گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد چهارم
در دادگاه تاریخ







اشاره
ان الله یأمرکم ان تؤدوا الامانات الی اهلها، و اذا حکمتم بین النّاس ان تحکموا بالعدل، ان الله تعمّا یعظکم به، ان الله کان سمیعاً »
خداوند به شما امر میکند که امانت را البته به صاحبانش باز دهید، و چون حاکم بین مردم شوید به عدالت داوري کنید، » « بصیراً
[ آیهي 58 ، النساء [ صفحه 141 « همانا خداوند شما را پند نیکو میدهد که خدا به هر چیز آگاه و بصیر است
دو زمینهي بحث
اگر بخواهیم بررسی خود را در سطح کاري علمی و دقیق انجام دهیم، باید در راه مطالعه و تحقیق، پژوهش خود را در دو زمینه با
روشی علمی دنبال کنیم. اول: موضع و موقف خلیفه در برابر میراث زهرا (ع)، دوم: منازعه زهرا و خلیفه در مورد نحله بودن فدك.
اما در مورد اول، باید گفت که خلیفه، به روایات متعددي که خود از رسول خدا (ص) نقل کرده استناد جسته است این روایات به
سبب این که طرفین مخاصمه، زهرا (ع) و خلیفه، چندین بار با هم روبرو شدهاند داراي اسالیب متعدد و صور مختلفی هستند. به
عبارت دیگر این احادیث، بر حسب تعابیر مختلفی که خلیفه بکار برده، یا تعدد روایتی که در این زمینه نقل کرده، و نیز به سبب
موارد و مشاهد مخلتف روایات، داراي تعبیري واحد و لفظی معین نیستند بلکه با صیغهها و شکلهاي متفاوتی بیان شدهاند.
اعتقاد خلیفه به گفتهي خویش!
قبل از هر چیز باید دید ابوبکر، تا چه حدي در صحّت حدیثی که آن را دال بر [ صفحه 142 ] نفی توریثتر که پیامبر (ص)
میداند، پاي میفشرد و تا چه درجهاي اطمینان دارد که آن را از رسول خدا شنیده، و بالاخره ثباتش بر این اطمینان تا چه اندازهاي
است. 1- آنچه از فحواي روایاتی که به ما رسیده است، میتوان فهمید، این است [ 60 ] که خلیفه فدك را به فاطمه (ع) تسلیم
ابوبکر جواب «؟ این چیست » : داشت، و اگر ماجرائی اتفاق نیفتاده بود، مساله به پایان خود نزدیک بود، اما عمر وارد شد، و گفت
اگر چنین کنی، از چه راهی بودجهي مسلمین را » : عمر گفت «. نوشتهاي است که براي فاطمه دربارهي میراث پدرش نوشتهام » : داد
این را گفت و نوشته را گرفت و پاره کرد. ما این روایت «؟ تأمین خواهی کرد، آن هم روزي که مرتدین عرب با تو در حال جنگند
را با احتیاط نقل میکنیم، ولی آن چه به نظر ما صحتش را تایید میکند. این است که اگر عاري از واقعیت بود تمام قرائن و شواهد
صحت آن را در معرفی تردید قرار میداد. اما چنان چه صحیح باشد حاکی از این است که بعد از خطبهي جاودانهي فاطمه، خلیفه
صفحه 58 از 86
حدیثی از رسول خدا (ص)، در نفی توریث آن حضرت، بیان کرد و فدك را کتبا به فاطمه تسلیم کرد، زیرا جنگهاي ردّه مذکور
2- میدانیم . [ در سخنان عمر [ 61 ] ، و ایراد خطبهي زهرا چنان که پیش از این گذشت هر دو، در روز دهم سقیفه بوده است. [ 62
که خلیفه در واپسین دم حیات خود، از عدم تسلیم فدك به فاطمه (ع) اظهار پشیمانی کرد [ 63 ] ، و در حالی که گروهی بر اطراف
از این حالت و ندامت فهمیده میشود [ صفحه 143 ] که در « بیعت مرا باز پس گیرید » : او گرد آمده بودند، چنان متأثر بود که گفت
آن ساعت، وجود خلیفه را پیچ و تاب اضطراب فرا گرفته بود، زیرا بنا روائی حکم، و سستی و ضعف دلایل خود، در برابر زهرا (ع)
آگاه شده بود، و گاه و بیگاه وجدانش بر او میشورید، اما بهانهاي براي تسکین خاطر خود مییافت. و چنین بود که به سبب کاري
که در مقابل زهرا (ع) انجام داده بود، به تلخی جان فرسایی گرفتار آمده و در لحظات پایان عمر، شعله ندامتش از آتش وجدان،
زبانه میکشید، آري در آن لحظات دشواري که تمام اعمال آدمی در صحنهي حیات را، به صورت نمایشی که پردهي آخر آن
نزدیک فرو افتادن است، به او نشان میدهند، و گسیختن رشتههاي رنگارنگ زندگی را در پیش چشم او، تصویر میکنند، و به
دیدهي بصیرت میبیند که چیزي جز عواقب و تبعات اعمال نمیماند چنین حالی داشت... 3- و نباید فراموش کرد که وصیّت خلیفه
این بود که او را در جوار رسول خدا (ص) دفن کنند، و این وصیّت، در صورتی صحیح است که از اعتبار روایت خود، به عنوان
سندي قانونی، عدول کرده و از دختر خویش، عایشه، اجازه گرفته باشد تا در زمینی که وي به ارث میبرد دفن شود- آن هم اگر
زوجه، بتواند از زمین ارث ببرد و اگر سهم عایشه، به آن مقدار باشد- و چنان چه خلیفه بازماندهي پیامبر (ص) را صدقهي مشترك
همهي مسلمین میدانست، لازم بود که از فرد فرد آنان، اجازه بخواهد و اگر فرض کنیم کار او، با اجازه کسانی بود که به حد بلوغ
رسیده بودند از آنهایی که در آن هنگام کودك و خردسال بودند، چگونه اجازهي تصرف خواست؟ 4- از طرف دیگر میدانیم که
خلیفه، خانهي همسران پیامبر (ص) را، که در زمان حیات آن حضرت در آن ساکن بودند، از آنان بازنگرفت. این جا این سؤال
مطرح میشود که چه عاملی آن تفاوت و تمایز را بوجود آورد، و سبب شد که فدك را از زهرا (ع) بازپس گیرد، و عواید آن را به
مصارف عامه، اختصاص دهد، و خانههاي همسران پیامبر را در دست آنان باز گذارد، که مانند مالک در آن تصرف کنند، و حتی
عایشه اجازه دهد که پدرش در حجرهي او دفن شود؟ آیا نفی توریث یا میراث نگذاشتن پیامبر (ص)، تنها خاصّ جگر گوشهي آن
حضرت است؟ و یا این که [ صفحه 144 ] خانهي همسران پیامبر به آنان بخشیده شده بود؟ ما باید بپرسیم که چه دلیلی این
اختصاص را به خلیفه ثابت کرد، در حالی که هیچ یک از همسران رسول خدا (ص)، دربارهي این مساله اقامهي بیّنه، یا ادعایی
نکرد؟ از جهتی حیازت خانهها در عصر پیامبر (ص)، نیز به منزلهي حیازت بالاستقلال نیست، بلکه از شؤن حیازت نبوي (ص)، و
مانند تصرّف هر زوجهاي نسبت به اموال شوهرش، شمرده میشود. همچنین انتساب خانههاي پیامبر، به همسران آن حضرت، در
از آیه 33 احزاب، نیز، آن معنی را نمیرساند، زیرا که براي اضافه و « در خانههاي خود آرام گیرید » . آیهي شریفه و قرن فی بیوتکن
نسبت، کمترین ملابسهاي کافی است، و هرگز اثبات مالکیتی نمیکند. بعلاوه همین خانه در قرآن کریم، و کمی پس از آن آیه، به
اي کسانی » : پیامبر (ص) نسبت داده شده، آنجا که خداوند متعال میفرماید: یا ایها الذین آمنوا لا تدخلوا بیت النبی الا ان یوذن لکم
از آیهي 53 احزاب. اگر ترتیب قرآنی هم صحیح « که به خدا ایمان آوردهاید! به خانههاي پیغمبر داخل مشوید، مگر آنکه اذن دهد
باشد باید مدلول آیهي اخیر مورد توجه قرار گیرد. بعلاوه در صحاح اهل سنّت از رسول خدا (ص) آمده است که فرمود: در میان
خانه و منبر من روضهاي از ریاض بهشت قرار دارد. و این جا نیز نبی گرامی خانه را به خود نسبت داده است.
چند سؤال
از احکامی بود که خداوند «. پیامبران چیزي به ارث نمیگذارند » : -1 اینجا باید بپرسیم که آیا حکمی که خلیفه بر طبق آن گفت
براي خاتم پیامبران- [ صفحه 145 ] صلی الله علیه و آله و سلّم- نگاه داشته بود، و مصلحت الهی تأخیر آن را، از وقت حاجت، و
صفحه 59 از 86
اجرایش را، نه در مورد وارثان دیگر پیامبران، و تنها دربارهي حضرت صدیقه (ع)، مقتضی دیده بود؟ یا این که پیامبران پیشین، در
وظیفهي ابلاغ اهمال ورزیده، و به طمع حطام دنیوي، و باقی گذاشتن آن در میان فرزندان و خاندان خود، این مهم را به جانشینان و
میراثبران خود نشناساندهاند؟ یا خیر آنان این وظیفه را انجام داده و حکم عدم توریث را هم ابلاغ کردهاند ولی در تاریخ تاریک،
نشانهاي از آن حفظ و ذکر نشده است؟ و یا بالاخره موجب دیگري این واقعه را پیش آورد، یعنی سیاسیت سلطهطلب آن روز،
چنین حکمی تراشید و علم کرد؟ 2- و از طرفی آیا میتوان پذیرفت که رسول خدا (ص)، کسی را که بیش از همه دوست
میداشت، و از همه به او (ص) نزدیکتر بود به سختی و بلا انداخت، در صورتی که میدانیم آن حضرت با خشم او خشمگین و از
شادي او شاد میگشت، و از دلتنگی او دلتنگ میشد [ 64 ] ، و یا آن همه عنایتش به زهرا، باعث نشد که با آگاه کردن او از
حقیقت امر، این سختی و رنج را از او دفع کند، تا نادانسته به مطالبهي آنچه در آن حقی ندارد، نپردازد؟ این کار بدان میماند که
گویی رسول خدا (ص)، از محنت و مصیبت فرزند خویش، زهراي بزرگ، و گسترش این مصیبت، و در نتیجه فراهم شدن اسباب
کشمکش و اختلاف در میان امت اسلامی، لذت میبرد و لذا این خبر را از زهرا پوشیده داشت، و پیش ابوبکر به راز گذاشت!
العیاذ باللّه! او لطف و رحمت براي همهي جهانیان است.
روایاتی که خلیفه در سخن خود به آن استناد جست
بعد از ملاحظاتی که گذشت، براي دقت و غور در معنی احادیث، عباراتی را [ صفحه 146 ] که در روایات آمده به دو دسته تقسیم
اي دختر رسول » : میکنیم: اول: روایاتی که بنا بر معنی بعضی از آنها، چون ابوبکر سخنان فاطمه (ع) را شنید گریه کرد و گفت
و نیز آن چه در «. خدا، به خدا سوگند، پدرت دینار و درهمی به ارث نگذاشت، و فرمود: پیامبران پس از خود میراثی نمیگذارند
من از پیامبر خدا شنیدم که فرمود: ما پیامبران طلا و نقره و زمین و مال و خانه، به ارث » : حدیث خطبه وارد شده است که گفت
دوم: تعبیري که تعدادي از اخبار منقول از خلیفه، آن را بیان «. نمیگذاریم، بلکه میراث ما تنها ایمان و حکمت و علم و سنت است
یعنی: ما آنچه را صدقه دادهایم، به ارث نمیگذاریم، یا ما میراثی نمیگذاریم، « انالانورث ما ترکناه صدقه » میکنند، بدین بیان
آنچه از ما میماند، صدقه است. نکتهي مهم در این بحث توجه به این مطلب است که آیا این عبارات، به وضوح بر این دلالت
دارند که پیامبر بازماندهي خود را به ارث نیگذارد، و به اصطلاح نص علمی هستند که راه هرگونه تشکیک و تاویلی، بر آنها بسته
است؟ یا اینکه صلاحیت این را دارند که معنی دیگري از آنها فهمیده شود، ولی در عین حال حکم عدم توریث بهترین معنی آن
روایات و در اصطلاح معنی ظاهري است؟ و یا اصولا فرض سومی وجود دارد بدین ترتیب که معنایی که به صلاح و نفع خلیفه
است، ترجیحی به معانی دیگر روایت ندارد و به اصطلاح مجمل است؟ وقتی احادیث نوع اول را ملاحظه کنیم، درمییابیم که به
وجهی هستند که هم نفی توریث انبیاء از آنان فهمیده میشود، چنان که خلیفه فهمیده بود، و هم ممکن است کنایه از تعظیم مقام
نبوت، و تجلیل انبیاء باشد و احتمالا رسول خدا (ص) در صدد بیان آن برآمده است. اما در حالی که میدانیم براي جلالت روح و
عظمت الهی انسان، نشانهاي آشکارتر و واقعیتر از زهد، و بیمیلی نسبت به دنیا و لذایذ بی ارزش، و بهرههاي ناپایدار آن نیست،
[ چرا نمیتوانیم قبول کنیم که نبی اکرم (ص)، میخواست بفرماید: انبیاء فرشتگانی در لباس بشرند، که غبار [ صفحه 147
خودخواهیهاي پست زمینی و خواستهاي بشري، به دامان پاك خاطرشان نمیرسد زیرا که وجود آنان از خمیرهي الهی سرشار از
خیر محض، آفریده شده است و از خاك تیرهي زمین، و تیرگی زمینی، اثري ندارد و از این است که براي همیشه، و با درازاي
زمان، منبع و سرچشمهي خیرند، به پهنهي جهان هستی نور میافشانند، و پس از مرگ جسمانی خود، ایمان و حکمت به ارث
میگذارند، آنان فرمان الهی را در زمین به حاکمیت میرسانند، و هرگز کسی نیستند که ثروت، به معنی مصطلح و رایج آن را
ما پیامبران طلا و نقره و زمین و سرمایه » : بیندوزند یا عقاب همتشان بر مردار نفایس مادي فرود آید؟ یا سخن دیگر او که میگوید
صفحه 60 از 86
چرا کنایه از این معنی نباشد که در صورتی پیامبران، چنین اموالی را به ارث میگذارند که «. و خانهاي، بعد از خود باز نمیگذاریم
در حیازت آنان باشد، و پس از در گذشتشان بماند، در عین این که از دنیا به تمامی معنی، چشم پوشیدهاند، و آن را به پشیزي
نمیگیرند، و ارزشی براي آن نمیدانند، تا چیزي از آن را به دست آورند؟ بنابراین معناي نفی توریثی که از این الفاظ مستفاد
میشود، به سبب نبودن میراث است. چنان که وقتی میگوئیم فقیران، میراثی از خود نمیگذارند. منظور این نیست که فقیران بر
خلاف سائر مردم، تابع حکم خاصی هستند و احکام ارث، در مورد ماترك آنان جاري نمیشود. بدین ترتیب مقصود از نفی
توریث نیز، کنایهاي از جلالت مقام انبیاء الهی است، و این سخن با چنین شیوهاي موافق همان سبک احادیث شگفتانگیز، منقول از
پیامبر بزرگ است که از دل امواج کم دامنهي لفظ آن، گرانبهاترین گوهر معنی میجوشد.
