گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد نهم
فرقه کلبیه







از جمله تلامیذ سقراط نیز انتیثینوس و معاصر با افلاطون بود . این مرد از روی واقع خوشش می آمد از قواعد و مبادی ای که به واسطه آنها انسان می آموخت ، شجاعت را و مقدِم بود بر تحمل شدائد و مصائب و رنجها . بدین جهت پس از فوت معلم خود ، از رفقایش کناره گیری کرده و تأسیس نمود ، جمعیتی را در جائی که آن را به زبان یونانی هیکل کلب ابیض می نامیدند . مخالفین این طریقه ، این طایفه را به مناسبت محل آنها به فرقه کلبیه ، مسمی نمودند .

ص :380

وجه دیگر برای این تسمیه ، چنانکه گفته شده است ، نظر به وضع معیشت و زندگانی آنها بود که بطور بسیار پست ، مانند کلاب زندگانی می نموده و این نحو معیشت را وسیله توبیخ و سرزنش عموم مردم قرار داده که شاید بدین توبیخات ، مردم دست از اعمال قبیحه کشیده و نقایص خود را تکمیل نمایند ؛ بلکه بواسطه فقر و فاقه ای که داشتند ، سزاوار و حق می دانسته اسائه ادب را نسبت به غیر خود ، و کوچک و حقیر داشتن نوع بشر را .

از اخص تعالیم این فیلسوف آن که می گفت : فضیلت به تنهایی کافی است بر قیام سعادت انسان و دیگر محتاج به سائر علوم نیست و مقصود او از فضیلت ، اخلاق و بردباری و اقدام بر تحمل شدائد است ؛ لذا از علم فصاحت ، منطق ، علم مجردات و طبیعیات ، کناره گیری کرد و توجه به هیچ علمی نداشت جز به آداب مذکوره ؛ فقط بدین جهت روش خارجی خود را مطابق با عقایدش قرار داده و از پوشیدن لباس خودداری می کرد و به قطعه ای پارچه کثیف که ساتر او بود قناعت می نموده و سپس به یک عصا و کوله بار که به کتف و پشت خود حمل می نمود اکتفاء می کرد .

از جمله شاگردان انتیثینوس ، دیوجانس کلبی مشهور است . این فیلسوف در مسلک معلم خود سرآمد [بود و بلکه] تفوق بر او پیدا نموده و برای سکنای خود اختیار کرد خم بسیار بزرگی را که در آن خم بیتوته می نمود ؛ و در تحمل شدائد و مصائب مستغرق و مقتحم بود ، نظر به دوستداری فضیلت ، که آن را در تحمل شدائد می دانست ، به موافقت استاد خود حکیم مزبور و چون که در مصارعت با شدائد ، مصابرت می نمود ، اسکندر مقدونی به حالت او رشگ برده و می گفت : اگر نبودم اسکندر هرآینه میل داشتم که دیوجانس بوده باشم.

پس از این که عده ای از شاگردان انتیثینوس بعد از وفاتش جانشین او گردیده و مسلک او را محافظت و معمول می داشتند ؛ بالأخره بواسطه مردی از مقلّدین او که مسمی بود به میندامیوس ، طریقه حکیم مزبور متلاشی [شد] و از بین رفت .

ص :381

میندامیوس ، مردی بود که لباسهای مهول می پوشید و با یک هیولای سهمگین و مخوف در کوچه ها دور می زد و می گفت : من یکی از شحنه های جهنّم هستم ؛ و آمده ام برای مراقبت مردم و دیدن افعال زشت و کارهای آنها و تجاوزاتی را که از حدود فضیلت می نمایند . پس از آن ، بر می گشت به سوی قوم خودش و می آگاهانید قوم خود را به افعال و اعمال مردم .


پیدایش رواقیین


زینون شتیکوس که در سنه 260 قبل از میلاد وفات نمود ، مدتی به دست کواتیوس که یکی از جانشینان انتیثینوس مذکور بود ، تربیت و تعلیم می یافت . لکن برای جهل قطع آور و معیشت پست کلبیه شرمسار و ناراضی بود ، بدین علت از معلم خود کناره گیری نمود و بسیاری از قواعد آنها را تغییر داد .

پس از آن که تمام قواعد را از شیلیوس میغاریکوس و تیودورس خرونوس و بولدمونوس ، آن قواعد کلبیه را اخذ نموده و برای خود ایوان و رواقی را انتخاب و در آن رواق مدرسه ای دائر و 58 سال در آن رواق برای شاگردان خود تدریس می نمود ، از این جهت اصحاب او به اسطوانیین یا رواقیین نامیده شدند .

فیلسوف مذکور در علم منطق کوشش می نمود و زیاد کرد به او اشیاء بسیاری را و درباره او گفته شده که : او واضع علم منطق بود و ارسطاطالیس تکمیل نمود آن را و افلاطون مهذّب نمود آن علم را . و همچنین در طبیعیات کوشش داشت .

از قواعد خصوصی او در علم فضایل و آداب بود که می گفت : سعادت انسان ، قائم به فضیلت است به تنهایی . و فضیلت و آداب می گرداند انسان را مطمئن القلب در مصیبت . و رنج بردن در شدائد ، عیب نیست برای انسان ؛ و حکیم کسی است که تابع هوا نباشد و دائماً محافظت حقوق مردم را نموده و بر مقتضای مروت رفتار نماید .

جمعی از مشاهیر و بزرگان حکماء در طریقه و مذهب فیلسوف مزبور تربیت یافته

ص :382

و پس از او بر تعلیمش اتکاء نموده و ثابت بودند؛ و چنانچه اختلافی بین آنها روی می داد در غیر از تعلیم استاد خود بود و اختلافی نبود که آنها را به فرق و احزابی منقسم نماید به خلاف جماعات دیگر که اختلاف رأی ، سبب تشکیل فرق و احزاب در آنها می گردید .

از جمله تلامذه حکماء مذکورین ، کلاانتس که مردی بود صاحب فضیلت در احتمال شدائد و صبر بر مصائب و شاگرد او کریسیوس حاذق و در امور عقلیه اجتهاداتی داشت غیرمألوف ، و تغییر داد بسیاری از قواعد و تعالیم سالفین را و بر تألیفات متکثره آنها مطالبی را زیاد نمود و مطیع و منقاد شدند او را جماعتی ، از آن جمله زینون [و [دیوجانس که از معظم رواقیین و امتن آنها بودند و انیتبترس صیدونی که از بزرگان مؤلّفین این فرقه است .

دیگر بوسیدونیوس که از متولدین بلاد سوریه است . اخیراً در رودس رئیس بر مدرسه و مشیخه گردیده و شیشرون رومانی نیز از او علوم را اخذ نموده و مدت متمادی طریقه رواقیین ادامه داشت ، تا این که فریسیون از یهود اخذ نمود[ند] علوم و فضائل آنها را .

ص :383

فصل دوّم : در قسمت ایطالیایی

اشاره


ظهور فلسفه در ایطالیا که مسمی است به یونان کبری ، به واسطه مهاجرت خانواده های یونانی بود به ایطالیا . معلّم این قسمت از فلاسفه ، فیثاغورث ، فیلسوف یونانی است که در سنه 564 قبل از میلاد ، در جزیره سامو تولد یافته است .

این فیلسوف پس از آن که در مسقط الرأس خود ، تحصیل علم نمود و پایه آن را استوار کرد ، از کَهَنه ممفیز و ثیبه در مصر و فنیقیها و کلدانیها اخذ علوم را نموده و سرآمد اقران خود گردید ؛ (نسبت به علوم معارف دینیه و علم فلک و علم مساحه و علم موسیقی و حساب و قواعد اسرار مشتری و شرایع مینونوس و نیکورغوس) ؛ سپس رفت به یکی از شهرهای ایطالیا و تأسیس نمود در آنجا یک مدرسه ، هنگامی که تارکونیوس می کشت رومیها را ؛ و در آن مدرسه ، بسیاری نزد او تلمّذ نمودند که ذکر آنها خواهد آمد .

حکیم مزبور برای فروتنی و تواضع ، منع نمود مردم را از این که او را حکیم یا فیلسوف نامند ؛ و [هم اوست] اوّل کسی که [این عنوان] در حقّ او گفته شده ؛ او است معلم طبیعی حقیقتاً و نیز عالم بود به هندسه و هیئت ؛ و اشتغال داشت به علم اخلاق و آداب به وجهی که برای عموم نافع بود ؛ و معتقد بود که حکمت ، سرآمد و اول تمام علوم است . و با اصحاب و شاگردانش به طریق شرکت و مساوات زندگانی می نمود . و مدت دو سال تا پنج سال شاگردان خود را امتحان می نمود . و می آموخت شاگردانش را به علم سکوت به قسمی که سؤال از سبب آن ، از آنها ممکن نبود .


عقائد فیثاغورث


فیلسوف مذکور معتقد است که تمام کارها و اشغال انسان تغییر می کند ، تا این که می گرداند انسان را در افعال خود مشابه با اله . زیرا که تمام افعال متحوّل و متمایل به سوی حقیقت است .

ص :384

و حرام است قسم یاد کردن به آلهه ؛ و عالم دارای روح و ادراک ، و روح این چرخ بزرگ عالم اثیر است ، (اثیر یعنی کره آتش که به عقیده قدماء بالای کره هوا و تحت کره قمر است) و از آن اثیر ، تمام ارواح جزئیه آدمیین و حیوانات است .

و ارواح فنا نمی شود و در هوا مطلق و رها و می روند از طرفی به طرف دیگر تا این که مصادف شود جسمی را هر جسمی بوده باشد و موقعی که روح از جسد انسان خارج می شود ، اتفاق می افتد از این که داخل جسم دیگر از حیوانات بشود . مانند : بهائم و طیور و اسماک و غیر اینها یا داخل جسد انسان گردد .

و همین قسم روح حیوان از هر قسم از حیوانات بوده باشد از جسم او خارج شده و داخل جسم انسان می شود و از این جهت ، اکیداً خوردن گوشت حیوانات را منع نموده ؛ و می گوید : کسی که بکشد مگسی را یا غیر آن را از هوام ، گناهش مانند کسی است که بکشد انسانی را ؛ و قائل است به ثواب و عقاب بعد از مردن .

و او کسی است که اقامه برهان نموده بر اینکه : مربع وتر در هر مثلث قائم الزاویه مساوی است با مجموع مربع دو ضلع دیگر آن مثلث . و گمان نموده که اصل اول برای همه اشیاء واحد است و از واحد اعداد بیرون می آید و از اعداد ، نقط و از نقط ، خطوط و از خطوط ، سطوح و از سطوح ، اجسام و از اجسام ، عناصر اربعه که آن آتش ، هوا ، آب و خاک است و از آنها عالم ترکیب پیدا نموده و این عناصر دائماً متغیر و هریک از آنها به دیگری مستحیل و از جواهر و ذوات عالم چیزی کاسته نمی شود و جمیع تبدلات ، محض تغییر است .

و قائل است به کرویّت زمین و به وجود متقاطرینی ، یعنی هرگاه رسم شود خطی از زیر قدم انسانی به طرف اسفل کره زمین ، هر آینه واقع شود بر قدم انسانی که مقابل او می باشد و این خط ، قطر کره است .

و نیز می گوید : هوای محیط به کره زمین شدیدالحرکه نیست و همین باعث بر فساد و موت حیوانات است . بعکس هوا در آسمان که رقیق و حرکت او شدید و مضطرب

ص :385

و متحرک است دائماً ؛ و از این جهت موجودات آسمانی ذوی الارواح و غیر زائل و فنا ناپذیر است ؛ بلکه آنها خدایان دائمی ابدی و همیشگی باقی می باشند . پس شمس و قمر و سایر کواکب برای این که در وسط هوا رقیقند و حرارت فعّاله که اصل حیات است می باشند ، آلهه دائمی و غیرقابل فنا و زوالند .

بعضی گفته اند : که حکیم مزبور مخترع اصول لحنها و نغمات بوده و برای او تألیفات جلیله است در ارتیماطیقی (علم عدد) و موسیقی و غیر اینها از علوم ریاضیه .

از جمله تألیفات او مجموعه ای است ، مسمی به موافقات طبیعیه که در او ذکر کرده آراء پسندیده ای را در سماع (موسیقی) و تثاقل ، یعنی قوه جاذبه متنوعه و در ابصار و رنگهای نور ؛ و از جمله مطالبی را که در باب الوان ذکر و تنصیص نموده ، آن است که می گوید : رنگهای اشیاء مرئیه به انعکاس ضوء ، متنوع به انواع مختلفه است و بسیار از اوقات ، الوان به واسطه مخلوط شدن عناصر ضوء است .

از شاگردان حکیم مزبور که سابقاً اشاره شد که بعد ذکر می شود ذالکوس و کراندس است که از مخترعین شرایع و قوانین بوده اند .

دیگر امبیدوقلیس که متولد در شهر اغریجانطه در جزیره سیسیل در اواسط قرن پنجم قبل از میلاد بوده ؛ و او کسی است که مبادی اشیاء را منحصر به الفت و انتقام می داند .

دیگر ارکیانس تاری نتینوس ؛ و او کسی است که علم حرکت را به موقع عمل گذارد برای استفاده ارباب صنایع (مقصود معرفت جراثقال است .)

و تیماوس لوکروس که در شرح عالم کتابی تألیف نموده و ادکسوس جینیدیوس که اول کسی است که فهمید اسباب زلزله های سالیانه را .

فیثاغورث شاگردان خود را به دو گروه تقسیم نمود :

رتبه اول : شاگردان خصوصی که باکرواتیکی یا فیثاغورثیین نامیده می شدند . عدّه آنها در ابتداء ششصد نفر بوده که با هم زندگانی می نموده ، مثل این که همه آنها یک نفر می باشند ؛ همچنین در درس و در هر امری از سایر امور .

ص :386

آنها پس از آن که در روز درسهای خود را تکرار می کردند ، شب را نزد معلم می رفته و حکیم مزبور از پس پرده برای آنها درس می گفت و هیچ گاه در موقع درس جلوی معلم ظاهر نبودند ، بلکه معلم نسبت به آنها محجوب و مستور بود در عقب پرده ای .

طریقه تحصیل این دسته از شاگردان این بود که در مدت پنج سال که دوره تحصیل آنها بود ملازم با سکوت شدید ، ابتدائاً تعلیم می گرفتند ارتیماطیقی (علم عدد) ، و بعد از آن موسیقی ، و بعد از آن علم هندسه و اخیر ، فلسفه که منقسم به دو قسمت بود ، نظری و عملی .

فلسفه عملی مشتمل بود بر وصایا و شرایع کلیه نسبت به عبادت واجبه آلهه و توجه و عطوفت نسبت به گذشتگان از اموات و احترام والدین و حفظ قوانین موضوعه و ممارست به عفّت و قوت و شجاعت و سایر اخلاق حمیده ، که یکی از شاگردان به طریق نظم آنها [را] جمع نموده ، و به آب طلا نوشته است .

حسن ظنّ شاگردان مذکور نسبت به معلم خود ، فیثاغورث چنین بود که مطالب او را از روی عقیده ثابته قبول نموده که گوئیا وحی منزل است . و هیچ گاه مورد نقض و تنقید واقع نمی گردید ؛ بلکه در مرتبه اذعان و تصدیق نیز شک و تردیدی برای آنها ایجاد نمی شد ؛ و هرگاه فیما بین آنها مسأله مطروحه محل خلاف بود ، استشهاد به کلام حکیم مزبور ، حجّت قاطع و برهان ساطع گردیده و می گفتند : قال هو .

رتبه دوّم : اکروماتیکی (شاگردان عمومی) این رتبه [در] دسترس عموم و برای هرکس که خود را در سلک این قسمت معرفی و منتظم می کرد ، ممکن بود . این دسته در ایماء کیوس که اکلیمندوس اسکندری به معبد تفسیر نموده ، جمع ، و فیثاغورث برای آنها تعلیم مناسب با حال هریک می نمود .

پس از فوت این فیلسوف ، سه نفر از شاگردان او متعاقباً جانشین او گردیده و آخر آنها تیده کروت یونانی بود و به او منتهی شد جمعیت فیثاغورثیها .

ولی بسیار از تلامذه او در بلاد متفرق شده و مطالب علمی را منتشر نمودند ، حتی

ص :387

فیما بین یهودیها که از اسیری بابل برگشته بودند . حتی این که گفته شده : فرقه ای از یهود (اسینیین) اخذ نمودند از آنها و از کلبیین طریقه آنها را و بدین واسطه امتیاز پیدا نموده بر سایرین یهود .

شاگردان فیثاغورث که در اطراف و نواحی متفرق بودند ، به چهار فرقه منقسم شدند و هریک از آنها با فرقه دیگر مختلف بودند : هرقلیه(1) ، الیائیکیه ، پیرهونیه و ابیقوریه .


