صافی ز ظلمت صورتِ گل

کند هم نورِ حق بر تو تجلّی ببینی بی جهت حق را تعالی

دو عالَم را همه برهم زنی تو ندانم تا چه مستی ها کُنی تو

«سَقهُم رَبّهُم» (5)چِبْوَد بیَنْدیش طهوری چیست؟صافی گشتنِ خویش

زهی شربت،زهی لذّت،زهی ذوق! زهی دولت،زهی حیرت،زهی شوق!

خوشا آن دَم که ما بی خویش باشیم غنّیِ مطلق و درویش باشیم

نه دین،نه عقل،نه تقوی،نه إدراک فتاده مست و حیران بر سرِ خاک

ص:416

1- (1)) أصل:عریا.
2- (2)) در قرآن کریم(س 86،ی 9)از روزِ رستاخیز به عنوانِ«یوم تبلی السّرآئر»سخن رفته است.
3- (3)) أصل:شو.
4- (4)) کذا فی الأصل. ک:نماند مرگ اندر دار حیوان. م:نماند مرگت اندر دار حیوان.
5- (5)) ناظر است به:قرآن کریم،س 76،ی 21.
بهشت و حور و خُلد اینجا چه سنجد؟! که بیگانه در آن خلوت نگنجد

چو رویت دیدم و خوردم از آن می ندانم تا چه خواهد شد پس از وی؟

پیِ هر مستی[یی]باشد خماری در این اندیشه دل خون گشت باری

[سؤال]

قدیم و مُحدَث از هم چون جُدا شد که این عالَم شد (1)آن دیگر خدا شد

[جواب]

قدیم و مُحدَث از هم خود جدا نیست که او هستی است و (2)باقی دائما نیست

همه آنست و این مانندِ عنقاست جُز از حق جمله اسمِ بی مسمّاست

عدم موجود گردد،این محالست وجود از رویِ هستی لایزال است

نه آن این گردد و نه این شود آن همه اشکال گردد بر تو آسان

جهان خود جمله أمرِ اعتباریست چون آن یک نقطه کاندر دور ساریست

برو یک نقطۀ آتش بگردان که بینی دائره از سرعتِ آن

یکی گرد شما آید بناچار (3) نگردد واحد از اعداد بسیار

حدیثِ ما سوی اللَّه را رها کُن به عقلِ خویش این را زو جدا کُن

ص:417

1- (1)) أصل:+و.
2- (2)) کذا فی الأصل.این واو در ک و م نیست،و بودنش مستلزم آن است که تاء پیش از آن دزدیده خوانده شود.
3- (3)) کذا فی الأصل: ک:یکی گردد شمار آید بناچار. م:یکی گر در شمار آید بناچار.
چه شک داری در این کین چو خیالست که[با]وحدت دوئی عینِ مُحالست

عدم مانندِ هستی بود یکتا همه کثرت ز نسبت گشت پیدا

ظهورِ اختلاف از کثرت و شان شده پیدا ز (1)بوقلمون إمکان

وجودِ هر یکی چون بود واحد به وحدانیّتِ حق گشت شاهد

[سؤال]

چه خواهد مردِ معنی زان عبارت که دارد سویِ چشم و لب إشارت

چه جوید از رُخ و زُلف و خط و خال کسی کاندر (2)مقامات است و أحوال

[جواب]

هر آن چیزی که از عالَم عیانست چو عکسی زآفتابِ آن جهان است

جهان خود زلف و خال و خطّ و ابروست که هر چیزی به جایِ خویش نیکوست (3)

إلی أن قال:

