گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هشتم
پیشگفتار







بود، ورنه، اینقدرم عقل و کفایت باشد، که نامت را، همچو منی، نباید « ضرورت » ، یا...! معذورم بدار! اگرت نامی به میان آمد، به
سرخ! که « گل » میگویند، آن یک « فاطمه » معانی شدهاند، همه، از « مَرکب » ها که « مُرکب » برد! فسوسا و صد دریغ [ صفحه 9] این
شمیمش آکنده داشت جان و جهان را، و عصر و مصر ما را، سلامش باد روزي که بیامد، و روزي که برفت! و نیز بر همگانی که ره
است، که همچنان میتابد بر دلبند فرزند ماهوار خویش، و براستی « مادر » پویند راهش را، و چه بسیارند! و از آن بسیار آن پر فروغ
را میگویمی. و میتواند چه « قرآن » ، یعنی کتابش، آري ،« خداي » برد! ماهوارهي « بالا » اي است، و بایدش « ماهواره » که جوادش
فرنگ را، اگرش دریابند! باري، این نوشتهام را هدیت میدارم به مادرش؛ سرکار، خانم فروغی، که « فرهنگ » ، ها که بدارد « تهاجم »
بس سرافراز است، آنهم به پاس تعلیم ادب و کرامت مر فرزند خویش را. و نیز اخلاص، صفا، و مردم اندیشی خویش، و از یاد
[ نبردنش بیبضاعت مردمان را! نصرت حق ناصرش! [ صفحه 11
گل!
،« حتی » آري، [ صفحه 12 ] در آینه ،« آینه » در ،« تو » و نه ،« من » دید، و در خشت خام! اي تو! تو که با منی! بی تعارفت گویم: نه
را میگویمی، آنسان که پدر « فاطمه » !؟ است « گل » نتوانستیم دید! اما او بدید! و چه خوب! خوبتر از این، آیا؟! آیا نه چونان
اگر نیست، پس چرا پرپر؟! و چه زود! !« راحت » میدیدش، همان پیرش، و پیامبرش؟! [ 1] . اگر نیست، پس چرا بشکست؟! و چه
را؟! و اگر نمینشست، این دل من، آن دل تو، که بس عفن بارند، [ صفحه 13 ] با « آتش » ، اگر نیست، پس چرا به دامان نشست
را، « بهاء » را، و « بقاء » عطرآگین توانند شد؟! جانان من! گل تا به آتش ننشیند، عطر نخواهد شدن، و تا نشود، آن ،« عطر » کدامین
را میگویم، جز یکی « عالم » ، فاطمه، نبود « عطر » چگونهاش ارزانی بدارند؟! فاش میگویم، و از گفته خود دلشادم، که: اگر نبود
و اگر، عطر فاطمه میبارید، بر سر و روي دلها، همه، همین تعفن باقی نیز، باقی نبود! و نیز گفتهات باشم: !« آدم » و نیز ،« گنداب »
ها چه به کار آید! ورنه، به چه کار آید؟! تذکاري چند: 1- آنچه میآید یک « عطر » شستشویی باید، [ صفحه 14 ] که در پیاش
و هم .« تمثیل » و آن دیگر ،« داستان » و نیز در دو قالب، یکی ،« اعتقاد » و آن دیگر ،« تاریخ » سخن است، اما با دو روي، یک رویهاش
و نیز ،« مانع » و یا ،« باید » که خود نیز جهانی است بی هیچ ،« خیال » و « فرض » -2 داستان است، و آن نیز فضال . [2] « ادبی » با صبغهاي
همین بود راز آنکه بتوانستمی حافظ را در همان عهد بیافرینم، و او نیز دوانش را، تا مکتبخانههاي آن روز را کتاب تعلیم باشد، [
صفحه 15 ] و مکتب نشینان را نیز درس آموز! و قهرمان نخست این داستان نیز در زمرهي آنان! 3- قهرمان دیگر این داستان با نام
آن حضرت که وي نیز به همین نام بوده « کنیز » کنیز والا دخت پیامبر مکرم- ص-، آري، هم نام با ،« کنیز » است، در نقش « اسماء »
صفحه 7 از 35
است. و در خاتمت نیز همت، و حمایات وافر عزیز مکرم جناب حجه الاسلام و المسلمین سید محمد جواد هاشمی را همچنان سپاس
[ صفحه 17 ] « محمدرضا رنجبر » . میگذارم
نروي از یادم
به » [ است! چرا؟! آه! دخترکم! [ صفحه 18 « کوتاه » هات، به آن است، و دوختهاي بر آن، چه « چشم » همانکه ،« دیوار » بابا! بابا! آن
ي، هست؟! نه...! نه...! نیست، دخترم! یعنی، نبود! نبود؟! بابا! « دیوار » ،« کوتاهتر » ، بابا! از این هم « فلک بر شده دیوار بدین کوتاهی
میگریی؟! از چه؟! گریه نکن بابا! دخترکم! پاك کن! چهره بابا به سر زلف ز اشک ورنه این سیل دمادم بکند بنیادم! بابا! چرا؟!
بابا! مرا « چند پوشیده بماند سخن پنهانی » !؟ چرا گریه؟! [ صفحه 19 ] دختر بابا! چه کنم! گر نکنم ناله و فریاد و فغان! آخر، چرا
است! خون؟! از چه بابا؟! آخ! ماجراي دل خون گشته نگویم با کس واي واي، بابا! اینجا کجاست؟! « خون » ، بازگوي! دخترم! دلم
هاش، میشنوي؟! و چه جانسوز « حرف » ! را؟! او هم رویش به دیوار است! او چرا دیگر؟! و چه میگرید « یکی » میبینی، آن
« سرسري از سر کوي تو نیارم برخاست » ! آي! دردانه! در گرانمایه « جان فداي تو که هم جانی، و هم جانانی » [ میگوید: [ صفحه 20
سرمکش! تا نکشد سر به فلک » ! اي تو! دلرفتهام! دلشدهام! مباد! تا نروي از یادم! تا ندهی بر بادم! تا نبري بنیادم! تا نکنی ناشادم
[ صفحه 21 ] !« فریادم
به رنگ سیاه!