گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
جلد هشتم
به رنگ سیاه!









این خانه کجاست؟! درب؟! [ « درب » ! است. بابا « خانه » است، آیا؟! آري، دخترم! دیوار « خانه » بابا! این دیوار، دیوار چیست؟! دیوار
میگویی؟! با توام، درب این خانه کجاست؟! اي دریغ! آنجاست، دخترم! آنجاست! « چه » صفحه 22 ] بسوزم! بسوزم! بابا! با خود
بابا! چرا به رنگ !« همان » ، است؟! آري « سیاه » دیدي؟! نه! نمیبینم! آنجاست دخترم، کنار...! دیدم بابا! دسدم! همان که به رنگ
« زیبا » زیباي صورت تو، به چه رنگ است؟ دخترم! سیاه است، بابا! و « خال » ! دخترم! رنگ سیاه، رنگ... رنگ بدي نیست !؟« سیاه »
بالاتر از این، !« سیاه » هم به همین رنگ است، یعنی، رنگ « ماه » است! [ صفحه 23 ] مگر نه؟! آري، هست! تاره، قسمتهایی از
نیز به رنگ سیاه است! پس، رنگ سیاه، « قرآن » هاي خوش، و زیباي « خط » ، هم به رنگ سیاه هست! و از این هم بالاتر « کعبه »
رنگ خوبی است، دخترم! بابا! بیا، با هم برویم! به کجا؟ دخترم! به کنارش! کنار همان زیبا! آن درب سیاه! نه...! دخترم! تاب ندارم!
تاب نداري؟! تاب نداري، یعنی چه؟! یعنی! یعنی! چه میدانم! رهایم کن دخترم! [ صفحه 24 ] من خستهام! حالم نیست! و نه، توانم!
[ بابا! من بروم؟! بروم؟! میروم؟! رفتم، بابا! [ صفحه 25
سوخته!
است! چرا؟ چرا؟! چرا؟ بابا! دخترم! [ صفحه 26 ] آرام باش! آرام! مگر نه آن درب « سوخته » ! نیست! بابا « سیاه » بابا! بابا! آن درب که
ها، همه را، میسوزاند، تا « چوب » ، است، دخترم! مگر نه مادرت « سوختن » بود؟! آري، بود! از چوب بود! و چوب براي « چوب » از
مان را نبرند، دخترك عفیف من! دستهاي کوچک، و نحیف تو، با همین، با « امان » يها بروند، تا « سرد » شود، و « گرم » خانهمان
و بس، ناجوانمردانه! ،« سرد » خانهاي بود، همه « دنیا » همین سوختنهاست، که گرم گرم میشود، و از سردي، و سرما، حفظ...! و این
ها را میسوزاند، اما، آن سوختهي سوخته که هیزم « هیزم » این بود که خدا خواست...! بابا! چه میگویی؟! مگر ندیدهاي که مادرم
« خانه » است، درب! درب خانه است، [ صفحه 27 ] درب خانه را که نمیسوزانند! و هیزمها را هم، مادرم در « درب » ، نیست
پیدا « میخ » ، است! تازه! تازه! در هیزمهایی که مادرم میسوزاند « کوچه » ! است بابا « کوچه » ، میسوزاند! اما، اینجا که خانه نیست
صفحه 8 از 35
هاي همان درب! آخ! بابا! باز هم که میگریی! تو را چه میشود؟! « سوخته » در میان !« بزرگ » نمیشود! و من خودم دیدم میخی
خدایا! چه روز است امروز! بابا! اگر از حرفهایم رنجه میشوي، دیگر نمیگویم! اما تو هم گریه مکن! راستی، بابا! کنارهي همان
درب دیدم که چیزي نوشته بود! خودم دیدم! نوشته بود؟! چیزي؟! [ صفحه 28 ] کجایش؟! بیا تا نشانت دهم، با من بیا! بیا!
آنجاست! دیدي؟! دیدي بابا؟! براي من هم بخوان! میخوانی؟! چی نوشته است؟! چی؟! بابا! بابا! مگر چی نوشته است؟! آه!