معنی توریث چیست؟
براي این که با خواننده در تفسیر معینی از این حدیث، توافق کنیم، باید ابتدا [ صفحه 148 ] معنی دقیق توریث را بدانیم، تا مفهوم
راستین جملهاي که آن را نفی میکند براي ما آشکار شود. اما کلمهي توریث، گذاشتن چیزي به عنوان میراث است، و میراثگذار
کسی است که سبب انتقال مالی است که بعد از مرگ او به نزدیکانش میرسد. این انتقال به دو امر بستگی دارد: اول: وجود
میراث. دوم: قانونی که براي وارثان سهم مشخصی از مال میّت را تعیین میکند. اما اولی با کار متوفی، و دومی با قانونگذاري که
قانون وراثت را وضع میکند، تحقق مییابد. این قانونگذار میتواند فردي باشد که از نظر مردم داراي صلاحیتهاي قانونگذاري
است، یا جمعی که بدین کار بپردازد، و یا پیامبري که با وحی الهی قانون را وضع کند، بنابراین هر یک از متوفی و قانونگذار، در به
وجود آمدن امري به نام توریث، سهیمند، اما میراثگذار حقیقی که شایستهي این تعبیر است همان متوفی است، که مادّهي اولیهي
ارث را به وجود آورده، و یا ثروتی که بر جاي گذاشته، آخرین شرط ارث را محقق ساخته است. لیکن واضع قانون در این مورد،
ارزشی همسطح و هم طرازي وي ندارد، زیرا با قانونگذاري او عملا میراث معینی به وجود نمیآید، بلکه نظامی بنیان گذاشته
میشود، که اگر شخصی مالک شیئی باشد، و پس از مرگ خود بر جاي گذارد، به حکم آن نظام قانونی، بازمانده، به نزدیکان او
تعلق میگیرد. روشن است که این امر یعنی وضع قانون، به تنهایی در عالم واقع، براي تحقق هیچ گونه مال و میراثی کافی نیست،
بلکه میراث بسته به آن است که شخصی مالی را به دست آورد، و پس از خود بگذارد. فیالمثل واضع قانون، همانند کسی است
که به یکی از عناصر طبیعی، مادهاي میافزاید، و آن را قابل اشتعال میسازد، حال اگر شما مقداري از آن را، به برگ کاغذي
بیندازید، و آتش بگیرد، در حقیقت اینجا شمائید کسی که آن را آتش زده، نه شخصی که آن مادهي آتشزا را با آن عنصر،
آمیخته است. براي توضیح این مطلب باید گفت که بنابر قاعده، اصولا هر امر و هر شیئی به آخرین مؤثر در آن، اسناد داده [ صفحه
149 ] میشود، و با توجه به همین قاعده ما وقتی گذاشتن میراث را به کسی نسبت میدهیم، خود این نسبت میرساند که وي
آخرین مؤثر در ارث، و کسی است که میراث را به وجود آورده است. بنابراین مفهوم جملهي، انّالأنبیاء یورّثون، این است که
پیامبران مالی را به دست میآورند و پس از خود باقی میگذارند، و چنانچه میراث گذاشتن از آنان نفی شود، بنابر مدلول این نفی،
آنان نمیتوانند واجد آخرین شرط ارث شوند، یعنی در پی کسب مال برآیند و بعد از مرگ براي وارثان خود بگذارند. و در این
صورت معنی جمله انّالانبیاء لایورّثون (: پیامبران ارث نمیگذارند.) عدم توریث تشریعی، و نفی میراث گذاشتن آنها نیست، زیرا
حکم به ارث، میراث گذاشتن حقیقی نیست، بلکه میراث گذاشتن حقیقی، تهیهي نفس میراث و دارایی است و این معنی در حدیث
نفی شده است. به بیان دیگر توریثی را که پیامبر خاتم (ص)، از انبیاء نفی فرموده، اگر توریث تشریعی باشد، معنی نفی همان الغاء
قانون ارث از قوانین الهی میگردد، زیرا توریث تشریعی و قانون میراث، به وارثین انبیاء اختصاص ندارد، تا میراث گذاشتن تنها از
آنان نفی شود، و اگر به معنی توریث حقیقی، یعنی ایجاد زمینهي مناسب، براي ارث باشد، عبارت از معنایی که مورد نظر صدیق
صفحه 61 از 86
است، ساقط میشود و این مفهوم را میرساند که پیامبران اصولا مالی ندارند که به ارث بگذارند. اما روایت نخستین که خلیفه در
تعبیري کاملا روشن، و گویاي این معنی است که پیامبر (ص) « واللّه ما ورّث ابوك دینارا ولا درهما » : این معنی ساخته است، یعنی
ترکهاي نداشته، و هیچگونه مالی از خود به جاي نگذاشته است. اگر به کار بردن این جمله، با چنین معنایی، براي خلیفه صحیح
باشد، دلالت حدیث نیز بر این معنی و مفهوم صحیح خواهد بود. در مورد روایت دوم، انا معاشر الانبیاء لانورث ذهبا و... اگر به
عبارات مختلفی که در این معنی گفته شده است توجه کنیم، نکاتی را در مییابیم که تفسیر ما را تایید و اثبات میکند. چون ذکر
طلا و نقره و ملک و خانه با توجه به این که [ صفحه 150 ] مهمترین نوع میراث، محسوب میشوند، براي بیان این معنی، که ترکه به
ارث نمیرسد، مناسب نیست. زیرا براي تعمیم حکم نفی ارث به همهي مصداقهاي ترکه، ذکر بیارزشترین نوع اشیاء لازم است،
نه گرانبهاترین نوع آن، براي این که وقتی مثلا میخواهیم بگوئیم، کافر از پدر مسلمان خود ارث نمیبرد، نمیگوئیم: کافر طلا و
نقره و خانه را به ارث نمیبرد، بلکه میگوئیم: کافر حتی یک دانهي خرما هم از مسلمان به ارث نمیبرد. به تعبیر روشنتر، وقتی
قصد این است که شمول حکم به هر نوع ترکهاي، به وضوح بیان شود، باید به اشیاء بیارزش تصریح گردد که آدمی تصور
پیامبران ارثی نمیگذارند یا کفار از دارایی پدرانشان سهمی » : نمیکند جزء اموال مورد نظر باشد. بنابراین وقتی گفته میشود
نخستین و روشنترین معنی آن عدم انتقال خانه، ملک طلا و نقره و اشیاء گرانبها و مهم دیگر است. پس ذکر این نوع از «. نمیبرند
اموال در حدیث، خود براي ترجیح این معنی است که بگوئیم مقصود از نفی توریث انبیاء در چنین عبارت، بیان نهایت زهد، و عدم
اهتمام آنان در تحصیل ارزشهاي مادي، در زندگی چند روزهي دنیایی است، ارزشهاي مادي و فناپذیري که همواره، میدان رقابت
خود ستایان را همواره، و تاخت و تاز را برایشان امري دلانگیز میکند. ما بدین جهت حدیث مذکور را، تأکیدي بر بیاعتنایی
پیامبران نسبت به دنیا، میدانیم که اقتضاي این مقام خود ذکر دارائیهاي عمده و مهم را ایجاب میکند، زیرا داشتن و به ارث
گذاشتن ثروتهاي چشمگیر، منافی اصول زهد و مقامات متعالی روحانی است، و بعلاوه قانون هم، اگر بخواهد مبین حکم عدم
توریث باشد، باید بدون اشاره به نوع عمدهاي از اموال، بیارزشترین نوع ترکه را ذکر کند. نکتهي دیگري که نظر و تفسیر ما را
زیرا این جمله، هرگز به تشریع وراثت « ولکّنا نورث الایمان والحکمه والعلم والسنه » : تأیید میکند، قسمت ایجابی عبارت است یعنی
این معانی: ایمان، حکمت، علم و سنّت دلالت نمیکند. بله آن مواهب الهی را، به انبیاء اختصاص میدهد، تا شایستگی نشر و اشاعه
آن را چنان که باید داشته [ صفحه 151 ] باشند. آنچه اینجا از جملهي اول و نفی توریث میفهمیم، این است که پیامبران در راه
بدست آوردن طلا و ملک و مانند آن، نمیکوشند، و لذا اصولًا چیزي از این قبیل دارائیها به دست نمیآورند که براي بازماندگان
ان الناس لایورثون الکافر » : خود بگذارند. اینجا نمیتوانیم حدیث منقول از رسول خدا (ص) را، با سخن دیگر آن حضرت، یعنی
مردم براي بستگان کافر خود ارث نمیگذارند.) مقایسه کنیم، بلکه باید آنها را دو تعبیر جداگانه بشماریم زیرا وقتی ) « من اقاربهم
قانونگذار، از کسانی که قانون براي آنها وضع میشود، سخن میگوید، گفتهي او نشان میدهد که بیان حکمی است. بنابراین وقتی
پیامبر از ارث نگذاشتن مسلمانان براي وابستگان کافرشان، خبر میدهد، نمیتوان گفت کلام نبوي، خبر محض است، زیرا علاوه بر
خبر دادن بیان این حکم شرعی است که در شریعت اسلام کافر ارث نمیبرد. و جملهي مذکور با عبارتی که خلیفه نقل کرده، قابل
قیاس نیست، زیرا که موضوع حدیث در آنجا انبیاء هستند، نه جمعی از کسانی که قوانین و احکام الهی پیامبر اسلام (ص) شامل
آنها میگردد. بنابراین در معناي آن، جز اخبار از عدم توریث انبیاء، حکمیشرعی بیان نمیشود.
اعتراض خواننده
در پایان این بحث، باید بگوئیم که خواننده نمیتواند اعتراض کند که چه بسا پیامبرانی مالک اشیاء و اموال مذکور در حدیث
بودهاند، و لذا بنا به تفسیري که بیان شد، حدیث باید جعلی و کاذب باشد. زیرا باید گفت: به طوري که خواننده خود به یاد
صفحه 62 از 86
میآورد، آن چه از انبیاء نفی شده، تنها میراث گذاشتن آنان است، و آن معنی خاصی دارد که عبارت از نسبت دادن ارث به میراث
گذار است، و این اسناد بسته به این امر است، که میراث گذار در راه کسب ثروت و مالاندوزي بکوشد، و آن را به میراث [ صفحه
152 ] گذارد. چنان که وقتی به کسی مهذّب گفته میشود آن شخص، باید وسایل تهذیب را به کار برده، و خود را آراسته باشد.
یعنی اگر شخصی توانست نظریات یکی از علماي اخلاق را بخواند، و نفس خود را، به کمک و هدایت افکار او بیاراید، نمیتوانیم
آن عالم اخلاق را مهذب و آراسته بگوئیم، زیرا که ایجاد امري، اعّم از تهذیب، توریث، تعلیم و غیر آن را، نمیتوان به کسی نسبت
داد، مگر وقتی که او در تحقّق بخشیدن به آن امر، نقش ایجابی و مثبت و تأثیري قابل ملاحظه داشته باشد. در مورد میراث گذاشتن
پیامبران (ع) هم موضوع چنین است. اگر انبیاء داراي ملک و خانهاي باشند، ولی این ملک و خانه، چنان که عموم مردم در اکتساب
مال از دل و جان میکوشند. به دستشان نیامده باشد، آنها را سرمایهدار و مالاندوز نمیتوان گفت. بعلاوه مقصود از این حدیث این
نیست که انبیاء ارثی نمیگذارند، یا مالی پس از آنها نمیماند، بلکه مفهوم کلام تأیید مقام و امتیاز آنها از دیگر افراد بشر است.
مادام که جملهاي مانند این حدیث داشته باشیم، و مفهوم حقیقی آن معنی تحت اللفظی نباشد، تملک انبیاء نسبت به مالی با درستی
تفسیري که پیش از این گفتیم، هیچگونه منافاتی ندارد. مانند این که در گذشته وقتی کسی در وصف کریمی به کنایه میگفت
این وصف، چه در خانه وي خاکستر بسیاري بود یا نه، سخن کذب شمرده نمیشد. زیرا مقصود «. خاکستر خانهاش زیاد است »
گوینده، این نبود که واقعا او را به زیادي خاکستر خانه، توصیف کند، بلکه به این وسیله به کرم و بخشش و مهماننوازي او اشاره
میکرد، چون در گذشته آشکارترین لازمه و نشانهي مهماننوازي و کرم، زیادي کار طبخ و در نتیجه، بسیاري خاکستر خانه بود.