فرقه هرقلیه

(2)

این فرقه منسوب به هیرقلیطس افسسی [است] که ظهورش پانصد سال قبل از میلاد بوده و گمان می کرد که فلسفه به او منتهی گردید .

حکیم مزبور مردی بود متکبر و تمام مردم را کوچک و حقیر می شمرد و در کوهستانها زندگی می نمود . و قوت او از نباتات و روغنهای نباتی بود .

در اوقاتی که جوان بود می گفت : معرفت به هیچ شی ءای پیدا ننموده ام ؛ لکن وقتی که بدن او لاغر و نحیف شد از آن ریاضت ، و مراجعت به شهر نمود ، مدعی گردید که هیچ امری نزد من مجهول نیست .

از جمله شاگردان او ، بیسبوی فیثاغورثی است که قوانین فیثاغورث را با قوانین دیگر مزج نمود و تألیف کرد آن را به طریق مخصوصی به صورت احکام دیانتی ، برای این که آن را بغتتاً اظهار کند به عقیده این که از اسرار علیه ، مانند وحی الهی است . ولی به این مقصود نائل نشد ؛ زیرا که تابعین او قلیلی از مردمان پست بودند .


فرقه الیائیکیه


این طایفه منسوب به الیا بافیلیا ، از بلاد ایطالیا و از اخص تلامیذ این فرقه اکسینوفانوس [است] که : معتقد بود بر این که عالم ، ازلی [است] و ممکن نیست که موجود بعد العدم باشد .

ص :388

1- 1 و 2 در نسخه: «هیرقلییه» آمده است.
و به این طریقه ممهد ساخت طریقه سبه نوسا را برای اظهار عقیده خود که گمان کرده به این که عالم تماماً جوهر واحدی است که آن جوهر ، جوهر الهی است .

از جمله کسانی که رئیس بر مدرسه آن فرقه گردید ، بعد از اکسینوفانوس ، مردی بود مسمی به زینون الیانو ، معلم قیاس و جدل ؛ و او جانشین خود گردانید لاریشبو را و او اول کسی است که طریقه کلبی قدیم را در یونان احیاء نمود (طریقه آنها نظر داشتن به هباء یعنی ذرات بود) .

جانشین فیلسوف مزبور ذیمقراطیس ابدیریتین بود . این نسبت بواسطه مهاجرت اوست به مدینه ابدیری . تولد او در سنه 658 قبل از میلاد بوده و ترقی داد علمی را که از استاد خود ، لوقسیس اخذ نموده بود که اصل اشیاء ، ذرّات است که در این فضاء فارغ پراکنده و فضاء مملوّ از این ذرّات است . و اشیاء ، تکوّن آنها از عدم نیست ؛ و هیچ موجودی ، برگشت او به عدم نمی باشد ؛ و این ذرّات ، فساد و تغییر به سوی آنها راه ندارد . پس از او بروطاعورس جانشین او گردید ، و مردم آتن او را نفی بلد نمودند برای این که در وجود اله مشکوک بود .


فرقه بیرهونیه


این فرقه منسوب به بیرهون لاله امونوس ، که در سنه 376 قبل از میلاد متولد گردیده و این فرقه را تشکیل داده است . بیرهون ، مخترع مذهب بیرهونی که آن را اسقیطقی می نامند ، یعنی : مذهب مشککه .

این طایفه ، کسانی هستند که جزم و یقین به حقیقتی از حقایق ندارند . این جماعت قبل از این اسم مذکور ، به القاب دیگر نامیده می شدند : یکی فاحصین از حق ، دیگر متوقفین در حکم ، و اخیراً به اسقیطیه .

واضع این مذهب ، بیرهون ، برای اظهار عقیده خود از هیچ چیز حذر نمی کرد و از خطر نمی ترسید ؛ حتی در عبور نمودن در راه از حیوانات مرور کننده ، اجتناب نمی کرد .

ص :389

و چنانچه تصادفاً به حمّالها برمی خورد ، کناره گیری نمی کرد و دچار صدمات و لطمات می گردید ؛ و اگر اصحاب او در راه محافظت او را نمی کردند ، هلاک می شد از خطرها ؛ و بعض اوقات که یاران و مریدان از او غفلت می نمودند ؛ و سگی حمله می کرد به او برای این که بگیرد او را ، آن سگ را از خود دفع می کرد ، بعضی از حاضرین به او ایراد می کردند که این امر منافی با مذهب شماست ، آهی می کشید ، و می گفت : چقدر مشکل است برای انسان که از اوهام خود خارج بشود .

پیرهون و اتباع او معتقد بودند بر اینکه : اشیاء بحقیقتها مجهوله الکنه [اند[ و شناختن اشیاء از راه حدود و معرف ممکن نیست ؛ و بدین جهت ، تمام براهین را ترک کرده و می گویند : حجت و برهان بر شی ء لابد باید منتهی شود به امور بدیهیه که در واقع ، امور ضروریه اساس و پایه براهین است .

امور ضروریه بدیهیه آنهایی هستند که محتاج به دلیل نباشند ، و در عالم اموری بدین صفت موجود نیست . زیرا امور بدیهیه ضروریه را که می بینیم و آنها را حدّ اشیاء ضروریه می دانیم ، لازم است که حقایق علل بداهت و ضرورت آن را دانسته و بیان کنیم و راهی به سوی شناختن آن علل نیست . بدین جهت ، اقامه حجّت و برهان ، بی اثر و غیر مثبت [است] .(1)

ص :390

1- 1 پایان صفحه 29 و متأسفانه صفحات 30 و 31 موجود نیست .
[فصل سوم]


. . . .(1) پدرش سنه 383 قبل از میلاد ، متصدّی بود و حرکت قمر را کشف نمود و در جغرافیا کتابی تألیف کرد .

از جمله فوائد مدرسه مذکوره آن که آداب قدیمه را با مستظرفات از آن آداب محافظت و نگاهداری می نمودند . خصوصاً از فلسفه که بین مذاهب مختلفه آن را وفق داده و متفق می نمودند .

ولی نظر به استمرار حریّت و آزادی در تحصیل چنانکه سابقاً ذکر شد ، عقیده لاادریه که مذهب پرهون است ، استمرار یافت و چون که مذهب پیرهونیه ، سلطه و اقتدار داشت بر سایر مذاهب فلاسفه ، لذا ممکن نبود جبران آن را مگر به طریقه اسطوانیین که مذهب زینون بوده باشد ، زیرا که نقطه مقابل عقیده پیرهون ، طریقه زینون است ؛ چنانکه سابقاً شرح هر دو مذهب بیان شد .

تربیت شدگان در مدرسه مذکوره ، جمعی از کسانی بودند که اخیراً قبول [کردند[ و گردن گرفتند احکام انجیل را ، مانند : قدیس بوستینوس کبیر که از بلاد سوریه است و قدیس ایرنیاوس و قدیس غریغوریوس ثاولوغوس (بنابر نقل بعضی) و قدیسه کاترینای شهریته و غیر از اینها . مدرسه به واسطه این اشخاص تغییر نمود و مدرسه مسیحی گردید .

اول کسی که در مدرسه مذکوره ، تربیت و تعلیم یافت از فلاسفه اکلیتیکها ، مردی بود که می خواندند او را سیدئیا اثینی ؛ پس از آن بانتینوس متابعت نمود از او ؛ و دیگر قدیس ، اکلیمندوس اسکندری که می گفت : من نمی گویم که : فلسفه ، فلسفه اسطوانیه

ص :391

1- 1 ابتدای صفحه 32 دست نوشته مؤلّف . (از مطالب مندرج معلوم می شود ، مؤلّف در این دو صفحه مفقوده نه تنها بخش مربوط به پیرهون را به پایان برده ، بلکه بخش مربوط به اپیکور را هم به اختصار گذرانده و بدین ترتیب ، فصل دوم را تمام و وارد فصل سوم ، در فلاسفه نو افلاطونی و فلاسفه مسیحی شده است .)
یا افلاطونیه یا ابیقوریه یا ارسطاطالیه است ؛ بلکه می گویم : هر قاعده و تعلیمی از این فلاسفه که مستقیم و موافق با عدل باشد ، آن فلسفه حقیقی است .

و از این جهت که مدرسه ، مدرسه مسیحی گردیده بود ، فلاسفه اکلیتیکها مراقب و مواظبت داشتند بر قواعد و تعالیمی که ضدیّت و مخالفت با دیانت مسیحی نداشته باشد .

پس از فلسفه اسطوانیین قواعد آداب و ذمه را اخذ و عمل نموده ؛ و از فلسفه ارسطو براهین و قیاس و جدل را اخذ ؛ و از فلسفه افلاطون آنچه را که مختص به الهی و ارواح و نفس ناطقه و سایر امور غیر مادیه بود ، اخذ نمودند و افلاطون را در رتبه و درجه اولی نسبت به سایر فلاسفه می دانستند ؛ زیرا که چنین گمان می کردند ، قواعد تعلیمه افلاطون ، توافقش با دیانت مسیح ، بیشتر از قواعد و تعالیم سایر فلاسفه است .

در زمان قدّیس اکلیمندوس اسکندری که سنه 200 پس از میلاد بوده ، مردی از شاگردان او امینوس سکاس که پدر و مادرش مسیحی بودند و در اول حمّال بود ؛ و سپس در مدرسه مذکوره تحصیل نمود ، از دیانت مسیحی برگشت به دیانت اجدادیش که بت پرستی بوده ، و کاملاً طرفدار مذهب بت پرستی گردید ؛ و تجدید کرد فلسفه متأخرین افلاطونیها را و جداً ضدیت و معارضه نمود با دیانت مسیح در مشرق ؛ و مدعی بود بر این که تعالیم مسیح و اتباع او در عالم معروف و مسلم نبوده ، یعنی موافقت با تعالیم افلاطون نداشته است .

رفته رفته تعالیم این مرد ، وسعت پیدا نموده و ضمناً خلط نمود به مطالب فلسفه ، اموری را از تعمق در عبادات و اعمالی را برای استخدام اجنه ؛ به این جهت مردم به او متمایل گردیدند و اصحاب و یاران او معارضه و ضدیتشان با دیانت مسیح زیاد شد و رؤساء و پیشوایان وثنیین به آنها معاونت نموده و علناً ضدیت می کردند ؛ حتی در شهر روم که در آن تاریخ ، احکام انجیل بین آنها حکمفرما بود .

از جمله اصحاب امینوس مذکور ، دو نفر بودند (بورفیر ، فلودیانوس) که کار ضدیت و معارضه را به تعنّت و عناد کشانیده و همین امر باعث شد برای خرابی و از بین رفتن مدارس بت پرستها ؛ زیرا قسطنطین اول امر نمود به بستن مدارس روم ، پس از آن ، مدرسه اسکندریه نیز بسته شد و این امر در سنه 324 مسیحی است .

ص :392

پس از آن که ثانیاً بت پرستان مذکور برگشته و آن مدرسه را باز نمودند ، از طرف قیصر (ثیودوسیوس اکبر) امر شد به تخریب هیاکل و معابد آنها ؛ پس خراب نمودند هیکل سربیس را در اسکندریه ، و به اغراء و راهنمایی بطریرک ثیوفیلوس اسکندری ، مدرسه را آتش زده و سوزانیدند و این واقعه در سنه 390 میلادی واقع گردید .

هباتیا ، دختر تیون فیلسوف وثنی ، برای احساسات دیانتی خواست که تعلیم و فلسفه آنها را ثانیاً اعاده و رواج دهد ؛ عده ای از نصاری که در دیانت مسیح ثابت و حساس بودند ، او را قطعه قطعه نموده در سنه 415 میلادی .

در آتن مدرسه فلاسفه بت پرستها دوام داشت تا سنه 450 میلادی ؛ و بلوتارکه بن نسطور که یکی از اصحاب کریسنت کاهن بزرگ بود ، مذهب افلاطونی را معاودت و ترویج نمود و بعد از او جانشینش سریانوس ، کتبی را تألیف و تطبیق کرد مابین مسائل و آثار دیانتی منقوله از ارفه را با فلسفه فیثاغورس و افلاطون و بدین جهت جانشینان او قواعد و اصولی را برای این مذهب جعل نموده که مبتنی بر آثار و اصول دیانت بود .

بروکلوس از شاگردان سریانوس تمام علوم مشتمله بر این مذهب را می دانست ؛ و تألیف کرد کتبی را در علوم ریاضیه و طبیعیه و اخلاق و ماوراء طبیعیات و مثولوجیا و اسرار سحر ؛ و معارف افلاطون و اصول ارسطو را اختیار و عمل به آن می نمود ؛ و آنچه از نتایج افکار خود تراوش نموده بود به آنها منضم کرد .

و چون که این مرد مایل به مذهب وثنی بود و خواست که این مذهب را با جاهلیت یونان موافق نماید و راه قانونی برای او از افکار خود ترتیب دهد که عدول از آن ممکن نباشد و نتوانست ، لهذا فلسفه خود را مشحون به اوهام و آثار کهانت و تخیلات نمود .

پس از فوت سریانوس سه نفر از اهالی بر شام به طور تعاقب رئیس بر مدرسه مذکوره گردیدند . و آن سه نفر مارنوس ، ایزیدود و دمسیوس که آخر [از] مفسرین مذهب افلاطون است ، بوده ؛ و از این جهت که مدرسه مذکوره مدرسه وثنیین بود ، در سنه 529 میلادی ، امر شد ازطرف قیصر قسطنطنیه (یوستنیانوس اول) به بستن مدرسه ؛ و باقی نماند در آتن بجز مکاتب فقه و نحو .

پس از بسته شدن آن مدرسه ، مذهب وثنیین از بین رفت و در مکاتب آتن از مذاهب فلاسفه ، فقط مذهب ارسطاطالیس باقی ماند تا وقتی که دوباره فلسفه سکولاستیکه

ص :393

(یعنی مدرسیه) رواج گرفت .

پس از وفات قدیس اکلیمندوس که سابقاً شرح حال آن ذکر شد ، جانشین او اوریجانوس بود .

این حکیم بواسطه صدماتی که در ایام قیصر رومانی داکیوس به او وارد آمده بود ، افتاد در رشته عبادت اوثان ؛ سپس او را منع و زجر نمودند و حکیم مزبور برای خود مراثی محزنه سروده ؛ داکیوس در سنه 349 سلطنت رومانی را داشت ؛ نظر به شهرت و مقام فیلسوف مذکور ، وثنیها و مسیحی ها برای تعلم از او تهاجم به طرف او نمودند .

بعد از او ، ابراکلیوس و بعد از او اسقف اناطولیوس لاذقیه ، جانشین او گردید . این مرد چون عقاید افلاطون که مسیحیهای اکلیتیکیون در غیر مادیات اختیار نموده [بودند] مطلوب و پسندیده نزد او نبود ، لهذا در اسکندریه شروع نمود به تدریس مطالب ارسطو ، و او اول کسی است که اختیار نموده عقیده ارسطو را در غیر مادیات ؛ و متابعت نمودند او را جانشینان او مانند : ارنوبیوس لاکبتانیتوس و اوسابیوس سیناسیوس و قدیس اوغستینوس .

و بدین منوال بود فلسفه ، تا زمانی که بین یونانیها و لاتینیها عدوات واقع گردید و لاون ابساوزی قیصر قسطنطنیه ، که در سنه 457 میلادی متصدی آن مملکت بود ، علما را مقهور و با اسامی علم ضدیت نمود .

فلسفه اکلیتیکه روی به ضعف نهاد ، ابتداء قرن ششم میلادی و باقی نماند از مدارس اکلیتیکه در مشرق ، مگر قلیلی از آنها ؛ و در اسکندریه مردی پیدا شد ، مسمی به فیلونوس که تدریس می کرد مطالب ارسطو و افلاطون را ممتزجاً ؛ و پس از چندی شروع نمود به تعلیم تعالیم فاسده ، و آن تعالیم را تریشتیادیا می نامید ، تا زمان فتح اسلامی که در سنه 640 واقع گردید . بالمره علم علوم از آنجا رخت بربست و بقیه کتابخانه به آن عظمت ، معدوم و نابود گردید .

ص :394

فصل چهارم : در حوادث واقعه نسبت به سائر مدارس

و مکاتب ، پس از اندراس کتابخانه اسکندریه

همان قسم که بواسطه فتوحات عرب ، کتابخانه اسکندریه مندرس و معدوم گردید ، همچنین سایر مدارس و مکاتبی که باقی بود در انطاکیه و بیروت و قیساریه ، به مجرّد رؤیت علمهای مسلمین ، آن مدارس و مکاتب خراب و مندرس گردید ؛ و اما مکاتب دمشق را یزید بن عبدالملک اموی ، در سنه 719 میلادی خراب نمود .