صورتت را نزن! نزن بابا! نوشتهاش چیست مگر؟!! چیست؟! دخترم! نوشته است: بر حاشیه برگ شقایق بنویسید گل تاب فشار در و
[ دیوار ندارد [ صفحه 29 ] گل؟! درب؟! دیوار؟! یعنی چه؟ بابا! دخترم! رهایم کن! رهایم کن! رهایم کن! [ صفحه 31
فاطمه؟!
او کیست؟ بابا! دخترم! او، هموست، [ صفحه 32 ] که از !؟« او » ! بایدت شنید « او » بابا! فاطمه کیست؟! دخترم! او را نه از من، که از
اوست، و با او، همه چیز، همه کس، همه جا، همه حال! و هر جامد، و جنبنده، دلش، به دنبالش! و جویاي کویش، و پویاي راهش،
از فاطمه میگوید؟! آري، دخترم! او، !« او » ! ي را میگویی؟! آري، دخترم! خداي را میگویم « خدا » و گویایش، ثناء را! بابا! نکند
بود، [ صفحه 33 ] نه « شبی » میگوید این را: آن زمانی که زمان یاد ندارد، چه زمان، در مکانی که مکان یاد ندارد، چه مکان، نه
بود اولین واژه « خاتمه » دل من در پی یک واژه بی « جنان » نه « دوزخ » و نه « جبریل » بود نه « پري » نه « جهان » نه « چرخی » و نه « روزي »
را جبرئیل و فلک و آدم و هم حوا را ز ازل، تا به ابد، هر چه و هر کس « دنیا » او ساختهام « گِلِ » بود ز طفیل « فاطمه » که آمد به نظر
] . [ من هستند در میان همه آثار که از من برجاست همهي دار و ندارم، گل روي زهراست! [ 3 « فاطمه » هستند، همه مدیون رخ
،« تو » چونان ،« وادي » در این ،« همه » و ،« من » صفحه 34 ] بابا! آنچه گفتی، همه زیبا، همه نغز، اما، من، نتوانم فهمید! دخترم! نه تو، که
[ رهیم! [ صفحه 35 « طفلان »
تیره و تار
را، از که، و از کجا شنیدي؟! تو را که تا کنون، از این نام، نشانیت نبود، و نه آشنائیت! و من، نیز شنیدم بابا! « فاطمه » ! راستی، دخترم
از آن عفیف مادر رئوف، [ صفحه 36 ] همانکه تکیهاش به دیوار است، و در برابر سوختههاي درب، زانوهاش در بغل، و نشسته، و
« ماه » بابا! همینکه دیدم، صورتش را، و چادرش، یادم آمد « سپید » میگرید! و چادرش نیز سیاه! آري، دخترم! آري، اما، رویش چه
ست! شود آیا، مرا نیز، روزي، چادري باشد، بر سر؟! دخترم! چه میگویی؟! کجاي « زیبا » وه! که چه ،« شب » را، در آسمان سیاه
هایت را، که به « چشم » را، دیدهاي؟! [ صفحه 37 ] فداي چشمانت دخترم! لیاقتم نیست، ورنه میبوسیدم « کس » کاري؟! میدانی، چه
ش بود، کنیز همان، همان که « کنیز » !« آسمان » است، دخترم! و از « اسماء » ، انداخت! بابا! مگر او کیست؟! از کجاست؟! او « دامش »
هاي آسمان، « ملک » را میگویی؟! آري، دخترم! و چه راحت نامش را میبري! میدانی که « فاطمه » ! تو میخواهیش فهمید! بابا
را! بابا! نگاهش کن! [ « نامش » داشت، تا اجازت یابند، بردن « عبادت » هاي نزدیک خداي، سالهاي سال بایدشان « فرشته » همان
صفحه 38 ] میبینی! هنوز هم میگرید! میبینم! آري، و چرا نگرید، دخترم! آه! اي اسماء! اي تکیده درخت! پرستوي حیران!