حدیث روایت شده در باب عدم توریث نیز، چنین استعمال کنایهآمیزي است و بعنوان واضحترین نشانهي زهد و ورع بکار رفته، و
[ به ورع و زهد انبیاء اشاره فرموده است. [ صفحه 153 « انالانبیاء لا یورثون » باید گفت که رسول خدا (ص) با جملهي
معنی و تفسیر حدیث: انا لانورث ما ترکناه صدقه
براي این که معنی نوع دوم احادیث روشن شود لازم است معانی سه گانهي آن را مورد بررسی قرار دهیم. اول: بنا به این حدیث باز
مانده به ارث نمیرسد، یعنی آن چه تا زمان وفات متوفی در ملکیت اوست به خاندان او منتقل نمیشود بلکه عنوان صدقه به خود
میگیرد. دوم: آن چه متوفی در زمان حیات به صدقه بخشیده، یا به جهات معینی وقف کرده است، به ارث نمیرسد و به همان
صورت باقی میماند، و وارثان به غیر از صدقات، تنها اموالی را که در هنگام درگذشت در تملک متوفی بوده است، به ارث
میبرند. سوم: هیچگونه مالی نمیتواند به عنوان دارائی، در دست شخص باشد که به میراث بگذارد، و هر چه پس از او میماند، از
صدقات و اوقاف است. اگر کاملا به اختلاف این معانی توجه کرده باشیم روشن میشود که عبارت حدیث، کاملا واضح و بینیاز
از بحث و بررسی نیست، بلکه به گونهاي است که هر یک از تعابیر سه گانه را، میتوان از آن استنباط کرد. یعنی قسمت دوم
حدیث- ما ترکناه صدقه- خود میتواند وجود مستقلی مرکب از مبتدا و خبر باشد، و نیز ممکن است تکملهاي براي جملهي
میرساند که مال « ما ترکناه صدقه » دانسته شود. در صورت اول، معانی اول و سوم در مورد آن صادق است چون جمله « لانورث »
باز مانده، از میت، به وابستگان او منتقل نمیشود، و بعد از او به صورت صدقه در میآید، و احیانا معنی سومی نیز، از آن دانسته
میشود، یعنی تمام اموال باز مانده صدقه است و میت نمیتوانسته است، مالک چیزي باشد [ صفحه 154 ] که به ارث بگذارد. چنان
که انسان اشاره میکند به اموالش و میگوید: من مالک این اموال نیستم و آنها صدقاتی هستند که من نگهدار آنهایم. ولی اگر
فرض بر این باشد که حدیث از معنی واحدي برخوردار است، معنی دوم از آن مستفاد میشود، یعنی آنچه را که میّت در طول
حیات به صدقه داده است، بر خلاف سایر اموالش به ارث نمیرسد. موصول در این مورد در نقش و مقام مفعول است و نه مبتدا. و
چنانچه حدیث به همین ترتیب خوانده بشود، از آن همان معنایی فهمیده میشود که اگر ترتیب آن معکوس گردد و به این صورت
صفحه 63 از 86
و همانطور که بنابر مفاد جملهي اخیر، صدقات به ارث نمیرسد و نه این که هر نوع ترکهاي « و ما ترکناه صدقه لانورث » : درآید
صدقه است، صحیح چنین است که آن معنی خود از حدیث و به ترتیب مأثور آن، نیز اراده شود. خلاصهي کلام این که حدیث
مذکور، دلیلی است بر عدم انتقال صدقات به ورثه، و نه مطلقا عدم تشریع ارث. براي حقشناسی و سپاسگزاري از سیبویه- نحوي
بزرگ- واجب است به اشاره بگوئیم که اینجا کلمهي صدقه به فرض استقلال معنوي در- ما ترکناه صدقه- مرفوع است و بنا به
فرض دوم- انا لا نورث ما ترکناه صدقه- باید منصوب خوانده شود- و روشن است نشانهي اعراب، در لفظ عادي در حرف آخر
جمله، ظاهر نمیشود زیرا که براي وقف کردن آن را ساکن میخوانند. به هر صورت چنان که گذشت، حدیث مذکور معانی
مختلفی دارد، اما اکنون زیاده نیست، اگر بگوئیم که تفسیر حدیث به این که اموال پیامبر (ص)، بعد از رحلت آن حضرت، عنوان
صدقه میگیرد، ترجیحی بر دو معنی دیگر ندارد و حتی بعدا روشن خواهیم کرد که معنی دوم- از مال بازمانده آن چه صدقه است
به ارث نمیرسد- قابل قبولتر است. اگر در ضمیر جمع (نون) و معنی مترتب بر آن، چنان که باید، دقت کنیم، درمییابیم که
استعمال ضمیر جمع بوسیله پیامبر (ص)، در مورد تنهایی شخص با [ صفحه 155 ] کرامت خود، صحیح نیست مگر این که استعمالی
مجازي دانسته شود. بعلاوه از تواضعی که رسول خدا (ص)، در قول و فعل خود داشت، سخنی به این سبک به تمام معنی بعید، و
تمام ظواهر و قرائن حاکی از این است که نون جمع براي ابلاغ معنی جمع بکار رفته، و حکم حدیث در باب جمع است و مختص
رسول خدا (ص) نیست. اما بهترین تعبیر این است که این جمع را جماعت مسلمین بدانیم و نه جماعت انبیاء زیرا حدیث مذکور
مقترن به قرینه، و مسبوق به عهدي نیست که به انبیاء اشاره کند. البته در این جا معترض نمیتواند بگوید که حدیث در حین صدور
از زبان مبارك پیغمبر (ص)، همراه قرینه، و مسبوق به عهد بوده، و به جمع انبیاء اطلاق شده است، چون در جواب اعتراض او باید
بگوئیم: بنابراین، خلیفه بخشی از حدیث را حذف کرده است، در حالی که راوي حدیث، باید تمام آنچه را با حدیث مربوط، و در
تفسیر آن مفید و مؤثر است، نقل نماید. و اگر او چنین نکرده باشد پس قسمت حذف شده، به مصلحت خلیفه نبوده، در غیر این
صورت، شکل واقعی حدیث همان است که خلیفه بیکم و زیاد نقل کرده است. اما مرجع ضمیر جمع، در اینجا جماعت مسلمین
است که در وقت صدور حدیث، در حضور پیامبر بودهاند، و میدانیم گویندگان بنا به عادت جاري، وقتی در میان جمعی، جملهاي
را بیان میکنند، ضمیر متکلم معالغیر را به کار میبرند، و از آن ضمیر، جماعت حاضر را منظور میکنند. همانند این که وقتی یکی
از علماء براي عدهاي از دوستان حاضر خود، سخن میگوید، بدون این که قبلا ذکري از علماء به میان آمده باشد، ضمیر جمع را به
کار میبرد، و از آن ضمیر جمع، تنها خود او و دیگر دوستان حاضر او، فهمیده میشود، نه تمام کسانی که در حلقهي علمایند، و
چنانچه منظور وي گروهی غیر از جماعت حاضر باشد، سخن او نارسا و مبهم و به صورت لغز و معمّا بیان شده است. نشانهي
صحت این فرض، حکمی است که این حدیث براي مسلمانان- یعنی کسانی که به نظر ما ضمیر جمع به آنها باز میگردد- [ صفحه
156 ] بیان و اثبات میکند. آیا درست است که بگوئیم این حدیث، میراث گذاشتن مسلمانان را نفی میکند؟ یا به حکم آن، اموال
هر مسلمانی صدقه است، و به او تعلق ندارد؟ حاشا که چنین باشد! این معنی با ضروریات قوانین اسلامی سازگار نیست. زیرا هر
مسلمانی بنا به احکام قرآنی، میتواند به انحاء مختلف مالک اموالی باشد، و بنا به وصیت بخشی از آن را، براي صرف در اموري،
یا اداي دینی تخصیص دهد، و بقیه را به ارث بگذارد. اکنون شما با من هم عقیدهاید که این حکم جز این معنایی ندارد که صدقه
به ارث نمیرسد. و این معنی امر عامی است که منحصر به صدقه خاصی نیست، و تمام انواع آن را دربر میگیرد. از طرف دیگر
صدور این حکم، یعنی به ارث نرسیدن صدقات، در صدر اسلام، با تمام وضوحی که اکنون دارد، نباید تعجبآور تلقی شود، زیرا
آن روز، هنوز قواعد و احکام اسلامی در میان مسلمانان، به حد کافی استقرار و اشتهار نیافته بود، و این احتمال وجود داشت که با
مرگ مالک، صدقات و اوقاف او فسخ شود، و به ورثهي او باز گردد.
چرا زهرا به معنی واقعی حدیث اشاره نکرد؟
صفحه 64 از 86
اما این که زهرا (ع) این معانی را در ضمن اعتراض خود، بیان نفرموده است، از ارزش این تفسیر نمیکاهد زیرا اولًا: در آن لحظات
سخت، زهرا (ع) در موقعیت دشواري قرار گرفته بود، و در آن گیرودار هرگز مجالی براي چنین مناقشات دقیق، نداشت. در آن روز
قدرت مسلطی که میخواست تصمیمات خود را با قاطعیت تمام عملی کند، چنان موقعیت را تحت سیطره خود گرفته بود، که جایی
براي بحث و جدال نگذاشته بود، و لذا میبینیم که خلیفه، در جواب استدلال زهرا (ع) به آیات قرآنی مربوط به میراث انبیاء، سخنی
به ادعاي تند و تلخ خود نمیافزاید، و چنان که [ صفحه 157 ] در طبقات ابنسعد آمده است، تنها میگوید: ((چنین است.)) بنابراین
پایان این مناقشات، اگر قرار بود سهمی در قیام زهرا (ع) داشته باشد، جز نپذیرفتن و مردود دانستن و شکست نبود. و ثانیاً: چنین
مناقشاتی با هدف و غرض زهرا (ع)، که برانداختن کامل دستگاه خلافت جدید بود، چندان ارتباطی نداشت و طبیعی بود که او کار
خود را، به صورتی که براي تحقق آن هدف، مؤثر باشد، انجام دهد از اینرو میبینیم که مثلًا، در خطبه جاودانهي خود، عقل و دل
مردم را با هم مورد توجه و خطاب قرار داد لکین احتجاج خود را در قلمرو اموري که انحراف خلیفه در آنها براي هر کس قابل فهم
بود و این ملامت و تقبیح، حمایت آنان را براي معارضه برمیانگیخت محدود کرد. زهرا (ع) در آغاز، کار خلیفه را مخالف قرآن
دانست، و وجود هر گونه سند و مجوزي را براي آن، از کلام الهی نفی کرد، آن گاه به ذکر آیاتی پرداخت، که صریحاً با رأي
خلیفه مخالفت داشت، چه آیاتی که توارث را براي عموم مسملانان تشریع مینمود [ 65 ] ، و چه آیات خاصی که از میراث بعضی
از انبیاء، مانند یحیی و داوود (ع)، حکایت میکرد. سپس از دیدگاه دیگري، مساله را طرح کرد. بدین معنی که اگر خلیفه در حکم
مقرون به حق باشد، باید او را از پیامبر (ص) و وصی او (ع) عالمتر بدانیم، چون آن دو از چنان حکمی خبر نداده بودند. در حالی
که اگر میدانستند بیان آن واجب بود و مسلماً خلیفه نمیتوانست در باب حکم میراث نبوي از پیامبر یا علی- که زهرا (ع) وصایت
او را ثابت کرد- عالمتر باشد!
زهرا در خطابهاي که ایراد کرد، گفت
((اي پسر ابی قحافه! آیا به امر خداوند و نص قرآن کریم باید تو از پدرت [ صفحه 158 ] ارث بري و من از میراث پدر بینصیب
باشم؟ شگفتا بهتان عیجبی است! آیا دانسته و به عمد، کتاب الهی را ترك کرده، و آن را پشت سر انداختهاید؟ آیا قرآن نمیگوید:
سلیمان از داود ارث برد)؟ و هم در آنجایی که سخن از یحیی پسر زکریا (ع) است نمیگوید: فهب لی من ) « و ورث سلیمان دود »
لدنک ولیاً یرثنی و یرث من آل یعقوب: (پروردگارا مرا فرزندي عنایت کن که از من و خاندان یعقوب ارث برد از آیات 5 و 6
سورهي مریم)؟ آیا خداوند نمیگوید: و اولو الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله (در قانون و کتاب الهی بعضی از خویشان بر
بعضی دیگر در ارث، اولویت دارند. از آیه 6 سوره احزاب)؟ آیا خداوند، شما را به آیهاي مخصوص، و پدرم را از آن محروم کرده
است؟ آیا در جواب من میگوئید: اهل دو ملت از یکدیگر ارث نمیبرند؟ آیا من و پدرم اهل یک ملت نیستیم؟ و آیا شما به عموم
و خصوص قرآن کریم، از پدر و ابن عم من داناترید؟ [ 66 ] .)) چنانکه میبینیم بارزترین جنبهي مبارزهي زهراي بزرگ، جنبهي
عاطفی آن بود، و جاي شگفتی نیست که او (ع) بیشترین کوشش وهمّ خود را، متوجه تحریک و شوراندن دلها سازد. زیرا دل
آدمی فرمانگذار دنیاي درون، و گاهوارهي طبیعی رشد و پرورش روح انقلابی انسان است، و براستی زهراي بزرگ توانست با
طرحی هنرمندانه و اعجازآمیزي، احساسات را برانگیزد، و عواطف را به خود جلب کند، و دلها را تحت نفوذ درآورد، و این کار
قویترین سلاحی بود که بزرگ زنی در رایط زهرا (ع) میتوانست بدان مسلح باشد. براي این که زیبایی هنر و اعجاز او را در دل
انگیزترین جلوهي آن دریابیم، به جاست که به سخنان او هنگامی که انصار را مورد خطاب قرار داده، گوش فرا دهیم، زهرا
اي بازماندگان اصحاب پیامبر! اي یاوران دین و مسؤلان حفظ اسلام! [ صفحه 159 ] چگونه در یاري من کوتاهی، و در » : میگوید
صفحه 65 از 86
یاوري من سستی و تغافل میکنید، و حق آشکار مرا نادیده میگیرید، و در برابر ستمدیدگی من، خود را به خواب میزنید؟ آیا
پیامبر اسلام (ص) نمیفرمود: حق هر کسی با رعایت از فرزندانش حفظ میشود؟ چه زود فتنه برانگیختید و چه شتابان به دنبال خود
و هوسهاي دل خود، رفتید! آري اکنون رسول خدا درگذشته است. اما اینک دین او را مرده میانگارید؟ بجان خودم مرگ او
مصیبت بزرگی بود، شکاف این مصیبت، هرگز پر نمیشود و فقدان او جبران نخواهد شد. با غروب او سراسر خاك، سیاهی ماتم
پوشید، کوهها درهم فروریخت، و راه آرزوها را، نومیدي فرو بست. بعد از او حرمت حریم، پایمال تباهی، و حریم حرمت،
دستخوش تجاوز شد، و مصونیت، در پیش پاي اهانت افتاد و این بلاي آسمانی، مصیبتی بود که خداوند پیش از رحلت آن
حضرت، اعلان کرده، و به شما خبر داده بود. در آنجا که میفرماید: و ما محمد الا رسول قدخلت من قبل الرسل، افان مات او قتل
و محمد نیست مگر پیغمبري از طرف خدا » : انقلبتم علی اعقابکم و من ینقلب علی عقبیه، فلن یضر الله شیئا، و سیجزي الله الشاکرین
که پیش از او نیز پیغمبرانی بودند و از این جهان در گذشتند. اگر او نیز به مرگ یا شهادت درگذشت، باز شما به دین جاهلیت
خود، رجوع خواهید کرد؟ پس هر که مرتد شد به خدا ضروري نخواهد رسانید. خود را به زیان انداخته، و هر کس شکر نعمت
آیه 144 آل عمران. اي .« دین گزارد و در اسلام پایدار ماند، البته خداوند جزاي نیک اعمال به شکر گزاران اعطا خواهد کرد
بنیقیله! میراث پدر من، پایمال تجاوز میشود و شما میبینید و میشنوید! فریاد دادخواهی و نداي استمداد من به شما میرسد، و
شما از عدّت و عدد برخوردارید، و ساز و برگ دفاع از حق، در اختیار شماست، و شما برگزیدگان منتخب خدا و منتخبان
[ خلاصهي سخن این که بحث و مجادله در تفسیر و تاویل حدیث، آن روز سخنی [ صفحه 160 «! برگزیدهاید و... سکوت کردهاید
نبود که براي هیئت حاکمه قابل هضم باشد، و از طرفی هم مستقیماً، با غرض اصلی زهرا (ع)، در توسعه و تقویت نیروي مبارزه، در
ارتباط نبود. و همین معنی نشان میدهد که چرا در خطابش به نحله و بخشش بودن فدك نیز، اشاره نفرموده است.