و این بلاء در این وقت گوئیا محیط بود به تمام مکاتب امپراطوری شرقی ، حتّی در شهرهایی که مسلمین در آنها استیلا پیدا ننمودند و تحت سلطه و اقتدار آنها واقع نشد . زیرا مکتب اوکتوغونیه که قسطنطین اول در سنه 330 میلادی احداث نموده بود ، لاون وزربانی ، مدرسه مزبوره را آتش زد .

در مدرسه مزبوره فیلسوفان آن ، بعضی طرفدار فلسفه افلاطون و بعضی دیگر طرفدار فلسفه ارسطو بودند . برای این تعارض فلاسفه متوجه و متوغل در احکام شرعیه و قوانین الرمانیه مدنیه گردیدند ، تا در سنه 394 میلادی ، قیصر ثاودوسیوس ثانی ، مدرسه مرقومه را توسعه داد و بوستینانوس در سنه 527 که تولیت بر مدرسه مزبوره پیدا نمود ، اشکالات فقه رومانی را حل نموده و معضلات آن را به نور علم برطرف کرد .

این مدرسه ، دو مرتبه دچار خطر شد : یکی در سنه 476 که مقداری از کتب آن از بین رفت و باقی مانده آن کتب در حریق لاون مذکور ، در سنه 730 تماماً معدوم گردید .

نظر به این که حوادث مذکوره ، پس از این بود که دین مسیح ، شرک و بت پرستی را برطرف نموده و آثار شرک و بت پرستی منهدم گردیده بود ، لذا فلاسفه ، آن وقت به مشاجرات واهیه غیرلازمه ، از قبیل دفع اشکالات از دیانت مسیح و تحصیل فروع ، مانند : فقه [مسیحی] و تاریخ می پرداختند .

بدین جهت از احبار مسیحیین ، کسی مشهور و معروف در فلسفه نبود ، مگر

ص :395

یوحنای دمشقی در قرن هشتم میلادی ؛ و در قرن نهم در قسطنطنیه ، قوتیوس و انتتیسیس و لاون سالوتیکی که ملقب به فیلسوف بودند .

کوشش فلاسفه مذکوره در ترقی دادن علوم و فلسفه و زنده نمودن علوم بود ؛ و لیکن دوره ، مساعدت با آنها نکرد . در آن وقت فیلوس و میخائیل افسسی از فلاسفه عصر بشمارند .

در قرن یازدهم ، میخائیل سیللوس ، ظاهر و مجموعات ارسطو را نوشت و تعالیم افلاطون را خوب تدریس می نمود ، رفته رفته مشهور و معروف به فضل گردید و قسطنطین می خواست مرتبه امارت به او بدهد ، در آن وقت عثمانیها شهر قسطنطنیه را فتح نموده و آثار امپراطوری از بین رفت . این واقعه در سنه 1453 بود .

مستور و پوشیده نماند که رومانیها از درشتی و خشونت خارج نگردیده و به تمدن نائل نشدند ، مگر موقعی که فتح بلاد یونان را نموده و بر آنها رئیس و حکمران گردیدند و ظلمت جهل از آنها برطرف نگردید ، مگر به واسطه خلط و آمیزش با اهالی یونان . از این رو زمان ملوک قدیم رومان علماء و دانشمندان و کسانی که حائز این مقام باشد ، نبود تا زمان قناسل که حکومت آنها در اثناء قرن پنجم قبل از میلاد ، شروع شد و در اواخر قرن آخر قبل [از] میلاد ، منقرض [گردید] در این مدت ، عده قلیلی از فضلاء و دانشمندان به عرصه ظهور پیوستند .

ولی در زمان قیاصره ، بسیاری از خدمه علم ، موجود گردیده که حقاً سزاوار انتساب به این رتبه بودند . ظهور این اشخاص از ابتداء سلطنت بولیوس اعسطوس قیصر بود که حکومت را به امپراطوری انتقال داد ، در سنه 51 قبل از میلاد .

از این جهت ، مملکت رومان شروع به تمدن نمود و خود قیصر نیز از جمله خطباء بزرگ و صاحب مؤلفات نفیسه است؛ و پیوسته راه ترقی و تعالی را در علوم و معارف می پیمودند تا بواسطه تهاجم بربریت و ملوک طوایفی ، امپراطوری منقرض گردید .

این اشخاص مذکوره که به معارف و علوم خدمت شایان نمودند در این مدت متّفق در رأی نبودند ، از این جهت مانند یونانیها ، فرق مختلفه تأسیس گردید . فرقه ای منتسب به فیثاغورث گردیده ، مانند : کادینوس و نیجیدیوس و قیکولوس ؛ بعضی دیگر مذهب اسطوانی را اختیار نموده ، مانند : شیبیون آفریقایی و شش نفر دیگر که

ص :396

ابیکتاتوس ایرابولی ، از این شش نفر است و او فلسفه خود را در تحت دو عنوان قرار داده بود ؛ یکی ممتنع است ، یکی محتمل است .

یعنی شروع در هر مسأله از مسائل فلسفه را که می نمود ، می گفت : محتمل است چنین باشد ، در مقام اثبات و در مقام ردّ بیان می کرد ، ممتنع است که در واقع مطالب را در این دو قضیه منحصر نموده بود .

بعضی دیگر از آنها ، طریقه مشائین را اخذ نموده [بودند] ، مانند تیرانو و انددوتیکوس در عصر این دو نفر کتب ارسطو که مدفون بود ؛ چنانکه سابقاً اشاره شد [را] پیدا و از زیر زمین بیرون آوردند و ثاوفراستو و الکسندر افرودیتی مشغول به نوشتن کتب ارسطو گردیده و الکسندر شرح نمود آن کتب را .

اول کسی که از رومیها به تعالیم مشائین عالم گردید ، بواسیو است که پنج کتاب در شرف فلسفه نوشته است .

بعضی دیگر خود را به طریقه ابیقوریه منسوب نمودند و آنها: لوکراسیوس که فلسفه آنها را به لاتینی نوشت و بلینوس و لوکیانوس و لاارسیوس است .

جمعی دیگر قواعد افلاطون را متابعت نموده ، مانند : براسیللوس و الشینوس و تواروس و ابولیوس و اینکوس و نوسینوس و مکسیموس و تیرلوس و بلوطرخس قرنتی که تعلیم نمود ، قیصرین تریانو و ادریانو را .

زمان فلاسفه مذکوره رومانی ، چندان به طول نینجامید و علّت آن جنگهای داخلی بود که در اثر آن جنگها ، مغایرت و ملوک الطوایفی بین آنها پدیدار و از این رو علوم در مخاطره بزرگی واقع گردید . در آن وقت دیانت مسیح عهده دار تمدّن و علوم بود ، تا زمان فوت کرلوس اکبر و تهاجم نورمندیها در قرن نهم بر مملکت فرانسه .

از این رو در قرن هشتم میلادی از علماء بزرگ و فلاسفه سترگ ، کسی که قابل اهمیّت و ذکر باشد ، به ظهور نرسید ، مگر معلم بیدا که ملقب به محترم است ، در قرن هشتم به ظهور پیوست .

حکیم مزبور ، کسی است که علت مدّ و جزر را از روی حدس و تخمین دریافت ، تا این که اخیراً ، اسحق نیوطون از روی برهان اثبات نمود .

در قرن هشتم حرف و صنایع بعکس علوم و فلسفه رو به ترقی بود ؛ چنانکه بعضی از

ص :397

مورّخین عثمانی ذکر نموده اند که : اختراع ساعت بندولی و طواحین هوایی و پاره ای اختراعات دیگر ، در فرانسه به ظهور پیوست .

و بعضی چنین گمان کرده که باروت از مخترعات آن دوره است . ممالک اروپا که در آن عصر نهایت انقیاد و تبعیت را از قیاصره رومانی داشتند ، بواسطه جنگهای داخلی رومیها ، چنانکه ذکر شد و فترت علوم ، آن ممالک نیز مستغرق در دریای جهل گردیده به قسمی که در قرن دهم میلادی آثار معارف ، مانند مدارس و کتابخانه ها و محافل تعلیم و تعلّم یکسره نابود ؛ [و] در آن عصر تنها جائی که مقر و مأوای فلسفه و علوم گردید ، کلیساها و دیرهای رهبانها بود .

این جهل فضیح ، رفته رفته تحریک نمود اهالی آن ممالک را به جنگهای صلیبی معروف ، برای گرفتن اراضی قدس از مسلمانها .

این جنگ ، سنه 1094 دوره فیلبس اول ، پسر هنری اول ، پادشاه فرانسه شروع گردید . پس در جنگهای صلیبی ، اهالی آن ممالک از خواب غفلت بیدار شده ، متوجه به علوم گردیدند .

ص :398

فصل پنجم : در بیان انتقال یافتن فلسفه از یونان در عرب


ابتداء قرن هفتم از تاریخ مسیحی ، دولت عرب به مملکت شرقیه حمله نمود ؛ و پس از آن که بغداد مقرّ سلطنت و دولت عرب گردید و آوازه سطوت و ابهت آن دولت در شهرهایی که از اروپا و آسیا و آفریقا فتح نموده منتشر شد ، هارون الرشید عباسی و پسرش عبداله مأمون که در سنه 813 عهده دار خلافت گردید ، در طلب فلسفه یونان همت گماشته و شروع به اقدامات لازمه نمودند .

عبداله مأمون به علوم و فلسفه بیشتر از پدرش مایل بود و بدین جهت علماء و اصحاب معارف را بسیار تعظیم و تکریم می نمود ؛ و علماء را از اطراف و انحاء به دارالسلطنه جمع نموده و در هر هفته یک روز مجمعی برای مذاکرات علمی تشکیل داده و هرکس مطالب علمی را با نکات و دقایق بیان می نمود ، او را محترمتر می داشت ؛ مخصوصاً اشخاصی که ترجمه کتب فلاسفه یونان را به لغت عربی می نمودند ، بیشتر از سایر علماء مورد توجّه و انعام خود قرار می داد .

ترجمه کنندگان که محل اعتماد و اطمینان خلیفه بودند ، حنین بن اسحاق عبادی و یعقوب بن اسحاق الکندی و ثابت بن قره حرانی و علم بن فرحان طبری می باشند که مؤلفات فیثاغورث و افلاطون و ارسطو و بقراط و جالینوس و سایر کتب فلاسفه و اطباء را به لغت عربی ترجمه نمودند .

و علّت اینکه فقط به ترجمه کتب فلاسفه و اطباء می پرداختند و مؤلفات تاریخی و شعری را ترجمه و تفسیر نمی نمودند ، برای این بود که عرب در آن وقت آماده و مهیّا برای مؤلفات تاریخی و شعری نبود .

دیگر از کسانی که در مقام ترجمه کتب فلاسفه برآمد ، عبدالرحمن ملقّب به ناصر از بلاد اندلس که از اسپانیا است بود .

عبدالرحمن مذکور از رومانس ، قیصر قسطنطنیه یک نفر را خواست که رومانس بفرستد او را برای تعلیم نمودن غلامان او ؛ و پس از آن غلامان ترجمه کنند برای عبدالرحمن ناصر ، کتب فلاسفه را .

ص :399

قیصر مذکور ، نقول که یکی از راهبان بود [را] فرستاد ؛ سپس افرس بن رشد کردونی کتاب ارسطو را ترجمه نمود . پس از ترجمه ، خواندن آن کتاب در مدارس کردونا و در آفریقا ، بین محصّلین مراکشی معمول گردید .

در مراکش عده ای برای درس خواندن از آن کتاب ، قیام نموده و آن را از علوم ریاضیه شمردند . زیرا که فلسفه ، مانند علوم ریاضیه [به] فکر قوی [نیاز دارد] .

اعراب پس از ممارست و مداومت به تحصیل و تدریس کتب فلاسفه و مطالعات عمیقانه در کتب آن [ها] ، امتیاز و تخصّص نسبت به تحصیلات خود در فلسفه حاصل نموده ، و عده ای از میانه آنها ظاهر و پدیدار شد[ند [که ملقّب به فلاسفه مسلمین گردیدند .

از آن جمله ، یعقوب بن اسحاق کندی است که از جمله مترجمین بود . بعض از مورّخین در کتب خود چنین نگاشته اند که : یعقوب بن اسحاق کندی و تألیفات او زینت و افتخار دولت معتصم عباسی بود . صاحب تذکره الحکیم می گوید : در اسلام غیر از او مشهور به فلسفه نگردید . (شاید مقصود او در عرب بوده) .

پس از یعقوب بن اسحاق ، فارابی که از بزرگان فلاسفه مسلمین است ، به ظهور پیوست . کنیه او ابوالنصر و اسمش محمّد پسر طرخان ، مولد او فاراب و از نژاد ترک بود .

فارابی ، معتقد است بر این که : انواع در رشته کائنات منقرض نخواهد شد . خصوصاً نوع انسان که نوع او ابدی و غیرقابل انقراض است .

فارابی منطق ارسطو را تلخیص و شروحی بر آن تعلیق نمود ؛ و «قانون» که آلت طرب است ، از مخترعات فارابی است . وفاتش در دمشق ، سنه 339 هجری (950 م) اتفاق افتاد .

پس از آن ، شیخ الرئیس ، ابوعلی ، حسین ابن سینا که از اهل بخارا است ، در فلسفه و طب ، نابغه عصر خود ، بلکه در تمامی اعصار گردید و تاکنون مادر دهر چنین نابغه ای بوجود نیاورده ، زیرا در آن عصر که هیچ گونه اسباب و آلاتی برای تشریح و سایر علوم نبود ، این حکیم دانشمند از روی استعداد فطری و موهبتی ، تمامت علوم را به قوه فکریه نوشته و مطالب معضله را حلّ نموده .

ص :400

مصنفات این فیلسوف ، معروف و مشهور در تمامی آفاق است . مانند : شفاء و اشارات و غیرهما که بعضی [از] آنها به زبانهای خارجه ترجمه شده است .

شیخ الرئیس ، منطق و طبیعیات و الهیات و طب را نزد حکیم عبداله ناتلی تحصیل نمود و از شاگردان او بود . و با فارابی در باب انواع مخالف بود و معتقد بود بر این که : انواع منقرض می شوند ؛ و رساله ای در ردّ فارابی مسمی به حی بن یقظان نوشته . وفات شیخ ، در سنه 428 هجری (1036 م) [واقع شد .]

از جمله حکماء نامی و بزرگ ، پس از شیخ الرئیس ، یحیی بن حبش بن امیرک ، ملقب به شهاب الدین سهروردی است که در فن شعبده و طلسمات و علوم غریبه ، ماهر و متخصّص بود و در آن علم نکات عجیب و غریبی داشته .

این حکیم معتقد است به ازلیت عالم ؛ و رساله ای در ازلیت عالم نوشته که آن ، معروف و مسمی به غربه الغربیه می باشد . و در آن رساله حدوث نفس را بیان کرده ، مانند رساله الطیر فارابی و حی بن یقظان ابوعلی . این فیلسوف بارع ، در سنه 587 (1191 میلادی) مقتول گردید .

موقعی که دولت عرب نهایت اقتدار و توسعه را پیدا کرد ، به قسمی ممالک شرق و غرب در حیطه تصرف دولت عرب بود ، مدارس و مکاتب بسیار در شهرها ، مانند : بغداد و بلاد آسیا و اسپانیا و قیروان ، مفتوح گردید و محصلین در آن مدارس ، علوم هندسه و فلکیات و طبیعیات و کیمیا و نبات شناسی و منطق و علم ماوراء طبیعیات را ، تحصیل نموده و در علوم مذکوره فارغ التحصیل می شدند .

و پس از انقراض دولت عرب ، در ممالک شرق و غرب ، آن مدارس و مکاتب خراب گردیده و از بین رفت .

مدارس مذکوره در آن وقت ، شهرت بسزا در تمام ممالک دنیا داشت و طالبین علم از ممالک بعیده می آمدند و در آن مدارس تحصیل می کردند و علماء معروف تمام ممالک در آن عصر ، علوم خود را از عرب اخذ نموده بودند . و علماء معروف قرن 12 و 13 میلادی از آنها می باشند .

بلکه فلسفه ارسطاطالیس در قرون وسطی که آخر آن قرن 15 م [است] از کتب عرب بود . زیرا مترجمین در آن زمان ، مردمان فاضل و عالم بودند و اطلاع وافی به

ص :401

لغات یونانی داشتند ؛ بخلاف مترجمین دوره اول که کاملاً به لغت یونانی آشنا نبودند ؛ و بهترین راهنما برای حکمت ارسطاطالیس ، مؤلفات و تراجم عرب بوده از قرن 12 تا قرن 15 م .