سرگردان گردون! قامتت خمیده میبینم! و چرا؟ نبینم! بمیرم! بمیرم! که اندوهت کم نشود، و نه کهنه! و هر روزیش فزونی! راستی
میطلبد! و داستان تو، داستانی است که بیپایان است! بابا! میدانی چه میگفت! چه میگفت دخترم! میگفت: [ « طاقت » که
صفحه 39 ] با فاطمه! بی همگان بسر شود، بی تو بسر نمیشود! داغ تو دارد این دلم، جاي دگر نمیشود! بانوي من! دیگر از همه
چیز، نیک به تنگ آمدهام، پیش چشمم دگر این ملک جهان افق تیره و تاري دارد! [ 4] . و من دردکش سوخته جان را، دیگر به چه
کارم آید، این عمر طاقتم سوز! دریغا و درد! که همه جاي مرا سنگلاخ است، و کویري خاموش! و نه اَبرِ مُرادي، تا شوم منتظر
صفحه 9 از 35
بارانی! [ 5] . خستهام کردند، چشمهایم، چکنم بهانهات میگیرند، و حق هم دارند، که عادتشان بود، [ صفحه 40 ] دیدن، تو را! و
دیگر هیچ چیز نمیخواهند که ببینند! و من، همچو کوري، که بجوید راهی، دست بر سینه دیوار کشم! و چه خونها که از دیدهام
میبارد، و اگر میبارد، جام صبري است که لبریز شده است! [ 6] . واي، نفرینش! که تو را، اي سحرم را شمع، در رهگذر بادت
داشت! و مرا در سایهاي سنگین، از ظلمت و بی نوري، تنها گذارد! تنهاي تنهایم بانوي من! و دیگر نه آنم که: حدیثم نکته هر
محفلی بود! و هیچکس نیست، تا بداند، غم دلتنگی و تنهایی من! آه! چه تلخ است! [ صفحه 41 ] سرگذشت دربدريهاي من!
مرا رحمت آور! که امید « تصدق » بانوي من! پاك دارم از دست میشوم! جان به هواي کوي تو خدمت تن نمیکند! عزیزا! به
ساحلم نیست، و دامنگیرم چه روزهایی تلخ، و سیاه را! اي داد! یاد باد آنکه سر کوي توام منزل بود! بابا! بروم، پایش را بوسه دهم؟!
[ وضوئیت هست؟ دخترم! میگیرم! پس چشمانش را نیز ببوس! میبوسم! [ صفحه 43
کنیز کنز
خانم! به مزاحمت نیستم؟! نه! دخترك ناز من، اي به فدایت، کاریت هست؟! شما اینجائید؟! بودم، دخترم! اما دیگر... دیگر نیستم!
یعنی، نیستند تا باشم! [ صفحه 44 ] آه! کجایید اي در زندان شکسته پرندهتر ز مرغان هوایی نیست میشدم، اي کاش! یادش بخیر!
مرا روزگاري زمان رام بود زمانم شد و روزگارم گذشت رزهایی بود، دخترم! نه آسمان غم داشت، و نه بیقرار بود، دل من! من
ي جز نقش او هر « او » خلوتیمان بود، با ،« کوي » بودم، و او، او بود، و خداي، و همه، با شویش، با بچههاش! خلوت، نبود این
چهمان از دل دور جز نام او هر چهمان بود فراموش این کوچهي کوچک، نبود مشئوم، مغموم نبود، گرفته نبود، آسمان عبوس نبود،
ها که از راه « شب » ، چهره درهم نداشت، [ صفحه 45 ] کرانههاش اینقدر گردآلود نبود، این سیهفام ابرهاي تاریک نبودند
میرسیدند، چه سبک پا بودند، و لطیف! و این خانه، در قلب سکوت آن همه شبها، چه رازها که در دل داشت! آه! آنچه دیدم بر
قرار خود نماند! دخترم! آبادي اینجا به باد رفت! وگرنه، آن دیوارها که خراب نبود، و نه آن خانه، خرابه! و نه آن درخت،
بود! و من نیز پیشکار کشتی « کشتی » ، بود! و آن، خانه نبود « دریا » ، اینجا، کوچه نبود !« خشک » شاخههاش بر روي آن دیوار، اینگونه