نگر کز چشمِ شاهد چیست پیدا رعایت کُن لوازم را در آنجا

ز چشمش خواست بیماریّ و مستی ز لعلش نیستی در تحتِ هستی

ز چشمِ اوست دلها مست و مخمور ز لعلِ اوست جانها جمله مستور

ز چشمِ او همه دلها جگرخوار لبِ لعلش شفایِ جانِ بیمار

به چشمش گرچه عالم در نیاید لبش هر ساعتی لطفی نماید

دمی از مردمی دلها نوازد دمی بیچارگان را چاره سازد

به شوخی جان دَمَد در آب و در خاک به دم دادن زند آتش در أفلاک

ص:418

1- (1)) أصل:یندار.
2- (2)) أصل:کاند.
3- (3)) این همان است که گفته اند:«لیس فی الإمکان أبدع ممّا کان».
از او هر غمزه دام[و]دانه ای شد وزو هر گوشه ای میخانه ای شد

ز غمزه می دهد هستی به غارت به بوسه می کند بازش عمارت

ز چشمش خونِ ما در جوش دائم ز لعلش جانِ ما مدهوش دائم

به غمزه چشمِ او دل می رباید به عشوه (1)لعلِ او جان می فزاید

چو از چشم و لبش جوئی کناری مر این گوید که نه آن گوید آری

ز غمزه عالَمی را کار سازد به بوسه هر زمان جان می نوازد

از او یک غمزه و جان دادن از ما وزو یک بوسه و استادن از ما

چو از چشم و لبش اندیشه کردند جهانی میْ پرستی پیشه کردند

به چشمش در نیاید جمله هستی در او چون آید آخر خواب و مستی؟!

وجودِ ما همه مستی است یا خواب چه نسبت خاک (2)را با ربِّ أرباب؟!

خرد دارد از این گونه صد اشگفت (3) «وَ لِتُصنَع عَلی عَینی (4)»چرا گفت؟!

حدیثِ زلفِ جانان بس دراز است چه شاید گفت ازان کان جایِ راز است

مپرس از من حدیثِ زلفِ پُرچین مجنبانید زنجیرِ مجانین

ز قدّش راستی گفتم سخن دوش سرِ زلفش مرا گفتا:فروپوش

کجی بر راستی زو گشت غالب وزو در پیچش آمد راهِ طالب

همه دلها از او گشته مُسَلْسَل همه جانها از او بوده مُقَلْقَل (5)

ص:419

1- (1)) أصل:عشو.
2- (2)) أصل:خواب.
3- (3)) ماتن روی«صد»،«م»نوشته و روی«گونه»،«خ».قاعدتا مراد آن است که-مقدّم و مؤخّر-چنین بخوانیم:«خرد دارد صد از این گونه اشگفت». ضبط ک مطابق متن است. م:خرد دارد ازین صدگونه اشگفت.
4- (4)) ناظر است به:قرآن کریم،س 20،ی 39.
5- (5)) «مقلقل»یعنی بیقرار و مضطرب و متحرّک.-
مُعَلَّق صد هزاران دل ز هر سو نشد یک دل برون از حلقۀ او

اگر زلفینِ خود را بر فشانَد به عالَم دَر،یکی کافر نمانَد

و گر بگذاردش (1)پیوسته ساکن نماند در جهان یک نَفْس مؤمن

چو دامِ فتنه می شد چنبرِ او به شوخی باز کرد از تن سرِ او

اگر زلفش بُریده شد چه غم بود؟ که گر شب کم شد اندر روز افزود

چو او بر کاروانِ عقل رَه زد به دستِ خویشتن بر وی گره زد

نیاید (2)زلفِ او یک لحظه آرام گَهی بام (3)آورد،گاهی کند شام

ز روی و زلفِ خود صد روز و شب کرد بسی بازیچه هایِ بو الْعَجَب کرد

تا آنجا که می گوید:

از آن حال دلِ پُرخون تباهست که عکسِ نقطۀ خالِ سیاهست

ز خالش حالِ دل جُز خون شدن نیست کزان منزل رهِ بیرون شدن نیست

به وحدت در نباشد هیچ کثرت دو نقطه نَبْوَد اندر أصلِ وحدت

ندانم خالِ او عکسِ دلِ ماست و یا دل عکسِ خالِ رویِ زیباست

ز عکسِ خالِ او دل گشت پیدا و یا عکسِ دل آنجا شد هویدا

دل اندر رویِ او یا اوست در دل به من پوشیده (4)شد این کارِ مشکل

گَهی چون چشمِ مخمورش خراب است گَهی چون زلفِ او در اضطراب است

گَهی روشن چو آن رویِ چو ماه است گَهی تاریک چون خالِ سیاه است

ص:420

1- (1)) أصل:بگذازدش(با حرف یکم بی نقطه).
2- (2)) کذا فی الأصل(و فیه قراءه). م و ک:نیابد.
3- (3)) یعنی صبح.(منه).
4- (4)) أصل:پوشید.
گَهی مسجد بود،گاهی کِنِشت است گَهی دوزخ بود،گاهی بهشت است

گَهی برتر شود از هفتم أفلاک گَهی افتد به زیرِ تودۀ خاک

پس از زهد و وَرَع گردد دگر بار شراب و شمع و شاهد را طَلَبْکار

[سؤال]

شراب و شمع و شاهد را چه معنی است؟ خراباتی شدن آخر چه دعویست؟

[جواب]

شراب و شمع و شاهد عینِ معنی است که در هر صورتی او را تجلّی است

إلی أن قال:

ز رویش پرتوی چون بر میْ افتاد بسی شکلِ حبابی بر ویْ افتاد

جهان و جان بر او شکل حبابست حبابش أولیائی را قِباب است (1)

شده زو عقلِ کل حیران و مدهوش فتاده نفسِ کل را حلقه در گوش

همه عالم چو (2)یک میخانۀ اوست دلِ هر ذرّه ای پیمانۀ اوست

خرد مست و ملایک مست و جان مست هوا مست و زمین مست و زمان مست

فلک سرگشته از وی در تکاپوی هوا در دل به امّیدِ یکی بوی

إلی قوله:

خرابات از مقام بی مثالیست مقامِ عاشقانِ لاأُبالیست

خرابات آشیانِ مرغِ جان است خرابات آستانِ لامکان است

خراباتی خراب اندر خراب است که در صحرایِ او عالَم سرابست

ص:421

1- (1)) ناظر است به:«أولیائی تحت قبابی...»(نگر:فرهنگ مأثورات متون عرفانی،ص 166).
2- (2)) ماتن بالای«چو»نوشته است:«چه».
خراباتی است بی حدّ و نهایت نه آغازش کسی دیده نه غایت

اگر صد سال در وی می شتابی نه خود را و نه کس را بازیابی

گروهی اندر (1)او بی پا و بی سر همه نه مؤمن و نه نیز کافر

شرابِ بی خودی در سر گرفته به تَرکِ جمله خیر و شر گرفته

شرابی خورده هر یک بی لب و کام فراغت یافته از ننگ و از نام

حدیث ماجرایِ شطح و طامات خیالِ خلوت و نور و کرامات (2)

به بویِ دُردیی (3)از دست داده ز ذوقِ نیستی مست اوفتاده (4)

عصا و رکوه (5)و تسبیح و مسواک گرو کرده به دُردی جمله را پاک

میانِ آب و گل افتان و خیزان به جایِ اشک خون از دیده ریزان

گَهی از سَرخوشی در عالم ناز شده چون (6)شاطران گَردَنْ بَرافراز (7)