ص :402

فصل ششم : علّت رسیدن مؤلّفات ارسطو از عرب به اروپا

و پیدایش فلسفه سکولاستیکیه (مدرسیه)

در جنگهای صلیبی ، موقعی که قشون از شهرهای اروپا برای گرفتن بیت المقدس رهسپار می شدند ، در مسیرشان به جانب اورشلیم ، مزارع و اراضی در بین راه را دیدند ، در غایت نضرت و خضرت ، به واسطه حسن زراعت نمودن کشاورزان ، که آن اراضی به مراتب از کشتزارهای آنها خوبتر و زیباتر بود ، و نیز دولی را که از آنها عبور می کردند ، آثار تمدن آن دول متمدنه را از تمدن مملکت اروپا برتر دیدند و متوجه آثار علوم و فنونی را که خلفاء عباسی تأسیس نموده بودند گردیده ، خصوصاً پس از استیلاء آنها به قسطنطنیه که آثار صنایع و آثار علوم و فنون آن شهر ، بیشتر جالب توجه آنها گردید .

در آن وقت تربیت مردمان آسیا و تجارت و انتظام سائر امور مربوطه به تمدّن ، نسبت به اهالی اروپا بهتر بود ؛ بلکه در بلاد اروپا ، هیچ یک از صنایع و فنون مذکوره وجود نداشت . بدین جهت عساکر اروپایی در اکتساب آن علوم و صنایع کوشیده و به اندازه امکان از آن علوم و فنون اخذ نمودند و پس از خاتمه جنگ و معاودت آنها به اروپا ، چندی نگذشت که امراء و ملوک اروپا ، کتبی راجع به آن علوم تدوین نموده و منتشر گردید .

پس از انتشار آن کتب ، دانشمندان آن عصر در مقام برآمده که تألیفات ارسطو و غیره را به لاتینی نقل کنند و وسیله[ای] برای انجام این مقصود ، جز مراجعه به کتب عرب که از یونانی نقل شده بود ، نداشتند . زیرا که به زبان یونانی و لغات آنها آشنا نبوده و بالمره جاهل بودند .

بدین سبب نمی توانستند آن کتب را مورد استفاده قرار دهند و انجام این مقصود برای آنها فقط از کتب عربی که ترجمه از یونانی به عربی شده ممکن بود ، بواسطه آمیزش آنها با اهل این زبان و دانستن لغت عرب ، و لکن با این وصف نتوانستند ، حقایق مقاصد

ص :403

ارسطو را به دست آورده و به آن مطالب پی ببرند ، به دو جهت ، چنانکه جمعی از مورخین اروپا گفته اند :

اوّل : به واسطه آن که چهار نفر عهده داران نقل کتب یونانی که نام هر یک سابقاً ذکر شد ، (مترجمین دوره اول) ماهر در لغت یونانی نبوده و پاره ای [از [مطالب حکیم مزبور را به سلیقه و اجتهاد خودشان ، معانی آن را نوشته و در کتب نقل می کردند . و مسلّم است با عدم علم به اصطلاحات علمیِ هر علمی ، چگونه ممکن است از روی سلیقه ، حقایق آن را به دست آورد؟

پس ترجمه های یعقوب بن اسحاق کندی و غیرها فاسد بود و در آن زمان ، لغات یونانی در بلاد ، متروک شده بود .

وجه دوّم : آن که ابوعلی سینا ، بسیاری از مطالب و مسائل را از اصل فصول کتب حذف نمود و به جای او مطالب مخترعه خود را قرار داد .(1)


«یادداشتهای مؤلّف»


در التجاء و پناهندگی فلسفه به ممالک عرب در قرون وسطی و پیدایش فلاسفه اسلامی و ظهور فلسفه در اسلام و شرح حال بزرگان آنها :

پس از آن که پیغمبر ما (محمد بن عبداللّه) ، در کوه حرا مبعوث به پیغمبری گردید ، و ابتدائاً که پیغمبر خبر داد ، این امر ، چندی مستور بود .

کم کم ، حضرت شروع به دعوت علنی نمود و بعضی او را پذیرفته ، جماعتی از مردمان مکه ، مخالفت نمودند و سبب ایذاء پیغمبر خدا گردیده ، تا آن که ناچار حضرت از مکه به مدینه مهاجرت فرمود ، که سال اول تاریخ اسلامی محسوب و مصادف با سال 622 میلادی است .

مردمان مدینه که آنها را انصار می گویند دیانت پیغمبر که بی آلایش و خیلی ساده

ص :404

1- 1 تا اینجا مؤلّف توفیق نوشتن را داشته و مابقی صفحه ، سفید است ؛ لیکن یک ورق به قطع پالتویی نیز هست که گویا یادداشتهای اولیه مؤلّف بوده که دوبار ، تا خورده و هشت صفحه را در پشت و روی ورق تشکیل داده که مطالب هفت صفحه ، پشت سر هم ، راجع به فلسفه اسلامی و یک صفحه ، راجع فلسفه متأخر غرب است .
بود [را] پذیرفته ، آیات قرآن در قضایای خصوصی که مردم محتاج می شدند به پیغمبر نازل می شد . و آن حکم عمومیت پیدا می کرد .

و نظر به این که قرآن کتابی است که مشتمل بر احکام و اخلاقیات و مواعظ و حکمت [است] ، آیاتی راجع به علم: « هَلْ یَسْتَوِی الاْءَعْمَی وَ الْبَصِیرُ [ (1)»و] « هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لاَ یَعْلَمُونَ (2).»

و [راجع به] حکمت: « مَن یُؤْتِی الْحِکْمَهَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا (3)» بر پیغمبر نازل می شد [و] حضرت به مردم می فرمود .

و نیز خود حضرت ، اخباری در فضل و لزوم علم ، [مثل]: «اطلبو العلم و لو بالصین»(4) و «طلب العلم فریضه علی کلّ مسلم و مسلمه»(5) [و] «الناس ثلاثه : عالم ربّانی و متعلم علی سبیل النجاه و الهمج الرعاع»(6) بیان می فرمودند .

و پس از پیغمبر خدا ، جانشینان آن حضرت از خلفاء راشدین و ائمه اطهار ، در فضیلت علم و دانش ، فروگذار نکردند .

پس از وفات پیغمبر که ممالک اسلامی توسعه پیدا نمود و تنها احکام قرآن وافی نبود و علاوه [بر آن] مردمانی که از نژاد عرب نبودند ، معنی قرآن را نمی فهمیدند ؛ زمامداران و دانشمندان برای رفع این محظور ، شروع نموده به ترجمه قرآن و جمع آوری اخبار و اقوالی که مردم از پیغمبر خدا شنیده بودند .

در آن وقت دو علم در اسلام ظهور پیدا کرد : یکی تفسیر و دیگر سنّت (علم حدیث) ، پس از چندی رفته رفته معاندین دیانت اسلام ، در مقام اشکال تراشی برآمده و به کلیه اصول دیانت اسلامی و پاره ای از فروع ، اشکالاتی می کردند . ناچار زمامداران در مقام جواب برآمده ، به فکر خود [متشبث شده] یا توسل به کلمات

ص :405

1- 1 سوره مبارکه انعام ، آیه 50 .
2- 2 سوره مبارکه زمر ، آیه 9 .
3- 3 سوره مبارکه بقره ، آیه 269 .
4- 4 مصباح الشریعه ، ص 13 ؛ دعائم الإسلام ، ج 1 ، ص 80 ، ذکر الرغائب فی العلم .
5- 5 مصباح الشریعه ، ص 22 ؛ الکافی ، ج 1 ، ص 30 ، باب فرض العلم و وجوب طلبه، حدیث 1؛ در کافی و اکثر منابع دیگر بدون «مسلمه» آمده است.
6- 6 تحف العقول ، ص 169 ، و من کلامه لکمیل بن زیاد ؛ الخصال ، ج 1 ، ص 186 . در منابع روایی ، «و همج رعاع» آمده است .
فلاسفه می کردند و این امر سبب پیدایش علم کلام گردید .

پس از این که دولت عرب به منتهی درجه اقتدار رسید ، در قرن هفتم از تاریخ مسیح که آسیا و اروپا و آفریقا و ممالک شرقیه در حیطه توانایی دولت عرب درآمد ، هارون الرشید و پسرش عبداللّه مأمون در سنه 814 به خلافت منصوب گردید .

رغبت او به علوم از پدرش زیادتر بود و بدین جهت علماء را محترم می داشت و از اطراف بلاد ، علماء و فضلاء را دعوت نمود ، تا این که بغداد دارالعلم گردیده و استادان ماهر هر فنی از فنون مانند : علم هیئت و نجوم و طب و سایر فنون ، در شهر بغداد حاضر گردیده و در مجمع اهل دانش که خود مأمون هم حاضر می شد اجتماع می نمودند . تا این که با کمال جهد و جدّیت خواست کتب فلاسفه یونان را به عربی ترجمه کند .

چهار نفر از معتمدین که محل اطمینان بودند برای ترجمه انتخاب نمود : حنین بن اسحاق العبادی ، یعقوب بن اسحاق الکندی ، ثابت بن قره حرانی ، علم بن فرحان طبری.

این چهار نفر مؤلّفات فیثاغورث و افلاطون و ارسطو و بقراط و جالینوس ؛ و بعض کتب دیگر از فلاسفه و اطباء را ترجمه نمودند ؛ و پس از آن که دانشجویان مشغول خواندن و مطالعه آن کتب گردیدند و عده ای از آنها تفوق و براعت بر سایرین پیدا نموده ، ملقّب به فلاسفه مسلمین گردیدند . یکی از آنها یعقوب بن اسحاق کندی [است[ که از مترجمین بوده .

پس از آن ، ابونصر ، محمّد بن طرخان فارابی در علم منطق بی نظیر بود . انواع کائنات را ازلی و ابدی می داند . خصوصاً نوع انسان [را] .

تألیفات او [یکی] کتاب «ثمانیه» است در منطق که شروحی بر آن نوشته شده؛ و از مخترعات او قانون [است] که سازی است که او می نواخته ؛ و در سنه 339 وفات نموده .

ابن سینا : ابوعلی ، حسین بن عبداللّه ، مشهور به ابن سینا ، شیخ الرئیس از اعاظم فلاسفه و یکی از اعجوبه های روزگار بوده . تولد این دانشمند در دهکده ای نزدیک بخارا ، در سنه 373 هجری بوده و در 428 در همدان وفات نمود .

ابوعلی ، تحصیلات خود را از منطق و طبیعیات و الهیات و طب ، نزد عبداللّه ناتلی به پایان رسانید . در سن 18 سالگی فارغ التحصیل گردیده و مشغول به تألیف و تصنیف

ص :406

گردید .

تألیفات و تصنیفات ابن سینا بسیار است . مهمترین آنها کتاب قانون ، در طب ؛ و شفا و اشارات ، در حکمت طبیعی و الهی [است] .

از آن جمله ، رساله ای است به نام «حی بن یقظان» که بر ردّ فارابی نوشته ، راجع به انقراض انواع که فارابی به عدم انقراض معتقد بود . شیخ الرئیس هفت سال به وزارت منصوب بود . اخیراً در همدان از علاءالدوله معالجه نمود . سپس علاءالدوله او را به اصفهان دعوت نمود . مدتی در اصفهان فارغ البال، مشغول تألیف و تصنیف کتب بود .

«فلسفه ابوعلی سینا» : شیخ الرئیس ، ابوعلی سینا ، از پیروان ارسطو و شارح مطالب آن بوده و قائل به وجود باری تعالی که واجب الوجود است می باشد ؛ و سایر موجودات را ممکن الوجود دانسته و صادر اول را عقل اول که از وجود او عقل ثانی و از ماهیت او فلک الافلاک موجود گردیده ؛ و به همین قسم از عقل دوم ، عقل سوم تا عقل دهم که به لسان انبیاء جبرئیل می گویند [پدید آمده] .

ابوعلی سینا قائل است به این که : نفس انسانی ، جسمانیت الحدوث و روحانیت البقا می باشد . و انسان از طفولیت دارای عقل هیولایی (یعنی بالقوه) ؛ سپس می رسد به مرتبه عقل بالملکه و آن وقتی است که انسان ادراک بدیهیات را می کند . پس در اثر تحصیلات به مرتبه عقل بالمستفاد نائل [می شود] که می تواند مطالب را از روی براهین ادراک کند ؛ و پس از آن به مقام عقل بالفعل رسیده که علوم را از مبدأ اخذ می کند بدون واسطه معلم .

ابوعلی سینا قائل به معاد روحانی [است] و در خصوص معاد جسمانی می گوید : چون پیغمبر فرموده ، تعبداً قبول می کنم .

ابوعلی سینا در هیئت و نجوم ، طریقه قدما را داشته ؛ زمین را مرکز و افلاک را به دور آن متحرک می داند . و در باب جسم ، مسلک ارسطو را اختیار نموده که جسم ، مرکب از هیولی و صورت است .

شیخ اشراق ملقب به شهاب الدین سهروردی : یحیی بن حبش بن امیرک که ملقب به شهاب الدین است ، اصل وی از سهرورد از توابع زنجان که در سنه 549 تولد یافته و در سنه 587 مقتول گردیده .

ص :407

شیخ اشراق ، از بزرگان حکما و از نوادر عصر خود است . در فلسفه ، تابع افلاطون ؛ و طریقه استدلال و برهان را معتقد نبوده ، بلکه معتقد به کشف و شهود است .

در فن طلسمات ، ماهر (طلسم ، امتزاج قوای فعاله سماویه است با قوای منفعله ارضیه به واسطه خطوط) .

شیخ اشراق پس از تحصیل مقدّمات ، به مراغه نزد شیخ مجدالدین به تحصیل فلسفه و فقه پرداخته و بالاخره به حلب رفت . در آنجا علماء ظاهر او را تکفیر نموده ، به قتل او حکم دادند ؛ و در سنه 549 [صحیح 587] شهید گردید .

«فلسفه شیخ اشراق» : شیخ اشراق تابع عقاید افلاطون و قائل به ارباب انواع و برای هر طبقه ، نامی به اسم نور تعیین نموده ، مانند : انوار اسپهبدیه و انوار قاهره ؛ و موجودات این عالم را سایه های آنها دانسته ، در فلسفه کتبی نوشته که تمامت مطالب فلسفی را به اصطلاح ، مخصوص خودش ذکر کرده از جمله کتب او : «حکمت الاشراق» و «تلویحات» است . و عالم را ازلی می داند ، مطابق عقیده فارابی .

و از جمله تألیفات او ، رساله ای است به نام «الغربه الغربیه» که در آن اشاره به حدوث نفس و متعلقات آن نموده ، مطابق «رساله الطیرِ» فارابی و «حی بن یقظانِ» ابن سینا ؛ و در منطق مطابق روش افلاطون مشی نموده . در طبیعیات ، جسم را بسیط می داند نه مرکب .

غزالی : ابوحامد امام محمد ، یکی از فضلاء متبحر و جامع بین معقول و منقول بوده . این دانشمند در غزال که قریه ای از قراء طوس است ، در سنه 450 هجری متولّد [شده] ، مدتی در طوس به تحصیل علم نحو و صرف و ریاضیات و منطق و فلسفه ، اشتغال داشت ؛ و پس از چندی به کرمان رهسپار گردیده ، نزد ابونصر اسماعیلی ، مشغول تحصیل گردید .

پس از آن ، مراجعت به طوس و پس از سه سال به نیشابور رفته و نزد یکی از فلاسفه آنجا ، فلسفه و منطق را تکمیل نموده و در سن سی سالگی ، یکی از مشهورترین علماء و دانشمندان عصر گردید ؛ و در سنه 484 به سمت مدرّس نظامیه در بغداد ، که آن دانشگاه ، از طرف نظام الملک تأسیس شده بود ، منصوب گردید . و پس از چهار سال به دمشق و بیت المقدس ؛ و سپس به مکّه و مصر رهسپار گردید ؛ و بالاخره برگشت به

ص :408

طوس و در سنه 504 وفات کرد .

غزالی از فقهاء طریقه شافعی که یکی از چهار طریق اهل سنّت است ، بود ؛ و سپس در طریقه تصوف داخل گردید .

از تألیفات غزالی است ، «احیاءالعلوم» که از همه علوم در آن کتاب مرقوم داشته .

غزالی کاملاً مخالف طریقه ارسطو است ؛ و فلسفه آن را مخالف با ظاهر اسلام می دانست ؛ لذا کتابی در ردّ فلسفه ارسطو نگاشته .

غزالی در قِدم عالم و علم خدا به جزئیات و پاره ای دیگر از مسائل ، حکما را مورد نظر قرار داده و [بر] خطا می داند .