خلیفه در برابر زهرا چه میگفت؟
اکنون که درجهي وضوح و ابهام سخنان خلیفه و روایاتی که وي نقل کرد، روشن شد لازم است که موضع وي را در برابر زهرا (ع)
و در مسأله میراث بشناسیم، اما با اینکه مدارك و مستندات تاریخی بسیاري در این باره موجود است. تعمق در این مدارك نشان
میدهد که موضع خلیفه، خالی از پیچیدگی و ابهام نیست. بدین ترتیب که شناختن نقطهي اختلاف زهرا (ع) و خلیفه، کار دشواري
است. بعلاوه موارد اختلاف را نقطهي واحد دانستن خود به صعوبت کار میافزاید. بسیاري میپندارند که سرچشمهي اصلی
اختلاف، مسألهي میراث انبیاء بوده یعنی که صدیقهي (ع) میراثی را ادعا میکرد، و خلیفه منکر ارث بردن او بود. چنین تصوري از
شکل مساله، ما را هرگز به راه حل نهایی نخواهد رسانید، و امور بسیاري نیز، غیرقابل تفسیر خواهند ماند: اول: سخنان خلیفه با زهرا
این مال اصولًا به پیامبر تعلق نداشت، بلکه جزء اموال مسلمانان بود که از » : (ع)، در جواب مطالبهي فدك، او به زهرا (ع) میگوید
آن، براي سرکوب مهاجمان و انفاق در راه خدا مصرف مینمود، و چون رسول خدا (ص) وفات یافت، تصدي این امول به من
این مطلب نشان میدهد که ابوبکر در سخنان خود به موضوع دیگري غیر از [ صفحه «. واگذار شد همچنان که در حیاتش با او بود
بخدا سوگند، پدر تو بهتر از من بود، و تو نیز، به خدا از » : 161 ] میراث انبیاء توجه دارد. دوم: سخنان او به فاطمه در گفتگوئی دیگر
لانورث ما ترکناه صدقه یعنی هذه الاموال القائمه: ما هیچ به ارث نمیگذاریم، آن » دختران منی، من شنیدم که رسول خدا فرمودند
«. چه از ما میماند، یعنی این اموال غیرقابل انتقال، صدقه است
اما تفسیر خلیفه از حدیث
جملهاي را که خلیفه، به عنوان نوعی تفسیر، به حدیث الحاق کرده، خود در خور توجه است. زیرا مفهوم آن چنین است که به نظر
صفحه 66 از 86
خلیفه، حکم مستند به مدلول حدیث، مختص پیامبر (ص) بود و شامل میراث دیگر پیامبران، و دیگر مسلمانان نمیشد. از این سبب
ترکهي غیرقابل انتقال را، به آن اموال خاص محدود کرد و گفت: مراد پیامبر از این حدیث چنین بود، و نیز از این تحدید و تعیین،
برمیآید که مفهوم آن عدم توریث صدقات نبود، زیرا به ارث نرسیدن صدقات، حکمی کلی است و اختصاص به نبی اکرم (ص)
ندارد، و لذا نمیتوان موضوع آن را، به اموال خاصی محدود کرد، بلکه اینجا لازم بود، خلیفه جملهاي را ذکر کند که با مفهوم آن
قابل تطبیق باشد. مثلاً بگوید: این اموال غیرقابل انتقال نیز، از همان نوعی است که حدیث بر آن تطبیق میکند. چنان که روشن
است خلیفه حدیث را به، این معنی تفسیر نکرد که پیامبر (ص)، ترکه و املاك خود را، بعد از خود به ارث نمیگذارد، و به
صورت صدقه درمیآید، که اگر چنین میفهمید سخن او از لون دیگري بود، در صورتی که مقصود حدیث در اینجا، به طور کلی
همهي ترکه پیامبر است، نه تنها اموالی که زهرا (ع) مطالبه میکرد. میخواهم بگویم که این اموال، چنان که پیش از در گذشت
رسول [ صفحه 162 ] اکرم، از مالکیت وي (ص) خارج شده بود، مسلما حکم عدم توریث شامل آن نمیشد، چنانکه غیر از آن
اموال هر دارائی دیگري نیز، اگر پیامبر (ص) به دست آورده بود، بنا به حکم آن حدیث، به ورثهي آن حضرت، نمیرسید. بنابراین
اگر به ارث نرسیدن باز ماندهي پیامبر، امر مسلمی فرض شود، این خصوصیت تمام اموال و املاکی را که از آن حضرت بازمانده
است، در برمیگیرد، چه مثلًا فدك باشد، چه غیر آن، و به هیچ گونه نمیتوان، ترکه پیامبر را در آن چه زهرا (ع) مطالبه میکرد،
حال اگر اتفاقا دو « هرکس امشب به دیدار تو آمد، او را گرامی دار » منحصر نمود. این کار بدان میماند که شما به دوستتان بگویید
نفر، به خانه او بیایند، مسلم است که منظور شما این دو شخص بخصوص نبوده است، بکله بی آنکه به افراد خاصی توجه داشته
باشید، تصادفاً گفتهي شما با آن دو نفر منطبق شده است. روشنتر بگوئیم وقتی ترکهاي که به ارث نمیرسد، به بخش معینی از مال
تفسیر شود- که مورد مطالبهي زهرا (ع) است- مثل این است که مفسر، آن حکم کلی را که از حدیث استنباط میشود، به آن
اموال خاص محدود کرده است. بیتردید اگر چنان بود که ترکهي نبی اکرم (ص)، به ارث نمیرسید، عملًا حکم به بخش معینی
از ترکهي آن حضرت اختصاص نمییافت، بلکه شامل کلیهي بازمانده او (ص) میشد، گذشته از همهي اینها باید پرسید که
فایدهي این جملهي تفسیریه چیست؟ چه غرضی غیرمستقیم در پشت پردهي آن پنهان است؟ زیرا وقتی به نظر خلیفه، مفهوم حدیث
این بود که دارایی رسول به ارث نمیرسد، آیا تردیدي در شمول حکم بر اموال خاصی وجود داشت که خلیفه خواست آن تردید
را از میان بردارد، و حکم عدم توریث، آن اموال را نیز در برگیرد؟ اگر چنین فرضی ممکن باشد، پس وجود آن ابهام و تردید،
تأمین کنندهي مصالح خلیفه بوده است، چون وقتی آن مال جزئی از ترکهي میت نباشد، خود به خود به وارثان منتقل نمیشود، و
این همان است که خلیفه خواسته است. و در این صورت لزومی ندارد که او در رفع این شک و ابهام بکوشد. [ صفحه 163 ] از
طرف دیگر نمیتوان گفت که او قصد کرده است با این کار خود، حدیث را با اموال مورد مطالبهي زهرا (ع) منطبق سازد، و او را
از مناقشه باز دارد، زیرا مادامی که زهرا (ع) آن را به عنوان ارث مطالبه میکند بدیهی است که مال مورد درخواست خود را،
بخشی از ما ترك رسول خدا (ص) میداند. این جا لازم است بدانیم که اموال غیرقابل انتقال قسمتی از ما ترك پیامبر (ص)است و
نه همه بازماندهي او- که شاید اموال و املاك غیرمنقولی مانند فدك باشد- اما آیا میتوانیم گفت غرض خلیفه از افزودن آن
جمله، مشخص کردن اموالی است که به ارث نمیرسد؟ من چنین گمان نمیکنم، زیرا که نمیتواند قسمتی از دارایی پیامبر (ص)
به ارث برسد، و بخشی از آن مستثنی شود. فیالجمله بررسی ما به این نتیجه میانجامد، که مفهوم حدیث به نظر خلیفه این بود که
ما » رسول خدا (ص) در عین این که از عدم تملکش نسبت به اموال غیرقابل انتقال، خبر داده بود، آن را ترکه نامیده، و فرموده بود
با جنین تصوّري، کار پیامبر (ص) مانند کسی است که همهي وارثان خود را جمع میکند که میگوید: هر چه از من !« ترکناه صدقه
میماند صدقه است. و بدین وسیله به آنان اعلام میکند که چیزي در ملکیت خود ندارد، که بعد از خود بگذارد، و این معنی
همانند رفتار کسی است که میخواهد بگوید اموال من قابل انتقال نیست. سوم: نکتهي مبهم و قابل بررسی دیگر جواب خلیفه است
صفحه 67 از 86
به فرستادهي زهرا (ع)، شخصی که براي مطالبه دارایی پیامبر در مدینه، فدك و ماندهي خمس خیبر آمده بود. خلیفه به او میگوید:
پیامبر خدا (ص) گفت ما میراثی نمیگذاریم، هر چه از ما میماند صدقه است، خاندان محمد تنها میتوانند غذاي خود را از آن »
برگیرند. من به خدا سوگند میخورم که چیزي از صدقات رسول خدا (ص) را تغییر نخواهم داد، و آن را به همان وضعی که در
اگر بگوئیم به نظر خلیفه معنی حدیث، نفی توریث پیامبر (ص) بود، در سخن [ صفحه «. عهد آن بزرگوار بود، باقی خواهم گذاشت
164 ] او تناقض پیش میآید. زیرا استدلال او به حدیث، در آغاز کلام حاکی از این معنی است که وي اعتراف دارد که اموال مورد
مطالبهي زهرا (ع)، از اموالی است که بعد از رحلت پیامبر (ص) بر جاي مانده است- و اگر چنین نباشد، حدیث با آن قابل انطباق
من سوگند میخورم که چیزي از صدقات رسول خدا (ص) را تغییر نخواهم داد، و به » : نیست- و جملهي آخر خلیفه که میگوید
بر خلاف این معنی است، براي اینکه، به زعم خلیفه، آنچه را زهرا (ع) میخواست تغییر کند، «. همان حال باقی خواهم گذاشت
سوگند به خدا، من چیزي از صدقات » : وضعیت فدك و املاك پیامبر در مدینه، و مابقی خمس خیبر بود. و ابوبکر وقتی میگوید
منظور او اموالی است که زهرا (ع) مطالبه میکند. و مفهوم مطالبهي صدیقه (ع) را تغییر در وضع «. پیامبر (ص) را تغییر نخواهم داد
گذشته آن میشناسد. و اینکه آن را صدقات رسول خدا (ص) مینامد، بدین معنی است که اموال مذکور را، ملک آن حضرت
نمیداند، بلکه صدقاتی میشمارد که پیامبر خدا، در زمان حیات خویش، تولیت و سرپرستی آن را به عهده داشته است. و این
معانی روشن میکند که استدلال وي به حدیث در آغاز کلام، خود براي این نیست که بگوید، دارایی پیامبر به ارث نمیرسد بلکه
میخواهد، بگوید آن اموال غیرقابل انتقال، اصولًا جزء دارایی رسول اکرم نبوده، زیرا خود وي آن را صدقه دانسته است. البته به
کمک بعضی از روایات مجعوله میتوان ثابت کرد که خلیفه، در مسأله به ارث رسیدن املاك انبیاء مجادله میکند و بحث
منازعهآمیز خود را در زمینه گذشته، منحصر نکرده است. و روایتی که از خطبهي زهرا (ع) و استدلال ابوبکر به حدیثی از رسول
(ص)، به این عبارت که ما پیامبران میراثی نمیگذاریم- الخ، و نیز اعتراض زهرا (ع) به آیات عامهي قرآن کریم در باب تشریع
ارث، و آیات خاصّه مبنی بر میراث بعضی از انبیاء، سخن میگوید، جهت تازهاي از این کشمکشها را براي ما کشف میکند. وقتی
میبینیم ابوبکر منکر میراث گذاشتن نبی اکرم- صلی الله علیه و آله- میشود، در استدلال خود، به حدیث مذکور استناد میکند، و
[ صفحه 165 ] هر چه فاطمه در بحث و جدال با او پاي میفشارد، و در اثبات نظر خود تأکید مینماید، او نیز در انکار خود اصرار
میورزد، جنبهي دیگر مساله براي ما روشن میشود. بالاخره خلیفه در این گفتگوها دو حدیث نقل کرده است: اول: لانورث ما
ترکناه صدقه. دوم: انا معاشر الانبیاء لا نورث ذهباً و فضۀً. و در نقل این دو حدیث، بر سر ادعاي دو امر، ایستاده است: یکی اینکه
فدك صدقه است به ارث نمیرسد. و دیگر این که پیامبر، املاك خود را به ارث نمیگذارد. یعنی با حدیث اول، استدلال میکند
که فدك صدقه است، و با حدیث دوم میراث گذاشتن پیامبر (ص) را نفی میکند.