گَهی از روسیاهی سر به دیوار گَهی از سُرخْ روئی بر سرِ دار

گَهی اندر سماعِ شوقِ جانان شده بی پا و سر چون چرخ گردان

به هر نغمه که از مطرب شنیده بدو وجدی از آن عالَم رسیده

سماعِ جان نه آخر صوت و حرف است که در هر پرده ای سِرِّ شگرف است

ص:422

1- (1)) أصل:اند.
2- (2)) ماتن بالای«کرامات»نوشته است:«کمالات».
3- (3)) أصل:ببوئی دردی.
4- (4)) أصل:افتاده.
5- (5)) «رکوه»کوزۀ چرمین را گویند.صوفیّه همواره در سفرها رکوه ای با خویش می داشته اند. (نگر:أسرار التّوحید،تصحیح شفیعی کدکنی،ص 635).
6- (6)) أصل:چون چون(در هر دو مورد حرفِ یکم بی نقطه است).
7- (7)) ک:گردن افراز. ن مطابق متن ماست.
ز سر بیرون کشیده دلقِ دَهْ توی مجرّد گشته از هر رنگ[و]هر بوی

فروشسته بدان صافِ مروّق همه رنگِ سیاه و سبزِ أزرق

یکی پیمانه خورده از میِ صاف شده زان صوفیِ صافی ز أوصاف

به جان خاکِ مَزابل پاک رُفته ز هرچ آن دیده از صد یک نگفته

گرفته دامنِ رندانِ خمّار ز شیخیّ و مُریدی گشته بیزار

چه شیخی و مریدی؟این چه قیْد است؟ چه جایِ زهد و تقوی؟این چه شیْد است؟

اگر رویِ تو باشد در کِهْ و مِهْ بُت و زُنّار و ترسائی تو را بِهْ ْ

[سؤال]

بت و زنّار و ترسائی در این کویْ همه کفرست وگرنه چیست؟بر گویْ

[جواب]

بت اینجا مظهرِ عشق است و وحدت بود زُنّار بستن عقدِ (1)خدمت

چو کُفر و دین بُوَد قائم به هستی شود توحید عینِ بُت پرستی

چو أَشیا هست هستی را مظاهر از آن جمله یکی بُت باشد آخر

نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل! که بت از رویِ هستی نیست باطل

بدان کایزد تعالی خالقِ اوست ز نیکو هرچه صادر گشت نیکوست

وجود آنجا که باشد عینِ خیر است اگر شرّیست در وی او ز غیر است

مسلمان گر بدانستی که بُت چیست بدانستی که دین در بُت پرستی است

وگر مُشرک ز بُت آگاه گشتی کجا در دینِ خود گمراه گشتی

ص:423

1- (1)) م:عهد.ک مطابق متن ماست.
ندید او بُت بجُز از خلقِ ظاهر بدین علّت شد اندر شرع کافر

تو هم گر زو نبینی حقِّ پنهان به شرع اندر نخوانندت مسلمان

ز إسلامِ مَجازی گشته بیزار که را کفرِ حقیقی شد پدیدار

درونِ هر بُتی جانی است پنهان به زیرِ کُفر إیمانی[است]پنهان

همیشه کفر در تسبیحِ حقّ است و«إن من شیء» (1)گفت اینجا چه دقّ است؟

چه می گویم که دور افتادم از راه فَذَرهُم بَعْد ما جائت قُل اللّه (2)

بدان خوبی رخِ بُت را که آراست که گشتی بُت پرست ار حق نمی خواست (3)؟

هم او کرد[و]و هم او گفت[و]هم او بود نکو کرد و نکو گفت و نکو بود

یکی بین و یکی گوی و یکی دان بدین ختم آمد أصل و فرعِ إیمان

إلی أن قال:

عناصر مر تو را چون أمّ سفلی است تو فرزند[و]پدر آبایِ علوی است

از آن گفته است عیسی گاهِ اسری (4) که آهنگِ پدر دارم به بالا (5)