طریقه غزالی را در فلسفه نمی توان معلوم کرد ؛ زیرا خیلی محافظه کار بوده و با هر طریقه در تصوّف و(1) و غیرها اظهار مساعدت می کرد . و چنین می نماید ، نظر به این که فقهاء آن عصر کاملاً با حکما مخالف بوده و آنها را طرد و لعن می کردند ، بدین جهت غزالی برای حفظ مقامات خود ، مطالب آنها را تنفیذ می نموده .

ملاصدرا : صدرالمتألهین ، ملاصدرا در شیراز متولّد و پس از تحصیل مقدمات ، به اصفهان آمد . ابتداء مدتی خدمت شیخ بهاءالدین مشغول تحصیل بود . سپس به خدمت میرداماد ، دوره حکمت را به پایان رسانید . پس از آن به خواهش حکومت فارس که مدرسه ای در شیراز تأسیس نموده بود ، به شیراز عزیمت نمود [و] در آن مدرسه مشغول افاضه و تدریس بود ؛ و در سال 1050 که به عزم تشرّف به مکّه معظّمه حرکت نمود ، در بصره وفات کرد .

در حکمای اسلامی ، هیچ یک آنها به مرتبه ملاصدرا نبوده اند . این فیلسوف دانشمند را می توان از فلاسفه اشراقی شمرد ؛ زیرا مطالب او با مسلک فلسفه اشراق بیشتر موافقت دارد و مسائلی را در فلسفه مبتکر است ، مانند : حرکت جوهری ، زیرا سایر فلاسفه حرکت را در چهار مقوله می دانند و این مرد بزرگ ، حرکت در جوهر را نیز اثبات می کند .

دیگر آن که وجود را یک حقیقت واحده ذومراتب می داند که در واقع وحدت وجودی است ، ولی نه آن وحدت وجودی که پاره ای عرفا قائلند .

ص :409

1- 1 در این موضع کلمه ای است که خوانده نمی شود .
دیگر ربط حادث به قدیم و مسائل دیگر که مخصوص به اوست ؛ از جمله اثبات معاد جسمانی .

ملاصدرا کوشش داشته که تا بشود ، مطالب فلسفه را با عقاید اسلامی ، از روی برهان اثبات نماید . مطالب عرفان را نیز با فلسفه خلط نموده و کتاب «اسفار» که از بزرگترین تألیفات اوست ، مطابق سیر و سلوک عرفا ، از روی برهان نوشته (اعلم ان للسلاک اربعه اسفار) .

تألیفات ملاصدرا غیر از اسفار بسیار است : «شواهد ربوبیه» ، «شرح هدایه» ، «مشاعر» ، «عرشیه» رسائل نسبت به چندین مسأله حکمت ، «شرح اصول کافی» ، تفسیر چند سوره از قرآن .


تصوّف

:

مأخذ اشتقاق صوفی را بعضی از صفا گرفته و بعضی از صوف ، (به معنی پشم) و بعضی معتقدند که ابتداء پیدایش آنها در اسلام ، جمعی بودند که در صفه مسجدالحرام نشسته و با هم از توحید و صفات واجب صحبت می داشتند . رفته رفته معروف شدند به اصحاب صفه ، پس از آن به آنها صوفی گفتند .

تاریخ عقاید صوفیه ، و ابتداء پیدایش این طریقه را از روی تحقیق نمی توان بدست آورد ؛ و لیکن این مسلک از قبل عیسی بوده . حکماء یونان هم این عقیدت را داشته اند ، مانند : افلاطونیین . حتی حکماء اروپا هم این عقیده را داشته و دارند ، ولی در اسلام در اواخر قرن دوم هجری ظاهر شدند ؛ و مهمترین عرفا بین قرن سوم و قرن هفتم می زیسته اند .

صوفیه معتقد ، که آنها از قیود طبیعت رسته و به عالم کشف و شهود پیوسته ، خدا را در همه جا و در همه چیز ساری و ظاهر می داند . عالم را عالم خیال و اشیاء را زاده اوهام و وصول به حق را از راه ارشاد و ارادت به مرشد می دانند .


تأثیر تصوّف و عرفان در ادبیات ایران


مهمترین عامل مؤثر در ادبیّات ایران ، کلامات عرفا بوده . و آثار بزرگ ادبی مانند :

ص :410

«حدیقه» سنایی ، «منطق الطّیرِ» شیخ عطّار ، «مثنویِ» مولوی و حافظ ، همگی مرهون روح تصوّف است . بلکه سایر شعرا ، مانند : شیخ سعدی شیرازی و سایرین از ادبا ، از فلسفه و عرفان بهرمند بوده که پس از مراجعه به دیوان آنها معلوم می شود .

. . .(1) و معتقد است که باید علم سیاست ، درست شود . یعنی مبتنی بر اساس علمی باشد از روی فلسفه تاریخ که از آن معلوم می شود ، معلومات انسان ، سه مرحله را طی می کند : مرحله ربّانی که مرحله تخیّلی است ؛ مرحله فلسفی که تعقّلی است ؛ و مرحله علمی که تحقّقی است .

مرحله ربّانی ، آن است که: امور طبیعت را ناشی از اراده فوق طبیعت بدانند . در آغاز امر مردم منشأ جریان امور را از اشیاء مخصوص می دانسته که مرجع آنها بت پرستی است . رفته رفته قوه خیال ترقی می کند ، معتقد به ارباب انواع و جن شده ، آنها را مؤثر می دانند ؛ از این مرتبه نیز بالاتر رفته ، معتقد به یک مؤثر غیبی گردیده ، قائل به توحید می گردند .

مرحله فلسفی ، آن است که : عقل انسان قادر بر انتزاع کلّیات از موارد جزئی می شود و جریان امور طبیعت را منتسب به قوائی نموده و برای آن علّت فاعلی و علّت غائی می جوید.

فرق این مرحله با مرحله سابق آن است که در این مرحله ، عقل جای خیال را گرفته ، دنبال استدلال می رود .

مرحله سوم ، مرحله علمی است که : آن دو مرحله را تابع مشاهده و تجربه قرار می دهد .

اسپنسر: هربرت اسپنسر از بزرگترین فلاسفه انگلیسی است که در مائه نوزدهم و در سال 1820 تولّد یافته و تحصیلاتش چندان مرتب نبوده و بیشتر معلوماتش را با مشاهدات و تحقیقات شخصی کسب نموده . یک رشته تصنیفات به عنوان فلسفه ترکیبی نوشته و در سنه 1913 درگذشت.

«فلسفه او» : در آغاز کتاب خود می گوید : در روزگار ما ، دین با علم و حکمت

ص :411

1- 1 همچنان که قبلاً نوشتم این ، آن قسمت از یادداشتهای مؤلّف است که به فلاسفه متأخر غرب پرداخته و همچنان که معلوم است ، سخن او راجع به اگوست کنت است .
معارضه دارد . و هر کدام در قلمرو دیگر مداخله دارند و باید از هم جدا شوند ؛ و معرفت را سه درجه می کند : توحید نیافته ، نیمه توحید و توحید کامل ؛ و در شرح این سه قسمت ، اثبات تحوّل و تکامل را می نماید و همانطوری که لامارک و داروین بیان کرده اند ، قائل به نشو و ارتقاء است .

این بود مختصری از شرح بعضی از فلاسفه بزرگ . اینک به نیچه پرداخته و شیوه های چهارگانه فلسفه را بیان می کنیم .

پایان

ص :412

ص :413

ص :414

ص :415

فهرست منابع تحقیق


1 تحف العقول، ابن شعبه الحرانی، تحقیق: علی أکبر الغفاری، الطبعه الثانیه، نشر: جامعه المدرسین، قم، 1404 ق.

2 الخصال ، الشیخ الصدوق ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، نشر: جماعه المدرسین ، قم ، 1403 ق .

3 دعائم الإسلام، القاضی النعمان المغربی، تحقیق: آصف بن علی أصغر فیضی، نشر: دارالمعارف، القاهره، 1383 ق.

4 الکافی ، الشیخ الکلینی ، تحقیق : علی أکبر الغفاری ، الطبعه الخامسه، نشر: دارالکتب الإسلامیه ، تهران ، 1363 ش .

5 مصباح الشریعه، المنسوب الإمام الصادق علیه السلام ، الطبعه الأولی، نشر: مؤسسه الأعلمی، بیروت، 1400 ق.

(414)

ص :416

اعجاز القرآن

اشاره


مؤلّف: سید حسن بن محمدتقی اصفهانی

تحقیق و تصحیح: محمّدجواد نورمحمدی


مقدمه تحقیق


آنچه در این گرامی نوشتار پیشکش بزرگان خرد می گردد، رساله ای کوتاه پیرامون اعجاز قرآن کریم و بیان وجوه اعجاز در کریمه: «وَ قِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ یَا سَمَاءُ أَقْلِعِی» می باشد. در ابتدا به شرح حال مؤلف بزرگوار اثر پرداخته ایم و سپس کلامی کوتاه پیرامون تحقیق اثر آورده ایم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.


شرح حال مؤلّف اعجاز القرآن


سید محمدحسن مجتهد اصفهانی، فرزند عالم ورع متقی و جامع معقول و منقول سید محمد تقی مشهور به مستجاب الدعوه، عالم فاضل جلیل، و محقّق کامل بی بدیل، مجتهد اصولی و جامع معقول و منقول بوده است.

آن جناب در حدود سال 1207 متولّد شد و در اصفهان نزد پدر گرامی خود و نیز آخوند ملاّ علی نوری، و میرزا ابوطالب صاحب حاشیه سیوطی و حاجی محمد ابراهیم کلباسی، تحصیل کرد(1) آن جناب از جمعی از علما، همچون: آقا سید محمدرضا بن

ص :417

1- 1 الکرام البرره، ص 315.
علامه سید مهدی بحرالعلوم (1189 1253 ق) به تاریخ 1251 ق و آقا محمد رضی و آقا سید صدرالدین محمد بن سید صالح موسوی عاملی و ملاّ محمد مهدی بن محمد صادق قُمبُوانی(1) و میرزا محمد مهدی نایب الصدر بن سید محمد کاظم حسینی عاملی اصفهانی (متوفای 1267 ق)، اجازه روایت و اجتهاد گرفت و به مقامات عالیه در علم و اجتهاد رسید. وی حوزه درس و بحث ارزشمندی تشکیل داد و به مناسباتی به طهران مهاجرت می کرد، و دو سال نیز در تهران ساکن بوده، و به تدریس در حوزه تهران اشتغال داشت.


تألیفات


از ایشان آثار و تألیفات ارزنده زیادی برجای مانده است که بررسی آن مهم است. آثار ایشان با تأسّف کمتر مورد توجه واقع گردیده است و چیزی از آنها تصحیح و تحقیق تراثی نشده و در پیرامون آن و شخصیت ایشان نیز تحقیقی صورت نگرفته است. در این مجال به بررسی آثار ایشان می پردازیم.

1 حواشی غیر مدوّن بر حاشیه میرزا ابوطالب بر سیوطی؛

2 حواشی غیر مدوّن بر شرح لمعه؛

3 حواشی غیر مدوّن بر شوارع الهدایه حاجی کلباسی؛

4 حواشی غیر مدوّن بر شوارق الإلهام لاهیجی؛

5 حواشی غیر مدوّن بر قوانین میرزای قمی؛

6 حواشی غیر مدوّن بر رساله عدم جواز تقلید میّت حاجی کلباسی؛

7 حواشی غیر مدوّن بر رساله حجّیّت مظنّه سید محمد مجاهد؛

8 حواشی غیر مدوّن بر صمدیّه شیخ بهائی؛

9 رساله جبتیّه، در تطبیق جبت و طاغوت بر اوّلی و دوّمی؛

ص :418

1- 1 قُمْبُوان روستایی است در ناحیه سمیرم از توابع اصفهان.
10 رساله در اختلاف معانی الفاظ شرعیّه؛

11 رساله در حکم شیربها؛

12 رساله در جنایت امّ ولد؛ تاریخ تألیف این اثر 1260 ق می باشد.

13 رساله در ردّ مظالم؛

14 رساله در حکم زنی که خود را بلامانع برای ازدواج معرّفی کند؛ این رساله ناتمام مانده است.

15 رساله در احیای موات؛

16 رساله در شرط ضمن عقد؛

17 رساله در جواز تسامح در ادّله سنن؛

18 رساله دیگری در جواز تسامح در ادلّه سنن؛ دو رساله فوق در تهران در سال 1245 ق تألیف شده است.

19 رساله در معرفت خدا و پیغمبر و امام علیهماالسلام ؛ اتمام تألیف این اثر 1241 ق می باشد.

20 رساله در انفراد طلاق به عوض خلع؛

21 رساله در اعجاز قرآن، که رساله حاضر است و پیرامون آن نکاتی را خواهیم آورد.

22 سؤال و جواب در ارث و غیر آن؛

23 شرح مبحث شکوک کتاب منهاج استادش حاج محمد ابراهیم کلباسی؛

24 شرح کتاب مراح الارواح، در صرف؛ مؤلف موفق به اتمام این اثر نگردیده است.

25 شرح تهذیب منطق تفتازانی؛

26 یک دوره کامل فقه استدلالی در 6 مجلّد؛ شروع تألیف این اثر سال 1248 و تاریخ اتمام آن ربیع الثانی، 1254 ق بوده است.

ص :419

27 مهجه الفؤاد در شرح ارشاد علاّمه در چهارده مجلّد؛ این اثر در 29 محرم 1244 ق به پایان رسیده است.

28 نصایح العلماء، در نصیحت خطاب به فرزندش حاج سید مهدی نحوی؛

29 مناسک حج، ناتمام؛

30 رساله در اصاله البرائه، ناتمام؛

31 شرح بر شرح رضی بر شافیه؛

از آن بزرگوار دو فرزند باقی ماند؛ یکی عالم فاضل حاج سید مهدی نحوی است که در شوال سال 1254 ق به دنیا آمد و در روز دوشنبه دهم ذی الحجه سال 1307 ق رحلت کرد و کنار پدر بزرگوارش دفن گردید.

فرزند دیگر ایشان سید محمد تقی شهاب الدین است که در رجب 1262 ق به دنیا آمد و به تحصیل علوم اسلامی مشغول گشت و از علمای اصفهان گردید. وی نیز در شب چهارشنبه اول رجب سال 1340 ق رحلت کرد و در کنار پدر و برادرش در خاک آرمید.


وفات


سرانجام سید محمد حسن مجتهد اصفهانی در جمادی الاولی سال 1263 ق در حالی که از سن مبارکشان در حدود پنجاه و شش سال بیشتر نمی گذشت و در فصل ثمردهی و خدمات علمی بود در اصفهان وفات یافته، و در تخت فولاد در کنار پدر بزرگوارش مدفون گردید.


اعجاز القرآن و تحقیق آن


همان گونه که در ابتدای مقدمه آمد، مؤلّف در این اثر به بررسی اعجاز کتاب وحی شده بر پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله قرآن کریم پرداخته است. علت پرداختن به این رساله، به گفته مرحوم معلم حبیب آبادی سؤال ناصرالدین شاه قاجار از اعجاز قرآن کریم در آیه

ص :420

«یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ یَا سَمَاءُ أَقْلِعِی» از جمعی از علما بوده است که ایشان در آن جمع جواب داده و مورد پسند قرار گرفته و ناصرالدین شاه قاجار درخواست تحریر آن را کرده و ایشان جواب خود را به صورت مستوفی به نگارش درآورده اند.

البته گویا استظهار مرحوم معلم حبیب آبادی از جمله «... زبده الفضلاء المتبحرین، عمده الحکماء الراسخین، قدوه الفقهاء و المتکلمین... ناصر الملّه و الدین...» ناصرالدین شاه قاجار بوده است و شاهد دیگری بر آن وجود ندارد. به همین دلیل با توجه به قرینه القاب مناسب با علمای علوم اسلامی و نه شاهان ممکن است این شخصیت ناصرالدین شاه قاجار نباشد و یکی از فقهای حوزه تهران در آن عصر بوده است.

گذشته از آن که ولادت ناصرالدین شاه در سال 1247 قمری بوده است و تاج گذاری وی در سال 1264 قمری و یک سال پس از فوت مؤلف رساله بوده است و در هنگام فوت ایشان ناصرالدین شاه 16 ساله بوده و ولیعهد بوده است نه شاه ایران. بنابراین به احتمال قریب به یقین این شخصیت یکی از علمای دوره قاجار بوده است نه ناصرالدین شاه قاجار.

در این رساله وجوه اعجاز قرآن را در ابتدای رساله آورده اند و در ثلث پایانی رساله، وجوه اعجاز آیه شریفه را طرح کرده اند. مؤلّف این رساله را در نیمه شب جمعه، نهم شوال 1254 قمری در حدود چهل و شش سالگی به پایان برده است.