تصفیه حساب با خلیفه
اکنون که موضع خلیفه مشخص شد و ملاحظاتی که دربارهي دو حدیث منقول از پیامبر، و به روایت خلیفه داشتیم بیان کردیم،
محاکمه و حسابرسی او کار آسانی است. مواردي که تا به حال ابوبکر را بدانها قابل مؤاخذه دانستهایم، در اموري خلاصه میشود
که ذیلاً به آنها اشاره میکنیم. اول: خلیفه روایتی که خود نقل کرده است گاهی تکذیب میکند چنانکه در آغاز این فصل
گذشت. دوم: بسیار سادهاندیشی و زود باوري است که بپذیرم، رسول خدا (ص) حکم مربوط به ترکه خود را تنها به خلیفه، به راز
[ بسپارد، و از فرزند و جگر گوشه و دیگر ورثهي خود پنهان دارد. آیا چگونه این امر در این میان به خلیفه اختصاص [ صفحه 166
میتواند یافت [ 67 ] ، با این که پیامبر (ص) چنان عادتی نداشت که با ابوبکر به خلوت بنشیند؟ مگر بگوئیم رسول خدا (ص) بر آن
بود که در خلوت با او رازي در میان نهد، و آن را از فرزندان و وارثان خود مخفی دارد تا او هم بعد از خود، زهراي بزرگ را به
صفحه 68 از 86
مصیبتهاي تازهي دیگري مبتلا سازد! سوم: بیتردید علی- علیهالسلام- داراي منصب وصایت رسول خدا (ص) است. براي اثبات
این معنی باید به حدیث متواتري توجه کرد که صحّت آن به مرز یقین رسیده،و حتی بگونه ي در صدر اسلام شایع بوده است که
در شعر بزرگان صحابه مانند: عبداله بن عباس، خزیمه بن ثابت انصاري، حجر بن عدي، ابیالهثیم بن التیهان، عبد اله بن ابی سفیان
بیالحرث بن عبدالمطلب، حسّ ان بن ثابت، و امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب [ 68 ] بدان اشاره شده است. و این اشارهها افزون بر
روایتی است که آن بزرگان نقل کردهاند. به هر صورت بیشک منصب وصایت، یکی از عناوین افتخارآمیز اسلام است و تنها به
علی (ع) اختصاص یافته است. [ 69 ] . اما شیعیان علی، و پیروان ابوبکر در معنی وصایت، اختلاف کردهاند، گروه مقدم نخستین،
وصایت را به منزلهي نصی براي خلافت علی (ع) میدانند، و دستهي دیگر چنان تأویل کردهاند که علی در علم یا شریعت یا
مختصات رسول وصّ ی اوست. اینجا نمیخواهیم به ردّ، یا تأیید این آراء بپردازیم، تنها برآنیم که درحد ارتباط با موضوع بحث،
حدیث را مورد توجه قرار دهیم، و نتیجهاي را که از تفاسیر گوناگون آن گرفته میشود، بیان کنیم. [ صفحه 167 ] اولا فرض
میکنیم: وصایت به معنی خلافت باشد. آنگاه در پرتو مفهوم این حدیث به شناخت شخصیّت خلیفه، مینشینیم. در این جا او را
شخصی مییابیم که گرانبهاترین نفائس معنوي اسلام را به سرقت میبرد. و بدون دلیلی قانونی، مقدرات امت را در دست تصرف
میگیرد. چنین شخصی اصولا نمیتواند مسؤلیت زمامداري جامعهي اسلامی را متعهد باشد، و ما نمیتوانیم او را در نقل و روایت
حدیث امین بشماریم. اما این تفسیر را- که تحمل آن بر خلیفه گران و دشوار است- رها میکنیم و میگوئیم: اگر علی در علم و
شریعت رسول، وصی آن حضرت باشد، آیا در عین اعتراف به وصایت مقدس وي (ع)- در علم و شریعت- حدیثی را که او انکار
میکند، میتوان پذیرفت، در حالی که تا زمانی که او به منزلهي دیدهاي بیدار و مراقب، حراست و نگهبانی شریعت الهی را به
عهده دارد، باید نظر و رأي او را، در هر مساله، نصی دانست که راه چون و چرا بر آن بسته است؟ مسلما هرگز، براي اینکه او به
وصایا و امانات الهی پیامبر از هر کسی آگاهتر است. حال شما وجه سومی را فرض کنید. مسلما آنهم، به همین نتیجه خواهد
انجامید، چون وقتی علی (ع) را در ترکه و مختصات پیامبر وصی آن حضرت بدانیم، خلیفه به هیچ دلیلی، نمیتواند ترکه رسول
خدا (ص) را برباید، و کار خود را موجّه نشان دهد، در صورتی که وصی پیامبر، خود زنده و شاهد، و در حکم و سرنوشت شرعی
آن، از همه داناتر است. چهارم: این کار خلیفه که میراث پیامبر را جزیی از اموال عمومی به حساب آورد و به اصطلاح آن را ملی
کرد از نوآوريها و بدعتهایی است که در تاریخ امم گذشته، سابقه ندارد. و چنان چه قاعدهي متبعّی بود، جانشینان دیگر انبیاء نیز
برآن میرفتند، و در تاریخ گذشتگان کاري مشهور و براي همه امتها سنت شناخته شدهاي بود. همچنان که انکار مالکیت پیامبر
(ص) در باب فدك- که در مطالب گذشته بیان شد- باید کاري بسیار عجولانه و شتابزده شمرد، زیرا که فدك جزء اموالی نبود که
به نیروي قواي نظامی و جنگ و لشکرکشی به دست مسلمین آمده [ صفحه 168 ] باشد، بلکه- به اتفاق نظر مورخّان بزرگ شیعه و
سنی- صاحبان آن، به سب خوفی که از قدرت اسلام داشتند، به پیامبر (ص) واگذار کرده بودند، و میدانیم هر زمینی که بدین
و» : طریق تسلیم شود، به عنوان ملک خالصه پیامبر، درخواهد آمد. خداوند تبارك و تعالی دربارهي تعلّق فدك به پیامبر میفرماید
ما افاء الله علی رسوله منهم فما او جفتم علیه من خیل و لا رکاب... و آن چه را که خداوند از مال آنها به رسم غنیمت باز دارد،
و در جایی نیز گفته «. متعلق به رسول است که شما سپاهیان اسلام بر آن هیچ اسب و استري نتاختید. [ 70 ] از آیهي 6 سوره ي حشر
و ثابت نشده است که پیامبر آن را به صدقه داده یا وقف کرده باشد. پنجم: دو حدیثی که خلیفه، در سخنان خود بدان استناد کرد،
هیچگونه دلیلی براي اثبات نظر او اقامه نمیکند، و ما در بررسیهاي گذشته، بیان کردیم که معنی احادیث مذکور، ارتباطی به کار
خلیفه ندارد. و چنانچه فرضاً، گفتههاي ما براي اثبات کافی نباشد، معانی و تفاسیري که قبلًا گفتیم، داراي ارزش یکسانی خواهند
بود که نمیتوان، بدون دلیل، یکی از آنها را به دیگري ترجیح داد، و به آن استدلال کرد. ششم: آنچه گفته شد ایراداتی بود که
قبلًا به آن رسیده بودیم، اما اکنون ششمین اشکال را هم باید اضافه کنیم. بدین ترتیب که وقتی دانستیم مفاد جمله، انا معاشر الانبیاء
صفحه 69 از 86
لانورث. به نفی حکم میراث نزدیکتر است تا نفی مال موروثی، و براي جمله: لانورث ما ترکناه صدقه، معنایی به نفع خلیفه، یعنی
موافق نظر او فرض کردیم، و به ارث نرسیدن صدقه متروکه را، از مفهوم آن منتفی انگاشتیم، و آنگاه با توجه به این مفروضات به
بررسی مسائل نشستیم، این اشکال جدید، چهرهي خود را نشان میدهد. آن شکال به [ صفحه 169 ] این ترتیب است که اصطلاحاً
هر جا چنین فرضهایی دربارهي خبري صحیح باشد، اعتماد بر واضحترین معنی جایز نیست و باید آن را تأویل کرد. چون اینجا ادعا
این است که هیچیک از پیامبران ما ترك خود را به ارث نمیگذارند، و این حکم در بعضی از احادیث حکمی کلی و عام است.
مانند: انا معاشر الانبیاء لانورث، و نیز به دلالت نون جمع در: لانورث ما ترکنا صدقه، که اینجا نیز حکم متعلق به جمع است. بعلاوه
حکم به ارث نرسیدن ترکه تنها جماعت انبیاء را در برمیگیرد زیرا گروه دیگري را نمیتوان یافت که احتمال صدق این حکم بر
آنها جایز باشد. از طرف دیگر صریح قرآن کریم بر این دلالت دارد که بعضی از پیامبران، از خود میراث گذاشتهاند. خداوند تعالی
در ضمن اخبار از حضرت زکریا (ع) از زبان وي میفرماید: و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امراتی عاقرا فهب لی من لدنک
بارالها! من از این وارثان کنونی که، پسر عموهاي من هستند بیمناکم (مبادا که » : ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب، واجعله ربی رضیا
پس از من در مال و مقام خلف صالح نباشند و راه باطل پویند) و زوجهي من هم نازا و عقیم است. تو خدایا از لطف خاص خود،
فرزندي صالح و جانشینی شایسته، به من عطا فرما که او وارث من، و همهي آل یعقوب باشد و تو اي خداوند او را وارثی پسندیده
آیات 5 و 6 مریم. مراد از ارث در این آیهي شریفه مال است. زیرا تنها انتقال مال و موروث به وارث، انتقالی « و صالح مقرر فرما
حقیقی است و در مورد علم و نبوت چنین انتقالی تحقق نمییابد. محال بودن انتقال علم، بنابر نظریهي اتحاد عاقل و معقول موضوع
کاملًا روشنی است. [ 71 ] وقتی ما آن دو- عاقل و معقول- را از لحاظ وجودي مغایر بدانیم، تردیدي [ صفحه 170 ] نخواهیم داشت
که صور علمیه [ 72 ] مجرد، و قیام آنها در نفس آدمی، قیامی صدودي [ 73 ] است و نه قیامی حلولی، بدین معنی که صور علمیه
معلول نفس است و معلول واحد به حسب ذات خود- نه فقط به مجرد اتصال- متقوّم به علت خویش و هویتاً وابسته به آن است، و
از این نظر انتقال چنین معلولی، به علّت دیگر محال. و چنانچه صور مدرکه را از اعراض و کیفیات قائم به مدرك، و قیام آن را
قیامی حلولی بدانیم، باز هم انتقال آن ممکن نیست، زیرا، چنان که در فلسفه به ثبوت رسیده، انتقال عرض از موضوعی به موضوع
دیگر امري ممتنع است، و این امتناع تفاوتی نمیکند چه صور مدرکه را از معانی مجرده بدانیم یا از موجودات مادي که در صورت
اخیر باید معتقد شویم که صور مدرکه تمام خصوصیات کلی ماده مانند قابلیت تقسیم و غیر آن را [ صفحه 171 ] دارند. به هر
صورت انتقال علم از نظر همهي مذاهب فلسفی که دربارهي صور علمیه سخن گفتهاند، محال است. اما نبوت نیز، موهبت و فضیلتی
است که عقلاً انتقال آن ممکن نیست، چه بر طبق نظر بعضی از فلاسفه، مرتبهاي از مراتب کمال نفسانی و درجهاي از درجات
وجود برتر انسانی باشد، که ماهیّت انسان در مراتب ارتقاءات جوهري و سیر تکاملی خود به سوي کمال مطلق، به آن دست مییابد.
و چه مفهومی که مردم از نبوت اراده میکنند یعنی، منصبی الهی که مانند مقام پادشاهی و وزارت، امري قرار دادي و مشروط به
تکامل نفس است. اما نبوت در معنی اول، ضرورتاً غیرقابل انتقال است. چون در این معنی نبوت، عین وجود پیامبر و کمالات ذاتی
اوست. و در معنی دوم، نیز انتقالش محال است زیرا در چنین معنایی نبوت، امري اعتباري و متشخّص الاطراف است که حتی تبدل
و تغییر جزیی از آن، وقتی ممکن است که خود آن فینفسه، به دیگري منتقل شود، بنابراین نبوت زکریا (ع)، به عنوان مثال، نبوتی
است که به آن حضرت اختصاص دارد، و هرگز تحقق آن در شخص دیگر معقول نیست براي اینکه در چنین حالتی دیگر آن
نبوت، نبوت زکریا نمیتواند باشد، بلکه منصبی جدید و مقام نبوتی دیگر، و متفاوت با آن است. اصولًا بدون آن که به تعمق و
فحصی نیاز باشد کمترین توجّه روشن میکند که انتقال علم و نبوت، امر ممتنع و غیرممکن است یعنی نتیجهاي که عقل در سیر نه
چندان دور دست، به دست میآورد، و براي خلیفه هم، دست نیافتنی نبوده، این است که تنها مال میتواند به عنوان ارث، انتقال
یابد، و نه هرگز علم و نبوت.
صفحه 70 از 86
آیا حضرت یحیی توانست از زکریا ارثی ببرد؟
بعضی اعتراض کردهاند که ارث زکریا (ع) را، نمیتوان به مال تفسیر [ صفحه 172 ] کرد، زیرا که یحیی (ع) نتوانست از مال پدر
چیزي به ارث ببرد، چون در زمان حیات او به شهادت رسید، و از این رو باید ارث را، به ارث نبوت تفسیر کرد که یحیی (ع) آن را
به دست آورده، و بدین ترتیب دعاي زکریا (ع) هم، به استجابت رسیده است. اما باید دانست که این اعتراض، نمیتواند به بخشی
از معنی ارث اختصاص یابد، چون یحیی (ع) هم چنان که از پدر مالی به ارث نبرد، در نبوت نیز جانشین او نشد. بعلاوه آن چه از
علم و فیض نبوت بدو رسید، هرگز موروثی نبود و درخواست زکریا (ع) هم با آن تطبیق نمیکرد. چون آن حضرت از خداوند
« و انی خفت الموالی من ورائی » : خواسته بود، بدو وارثی عطا کند که بعد از مرگ، میراث بر او باشد. چنانکه در دعاي خود گفت
یعنی میترسم بعد از مرگ من... این سخن او به خوبی نشان میدهد که او وارثی میخواست که جانشین او شود نه پیامبري که با
او همزمان باشد، و گرنه ترسی که او از موالی، و پس از وفات خود، داشت بر جاي خود میماند. بهر تقدیر باید آیهي شریفهي
در مقام جواب « یرثنی و یرث من آل یعقوب » جمله » : مذکور را، به وجهی تفسیر کنیم که چنین ابهاماتی در آن نباشد. یعنی بگوئیم
دعا و معنی آن چنین است: فرزندي به من عطا کردي که از من ارث میبرد، والا نمیتوان آن را در محل صفت دانست به نحوي
که بنابر مدلول آن زکریا از خداي خود، ولی ارثی درخواست کرده باشد. به نظر ما آنچه حضرت زکریا (ع)، از پروردگار خود
درخواست کرد- و آن داشتن فرزند پسري بود- برآورده شد، اما ارث بردن مال یا نبوت، جزیی از درخواست او نبود، بلکه از لوازم
تقاضاي او (ع) بود. اگر جمله را در محل صفت، یا محل دعا بدانیم، داراي اعراب مختلفی خواهد شد، یعنی اگر وصفیه باشد،
مرفوع و اگر جواب باشد، مجزوم است و این هر دو صورت در قرائت آن وارد شده است. اما وقتی قصهي زکریا (ع) را در جاي
دیگري از قرآن کریم بررسی کنیم، میبینیم:او از خداي خود، تنها ذریه طیّبهاي آرزو میکند. خداوند تعالی در سورهي آل [
در آن هنگام زکریا عرض کرد، پروردگارا مرا به لطف خویش فرزندي پاك سرشت عطا » : صفحه 173 ] عمران، آیه 38 میفرماید
و از آنجا که بهترین راه براي فهم دقیق قرآن کریم، استناد به خود قرآن است، از این آیه فهمیده میشود که زکریا (ع) در .« فرما
دعاي خود خواستهي زیادي نداشت، و جز ذریهي طیّبه، چیزي از خداي خود نمیخواست در یکجاي دیگر، قرآن کریم دعاي
زکریا (ع) را در جملهاي جمع کرده، و نیز در جایی ذرّیه و اوصاف آن را با دعاي مستقلی بیان فرموده است. در نتیجه جملهي
درخواست پاك بودن ذریه است.وقتی این دو « واجعله ربی رضیاً » جملهاي است در بیان طلب ذرّیه و جملهي « هبلی من لدنک ولیا »
افاده میکند. و بالاخره با مقایسه این « هب لی من لدنک ذریه طیّبه » جمله را با هم جمع کنیم به همان معنایی میرسیم که جملهي
دو جمله قرآنی، جملهي (یرثنی) از موضوع دعا خارج میگردد، و بیشک باید جواب دعا دانسته شود.