تو هم جانِ پدر سویِ پدر شو بدَر رفتند همراهان،بدَر شو

اگر خواهی که گردی مرغِ (6)پرواز جهانِ جیفه پیشِ کرکس انداز

ص:424

1- (1)) ناظر است به:قرآن کریم،س 17،ی 44.
2- (2)) إشاره بقوله:قل اللّه ثمّ ذرهم فی خوضهم یلعبون[س 6 ی 91].(منه).
3- (3)) راستی که«جبر»مختار شبستری چه رای منکسری است!زمینه سازی خلط مباحث تا این حد؟!
4- (4)) کذا فی الأصل.برغم آن إملاء،باید«إسرا»خواند.
5- (5)) در این باره،نگر:گلشن راز-متن و شرح-،به اهتمامِ دکتر کاظم دزفولیان،ص 517،و 587.
6- (6)) أصل:مرذ[کذا].
به دونان (1)ده مر این دنیایِ غدّار (2) که جُز سگ را نشاید داد مُردار

نسب چبْود؟مناسب را طلب کُن به حق رو آور و تَرکِ نسب کُن

به بحرِ (3)نیستی هرکو فروشد «فَلا أَنْساب» (4)نقدِ وقتِ او شد

هرآن نسبت که پیدا شد ز شهوت ندارد حاصلی جُز کبر و نخوت

اگر شهوت نبودی در میانه نَسَبها جمله می گشتی فسانه

چو شهوت در میانه کارگر شد یکی مادر شد آن دیگر پدر شد

نمی گویم که مادر یا پدر کیست که با ایشان به حرمت بایَدَت زیست

نهاده ناقصی را نام خواهر حسودی را لقب کرده برادر

عدویِ خویش (5)را فرزند خوانی ز خود بیگانه (6)خویشاوند خوانی

مرا باری بگو تا خال (7)و عَم (8)کیست؟ وزیشان حاصلی جُز درد و غم چیست؟

رفیقانی که با تو در طریقند پیِ هزل ای برادر!هم رفیقند

به کوی جد اگر یک دَم نشینی از ایشان من چه گویم تا چه بینی

همه افسانه و افسون و بند است به جانِ خواجه کینها ریشخند است

إلی أن قال:

ص:425

1- (1)) به مردم پست.(منه).
2- (2)) خیانت کار.(منه).
3- (3)) دریا.(منه).
4- (4)) ناظر است به:قرآن کریم،س 23،ص 101: فَإِذٰا نُفِخَ فِی الصُّورِ فَلاٰ أَنْسٰابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لاٰ یَتَسٰاءَلُونَ .
5- (5)) إشاره ب: إِنَّ مِنْ أَزْوٰاجِکُمْ وَ أَوْلاٰدِکُمْ عَدُوًّا لَکُمْ [س 64 ی 14].(منه).
6- (6)) مراد زن باشد.(منه).
7- (7)) دائی.(منه).
8- (8)) عمو.(منه).
خاتمۀ کتاب گل گلشن

زهی مطرب که از یک نغمۀ خوش زند در خرمنِ صد زاهد آتش

زهی ساقی که او از یک پیاله کند بیخود دو صد هفتاد ساله

رود در خانقَهْ مست شبانه کند افسوسِ (1)صوفی را فسانه

وگر در مسجد آید در سحرگاه بنگذارد در او یک مردِ آگاه

رود در مدرسه چون مستِ مستور فقیه از وی شود بیچاره مخمور

ز عشقش زاهدان بیچاره گشته ز خان ومانِ خود آواره گشته

یکی مؤمن دگر را کافر او کرد همه عالَم پُر از شور و شر او کرد

خرابات از لبش معمور گشته مساجد از رُخَش پُرنور گشته

همه کارِ من از وی شد میسّر بدو دیدم خلاص از نفسِ کافر

دلم از دانشِ خود صد حُجُب داشت ز عُجب و نخوت و تلبیس و پنداشت

درآمد از دَرَم آن بُت سحرگاه مرا از خوابِ غفلت کرد آگاه

ز رویش خلوتِ جان گشت روشن بدو دیدم که تا خود کیستم من

چو کردم در رُخِ خوبش نگاهی برآمد از میانِ جانم آهی

مرا گفتا که:ای شیّادِ سالوس! [به سر شد عمرت اندر نام و ناموس]

ببین تا علم و کبر و زهد[و]پنداشت تو را-ای نارسیده!-از که واداشت؟!