این رساله در حدود 70 سال پیش در سال 1365 قمری به همت معلم حبیب آبادی، تصحیح و به همت سید مصلح الدین مهدوی چاپ شده بود؛ امّا از آنجا که در تعدادی محدود طبع شده و نیز در حال حاضر، نیازمند تحقیق بیشتری بود، در این مجموعه به زیور طبع آراسته شد.

امید است چاپ این رساله در این مجموعه، شروعی باشد برای چاپ آثار فراوان ایشان و پدر بزرگوارشان. از همه کسانی که در این تحقیق، حقیر را رهین لطف خویش قرار دادند صمیمانه سپاسگزارم. به خصوص از حضرت استاد، حاج شیخ هادی نجفی

ص :421

که لطف فرموده نسخه سال 1365 قمری را در اختیارمان قرار دادند، سپاس فراوان دارم.

امید است این تلاش اندک مورد رضایت خدای سبحان و حضرت ولی عصر روحی له الفداء قرار گیرد و مشمول عنایت حضرتش قرار گیریم. آمین.

والسلام

اصفهان مرکز تحقیقات رایانه ای حوزه علمیه اصفهان

محمد جواد نورمحمدی

ص :422

برگ اول نسخه خطی اعجازالقرآن

ص :423

برگ آخر نسخه خطی اعجازالقرآن

ص :424

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به ثقتی


[المقدمه]


الحمد للّه الذی وفّقنا للوصول إلی معرفه دقایق المعانی و نکات البیان؛ و أرشدنا بالاهتداء إلی أسرار القرآن و دلائل الفرقان. و الصلاه و السلام علی سیدنا محمد خیر الإنس و الجان و علی آله الطاهرین الآمرین بالعدل و الإحسان الناهین عن المنکر و البغی و الطغیان.

و بعد؛ فیقول السالک فی الطریق المستوی، محمدحسن بن محمدتقی الموسوی: أما من نعمائه اللّه الرؤف المنّان، صرف أوقاتنا و آناتنا فی ترویج الرسوم المرعیه و العلوم الشرعیه فی بلده إصفهان صانها اللّه سبحانه عن نوائب الزمان التی هی مجتمع العلماء الأعیان.


[عله تألیف الرساله]


ثم من الفیوضات الإلهیّه و الألطاف السبحانیّه الغیر المتناهیه، ما اتّفق لنا من المسافره إلی بلده طهران حرسها اللّه عن طوارق الحدثان للتشرف بالوصول إلی خدمه المولی المعظم و المخدوم المکرم، المشتهر بین العرب و العجم، زبده الفضلاء المتبحّرین، عمده الحکماء الراسخین، قدوه الفقهاء و المتکلمین، أسوه المتقدمین و المتأخرین، ناصر المله و الدین، رزقه اللّه من سعاده الدارین و ریاسه النشأتین.

ثم بعد الوصول، تفضل علینا بأنواع الإکرام و خصّنا بأصناف الإعظام و الاحترام،

ص :425

فبینما جلساء یوماً عند حضرته، سألنا عن مسئله، قال: یا علماء إصفهان! قد ذکر جماعه من العلماء الماضین و الفضلاء السابقین، وجوهاً لکون القرآن معجزه لسید المرسلین، منها: بلاغته؛ و البلاغه هی مطابقه الکلام لمقتضی الحال مع فصاحته؛ و ذکروا أنّ أفصح الآیات و أبلغها هی آیه: « یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَ یَا سَمَاءُ أَقْلِعِی (1)» إلی آخره.

و نحن نؤدّی و نبیّن هذا المضمون بعینه بالعباره العجمیّه من غیر زیاده و لا(2) نقیصه، فما السِّرّ فی کون الأول معجزاً دون الثانی؟ و ما تقولون فی وجهه؟

فأجبنا عند ذلک بما یقتضیه الحال علی سبیل الإجمال، فأمرنا بتفصیل الجواب بالکتابه، لأ نّها بدل الخطابه.

فشرعت فیه مستعیناً باللّه متوکلاً علی اللّه فإن أصبت، فحریّ بالقبول و إن أخطأت، فإصلاحه من جنابه المأمول.

فنقول: لنا فی حل الشبهه طریقان؛ إحدیهما إجمالیه و ثانیهما تفصیلیه.


أما الأولی: [الطریقه الإجمالیه]


فنقول؛ إنّ بلاغه القرآن من الوجدانیات و لایعقل مطالبه الدلیل علیها، فلو قیل لک: ما الدلیل علی حلاوه العسل و مراره الحنظل و أشباه ذلک، فما هو جوابک عن هذا؟ فهو جوابنا عن ذلک.

فإن قیل: مثل هذا علم لا یحصل إلاّ بالذوق، فلا یدخل تحت حد و لایقوم علیه دلیل.

قلت: و هذا مثل ذاک.

فإن قیل: قد عرف البلاغه علماء المعانی و البیان، فإما لا تکون من الوجدانیات؛ و إما یمکن تحدیدها.

ص :426

1- 1 سوره هود، الآیه 44.
2- 2 کذا فی المخطوطه و فی نسخه حبیب آبادی «زیاده و نقیصه».
قلت: إنّ تعریفها المذکور فی کلمتهم، لیس علی حدها، بل(1) علی رسمها و آثارها و لوازمها.

و لو سلّم قلنا: إنّ بلاغه القرآن شیء و کونه فی حد الإعجاز و صیرورته معجزاً شیء آخر، فهما متغایران بالذات؛ إلاّ أنّ الأول سبب للثانی و لا ینافی امکان تحدید الأول، عدم امکان تحدید الثانی.

فإن قیل: إنّ الوجدانیات لم تکن حجه علی الخصم.

قلت: نعم، لو لم یعترف بحصولها له أیضاً و قد اعترف خصماء القرآن بکون الآیه علی حد الإعجاز، فتکون حجه علیهم.

ثم إنّ حصول العلم بإعجاز القرآن بعد ملاحظه بلاغته، إما من باب الاضطرار بمجری عاده اللّه؛ أو من باب التولید؛ أو من باب الإفاضه من المبدأ الفیّاض علی اختلاف الآراء فی حصول العلم بالنتیجه بعد ملاحظه المقدمتین عند الأشاعره و المعتزله و الحکماء.

و أما الطریق الثانیه أعنی التفصیلیه:

فنقول: کون القرآن من معجزات سید الإنس و الجانّ علیه صلوات الرحیم الرحمن من ضروریات الدین القویم و من بدیهیّات الشرع المستقیم و المدرک لذلک هو الذوق السلیم، لا غیر، کما حکی عن السکاکی(2)؛ و لحصول هذا الذوق أسباب:

منها: فصاحته و بلاغته.

و منها: إعجاز اللّه تعالی معارضیه و صرفه تعالی قلوبهم و سدّه أذهانهم و عدم اقدارهم بها.

ص :427

1- 1 نسخه حبیب آبادی: «علی حدها بل».
2- 2 مفتاح العلوم، ج 1، ص 181، فی الکنایه؛ قال السکاکی: و مدرک الإعجاز عندی هو الذوق لیس إلاّ و طریق اکتساب الذوق طول خدمه هذین العلمین... .
و منها: غرابه أسلوبه.(1)

و منها: عدم اختلافه، کما قال تعالی: «وَ لَوْ کَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِیهِ اخْتِلاَفًا کَثِیرًا(2)»

و منها: اشتماله علی الحِکَم السبحانیّه و المعارف الربّانیّه.

و منها: اشتماله علی الآداب الکریمه و الشرایع القویمه، مع عدم معاشره نبیّنا صلی الله علیه و آله أحداً من علماء عصره.

و منها: اشتماله علی قصص الأنبیاء السالفه و الأمم الماضیه و القرون الخالیه، مع اختصاص علمها بأهل الکتاب.

و منها: اشتماله علی الإخبار بالمغیبات التی لا یعلمها غیر اللّه سبحانه.

و منها: خواص السور و الآیات، و أ نّه شفاء لکل مرض و الأمن من المخاوف؛ إلی غیر ذلک و لکن أقویها أولها، فحینئذٍ لایخلو.(3)

فإن کان الناظر فیه من أهل اللسان، فیکفیه معرفه مواقع الألفاظ و محالها، حقایقها و مجازاتها، منطوقها و مفهومها، عمومها و خصوصها، مطلقها و مقیدها، مجملها و مبینها، ظاهرها و تأویلها، محکمها و متشابهها، و أنّ هذا الکلام مطابق لمقتضی الحال خالٍ عن صنف التألیف و تنافر الکلمات و التعقید، و أنّ مفرداته خالیه عن تنافر الحروف و الغرابه و مخالفه القیاس و أنّ لکل مقام مقالاً و لکل مقال مقاماً.

کما یری فی الخبر أ نّه یأتی علی وجوه مختلفه و طرق متفاوته کما یقال مره: «زید

ص :428

1- 1 تفسیر الصراط المستقیم، ج 2، ص 258؛ فیه: «و منها: نظمه العجیب و أسلوبه الغریب الذی لایشبه شیئاً من أسالیب الکلام للعرب العرباء، و لا صنفاً من صنوف ترکیبات مصاقع الخطباء، و لا فنّاً من فنون توصیفات بلغاء الأدباء، بحیث تنادی کل جزء منه من الآیات و السور ما یشبه نقد الکلام البشر».
2- 2 سوره النساء، الآیه 82.
3- 3 هکذا فی المخطوطه؛ و المراد «لایخلو عن صور».
قائم»،(1) و أخری: «زید یقوم»، و آونه: «زید القائم»(2)، و رابعه: «یقوم زید»، و خامسه: «القائم زید»، و سادسه: «زید هو القائم»، و سابعه: «زید هو قائم».

و کذا فی الشرط و الجزاء نحو: «إن تکرم أکرم»، و «إن أکرمت أکرمت»، و «إن تکرم فأَ نَا مکرم».

و کذا الحال نحو: «جاء زید مسرعاً أو یسرع أو و هو یسرع أو و قد أسرع»(3)، إلی غیر ذلک.

و إنّ موضع «ما» النافیه، ما کان المطلوب فیه نفی الحال و کذا «لیس» و موضع «لن»(4) ما کان نفی الاستقبال.

و إنّ «ما» الحجازیه، تدخل علی النکره و المعرفه و «لا» مختصه بالأولی.

و إنّ موضع «إن» الشرطیه، ما کان وقوعه مشکوکاً.

و موضع «إذا»، ما کان متحقق الوقوع.

و إنّ موضع العطف ب«الواو»، غیر موضعه ب«الفاء»، و موضعه ب«ثم» و کذا «أو و إما و حتی و أم».

و إنّ موضع «الفصل» غیر موضع «الوصل» و بالعکس.

و مقام کل من التعریف و التنکیر و التقدیم و التأخیر و الذکر و الحذف و التکرار و الإظهار و الإضمار و الإیجاز و الإطناب، غیر موضع الآخر.

و إنّ حصول هذه العوارض بسبب المعانی و الأغراض التی یصاغ لها الکلام.

و إنّ لکل کلمه مع صاحبتها مقاماً، لیس لها مع مایشارک تلک الصاحبه فی أصل المعنی، مثلاً الفعل الذی قصد اقترانه بالشرط له مع کل من أدوات الشرط، مقام لیس له مع الآخر و لکل من أدوات الشرط مع الماضی مقام لیس له مع المضارع.

ص :429

1- 1 فی المخطوطه: «قایم».
2- 2 فی المخطوطه: «القایم».
3- 3 فی نسخه حبیب آبادی: «أو و قد أسرع».
4- 4 فی نسخه حبیب آبادی: «من».
و کذا کلمات الاستفهام و النداء و المسند إلیه، کزید مثلاً له مع المسند المفرد إسماً أو فعلاً ماضیاً أو مضارعاً مقام و مع الجمله الاسمیه أو الفعلیه أو الشرطیه أو الظرفیه، مقام آخر.

و أیضاً له مع المسند السببی مقام و مع الفعلی مقام آخر إلی غیر ذلک، فمن علم ذلک و لاحظ تألیف الکلم القرآنیه و شاهد الألفاظ الفرقانیه، المترتبه المعانی، المتناسقه(1) المبانی، المتناسبه الدلالات مع غایه الإیجاز الخالی عن الإخلال و حسن البیان فی تصویر الحال؛ و اشتماله علی الدقایق و الأسرار و الخواص الخارجه عن طوق البشر، یدرک بحسب الذوق إعجازه و لا یضر جهله بعلم البلاغه و اصطلاحات أربابه إذ هو عالم و إن کان غیر عالم بعلمه.

و إن لم یکن الناظر من أهل اللسان، فیحصل له معرفه إعجاز القرآن بالمزاوله(2) و الممارسه فی علمی المعانی و البیان.

و أما إدراک وجه الإعجاز و بیانه بحقیقته، فلا یمکن لغیر علاّم الغیوب، لامتناع الإحاطه بفهم الدقایق المعتبره فی علم البلاغه لغیره تعالی، فلا یدخل کنه بلاغته إلاّ تحت علمه الشامل، کما صرّح به جماعه من أرباب علم البلاغه.(3)

ثم إنّه اشتهر آیه «یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ» إلی آخره، أ نّها قد بلغت أعلی درجات البلاغه و وصلت أسنی طبقات الفصاحه(4)، بحیث أذعن بالعجز عن الإتیان بمثلها

ص :430

1- 1 نسق: یدل علی تتابع فی الشیء، و کلام نسق: جاء علی نظام واحد قد عطف بعضه علی بعض؛ معجم مقاییس اللغه، ج 5، ص 420، ماده: «نسق».
2- 2 المزاوله: المعالجه، و زاولته أی عالجته، لسان العرب، ج 11، ص 315، ماده «زول».
3- 3 أنظر: التبیان، ج 1، ص 147، تفسیر سوره البقره؛ تفسیر مجمع البیان، ج 1، ص 158، تفسیر سوره البقره.
4- 4 تلخیص البیان، ص 162؛ تفسیر غرائب القرآن و رغائب الفرقان، ج 4، ص 24؛ تفسیر روح البیان، ج 4، ص 137.
الفصحاء و اعترف بعدم امکان المجیء بمعارضتها البلغاء و کفاها فضلاً شهاده الخصماء؛ و الفضل ما شهد به الأعداء.

و روی أنّ کفار قریش أرادوا أن یتعاطوا بمعارضه القرآن، فعکفوا علی لباب البر و لحوم الضأن و سلاف الخمر أربعین یوماً لتصفوا أذهانهم، فلما أخذوا فیما أرادوا، سمعوا هذه الآیه، فقال بعضهم لبعض: هذا کلام لایشبه بشیء من کلام المخلوقین و ترکوا ما أخذوا فیه و افترقوا مع أ نّهم أفصح العرب.(1)

ثم معنی کون الکلام فی حد الإعجاز هو أن یرتقی فی بلاغته إلی أن یخرج عن طوق البشر و یعجزهم عن معارضته.


[الشواهد الداله علی أنّ القرآن فی حد الإعجاز]


ثم إنّ ثبوت کون القرآن فی حد الإعجاز مع قطع النظر عن الضروره و الأدلّه السابقه له شواهد و دلایل أخر و إن کان بعضها راجعاً إلی بلاغته أیضاً.

[1] فمنها: أنّ ذلک راجع إلی المسایل اللغویه بمعنی أنّ هذا الکلام مصداق لمفهوم هذا اللفظ، أعنی أعلی درجات البلاغه و کونها فی حد الإعجاز.

و بعباره أخصر، هذا المعنی مدلول هذا اللفظ، کما یقال: مثل ذلک فی الجرح و التعدیل و التوثیقات الرجالیّه فی علم الحدیث و الرجال.

و یکفی فی المسایل اللغویه، الظن و لو بإخبار واحد من أهل الخبره و کیف بالشهره العظیمه التی تلقاها الفحول بالقبول، فیحصل الظن القوی المتأخم للعلم لو لم یحصل العلم بصدق الخبر و کفانا؛ إذ المدار علی الظن، بل أدنی مراتبه و کیف بأعلاها.

و القول باعتبار العلم فی مثل ذلک، جزاف و اعتساف، بل و یکفی الظن و لو کان من باب الخبر، لا من باب الظنون الاجتهادیه أیضاً.

ص :431

1- 1 تفسیر مجمع البیان، ج 5، ص 282، تفسیر سوره هود.
و مع قطع النظر عن الأدلّه الخاصه لحجیه الخبر، إذ من لاحظ أمور أهل الأعصار فی جمیع الأمصار، فهم أنّ مبنی أمورهم فی السیاسات و الدیانات، علی العمل بالأخبار المحفوفه بالقراین المفیده للظن، بل کان أمور أهل العالم و أساس عیش بنی آدم، من لدن خلقه آدم إلی عصرنا هذا علی ذلک، إذ لایتم أمورهم إلاّ به.