خواستهي زکریا
بنابر آنچه گفته شد، کلمهي ارث در آیهي کریمه در معنی حقیقی خود،- یعنی مال-به کار رفته است و نه نبوت. زیرا اصولًا چیزي
میتواند در جواب دعا واقع شود که همیشه، یا بیشتر مواقع، ملازم مطلوب آدمی باشد، و به همراه آن تحق یابد. در صورتیکه
وراثت نبوت، مطلقا ملازم وجود ذریه و فرزند، نیست، بلکه محققاً در میلیونها نفر چنین اتفاقی نمیافتد براي اینکه مقام شامخ
نبوت، کفایت و لیاقتی بیمثل و مانند، و فضل و کمالی در اوج عظمت، نیاز دارد. از این رو صحیح نیست که موهبت الهی پیامبري
با همه جلالتش، در جواب تقاضایی، که محدود به ذرّیه و دودمانی پاك است، قرار گیرد. زیرا نسبت ذریهي انسان و توانائیهایی
که وسیلهي تحمل امانت آسمانی، و ودیعهي خاص ربانّی است، نسبت واحد و میلیون است. اما وراثت [ صفحه 174 ] مال میتواند
مورد تقاضاي زکریا (ع) باشد، چون معمولا، فرزند بعد از پدر میماند، و به ارث بردن مال امري است که غالباً بر وجود او مترتّب
صفحه 71 از 86
است، خاصّه این که زکریا (ع) خود نبوت را لازمهي ذریه نمیدانست بلکه آروزیی که داشت، چه بسیار در مراتب معنوي و
روحانی از آن پائینتر بود، و از اینرو میخواست که خداوند فرزند او را رضّی- شایسته- قرار دهد.
چرا ارث در آیهي شریفه تنها مال است؟
براي تحقیق بیشتر پیرامون کلمه ارث در این آیه، سخن را تنها با این فرض که جملهي یرثنی در محل وصف باشد و نه جواب دعا،
« یرثنی » دنبال میکنیم اما به نظر من این فرض هم ما را به نتیجهي تازهاي نمیرساند مگر این که بگوئیم: در این صورت نیز ارث در
ارث مال است. دو موضوع این معنی را با همین فرض جدید، تأیید میکند: اول: اگر زکریا (ع) از پروردگارش فرزندي میخواست
که وارث نبوت گردد، چرا آرزو داشت که فرزند او فردي پسندیده- رضی- باشد؟ در صورتی که خواستهي اولیهي او خود به خود
شامل صفات والایی بود که پسندیدگی و شایستگی را در برمیگرفت. دوم: در قصهي زکریا در سورهي آل عمران، مطلقا سخنی از
ارث به میان نیامده، و این موضوع اگر حاکی از این معنی نباشد که ارث از حدود دعا خارج و از لوازم آن است، حداقل روشن
میکند که ارث، در داستان زکریا، و در جاي دیگر قرآن، مال است و نه نبوت، زیرا که اگر آن حضرت از خداي خود، دو چیز
میخواست که یکی فرزند پاك و صالح، و دیگري میراث نبوت براي فرزند بود، چرا قرآن کریم تنها به وصف خواستهي نخستین
زکریا، اقتصار کرده است؟ جواب این سؤال این است که [ صفحه 175 ] خواستهي آن نبی برگزیده، درقیاس با نبوت، شئیی قابل
ذکر نبود. براي این که در این نظر با من هنگام شوید، فرض کنید سائلی از شما دو چیز بخواهد، باغی سرسبز و پر میوه، و مبلغ
ناچیزي پول، و شما هر دو خواستهي او را برآورده کنید. حال اگر بخواهید در موضوع بخشش خود قصهاي براي او بگوئید، آیا به
ذکر همان مبلغ ناچیز، اکتفا خواهید کرد و هیج اسمی از آن باغ پرمیوه، به میان نخواهید آورد؟ من فکر نمیکنم چنین واقعهاي
اتفاق بیفتد، مگر این که شما واقعاً در تواضع افراط کنید. در حالیکه در مقام مقایسه، برتري باغ پرمیوه، به مبلغی ناچیز، در میزان
ارزشهاي مادي به مراتب از امتیاز و رجحان نبوت بر پاکی ذرّیه، در موازین روحانی پائینتر است. و این صورت قصهي زکریا (ع)
در سوره آل عمران، که از ارث سخنی به میان نیاورده، نشان میدهد که ارث مذکور در بیان دیگر قصه نبوت نیست، و مال است.
و گرنه چگونه ممکن است از ذکر چیزي که شاخصترین عنصر قصه است، چشمپوشی کرد؟
نظر بعضی از محققان
بعضی از محققان با توجه به دو نکته در آیهي کریمه، تصور کردهاند که مراد از ارث در اینجا نبوت است. اول: در سخنان زکریا
معطوف است، در حالیکه یحیی اموال آل یعقوب را به ارث نمیتواند برد، و « یرثنی » به جملهي « و یرث من آل یعقوب » (ع) جملهي
وانی خفت الموالی من » : لذا تنها نبوت و حکمت در این معنی صادق است. دوم: آن بزرگ در مقدمهي دعاي خود میگوید
و میدانیم که خوف او (ع) فقط به خاطر دلسوزي و اشفاق به معالم و شعائر دین، و « ورائی: من از وارثان پس از خود بیمناکم
تمایل او در بقاي آن با استمرار نبوت بود. زیرا تنها چنین صفاتی در خور [ صفحه 176 ] مقام پیامبران است، و نه حرص اموال و
ترس از رسیدن، یا نرسیدن آن به بعضی از وارثان. علماي شیعه به نکتهي نخستین، چنین پاسخ گفتهاند که زکریا (ع) از خداي
خود، نمیخواست همهي اموال آل یعقوب را فرزند او به ارث برد، بلکه خواستهي او جزیی از آن بود و لذا دعاي او به چنان
معنایی، دلالت ندارد. اما نکتهي دوم از قرائن همان تفسیري است که آن را اختیار کردیم، زیرا ترس و خوف زکریا، براي دین و
علم از عمو زادگان خود معنایی ندارد، چون لطف الهی هرگز مردم را، سرگردان و محروم از حجّت بالغهي خود نمیگذارد، و
پیوسته معالم دین و احکام الهی تحت رعایت خاصّه خداوندي، محفوظ است. و کسوت آسمانی نبوت، تا ابد بر قامت معدودي از
برجستگان بشر، دوخته و پوشانده شده است که هیچگاه دست قدرت و غارتی، به دامن آن نمیرسد. در این صورت آیا زکریا (ع)
صفحه 72 از 86
فکر میکرد خداوند چه خواهد کرد، اگر به وجود یحیی (ع)، بر او منت نگذارد؟ آیا احتمال میداد که موالی یا عمو زادگان
ناصالح او را به رسالت خویش، مکلف خواهد کرد، هر چند در انجام دادن وظایف پیامبري بیکفایت و در کسب آن افتخار و
تشریف نالایق باشند؟ یا میپنداشت کار آفریدگان خود را مهمل خواهد گذاشت، تا به این بهانه حجتی بر خدا، تبارك و تعالی،
پیدا کنند؟ حاشا که هرگز آن پیامبر پاك، چنین تصوري نداشت، و تنها بر اموال خود و از بنیاعمام، میترسید و از خداوند خویش
فرزند پسندیدهاي طلب میکرد که آن را به ارث ببرد. البته او (ع) را بر این نیّت که میخواست اموال خویش راز تصرف نارواي
موالی خود، باز دارد، نمیتوان گناهکار انگاشت، زیرا میدانست اگر به دست آنان افتد، ظالمانه در غیر مواضع آن، صرف خواهند
کرد و در راه انواع معاصی و مفاسد، به خرج خواهند داد، که علائم و امارات شر و مفاسد از سیماشان آشکار بود، و در همان روز
آنان را اشرار بنیاسرائیل میگفتند.
سخن ابن ابیالحدید و خوف زکریا
ابن ابیالحدید کوشیده است که به دو طریق براي ترس زکریا (ع) از موالی [ صفحه 177 ] خود، وجهی بسازد: اول: از طریق اصول
غیر ممکن بودن چنین خوفی- خوف از تباهی دین- براي پیامبر، با اعتقادات شیعه سازگار » : عقاید شیعه، بدین ترتیب که میگوید
است. بنابراین مذهب، انسانهاي مکلّف در طول غیبت امام (عج)، از الطاف الهی بسیاري که مربوط به شرعیّات مانند حدود، نماز
جمعه و اعیاد است، محروم شدهاند، و در این باره معتقدند که گناه این محرومیّت، متوجه متکلفین است، زیرا آنها هستند که به
سبب ناشایستگی، خود را از این الطاف خداوندي بیبهره ساختهاند. بنابراین چگونه جایز ندانیم که زکریّا (ع) از تغیر و تبدیل دین
و دگرگونی احکام شرع بیمناك باشد؟ براي این که تنها بر ذات باریتعالی است که به اکرام خود، آئین خویش را بوسیلهي پیامبر به
انسانهاي مکلّف ابلاغ دارد، اما وقتی آنها خود با افساد و تباهکاري، دین الهی را عرضه تغییر و تبدیل کردند، بر او- جل جلاله-
من در همین جا نظر خود را «... واجب نیست که دین را براي آنها نگذارد، چون آنها خودشان خود را از لطف الهی محروم کردهاند
دربارهي سخن ابن ابیالحدید میگویم، و سپس توجه شما را به نکتهي دوم جلب میکنم: باید گفت که ترس از انقطاع سلسله
نبّوت، به نظر شیعه، وقتی صحیح است که مردم چنان به تباهی دین الهی بکوشند که دیگر شایستگی و استحقاق آن دین از آنان
سلب گردد- چنان که در زمان غیبت امام عصر (عج) وضع چنین است- نه آنگاه که با وجود استحقاق براي اکثریت مردم، تنها
گروهی فاقد قابلیت و لیاقت نعمت نبوّت باشند. در چنان روزگاري فرستادن پیامبر، یا انتصاب کسی که از وي نیابت کند، براي
خداوند کریم متعال واجب است زیرا که ذات مقدس او- جل جلاله- اکرام چنین لطفی را بر بندگان، بر خود واجب کرده است.
در حالیکه ناشایستگی موالی زکریّا (ع) براي نیل به مقام الاي نبوت، تا زمانی که مردم شایستهي الطاف الهی باشند، نمیتواند براي
آن بزرگ خوف انقطاع نبوت و تباهی شعائر و معالم دین را به وجود آورد. همانطور که اگر در خور آن [ صفحه 178 ] موهبت
عظیم نباشند، ممکن است که رابطهي خاك و خدا، و زمین و آسمان، قطع شود، اعم از این که بنیاعمام او صلاحیت نبوت را
داشته باشند و یا نه، و یا خداوند با نعمت فرزندانی شایسته بر او منت نهاد، یا او اصلًا عقیم بماند، مخصوصاً که آیهي کریمه
میگوید زکریا از تباهی و فساد موالی نگران است و نه از فساد مردم. اما دلیل دیگر ابن ابیالحدید: تفسیر موالی به امراء، بدین
معنی که او (ع) بمیناك بود بعد از وفاتش امراء و زمامداران بخشهایی از دین را، با تحریف به تباهی کشند، و از خدا میخواست به
او فرزندي صاحب علم و نبوّت انعام فرماید، تا حافظ و نگاهبان دین گردد. جواب این است که زمامدارانی که او (ع) از خطرشان
بر دین میترسید، یا پیامبرانی هستند که به جانشینی او درآمدهاند، یا قدرتمندان و حکامی که دست آسمان، پیوند خود را از آنان
بریده، و سایهي عنایت خود را از حمایتشان باز گرفته است. در صورت اول، مطلقاً جایی براي نگرانی نمیماند، چون خود آنان،
پاك و معصوم و مبلّغ و مروج دینند. اما اگر از ملوك باشند، البته باید از آنان بر دین ترسید، لیکن باید ببینیم که در چنین شرایطی،
صفحه 73 از 86
تنها وجود پیامبري برگزیده، آنها را از فساد، به بازي گرفتن شریعت، و بالاخره استخفاف احکام الهی، باز میدارد، چنانچه وجود او
براي حفظ شریعت، و صیانت شرافت آن کافی باشد، چرا زکریا (ع) از خطر زمامداران و قدرتمندان میترسد، در حالیکه میداند،
تا زمانی که زمین و زمینی شایستهي تعلیمات آسمانی است، الطاف الهی پیوند آسمان و زمین را جاودانگی بخشیده، و تا این که
انسان راه کمال خود را در طول تاریخ سیر کند، براي نبوت امتداد خاصی را تضمین کرده است؟ و اگر وجود پیامبر، براي حراست
پاسداري دین کفایت نکند، نگرانی زکریا (ع) از خطر حکام و زمامداران، با داشتن فرزندي که نبوت را به ارث برد- تا زمانی که
آن پیامبر در مقابله با قدرت حاکم، ناتوان است و زمامداران در چنان تباهی و فساد هستند- از بین نخواهد رفت. با توجه به [ صفحه
179 ] این که بنا بر دلالت آیهي کریمه، زکریا (ع) تصّور میکرد اگر خداوند به نعمت فرزند پسندیدهاي، که میراث بر او باشد، بر
او منت گذارد تمام خوفش مرتفع خواهد شد. نتیجهاي که از این بحث حاصل میشود این است که ارث در آیهي مذکور،
بیتردید همان ارث مال است، و بعضی از انبیاء ارث گذاشتهاند، در حالی که به حکم حدیث خلیفه، هیچ یک از پیامبران میراث
نمیگذارند. و بدین ترتیب آیهي کریمه معنایی مخالف با روایت دارد، و میدانیم آنچه با قرآن کریم در تعارض باشد، خود بخود
از درجهي اعتبار ساقط است. و بالاخره نمیتوان حضرت زکریا را از دیگر انبیاء، استثناء کرد، زیرا حدیث خلیفه، تاب تحمل این
استثناء، و این اختلاف زکریّا با دیگر پیامبران را، ندارد و چنان چه موهبت نبوّت، این عدم توریث را ایجاب کند، باید همهي
پیامبران (ع) میراثی بر جاي نگذارند، و نمیتوان تصور کرد که زکریا (ع) در نبوت، صفت ممتاز و ویژهاي داشت، و بر خلاف
دیگران مالی به میراث گذاشت. و اگر این تصور ممکن باشد، باید پرسید: کدام گناه یا فضیلتی بود که این امتیاز را به زکریّا
تخصیص داد؟ بعلاوه تخصیص کلمهي عام انبیاء وارد در حدیث، و استثناء کردن آن از آنچه شایستگی دارد، کاري غیر ضروري