نظر کردن به رویم نیم ساعت همی ارزد هزاران ساله طاعت

علی الجمله رُخِ آن عالَم آرای مرا با من نمود آن دَم سراپای

ص:426

1- (1)) هکذا فی الأصل.ن و ح نیز چُنین است. م و ک:افسون. یکی از معانی«افسوس»،حیله و نیرنگ است؛و با این مقام بی تناسب نیست.
سیه شد رویِ جانم از خجالت ز فوتِ عُمْر و أیّامِ بطالت

چو دید آن ماه کز رویِ چو خورشید ببرّیدم من از جانِ خود امّید

یکی پیمانه پُر کرد[و]به من داد که از آبِ وی آتش در من افتاد

کنون گفت از میِ بی رنگِ بی بویْ نقوشِ تختۀ هستی فروشوی

چو آشامیدم آن پیمانه را پاک درافتادم ز مستی بر سرِ خاک

کنون نه نیستم در خود نه هستم نه هشیارم نه مخمورم نه مستم

گَهی چون چشمِ او دارم سرِ خوش گَهی چون زلفِ او باشم مشوّش

گَهی از خویِ خود در گُلْخَنَم من گَهی از رویِ او در گُلْشَنَم من

از آن گلشن گرفتم شمّه ای باز نهادم نامِ او را«گلشنِ راز»

در او از رازِ دل گلها شکفته ست که تا اکنون کسی دیگر نگفته ست

زبانِ سوسنِ او جمله گویاست عیونِ نرگسِ او جمله بیناست

تأمّل کن به چشمِ دل یکایک که تا برخیزد از پیشِ تو این شک

ببین منقول و معقولِ حقائق مُصَفّی کرده در علمِ دقائق

به چشمِ مُنکِری منگر در او خوار که گلها گردد اندر (1)چشم تو (2)خار

نشانِ ناشناسی ناسپاسی است شناسائیِ حق در حقْ شناسی است

غرض زین جمله تا آن گر کُنَد یاد عزیزی،گویدم:رحمت بر او باد!

به نامِ خویش کردم ختمِ پایان (3) إلهی عاقبت محمود گردان (4)

ص:427

1- (1)) أصل:اند.
2- (2)) أصل:+چو(با حرف یکم بی نقطه).
3- (3)) کذا فی الأصل(و له وجه). م و ک:ختم و پایان.
4- (4)) نام ناظم فاضل و دانا،محمود بن أمین الدّین شبستری،و شبستر موضعی است در هشت-
تمام شد کتاب مسمّی به گل گلشن که گلچین و انتخاب شده است از کتاب شریف گلشن راز.

چنین گوید انتخاب کنندۀ وی،مجد الدّین،ابن الشّیخ محمّد الرّضا النّجفیّ الاصفهانیّ،که:

بر خوانندۀ محترم پوشیده (1)و مخفی نیست که کتاب گلشن راز کتابی نیست در غزلیّات یا مطایبات و نظائر آن که إنسان بتواند چند غزلِ ممتازِ آن را،مثلا،انتخاب نماید به طوری که أبدا إخلال به سیاق و معنی نگردد،بلکه کتابی است در علمی که به اعتقاد أهلش از أشرف علوم و کمالات است و به علاوه کتابی که أشعار و معانی او کاملا به یکدگر مربوط است.

غرض از تمهید این مقدّمه،این است که قاری عزیز اگر ملاحظه نمود که برای چند شعری که دارای مقام ارجمند و معانی بلند است یک فصل مفصّل إیراد گردیده است، مسارعت در طعنه نکند.چه،این برای تمامیّت مقصود و ناقص نماندن مطلب است و علی هذا القیاس.