لا یقال: إنّ المسئله موضوعیه بمعنی أ نّها راجعه إلی حصول هذا الموضوع، أعنی بلوغ هذه الآیه هذا المبلغ و المدار فی الموضوعات الصرفه، علی العلم قطعاً إلاّ ما خرج بالدلیل و لیس هذا بذاک.

لأ نّا نقول: ذلک ممنوع، إذ لیس اتصافها بذلک مسبوقاً بالعدم و لم یکن حصول الوصف مدرجاً حتی ترجع إلی ذلک، بل کان حصولها ابتداء مع هذا الوصف، فتکون راجعه إلی کون هذا المعنی، مدلول هذا اللفظ، فلم تخرج عن اللغویه.

[2] و منها: قضاء العاده لحصول التحدی و الإعجاز، إذ العاده قاضیه بأ نّه لو کان الإتیان بمثله ممکناً، لأتوا به لکثره المعاندین لسید المرسلین و المعارضین للقرآن المبین و لو أتوا به، لنقل لتوافر الدواعی و لم ینقل و هو دلیل العدم.

[3] و منها: اشتهار عجز البلغاء الذین بلغوا فی البلاغه ما بلغوا عن الإتیان بالمعارض، مع صرف عنایتهم و شده اهتمامهم به و حرصهم علیه.

[4] و منها: أنّ البلاغه عباره عن مطابقه الکلام لمقتضی الحال، مع فصاحته [10[ و جعل الکلام فی أعلی درجات البلاغه، فرع الإحاطه بجمیع دقایق العلم و أسراره و رعایتها الکلام و هی متعذره لغیر علاّم الغیوب.

[5] و منها: أنّ جعل الکلام فی هذه المرتبه، فرع الاطلاع علی کمّیّه الأحوال و کیفیتها کما هو حقها لیراعی الاعتبارات اللایقه بحسب المقامات و هو أیضاً متعذر لغیر علاّم الغیوب.

[6] و منها: أنّا لو خلّینا و طبعنا، وجدنا بحسب الذوق و السلیقه أنّ القرآن فوق کل کلام و کل لغه فی البلاغه و إن کنّا عاجزین عن وصفه کالملاحه و لنعم ما قیل:

ص :432

نکات الکتاب بعد البیان کوصف الطعوم و ظل العذاری(1)

[7] و منها: شهاده المتبحرین فی علم البلاغه بکونه فی أعلی درجات البلاغه، و من هنا انقدح عدم امکان تأتی ذلک لو أدی هذه المطالب المشتمل علیها القرآن بعباره أخری عربیه کانت أو عجمیه.

و السّر فی ذلک: أنّ العجم ألفاظه قلیله فله ضیق فی أداء المطالب و العرب له توسعه فی الألفاظ، حتی أنّ لکل معنی من المعانی مع اختلاف یسیر فیه لفظاً موضوعاً، بل و ألفاظاً مترادفه بحیث لو أرید أداء مطلب واحد بعبارات متعدده مختلفه فی الحسن و الوجاهه بعضها أعلی من بعض لامکنه، سواء کانت ألفاظه حقایق أو مجازات بأصنافها مرسلاً أو استعاره أو کنایه.

و لا یخفی أنّ المطلب الواحد لو أمکن أداؤه بطرق مختلفه بعضها فوق بعض و کان قابلاً للارتقاء إلی أعلی درجات [11] البلاغه و روعی فیه جمیع النکات وصل إلی ما لایمکن الإتیان بمثله إلاّ بعین هذه العباره، فیصیر الکلام فی أعلی درجات البلاغه و هو حد الإعجاز مع أنّ کل مجاز یمکن اعتباره فی لغه العرب لایجب امکان اعتباره فی لغه العجم إذ المجازات توفیقیه کالحقایق.

و کذا العلایق أنواعها و أصنافها، فلایمکن التخطی عمّا ثبت نوعها أو جنسها من العرب و لیس کل علاقه معتبره عند العرب معتبره عند العجم، بل لایمکن التخطی عند العرب أیضاً عمّا ثبت نوعها أو صنفها، کما فی النخل و الجدار و الشبکه و الصید و الأب و الابن و بالعکس مع وجود العلاقه بالمشابهه و المجاوره و السببیه و المسببیه مع أنّ کثیراًما یری اللفظ الواحد بالنسبه إلی المعنی الواحد، یحسن إیراده فی فقره أو بیت أو مصرع؛ و لا یحسن إیراده لهذا المعنی بعینه فی فقره أخری أو بیت أو مصرع آخر.

و قد حکی عن الشیخ عبد القاهر(2) أنّ تبیّن إنسان من إنسان، کما یکون بخصوصیه فی

ص :433

1- 1 لم نعثر علی قائله.
2- 2 دلائل الإعجاز، ص 368 369، فصل فی اللفظ و الاستعاره و شواهد تحلیلیه للمعنی.
هذا دون ذاک، کذلک یوجد بین المعنی فی بیت و بینه فی بیت آخر فرق؛ و هذا تمثیل و قیاس لما ندرکه بعقولنا علی ما ندرکه بأبصارنا، فعبرنا عن ذلک الفرق بأن قلنا: للمعنی فی هذا صوره غیر صورته فی ذاک و لیس هذا من مبتدعاتنا بل هو مشهور [12] فی کلامهم.

و قال: إنّ فضیله الکلام للفظه لا لمعناه، حتی أنّ المعانی مطروحه فی الطریق، یعرفه العجمی و العربی و القروی و البلدی و لا شک أن الفصاحه من صفاته الفاضله، فتکون راجعه إلی اللفظ دون المعنی.

و لایخفی أن البلاغه فی الکلام وصف به یقع التفاضل و یثبت الإعجاز و لا کلام فی أن الموصوف بها عرفاً هو اللفظ، إذ یقال: لفظ فصیح و بلیغ؛ و لایقال: معنی فصیح و بلیغ.

و إنّما الکلام فی أن منشأ هذه الفضیله و محلها هو اللفظ أم المعنی أو لا ذاک و لا هذا، بل هنا واسطه و تفصیل؟

فالشیخ علی الثالث، قال: الکلام الذی یلاحظ بدقیق النظر و یقع به التفاضل، هو الذی یدلّ بلفظه علی معناه اللغوی، ثم تجد لذلک المعنی دلاله ثانیه علی المعنی المقصود فهناک ألفاظ و معانی أُوَل و معانی ثوانی، فیطلق علی المعانی الأُوَل، بل علی ترتیبها فی النفس.

ثم ترتیب الألفاظ فی النطق علی حذوها اسم النظم و السور و الخواص و المزایا و الکیفیات.

و یحکم بأنّ البلاغه من الأوصاف الراجعه إلی المعانی الأول و إنّ الفضیله التی بها یستحق الکلام أن یوصف بالبلاغه إنّما هی فیها، لا فی الألفاظ المنطوقه التی هی الأصوات و الحروف؛ و لا فی المعانی الثوانی [13] التی هی الأغراض التی یرید المتکلم إثباتها أو نفیها، إذ هذه المعانی مطروحه فی الطریق یعرفها کل أحد عربیاً أو عجمیا، قرویاً أو بلدیاً.

و لقد بالغ فی النکیر علی من زعم أن البلاغه من صفات الألفاظ المنطوقه، کل مبلغ و شدد النکیر فی ذلک علیه.

ص :434

قال: و سبب الفساد و عدم التمیز بین ما هو وصف للشیء فی نفسه و بین ما هو وصف له لأجل أمر عرضی فی معناه، فلم یعلموا أ نّا نعنی البلاغه التی تجب للفظ من أجل لطایف تدرک بالفهم بعد سلامته من اللحن فی الإعراب و الخطاء فی الألفاظ.

ثم إنّا لاننکر أن یکون سلامه الحروف و ملائمتها، لایوجب الفضیله و یؤکّد أمر الإعجاز.

و إنّما ننکر أن یکون الإعجاز به و یکون هو الأصل و العمده؛ و الفصاحه عباره عن کون اللفظ علی وصف إذا کان علیه، دلّ علی تلک الفضیله، فیمنع أن یوصف بها المعنی کما یمنع أن یوصف بأ نّه دالّ.

و محصل کلامه: أنّ البلاغه صفه للفظ لا مطلقا، بل باعتبار دلالتها علی المعانی الأُوَل التی هی طرق إلی الانتقال إلی المعانی الثوانی، فکلّما کان المعانی الأُوَل أکثر کان الألفاظ الداله علی المقصود أزید، فإذا کان الألفاظ أزید، کان بعضها أعلی فی الفصاحه من آخر، فیرتقی حتی ینتهی إلی منتهی البلاغه التی هی علی حد الإعجاز. [14]

و لا یخفی أنّ هذا مختص بلغه العرب، لکثره طرق الأداء فیها دون غیرها، فظهر أنّ ما توهّم من التناقض فی کلام الشیخ فی «دلائل الإعجاز»، حیث ذکر أنّ البلاغه صفه راجعه إلی المعنی فی مواضع و فی بعضها أنّ فضیله الکلام للفظه دون معناه لیس علی ما ینبغی.

و بهذا یظهر أنّ فصاحه القرآن تختص بلغه العرب و لا تجیء فی غیرها من سائر اللغات، بل و لا یغیّر هذه الألفاظ من سائر الألفاظ العربیه أیضاً.

و لنعم ما قیل:

و لو أنّ لیلی عریت عن أدیمها فجاءت إلی المجنون أنکرها الودا(1)

فحینئذ، یکون هذا المعنی فی قالب هذا اللفظ معجزاً، فلو جرّد اللفظ عن المعنی أو المعنی من اللفظ، لم یحصل البلاغه، کما یکون حسن لیلی فی هذه الجلده التی تکون علیها.

ص :435

1- 1 لم نعثر علی قائله.
أما عدم تأتیها فی سایر اللغات، فلعدم صدق حد الفصاحه علیها؛ و لأنّ أداء مطالبهم لایمکن بالطرق المختلفه، بل طرقهم محصوره لقله ألفاظهم و ندره مجازاتهم.

ألا تری أنّ طرق القصر السته المعهوده عند العرب، یمکن أداء مطلب واحد بهذه الطرق فی قصر القلب و الإفراد و التعیین و فی کل قصر الموصوف علی الصفه أو الصفه علی الموصوف، فمضروب السته فی الثلاثه، ثم الحاصل فی الاثنین یصیر سته و ثلاثین.

و ألا تری أنّ حمل الکلی علی الفرد ک«زید العالم» یمکن اعتبار التجوز فی الکلمه و الإسناد مع اختلاف یسیر فی المعنی و کذا اطلاق الکلی علی الفرد فی نحو «رأیت إنساناً أو رجلاً»، فکیف یمکن ادعاء تأتی ذلک کله فی لغه العجم؟

ثم إنّ الأصولیین(1) قالوا فی الرد علی الإسفرائنی(2) المنکر للمجاز بأ نّه یکفی فی فائده وضع المجازات الإفاده [15] معها و لاسیما مع فوائد بها یرتقی الکلام أعلی طبقات البلاغه و أرفعها.

و أما عدم تأتیها بلغه العرب من غیر هذه الألفاظ، فلأ نّه لو أمکن لروعی و إِلاّ لزم أن لایکون القرآن فی حد الإعجاز، هذا خلف؛ مع أنّ کلام الشیخ(3) صریح فی أنّ البلاغه راجعه إلی اللفظ بملاحظه رعایه المعنی علی الکیفیه المذکوره و هو ظاهر.

و الحاصل إنّ علم البلاغه منحصر فی علمی المعانی و البیان؛ و قد عرّفوا المعانی بأ نّه: علم یعرف به أحوال اللفظ العربی التی بها یطابق اللفظ مقتضی الحال.(4)

و البیان بأ نّه علم یعرف به إیراد المعنی الواحد فی تراکیب مختلفه فی وضوح الدلاله(5)

ص :436

1- 1 أنظر: مفاتیح الأصول، ص 2، باب مفاتیح اللغات.
2- 2 أبو اسحاق إبراهیم بن محمد الإسفراینی الملقب برکن الدین، الفقیه الشافعی المتکلم الأصولی، وفیات الأعیان، ج 1، ص 28.
3- 3 أنظر: التبیان، ج 10، ص 109، تفسیر سوره الحاقّه.
4- 4 مختصر المعانی، ص 27، الفن الأول: علم المعانی.
5- 5 نفس المصدر، ص 183، الفن الثانی: علم البیان.
بعد رعایه المطابقه لمقتضی الحال و المراد بالأحوال الأمور العارضه لللفظ من التقدیم و التأخیر و التعریف و التنکیر و ضمیر الفصل.

و بالجمله جمیع الأحوال الطاریه للمسند إلیه و المسند و متعلقات الفعل و القصر و الإنشاء و الفصل و الوصل و الإیجاز و الإطناب و إنّما خصّ الفصاحه باللفظ العربی دون غیره، لأنّ سبک لغه العرب مع رعایه الأحوال المذکوره فی المقام الطاریه للکلام، یصیر منشأ للبلاغه الکامله.

و یؤیده ما قیل: لفظ لفظ عربیست؛ أی الکامل فی اللفظیه نحو «أنت الرجل» أی کل الرجل علی طریق الحمل الذاتی. فارسی شِکَر است، [16] ترکی هنر است.

و یؤیده أیضاً أنّ الحروف المطبقه و المستعلیه من خصایص لغه العرب التی لها مدخلیه فی الفصاحه، غایه المدخلیه.

و أیضا قیل:

هشت حرف است آنکه اندر فارسی ناید همی(1) البیت

بشهاده الوجدان السلیم و الطبع المستقیم ألا یری أنّ مفرداتها و مرکباتها، حقائقها و مجازاتها، إیجازها و إطنابها، لها عذوبه و حلاوه و سلاسه، لم توجد فی غیرها من اللغات و إنّما عرف البیان بمعرفه إیراد المعنی الواحد فی تراکیب مختلفه بعد رعایه المطابقه، لأنّ هذا أیضاً مختص بلغه العرب إذ التراکیب المختلفه التی یؤدی بها المعنی الواحد إنّما هی مختصه بلغه العرب و الکلام الذی یؤدی علی الوجه المذکور یصیر بلیغاً حق البلاغه.

ص :437

1- 1 من أبونصر الفراهی، صاحب نصاب الصبیان تمام الشعر هکذا: هشت حرفست آنکه اندر فارسی ناید همی تا نیاموزی نباشی اندرین معنی معاف بشنو از من تا کدامست آن حروف و یاد گیر ثاء و حاء و صاد و ضاد و طاء و ظاء و عین و قاف
و لکن سلّمنا صیروره غیر لغه العرب بلیغاً أیضاً، فالمسلّم إنّما هو صیرورته فی أدنی درجات البلاغه أو أواسطها.

و أما وصوله إلی أعلی درجات البلاغه بحیث یعجز عنه البشر، فممنوع.

إذ هو موقوف علی وجود مثل هذه التراکیب المختلفه التی أمکن إیراد المعنی الواحد فی مثل هذه التراکیب بحیث یکون بعضها أعلی مرتبه من بعض أخر، فیرتقی إلی أعلی درجاتها لیکون معجزاً، ففی لغه لم یکن إلاّ ترکیب واحد أو ترکیبین أو ثلاثه أو أربعه، مثلاً کیف یتحقق منها مثل ذلک.

ثم إنّهم عرّفوا بأنّ المراد بالدلاله المذکوره فی الحد هی الدلاله العقلیه، إذ الدلاله اللفظیه [17] لا تختلف فی الوضوح و الخفاء، لأنّ السامع إذا کان عالماً بالوضع الخاص، لم یکن بعضها أوضح من بعض عنده و إلاّ لم یکن الألفاظ دالّه علیه.

و قالوا بأنّ الإیراد المذکور یتأتی بالدلالات العقلیه، لجواز اختلاف مراتب اللزوم فی الوضوح و الخفاء مع أن مجازات العرب کثیره، حتی أنّ أبا الفتح ابن جنّی(1) توهّم أنّ أکثر لغه العرب مجازات.

و لکن یمکن أن یکون مراده الأعم من المجاز فی الکلمه و الإسناد و بکثره المجازات تحصل کثره التراکیب و بکثره التراکیب تحصل مراتب الوضوح و الخفاء المأخوذه فی تعریف علم البیان.

و مع هذا کله، لو راجع صاحب العقل السلیم و الطبع المستقیم إلی قصائد العربی، منها: القصاید السبعه المعلّقه و منها: قصیده کعب بن زهیر بن أبی سلمی و غیرها من أبیاتهم وجد عذوبه اللفظ و حلاوه المعنی المؤدی بألفاظها بحیث لو أدّی هذه المضامین بالألفاظ العجمیه لم یوجد فیها شیء منها مثلاً، قال امرؤ القیس:

أ تقتلنی و المشرفی مضاجعی و مسنونه زرق کأنیاب أغوال(2)

ص :438

1- 1 أنظر: قوانین الأصول، ص 29، فی أصاله الحقیقه.
2- 2 أنظر: تنزل الآیات علی الشواهد من الأبیات، ص 483 484.
لو فسّر بقوله: «آیا می کشی مرا و حال آنکه شمشیر فلانی هم خوابه من است. و هم چنین هم خوابه من است پیکان های آهنگری کرده شده، کبودهائی که مثل نیش های غول ها است».