است، با این که حدیث، میتواند تفسیر و معناي دیگري داشته باشد، اگر مفهوم ظاهر حدیث نباشد، چنان که قبلًا گفتیم، که آن
هم بیتردید خود تفسیري است. اما راستی با همهي اوصاف مذکور، چرا حدیث خلیفه را چنین معنی کنیم که ترکهي نبیاکرم
(ص) به ارث نمیرسد، و به ناچار بگوئیم رسول خدا (ص)، زکریا را از جماعت پیامبران، استثناء فرموده بود، و این مفهوم درستتر
را رها کنیم که انبیاء، اصولًا چیزي از نفائس دنیوي ندارند، که به میراث بگذارند، تا لفظ عامی در معنی حقیقی خود به کار رفته
باشد؟ [ 74 ] . [ صفحه 180 ] از آنچه گذشت، دانستیم که مفهوم حدیث، چنانچه به مراد خلیفه صراحت داشت، به وضوح با قرآن
کریم متناقص، و فاقد اعتبار و ارزش بود. و در این صورت چنین حدیثی، دربارهي میراث گذاشتن، نمیتوانست مستندي قانونی
دانسته شود و به همین سبب صدیق، در برابر زهرا (ع)، که به آیهي مذکور احتجاج کرد، جوابی نداشت، و نیافت. و کسی از یاران
و هواداران او نیز، دستمایهاي پیدا نکرد. و این نبود، مگر این که یاران خلیفه، دریافتند که حدیث مذکور، چنانچه در توجیه و تأیید
موقعیت حاکمین معنی شود، با آیهي قرآنی تناقضی آشکار دارد. اینجا نمیتوانیم براي خلیفه، عذري بسازیم و بگوئیم: او چنان
صلاح دید، که یکی از دو نص متناقض را، انتخاب و اجرا کند، و عملا حدیث را برگزید، چنانکه بعضی از علماي اسلامی تصور
کردهاند. زیرا این بهانه و عذر به دلیل تعارض حدیث، با قرآن- که عین حق است- واهی و باطل است. و مگر بعد از حق، جز
ضلال چیز دیگري است؟
اگر فدك نحله باشد
موقعیت دیگري که باید موضع خلیفه را در آن مطالعه، و بررسی و مشخص کرد، مناقشهاي است که مابین زهراي صدیقه (ع)، و
ابوبکر دربارهي نحله بودن فدك، پیش آمد. زهرا (ع) میگفت: فدك نحلهي پیامبر است. و در اثبات این مدعا، همسر خود علی
(ع)، و امایمن را براي اداي شهادت آورد، ولی خلیفه، سخن او (ع) را نپذیرفت، و شهود را کافی ندانست، و از او بینّه کامل- دو
مرد، یا یک مرد و دو زن- طلبید. [ صفحه 181 ] اما سخن ما: 1- نخستین ایرادي که خلیفه را، با آن قابل موأخذه میدانیم، این است
صفحه 74 از 86
که او- با وجود این که حداقل تا آن روز، خلافتش وجه و رنگ شرعی به خود نگرفته بود- خود را در این مساله، در مقام حاکم
قرار داد. اینجا به شرح بیشتر این ایراد نمیپردازیم و نمیخواهیم در این موضوع متوقف شویم، زیرا این بحث ما را به آفاق پر
دامنهاي خواهد کشاند، و احیاناً بر آن خواهد داشت، که سنگ نخستین بناي سیاست را، در اسلام خراب کنیم و لذا اینجا از بحثی
که رشتهي آن سري دراز دارد، چشم میپوشم. 2- نکتهي دیگر این است که اگر فدك، در اختیار و حیازت زهراي صدیقه (ع)
بود، اصولًا بایستی اقامهي بینه کند؟ در این موضوع، دو سؤال مطرح است اولا: آیا فدك در حیازت چه کسی بود؟ و آیا به حق در
دست زهرا (ع) بود؟ پاسخ این سؤالها را از سخنان علی امیرالمؤمنین (ع)، میتوان دریافت. آن حضرت در نامهي جاودانهي خود،
از تمام آنچه آسمان به آن سایه افکنده است، تنها فدك در دست ما بود، آن هم به فرمان حرص » : براي عثمان بن حنیف، مینویسد
از کلمهي (ایدینا: در دست ما) برمیآید که « و خسّت، به چنگ تجاوز گروهی فروافتاد، و ما هم به ناچار از آن چشم پوشیدیم
فدك، در دست اهلبیت بوده است، چنان که روایات شیعه بر آن صراحت دارد. اما انحصار اموالی که در دست اشخاص مورد نظر
امام (ع) بود به فدك، خود مبین این معنی است که فدك، تنها در حیازت علی و همسر او، (ع) بود. و نمیتوان از کلام امام چنین
فهمید که فدك در دست رسول خدا (ص) بوده است. چون میدانیم به غیر از فدك اموال دیگر نیز- مانند املاك و مختصات- در
اختیار آن حضرت (ص) بود. [ صفحه 182 ] ثانیا: آیا حیازت دلیل مالکیت است؟ همهي مسلمانان در مثبت بودن جواب این سؤال،
اتفاق نظر دارند و اگر چنین نبود، براستی کلیهي نظامات اجتماعی در زندگی انسان، به اختلال و تباهی کشیده میشد.
اما چرا زهراي صدیقه به حیازت خود احتجاج نکرد؟
بعضی به این سخن، که فدك در دست زهرا بود، بدینگونه اعتراض کردهاند که او (ع)، در ضمن سخنان خود، به این معنی اشاره و
احتجاج نکرد، و سکوت او در این باب، خود آن ادعا را نفی میکند. حال آن که اگر فدك در دست فاطمه (ع) بود، لزومی
نداشت آن را نحله بداند، یا به قرآن کریم استدلال کند! در مدارك شیعه، به این اعتراض، جواب کافی داده شده است، و در آنجا
چنین احتجاجی را نقل کردهاند ما در اینجا در صدد این نیستیم که در این موضوع، به تحقیق و بحث بپردازیم. اما باید بدانیم که
فدك، مزرعهي بسیار پهناوري بود، و نمیتوان آن را با ملک و خالصهي محدود و ناچیزي، که به سادگی حیازت مالکش دانسته
میشود، مقایسه کرد. و اگر فرض کنیم، فدك در دست زهرا (ع) و وکیلش عهدهدار زراعت و سرپرستی آن بود، آیا جز وکیل،
کسان دیگري هم، واجب بود آن را بدانند؟ بعلاوه میدانیم فدك در حوالی مدینه نبود، تا اهل مدینه از وضعیت آن مطلع باشند، و
مسؤل زراعت و نگهداري آن را بشناسند، بلکه از آن به مسافتی چند روزه راه، فاصله داشت، و خارج از محیط اسلامی، قریهاي
یهودينشین بود، و نه چنان که حیازت فاطمه (ع) بین مسلمانان مشهور گردد. اینجا این سؤال مطرح میشود که چرا زهرا (ع)،
پیشبینی نمیکرد ابوبکر براي اثبات این حیازت، از او شاهدانی خواهد خواست، چنان که در مورد نحله [ صفحه 183 ] خواست،
آن هم زمانی که- به نظر او (ع)- خلیفه در آن حال، به طرف قدرتی طاغی و سرکش سیر میکرد، و بیتردید هواخواهان او، بر
خلاف خواستهي وي، هرگز به حقیقتی اعتراف نمیکردند؟ باید بگوئیم که در آن روز، چه آسانی بود که نهنگ آدمیخوار زور و
اختناق، نماینده و وکیل فاطمه (ع)، یا هر کسی را که به حقیقت امر آگاهی داشت، به سهولت و سرعت ببلعد، و در کام مرگ خود
فروبرد، چنانکه ابوسعید خدري را بلعید، و آن روز چنان نفسش را گرفت که در مورد نحله بودن فدك، ساکت ماند، و روزهاي
بعد دربارهي آن سخن گفت- که در کتابهاي فریقین آمده است- یا به دست اجّنه مخالف خوار کشته شود، که سعدبن عباده کشته
شد، و فاروق را از خطر او آسوده کرد، [ 75 ] یا متهم به ارتداد و خروج از دین شود، به این بهانه که از پرداخت صدقهي مسلمین، به
خلیفه خودداري کرده است. همان طوري که مانعان زکوه و آنهایی که از تسلیم آن به خلیفه، دست باز داشتند، بدین ترتیب
سرنوشت دچار شدند. 3- اما از این مناقشه میگذریم، تا به مسأله اساسی دیگري بپردازیم، و آن چنین است که باید بپرسیم: آیا
صفحه 75 از 86
خلیفه، زهرا (ع) را معصومهاي پاك میدانست، و به آیهي شریفهاي که دامان پاك جمعی را- که فاطمه نیز از آنان بود- منزّه از
غبار هر رجسی میداند، باور داشت؟ اینجا نمیخواهیم در باب عصمت صدیقه طاهره (ع)، سخن را به درازا بکشانیم، و براي اثبات
آن، از آیهي تطهیر استمداد کنیم، زیرا منابع فرهنگی شیعهي امامیه، در فضایل اهل بیت و در اثبات این مهم، ما را کفایت میکند.
و از طرفی هم بیتردید، خلیفه از آن آگاهی داشته است. براي این که عایشه- فرزند خلیفهي اول- خود به نزول آیهي تطهیر در
شأن فاطمه و همسر و فرزندانش (ع) [ 76 ] سخن گفته [ صفحه 184 ] است، و صحاح شیعه و سنی بر آن تصریح دارد که رسول خدا
(ص)، بعد از نزول آیه، هر وقت در طلوع فجر از خانه خارج میشد، به خانهي فاطمه میگذشت، و میفرمود: الصلاه یا اهل البیت!
انّما یرید اللَّه لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا و این کار را آن حضرت تا شش ماه ادامه میداد. [ 77 ] . با این
وصف چرا خلیفه دربارهي سخنی که صدقش آشکار بود، از فاطمه (ع) بینّه میخواست؟ آیا مدعائی که صدق آن مسلّم است
نیازي به شهود دارد؟ کسانی که به کار ابوبکر اعتراض کردهاند، گفتهاند: بینّه تنها براي این است که آن ظنی را که در ادعاي
مدعی وجود دارد، به جانب صدق و یقین برد، و بیشک براي حصول این مقصود، علم از بینّه قويتر و کافیتر است. بنابراین وقتی
با اقامهي بینه براي اثبات مدعا، به نفع کسی حکم صادر میشود، به طریق اولی در مورد شخصی که قاضی به صدق مدعاي او علم
دارد، صدور چنین حکمی واجب میگردد. اما به نظر من، در این دلیل ضعفی اساس وجود دارد، بدین معنی کما مابین بینه، و علم
حاکم نسبت به حقیقت امر، مقایسهاي صورت نگرفته، بلکه تنها به درجهي تأثیر هریک از آن دو در حاکم، توجه شده است. و با
توجه به قوّت یقین نسبت به ظن، علم را از بینه قويتر دانستهاند. در این جا لازمهي مقایسه این است که نزدیکترین آن دو- علم و
بینه- به حقیقت مطلوب، مبناي حکم داوري قرار گیرد. و در قیاسی بدین گونه، علم بر بینه برتري ندارد، زیرا حاکم مانند هر
شاهدي، گاهی خطا میکند و بنابراین از نظر شرع هر دو، به نحوي یکسان، در مظنّهي لغزش و اشتباه، قرار میگیرند. لیکن در این
مسألهي خاص، امري از نظر محققان پوشیده مانده است و آن این است که صدقی که خلیفه دربارهي زهرا (ع)، میشناسد، احتمال
هر نوع کذبی را در [ صفحه 185 ] سخن وي (ع)، غیرممکن میسازد. چون راهی که از آن به صدق زهرا (ع)، آگاهی یافته است
از راههائی نیست که مسلمان، بر آن غبار خطا و جهلی تصور کند. آري قرآن، کتاب الهی است که به عصمت زهرا (ع) را ممتاز و
مؤکد میدارد، میتوان گفت: وقتی بینه، که در معرض خطا واقع است، دلیل شرعی دانسته میشود، و بر پایهي سخن آن، حکم
لازم صادر میگردد، مسلماً علم مصون از خطا، یعنی علمی که با شهادت خداي متعال به عصمت و صداقت مدعی، حاصل شده
است، در حوزهي قضا از ارزش و اعتبار بیشتري برخوردار است. به عبارت دیگر، چنانچه قرآن کریم، در مورد مالکیت زهرا (ع)
نسبت به فدك، و صدق گفتار او (ع) در دعوي نحله، با نصی تصریح کرده باشد، چنان است که در این مسأله، براي هیچ مسلمانی
جائی براي تردید و براي هیچ محکمهاي از محاکم قضائی اسلام، محلی براي تشکیک نمیماند. اما مسلم است که نص کلام الهی
بر عصمت زهرا (ع) به منزلهي نص بر نحله است زیرا که مقام معصوم (ع)، اجل از آن است که تهمت دروغی بر آن راست آید،
بنابراین وقتی چیزي ادعا کند بیشک عین حق است. به طور خلاصه، در آنچه مربوط به موضوع سخن ما است، بین نص بر
عصمت، و نص بر نحله جز این تفاوتی نیست که مالکیت زهرا (ع) نسبت به فدك، همان معنی لفظی و روشن نص دوم- نص بر
نحله- و مفهوم غیرمستقیم نص اول- نص بر عصمت- است. 4- از طرفی میگوئیم: هیچ مسلمانی در صدق زهراي صدیقه (ع)،
تردیدي نکرده، و او را (ع) به افتراء نسبت به پدر بزرگوارش (ص) متهم نساخته است، تنها مایهي اختلاف، این است که آیا علم به
صحت ادعا میتواند براي صدور رأي، مدرك کافی شناخته شود، یا قاضی در حکم خود، باید به علم و آگاهی خویش بیتوجه
باشد؟ صرف نظر از آیهي شریفهي تطهیر، فرض میکنیم خلیفه، یکی از این مسلمانان امت است و در اینجا علم او به صدق زهرا
(ع)، از صفت خاصی که قبلًا به آن اشاره [ صفحه 186 ] کردیم، برخوردار نیست، بلکه مانند دیگر اعتقاداتی است که در راه و
اسباب حصول آن، خطر اشتباهات و خطاهایی وجود دارد، و از طرفی هم، چنان که پیش از این گذشت، نمیتواند بر بینه ترجیح
صفحه 76 از 86
یابد و در امر قضاوت، مقام حجت به خود بگیرد. لکین با وصف این، قاضی میتواند بر پایهي علم خود حکم کند، چنان که
میتواند باستناد شهادت بینّه رأي دهد چرا که خداوند در قرآن کریم، در بیان موضوع حکمیت، همین معنی را مورد تأیید قرار
میدهد و میفرماید: و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل، از آیه 85 النساء. و نیز در سورهي الاعراف: ممن خلقنا امه یهدون
بالحق و به یعدلون، آیهي 181 که در آن یعدلون به معنی یحکمون است.