و نیز برای توضیح،پاره ای إشارات و بعضی توضیحات را إضافه نمودم تا:

مگر صاحبدلی روزی به رحمت کُنَد در حقِّ درویشان دعائی (2)

و امید که ناظر عزیز به نظر لطف در او نگریسته،اگر بر سهوی مطّلع گردد إغماض فرماید،زیرا که إنسان از نسیان مشتقّ است و للّه درّ القائل:

ص:428

1- (1)) أصل:پوشید.
2- (2)) بیت از سعدی است در أواخر دیباجۀ گلستان.
و عین الرّضا عن کلّ عیب کلیله و لکنّ عین السّخط تبدی المساویا (1)

و قد کتبت هذه مع کمال الاستعجال و قلّه المجال و تراکم الأهوال؛و اللّه تعالی هو المستعان فی جمیع الأحوال،و صلّی اللّه علی سیّدنا محمّد و آله الطّیّبین الطّاهرین إلی یوم الدّین.

تمام شد کتاب مسمّی به گل گلشن

تحریرا فی لیله 28 ج 1،1350[ه.ق.]

ص:429

1- (1)) این بیت را که حکم مثل سائر دارد،استاد بهاء الدّین خرّمشاهی-دام علاه-چنین به پارسی گردانیده اند: و چشمِ حُسنْ نگر،بسته است بر هر عیب و لیک عیبْ نگر نَنْگَرَد مگر بر عیب محقّق نامه،630/1)
کتابنامه

*أسرار التّوحید فی مقامات الشّیخ أبی سعید،محمّد بن منّور بن أبی سعد بن أبی طاهر بن أبی سعید میهنی،مقدّمه،تصحیح و تعلیقات:دکتر محمّد رضا شفیعی کدکنی،2 ج،چ:2،تهران:مؤسّسۀ انتشارات آگاه،1367 ه.ش.

*أنوار العرفان،ملاّ إسماعیل اسفراینی رویینی،تحقیق:سعید نظری توکّلی،چ:1، قم:بوستان کتاب قم(انتشارات دفتر تبلیغات حوزۀ علمیّۀ قم)،1383 ه.ش.

*راز دل(شرحی بر گلشن راز/تقریر بیانات شفاهی علاّمۀ طباطبائی)،تدوین و بازنویسی،علی سعادت پرور(پهلوانی تهرانی)،چ:1،تهران:إحیاء کتاب، 1384 ه.ش.

*فرهنگ مأثورات متون عرفانی(مشتمل بر أحادیث،أقوال و أمثال متون عرفانی فارسی)،باقر صدری نیا،چ:1،تهران:سروش،1380 ه.ش.

*کتاب المصادر،قاضی أبو عبد اللّه حسین بن أحمد زوزنی،به اهتمام تقی بینش، چ:2،تهران:نشر البرز،1374 ه.ش.

*گلشن راز(متن و شرح)،شیخ محمود شبستری،به اهتمام دکتر کاظم دزفولیان، چ:1،تهران:طلایه،1382 ه.ش.

ص:430

*مجموعۀ آثار شیخ محمود شبستری،به اهتمام دکتر صمد موحّد،چ:2،تهران:

کتابخانۀ طهوری،1371 ه.ش.

*محقّق نامه(مقالات تقدیم شده به استاد دکتر مهدی محقّق)،به اهتمام بهاء الدّین خرّمشاهی(و)جویا جهانبخش،2 ج،چ:1،تهران:سینانگار،1380 ه.ش.

*مناقب ال أبی طالب[علیهم السّلام]،أبو جعفر محمّد بن علیّ بن شهر آشوب السّرویّ المازندرانیّ،تحقیق و فهرسه:د.یوسف البقاعی،ط:2،بیروت:دار الأضواء، 1412 ه.ق.

ص:431