وجد فی مثل هذا الکلام استهجاناً و رکاکه [18] و حزازه لفظاً و معنی، و یلومونه أهل العرف غایه الملامه و ینسبونه إلی السفاهه قطعاً، فحینئذ کیف یمکن أن یدعی أنّ کل لفظ تلفّظ به العرب لو فسّر بالعجمیه، أتی فیها ما روعی فی لغه العرب من النکات و الدقائق و أسرار البلاغه.

و لنعم ما قال:

و لو أنّ لیلی عریت عن أدیمها و جاءت إلی المجنون أنکرها الودا

ألا یری لو قیل بدل قول الشاعر:

ز سم ستوران در آن پهن دشت(1)

ز گرد سمندان در آن دشت پهن

یوجد حزازه المعنی بحیث لایشابه الکلام الأول علی أنّهما سیّان(2) فی أداء المطلب.

ثم أجدد المقال فی هذا المجال فی دفع الإشکال، لیظهر جلیه الحال و أقوال غیر آل(3) جهدی أنّ من المعلومات أنّ البلاغه و الفصاحه فی الحقیقه من خصائص لغه العرب؛ و أما ما یتراآی من أشعار الفصیحه فی لغه العجم، کما فی قول شاعرهم:

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشه چشمی بما کنند؟(4)

و قوله:

ای نسیم سحر، آرامگه یار کجاست منزل آن بت عاشق کش عیّار کجاست؟

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است ما کجائیم و ملامت گر بیکار کجاست؟(5)

ص :439

1- 1 شاهنامه، ص 221، کیقباد، بخش 2، فیه: «ز گرد سواران در آن پهن دشت».
2- 2 أی مثلان؛ النهایه فی غریب الحدیث، ج 2، ص 435، باب السین مع الیاء.
3- 3 اسم فاعل من: ألا یألو ألواً: قصر و أبطأ؛ لسان العرب، ج 14، ص 39.
4- 4 دیوان حافظ، ص 132، غزل ش 196.
5- 5 همان، ص 15، غزل ش 19.
و قوله:

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت [وندران برگ و نوا خوش ناله های زار داشت(1)]

و قول غیره:

سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چه شد پیدا عیان شد رشحه خون از شکاف جوشن دارا(2)

و قوله:

رسد لطف یزدان به فریاد من به محشر ستاند از او داد من(3)

و قوله:

کردم سراغ کوی تو، بختم نشان نداد گفتم رسم بوصل تو، مرگم امان نداد(4)

میخواستم تلافی صدساله غم کنم زآن جرعه می که ساقی نامهربان نداد(5)

و قوله: [19]

امروز ای بیدادگر ظلم تو بر ما بگذرد امّا به پیش دادگر مشکل که فردا بگذرد(3)

و قوله:

عندلیب یک گلستانیم از ما رخ متاب آنکه رخسار تو را گل کرد ما را خار(7) ساخت(8)

ص :440

1- 1 دیوان حافظ، ص 54، غزل ش 77.
2- 2 دیوان هاتف اصفهانی، ص 55، قصیده ش 1. 3 فردوسی. 4 عاشق اصفهانی.5 لم نعثر علی قائله.
3- 6 دیوان هاتف اصفهانی، ص 122، غزلیات، ش 42. و فیه: امروز ما را گر کشی بی جرم از ما بگذرد. 7 فی المخطوطه: خوار.8 لم نعثر علی قائله.
و غیر ذلک من غزلیاتهم و قصائدهم و رباعیاتهم و مخمساتهم و ترجیع بنداتهم و حکایاتهم.

و هذه أحسنها، فهی فی جنب أشعار العرب، کالحلو المصنوع من الدبس العنبی بالنسبه إلی الحلو المصنوع من الدبس السکری؛ و کالبیت المصنوع من اللبن و الطین بالنسبه إلی البیت المصنوع من الآجر و الجص، کما تری فی قول الشاعر:

لو لا مفارقه الأحباب ما وجدت لها المنایا إلی أرواحنا سبلا(1)

و قول امرؤ القیس: أتقتلنی(2) ... البیت.

و قوله:

و لیل کموج البحر أرخی سدوله علی بأنواع الهموم لیبتلی

فقلت له لما تمطی بصلبه و أردف أعجازا و ناء بکلکل(3)

ألا أیّها اللیل الطویل ألا انجلی بصبح و ما الإصباح منک بأمثل(4)

و قوله:

و لا عیب فیهم غیر أنّ سیوفهم بهنّ فلول من قراع الکتائب(5)

إلی غیر ذلک.

أیّها الناظر المتأمّل المتدبرّ، دع عنک کلام الخالق، فانظر إلی الصحیفه السجادیه و فقراتها و مضامینها و کلماتها، تجد فی نفسک أنّ هذا کلام لایشبه کلام المخلوقین و أ نّها

ص :441

1- 1 مغنی اللبیب، ج 1، ص 222، الثانی و الثالث: ما یبیّن فاعلیه غیر ملتبسه بمفعولیه.
2- 2 قد سبق ذکره فی الصفحه 436.
3- 3 إعجاز القرآن، ص 74، التشبیه الحسن، و بعض أنواع الاستعاره.
4- 4 التبیان، ج 10، ص 115، تفسیر سوره المعارج؛ إعجاز القرآن، ص 181، التفاضل بین أبیات امری ء القیس و أبیات النابغه الذبیانی.
5- 5 التبیان، ج 2، ص 27، تفسیر سوره البقره، « وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ »؛ أحکام القرآن، الجصاص، ج 1، ص 111.
فی أعلی درجات البلاغه، إلاّ أ نّها تحت کلام الخالق و بلغت بحیث لم یقدر أحد الإتیان بمثلها؛ و لاسیما بعد ملاحظه مخاطبته علیه السلام مع الخالق حیث قال:

«وَ ذَلِّلْنِی [20] بَیْنَ یَدَیْکَ، وَ أعِزَّنِی عِنْدَ خَلْقِکَ، وَ ضَعْنِی إذا خَلَوْتُ بِکَ، وَ ارْفَعْنِی بَیْنَ عِبادِکَ، وَ أَغْنِنِی عَمَّنْ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی، وَ زِدْنِی إلَیْکَ فاقَهً وَ فَقْرَاً. وَ أعِذْنِی مِنْ شَمَاتَهِ الاْءَعْداءِ، وَ مِنْ حُلُولِ الْبَلاءِ، وَ مِنَ الذُّلِّ وَ الْعَنَاءِ، تَغَمَّدْنِی فِیمَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنِّی بِمَا یَتَغَمَّدُ بِهِ الْقادِرُ عَلَی الْبَطْشِ لَوْلا حِلْمُهُ، وَ الاْآخِذُ عَلَی الْجَرِیْرَهِ لَولا أَناتُهُ وَ إِذا أَرَدْتَ بِقَوْمٍ فِتْنَهً أَوْ سُوءاً فَنَجِّنِی مِنْها لِوَاذاً بِکَ»(1) إلی آخر الفقرات.

و کذا قوله علیه السلام : «اللَّهُمَّ إنَّهُ یَحْجُبُنِی عَنْ مَسْأَ لَتِکَ خِلاَلٌ ثَلاَثٌ، تَحْدُونِی عَلَیْها(2) خَلَّهٌ وَاحِدَهٌ...»(3) إلی آخر الدعاء.

و قوله علیه السلام : «یا إلَهِی لَوْ بَکَیْتُ إلَیْکَ حَتَی تَسْقُطَ أَشْفَارُ عَیْنَیَّ، وَ انْتَحَبْتُ حَتَّی یَنْقَطِعَ صَوْتِی...»(4) إلی آخر الفقرات.

و قوله علیه السلام : «اللّهُمَّ [صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ(5)] اجْعَلْ لِی یَدَاً عَلَی مَنْ ظَلَمَنِی، وَ لِسَاناً عَلَی مَنْ خَاصَمَنِی، وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی، وَ هَبْ لِی مَکْراً عَلَی مَنْ کایَدَنِی، وَ قُدْرَهً عَلَی مَنِ اضْطَهَدَنِی، وَ تَکْذِیباً لِمَنْ قَصَبَنِی، وَ سَلامَهً مِمَّنْ تَوَعَّدَنِی، وَ وَفِّقْنِی لِطَاعَهِ مَنْ سَدَّدَنِی، وَ مُتَابَعَهِ مَنْ أَرْشَدَنِی. [اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ(6)] وَ سَدِّدْنِی لاِءَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِی بِالنُّصْحِ، وَ أَجْزِیَ مَنْ هَجَرَنِی بِالْبِرِّ، وَ أثِیْبَ مَنْ حَرَمَنِی بِالْبَذْلِ، وَ أُکَافِیَ مَنْ قَطَعَنِی

ص :442

1- 1 الصحیفه السجادیه، ص 329 330، الدعاء 47، دعاؤه علیه السلام فی یوم عرفه.
2- 2 فی المخطوطه «یجددنی إلیها»، و ما أدرجناه من المصدر.
3- 3 الصحیفه السجادیه، ص 76، الدعاء 12، دعاؤه علیه السلام فی الاعتراف و طلب التوبه إلی اللّه تعالی.
4- 4 نفس المصدر، ص 102؛ الدعاء 16، دعاؤه علیه السلام فی الاستقاله و التضرع فی طلب العفو.
5- 5 و 6 ما بین المعقوفتین من المصدر.
بِالصِّلَهِ، وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَی حُسْنِ الذِّکْرِ، وَ أنْ أَشْکُرَ الْحَسَنَهَ، وَ أُغْضِیَ عَنِ السَّیِّئَهِ...»(1) إلی آخر الأدعیه، بل یکون کلّها کذلک.

و لو تأمّلت فیها و خلّیت و طبعک، وفدت فی نفسک العجز عن الإتیان بمثلها؛ و العجب علی طرز [21] المخاطبه و التسلط فی المکالمه مع الخالق.

و لو قیل: نحن نقدر الإتیان بمثل هذه الفقرات.

قلنا: بعد ملاحظه أمثال هذه الفقرات، لانأبی عمّا تقول، و لکن إن کنت تقدر الإتیان بمثلها قبل الرجوع إلیها، صار نقضاً علیناً و أنّی لک بذلک.

و بالجمله، سوق الکلام شاهد أیضاً بأنّ هذا کلام الخالق(2) لا من کلام المخلوق.

ألا تری أنّ الشاه(3) منّا لو خاطب أمراؤه أو حکی لهم: أنّی أمرت بهدم بلده کذا، و إهلاک أهلها، و سبی ذراریهم و نسوانهم، و قتل رجالهم، و نهب أموالهم، و استغنام أملاکهم بحیث لایبقی أثرٌ، و هم من المفسدین فی الأرض، و لقد أحسنّا إلیهم و هم قد أساؤا علینا بکذا و کذا و کفروا بنعمائنا علیهم، فلم أعف عنهم.

و کان الشاه فی غایه الغضب و فی نهایه القدره و السطوه و بسط الید؛ و کان له عساکر یأتمرون أوامره و ینزجرون عن نواهیه، لایفعلون غیر ما أمروا به، و یأمر بعض الأمراء أن یکتب لأهل تلک البلده: أ نّی قد قلت کذا و سأفعل ما قلت.

فکتب هذا الأمیر لأهل البلده ما سمع، فأهل هذه البلده إذا رؤا ما کتب لهم و سمعوا، علموا علماً ضروریاً أنّ هذا الکلام قد صدر من الشاه، و جزموا بأ نّه یفعل ما توعد، و مضی ما مضی و لات حین مناص، و لم یکن هذا جعلاً من هذا الأمیر.

فأهل البلده لو کانوا عقلاء، یسافرون إلی خدمه الشاه و یقدّمون إلی بابه، کبراءهم و مشایخهم و عجزتهم؛ و یظهرون العجز و الانکسار [22] و المذله، و یبکون عند أمراء

ص :443

1- 1 الصحیفه السجادیه، ص 111 112، الدعاء 20، دعاؤه علیه السلام فی مکارم الأخلاق و مرضی الأفعال.
2- 2 فی نسخه حبیب آبادی: «هذا لکلام الخالق».
3- 3 أی الأمیر.
الشاه أو یجعلونهم وسائط و یتسلّمون ما یقولون و یقولون: بئس ما فعلنا، فالآن من غضبه لایستنقذنا إلاّ عفوه و لا ینجّینا من سخطه إلاّ کرمه.

مع أن إخبار ذلک الأمیر من حیث هو، لا یفید لهم إلاّ ظناً ضعیفاً، و ما ذلک إلاّ لأنّ سیاق المخاطبه یدل علی أنّ صدور مثل هذا الکلام، لیس إلاّ من الشاه، بحیث لایتمکن غیره أن یتکلم بمثل هذه المقالات، و أن یتفوه بنحو تلک المکالمات، بحیث لایحتملوا خلافه.

فقس علیه حال کلمات اللّه تعالی سبحانه، فمن سمع قوله تعالی: «وَ قِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی(1)» الآیه، علم علماً ضروریاً بحیث لا یشوبه شک و لا یعتریه ریب، یشهد علیه الوجدان، أن هذا الکلام بطوره و طرزه لم یصدر إلاّ من الخالق القادر القهار، إذ مثل هذا الکلام لایحتمل أن یکون جعلاً.

فلو ورد مثل ذلک الکلام ممن أراد تخویف الناس جعلاً علی الشاه، علم کل من سمع هذه المقاله بأ نّه جعل و لم یصدر من الشاه، إذ ما صدر من الشاه له استقص فوق الاستقصات.(2)

و هذه هی النکته لکون هذه الآیه أبلغ الآیات و أفصحها و حصول الجزم بکونها معجزه، إذ یقطع کل من سمعها، أنّ هذه المکالمه لیس إلاّ من اللّه جلّت [22] عظمته نظراً إلی سیاق مخاطبته و إخباره عمّا أخبر، فکما أن سوق کلام الشاه مفاد ألفاظه، یشهد جزماً بأ نّه کلام الشاه، فکذا سوق کلام اللّه سبحانه، یشهد بأ نّه صدر منه تعالی فی کیفیه أداء الکلام.

لایقال: إنّ هذه الطریقه مع أ نّها لم یقل بها أحد فی وجه کون القرآن معجزاً، خروج عمّا کنت بصدده من إثبات کونه إعجازاً من حیث بلاغته.

لأ نّا نقول:

أما الجواب عن الأول: فواضح إذ لیس هذا أول قاروره کسرت فی الإسلام و کم ترک

ص :444

1- 1 سوره هود، الآیه 44.
2- 2 استقصی فی المسأله و تقصی: بلغ الغایه؛ القاموس المحیط، ج 4، ص 378، ماده «قصی».
الأول للآخر و مع إقامه البرهان القطعی علی إثبات المطلب، لایضرّنا الانفراد بالدلیل، و لیس هذا من مسائل الشرعیه المجمع علی خلافها لیضرّ، بل هو من باب زیاده الدلیل علی الأمر المتفق علیه و هو شائع.

و عن الثانی: أنّ سیاق الکلام، أعنی رعایه الکلام الدال علی المعانی الأول لینتقل منه إلی المعانی الثوانی، أعنی المعانی المراده جزء من أجزاء البلاغه، بل فی الحقیقه هی نفس البلاغه، و قد سبق منّا حکایه القول بذلک عن الشیخ عبدالقاهر(1)، فلم تخرج عن محل النزاع.

فإن قلت: فعلی هذا، یکون کلام الشاه أیضاً معجزاً.

قلنا: کلاّ، إنّ کلام الشاه سوقه دلیل علی صدوره من الشاه إلی غیر ذلک، و کذا سوق کلام اللّه یدل علی صدوره منه تعالی علی تقریرنا؛ و هذا وجه الشبه.

و ما دلّ علی صدق الرسول، فهو معجزته، فسوق [24] هذا الکلام إذا فرضنا دلالته علی صدوره من اللّه، فهو معجزه له صلی الله علیه و آله لأ نّه دلیل صدقه مع أنّ کلام الشاه من هذه الجهه یصیر بلیغاً.

و ما ذکرناه ما یدلّ علی کونه فی أعلی درجات البلاغه، کما هو کذلک فی کلام اللّه سبحانه، و مراتب البلاغه مختلفه، إذ هی ذات مراتب کما أسلفناه.