مفهوم حق و عدل
دو نکتهي قابل توجه وجود دارد. اول: حق و عدل در « حق و عدل » در این جا براي توضیح مطلب، باید بگوئیم که در مفهوم
واقعیّت و نفس امر. دوم: حق و عدل بر حسب موازین قضایی. اما صدور حکم، به استناد شهادت بینّه بنا بر ملاحظات و موازین
قضایی موافق حق و عدل است. اگر چه این شهادت در اصل خطا باشد. لیکن اگر حکمی بر طبق شهادت فاسقی صادر شود، هر
چند او در قول خود صادق باشد، موافق عدالت و حق دانسته نمیشود. به توضیح معنی حق و عدل در دو آیهي کریمه باز
میگردیم، اگر مقصود حق و عدل در اینجا، ناظر بمعنی اول باشد، نشان میدهد که حکم براساس واقعیت صحیح است بدون آن
که نیازمند بینّه باشد. یعنی وقتی مالکیت شخصی نسبت به مال معینی، [ صفحه 187 ] براي قاضی محرز و مسلم گردد، و به ثبوت
رسد، میتواند به آن حکم کند، زیرا که در واقع، آن را حق مسلم و حقیقت عادله میداند. و رأي او، در چنین شرایطی، به مالکیت
آن شخص به منزلهي جامهي عمل پوشاندن به اعتقاد خویش، و بر وفق حق و عدلی است که خداوند تعالی به آن امر فرموده است.
اما وقتی حق و عدل را به معنی دوم- یعنی توافق با موازین قضایی- تفسیر کنیم، نمیتوان به آیات مذکور استدلال کرد، زیرا از آن
نمیتوان نتیجه گرفت چه نوع قضاوتی با حق منطبق و چه قضاوتی بر خلاف آن است. روشن است که مفهوم متبادر به ذهن، از دو
کلمهي حق و عدل، همان معنی اول است و نه معنی دوم. کلمهي حق در این مورد خاصتر است، زیرا که هر جا امري به آن
توصیف شود، منظور این است که از امر مسلم و ثابت شدهاي سخن گفته میشود. بنابراین وقتی حکمی را حق میگوئیم که با
حقیقت مسلم تطبیق کند، و شکل و بیان آیهي اول- و اذا حکمتم بین الناس... که دستور حکم به عدل، از آن فهمیده میشود-
همین معنی را میرساند. آن چه کاملًا واضح است این است که اجراي احکام اسلامی دربارهي قضا، نیازمند دستور قانونی نیست،
براي این که وضع احکام به عنوان قانون قضا، فی نفسه به معنی لزوم اجراي آن است. بدین معنی که امر به التزام قانون، جز براي
تکرار و تنبیه نیست، و حقیقت چیزي را در برندارد. اما امر به حکم کردن بر طبق حقایقی که واقعیت دارند، اعم از این که بینّهاي
در کار باشد یا نه، خود کنه و ذات حقیقی امر و بیان دیگري است بر این که ملاك قضا در اسلام، و محوري که قضاوت اسلامی،
فارغ از تقیّد به ظواهر و ادلّه خاص، باید بحول آن بگردد، واقعیت است. [ 78 ] . [ صفحه 188 ] به هر صورت آیات مذکور، علم
قاضی را در حوزهي قوانین قضائی اسلام، معتبر میشناسد. [ 79 ] . باید اضافه کرد که صدیق خود بارها، تنها به صرف ادعا، و
بیتوجه به بینّه بسنده کرده، و بر وفق آن رأي داده است. در صحیح بخاري [ 80 ] آمده است: هنگامی که رسول اکرم (ص)
درگذشت، اموالی به وسیلهي علاء بن حضرمی در اختیار ابوبکر قرار گرفت. او به مردم گفت: هر کس از پیامبر طلبی دارد یا به او
از جانب رسول خدا وعدهاي داده شده است، بگوید. جابر میگوید: من گفتم: پیامبر خدا (ص) وعده فرموده که به من چندین و
چندان مبلغ، عطا کند. وقتی خلیفه، حرفم را شنید سه بار پانصد (درهم یا دینار) شمرد و در دست من گذاشت. و نیز در طبقات
81 ] ، از ابیسعید خدري نقل شده است که گفت: روزي که مال بحرین را به حضور خلیفه آوردند، صداي منادي او را در مدینه ]
شنیدم که میگفت: به هر کسی که پیامبر (ص) وعدهي کمکی داده است بیاید و بگوید. افراد بسیاري آمدند، و خلیفه نیز بدانان
اموالی بخشید. از جمله ابوبشیر ما زنی بود که پیش خلیفه آمد، و گفت: رسول خدا به من فرمود که اي ابابشیر! روزي که مالی به
دست ما رسید بیا ابوبکر چون سخن او را شنید، به او دو یا سه مشت پول داد که وقتی شمردند هزار و چهار صد درهم بود. [ صفحه
صفحه 77 از 86
189 ] با توجه به آنچه گذشت، باید بپرسیم اگر صدیق دربارهي دین، یا وعده از هیچ یک از صحابهي رسول بینهاي نمیخواست،
چگونه بود که از زهرا (ع) براي نحله، طلب بینه کرد؟ آیا بر حسب نظام قضائی اسلام، این کار به زهرا (ع) اختصاص داشت، یا
اصولاً این اختصاص زائیده شرایط سیاسی خاص روز بود.؟ و براستی جاي تعجب است که میبینیم وقتی یکی از صحابه ادعا
میکند که پیامبر (ص)، مالی را به او وعده فرموده است، پذیرفته میشود، ولی در همان حال ادعاي جگر گوشهي رسول، به این
دلیل که بینهي او کامل نیست مردود شناخته میشود! اما وقتی علم به صدق مدّعی، مجوزي است که خواستهي او برآورده شود،
آن کس که جابر و ابابشیر را در ادعایشان، به کذبی متهم نمیکند، آیا نباید فاطمه (ع) فرزند پیامبر (ص) را هم از آن منزه شمارد؟
وقتی خلیفه با خواسته و ادعاي کسی که مدعی وعدهي پیامبر (ص) است، بیتوجه به قانون قضا، موافقت میکند، و به صرف
احتمال صدق، مالی را به او میبخشد، و او به عنوان زمامدار مسلمین، میتواند به هر کسی و به دلخواه، مبلغی عطا کند، چرا در
مسأله فدك، چنین روشی را بکار نمیبندد؟ همچنین صدیق وعدههاي رسول خدا (ص) را، بدون آن که بینهاي بر آن اقامه شود، به
انجام میرساند، ولی در باب مالی که آن حضرت خود بخشیده، و زهراي بزرگ، سیده نساء عالمین، مدعی آن است، اهمال
میکند! در همهي این موارد این سؤال براي ما بیجواب میماند که آیا دین و وعده، و نحله تفاوتی دارند؟ 5- و سرانجام بحث را
بر این اساس دنبال میکنیم که درست است قاضی، بر پایهي ادعایی که صدقش مسلم است، تا شهودي بر آن اقامه نشده باشد،
نمیتواند حکم کند، ولی صرف نظر از نتایجی که قبلًا به آن رسیدهایم، باید بپرسیم: اولًا: چه عاملی صدیق را بر آن داشت که در
[ باب نحله بودن فدك، از شهادت سرباز زند، در صورتی که از صدق ادعاي زهرا (ع) آگاه بود، و میدانیم که با [ صفحه 190
شهادت علی (ع) و او، بینّه تکمیل میشد و حق به اثابت میرسید، و بعلاوه این امر، که او خود را حاکم و قاضی میشناخت، از
اعتبار شهادت خلیفه نمیکاست، زیرا که شهادت قاضی معتبر، و از حدود همان دلیل و حجت قانونی است که بینّه را در مورد
خصومات، مرجع میشناسد؟ ثانیاً: با چه دلیل موجهی از اظهار حقیقت، که خود از آن آگاهی داشت، خودداري کرد؟ براي
توضیح این نکته لازم است که ما دو مطلب را که براي محققین درهم آمیخته شده است، از یکدیگر متمایز کنیم. اول: صدور حکم
به نفع مدعی، دونم: تنفیذ و اجراي آثار واقع. اگر امر اول را مشروط و محدود به بینّه بدانیم، امر دوم، به هر نحوي که باشد، امري
واجب است. زیرا که هیچ حکمی نیست که آن را محدود کند. یعنی وقتی شخصی دانست خانهاي که در دست اوست، از آن
دیگري است، و آن را به مالک اصلی باز گرداند، این کار حکم به مالکّیت او محسوب نمیشود، بلکه اجراي احکامی است که
نص قانون بر آن دلالت دارد. کما این که وقتی شخصی، در محضر قاضی، مدعی مالکیت خانهاي شود که در حیازت اوست، و یا
استصحاب بر مالکیت وي دلالت کند، بر قاضی و همهي مسلمین است که خانهي مذکور را، مانند دیگر مایملک آن شخص بدانند.
این امر بدین معنی نیست که گفته شود: قاضی به استناد اصل ید یا استصحاب، آن خانه را ملک مدعی شناخته، و مسلمانان خود را
به اتباع آن حکم مقید دانستهاند، بلکه اگر حاکمی نیز وجود نداشت، چنین حالی بر آنان لازم بود، و استصحاب و ید نیز از موازین
قضا محسوب نمیشود، و تنها اجرا و اعمال احکام حقیقی را ایجاب میکند. اما تفاوتی که در میان حکم قاضی، به مالکیت
شخصی نسبت به مالی یا فسق او و کارهایی از این قبیل که در محدودهي صلاحّیت قاضی است، و اجرا و جامهي عمل [ صفحه
191 ] پوشاندن به آثار این امور وجود دارد، این است که حکم خصومت را فصل و قطع میکند. منظور از این تفاوت این است که
وقتی قاضی حکمی صادر کند نقض آن بر همهي مسلمین حرام، و اتباع آن لازم میشود، بدون آن که جز آن حکم، مدرك
دیگري مورد نظر و توجه قرار گیرد. اما اجرا و تنفیذ آثار مالکّیت به وسیلهي قاضی، کاري بدون حکم است که معنی فوق بر آن
مترتب نیست، این جا بر هر مسلمانی، واجب نمیشود که از آن پیروي، و مانند قاضی اجرا کند، مگر زمانی که براي او نیز آن علم
حاصل شود. نتیجه این که اگر خلیفه به مالکیت زهرا، در مورد فدك آگاهی داشت، بر او واجب بود که بیرضایت وي (ع) در آن
تصرف نکند و از حیازتش خارج نسازد، چه حکم بر پایهي علم امري جایز باشد و چه نباشد. در صورتی که در مسألهي فدك،
صفحه 78 از 86
ادعاي زهرا (ع) منکر منازعی را، رویاروي خود نداشت که طلب یمین از او لازم آید، و پس از اداي قسم مال به او تعلق یابد، و
آنچه را زهرا (ع) مطالبه میکرد، یا از آن او بود یا مسلمین. البته اینجا ما ابوبکر را خلیفهي قانونی مسلمانان فرض میکنیم که در
این صورت، او ولی امت اسلامی، و مکلّف به حفظ حقوق و اموالشان است، و چنانچه زهرا (ع) در نظر خود صادق بود، و در مقابل
او خصم منازعی وجود نداشت، خلیفه نمیتوانست فدك را از او (ع) بازگیرد، زیرا که محدود کردن حکم به بینه، تنها حکم را منع
میکند و هرگز براي باز ستاندن ملک از صاحبش، مجوزي به دست نمیدهد. به هر صورت، عدم جواز حکم، بر پایهي علم هم،
[ مسألهاي نیست که از دشواري حساب بکاهد، و خلیفه را از امتحان پیروز درآورد. [ صفحه 192
و چند توضیح
( دربارهي ابلاغ سورهي توبه به مشرکان، مراجعه شود به کتب مختلف تفسیر و از جمله تفسیر المیزان مجمع البیان و غیره. (ص 22
دربارهي جنگ تبوك، و اقات علی (ع) در مدینه، به کتب تاریخ شیعه، ماخذ حدیث منزلت و به کتاب گرانقدر الغدیر مراجعه
شود. (ص 22 ) دربارهي افک، در متن کتاب به اسناد برادران اهل سنت، توجه بوده است. براي آگاهی از روایات مختلف و نظر
استاد علامهي طباطبائی، به تفسیر المیزان، سورهي مبارکهي نور (آیات 11 و 12 ) مراجعه شود. (ص 56 ) سخنان خلیفهي دوم در
هنگام وفات: لو کان ابوعبیده حیا، لاستخلفته و قلت لربی لوسالنی سمعت نبیک یقول ابوعبیده امین هذه الامه (شرح نهجالبلاغه، ج
163 ). (ص 73 ) جنگهاي ردّه: این ابتلاء اول ابوبکر را افتاد که اهل ردّه مسلمانان، و اهل شهادت بودند و در زکوه، - 1 ص 162
تنها خلاف کردند، که رکنی است از ارکان شریعت (لغت نامه به نقل از النقض ص 143 ). (ص 99 ) در ترجمه، اصل خطابه هاي
زهرا (ع) را نقل نکردهایم، مأخذ مؤلف شهید. شرح ابن ابیالحدید بوده است. براي یافتن اصل خطابهها، میتوان به کتابهائی مانند:
احتجاج طبرسی بحار جلد 43 ، بلاغات النساء و شرح ابن ابیالحدید و غیره مراجعه کرد. (ص 115 ) [ صفحه 193 ] آیات 3 و 4
سورهي الملک و نیز آیهي 42 از سورهي فصلت. (ص 121 ) عذر تکما ان الحمام... این ابیات از شعر مفصل ابن ابیالحدید، در
مدح امام علی علیهالسلاماست. (ص 123 ) ترجمهي آیات قرآن کریم از ترجمهي مرحوم الهی قمشهاي أخذ شده است. 1 نکوهش
( خلیفهي دوم از ماجراي سقیفه: (ص 134 ) قال: ان بیعه ابیبکر کانت فلته، و فی الله شرها، فمن عاد الی مثلها فاقتلوه... (ص 136
بر رسول خدا « وانذر عشیرتک الاقربین » (شرح نهجالبلاغه، ج 2- ص 123 ) حدیث وصایت یا دعوت: هنگامی که آیهي شریفهي
(ص) نازل شد، خویشان نزدیک خود را دعوت فرمود و آنها را، بسوي خداي یگانه فرا خواند، اولین کسی که از آن جمع، به یاري
ان هذا اخی و وصیی و خلیفتی فیکم، فاسمعوا له، » : و هواداري او (ص)، برخاست علی (ع) بود. آن گاه پیامبر با اشاره به علی فرمود
براي آگاهی به اقوال گوناگون در این باب و اشکال مختلف حدیث به متن عربی الغدیر، از ص 278 به بعد مراجعه «... و اطیعوا
شود. (ص 166 ) خوانندهي گرامی توجه دارد که معنی آیه که از ترجمهي مرحوم الهی قمشهاي گرفته شده است، و تا آن جا که
( مترجم نیست در فارسی جز به آن گونه نیافت، با آن چه مؤلف شهید آورده است تفاوتهایی دارد. (ص 169
پاورقی