بودید، آري، دخترم! [ « کنیز » ، نشستگان! باشد که باز بینم دیدار آشنا را! خانم! منظورم نه این بود! ورنه میدانم، که شما رزوي
صفحه 46 ] کنیز بودم، کنیز کنز خداي، دخت مکرم اسلام، واحسرتا! خانم! منظور این بود مرا، که لحظههایی چند، هستید؟! هستید
تا بازگردم؟ و چه زود میآیم! هستیم! دور هم بیایی اگر، هستم! کجا بروم؟! جایی ندارم! پیش پایت بود که با خود میگفتم:
گریزي نیست از کوي تو ایدوست چسان برگردم از کوي تو ایدوست دخترم! من، هستم! به انتظار، تا تو بیایی، خدایت، به همراه! [
[ صفحه 47
اشک
« عرق » ، هات را ببین! که بر صورتند، و دستها! خانم! اینها « عرق » ، دخترم! چرا با این شتاب! گفتهات بودم، که میمانم، و به انتظار
نباشند، که رطوبتند! [ صفحه 48 ] رطوبت؟! آري، رطوبت، رطوبت آب، آب وضوء! دخترم! غروب است، و تا به مغرب هنوزت
وقت باقی است، تو را چه تعجیل!! خانم! وضویم، نه از براي نماز است! بر آن بودم تا پایتان را بوسه دهم، پیش خود گفتمی: بی
گفتند! آفرینت « مرحبا » وضوء نباید بود! که این پاها بر خاك خانه فاطمه- س- بنشستهاند! دخترم! شنیدم، که عرشیان، کنون، تو را
[ باد! خانم! حرفهاي پدرم را، همیشه آوازهي گوش دارم! از آن روزي که حرفهاش همه حرفهاي خوب خداست! [ صفحه 49
او مرا آموخت، و من نیز، آموختهام! که چشمانم به چشمان آنکه با او به سخن باشم، دوخته مدارم! و من نیز همین موعظت را چون
،« چشمان » دیگرها، به کارش بستهام، و خواهمش بست! اما، امروزش بکار نمیبندم! و بر میدوزم بر چشمان شما، و چرا نه! که این
صفحه 10 از 35
را میبردمی، آه! چه حسرتبار است، و « نامش » فاطمه- س- را دیده است! اي واي! خانم! گذشت با شماست، میدانم، نبایست
آید برون! « آب » میبرند، از دیده « نامش » آید برون، تا که « گلاب » و « عطر » ،« گل » پراندوه، اشکهاتان! دخترم! آنچنان کز برگ
نریزد ،« دل » بی حساب، آید برون؟ تا نسوزد « آب » ،« رشته » کی بدون ،« چاه » صفحه 50 ] کز قعر ] ،« ما » الفت بود، در بین « رشته »
برگ بی ،« ارزشی » او، دل را نباشد « مهر » کباب، آید برون! گر نباشد « خوناب » باید، که « آتشی » ، ها « دیده » از ،« خون » و « اشک »
است از آب! « زنده » آید برون! [ 7] . گذشته از این دخترم! تو را به گوش نامده است که: همه چیز « گلاب » شود گل، چون « حاصل »
دل، بی !« اشک » زنده نتواند بودن، و آبش، همین « آب » باشد، که آن نیز بی « دل » ها « چیز » آري شنیدهام! دخترم! یکی از آن
اي را، اگرش آب ندهند، میخشکد، و خواهد مرد! و دیگرش نه « بوته » [ صفحه 51 ] !« آب » خواهد مرد، آنسان که تن، بی « اشک »
خواهد بودن! آري دخترم! مایهي « هیزم » سایهاي، و نه ثمري، و نه سبزي، و نه طراوتیش، بایدش برید! و به آتشش باید برد! که
کنده خواهد شدن، این دل چسبیده، چسبیده به این عفن بار « راحت » و دیگر آنکه با آمدنش، چه !« اشک » است، این « حیات »
هاشان در زمین آویخته است، و جداییشان کم امکان، نخست آبشان « ریشه » ها را، که سخت « بوته » منجلاب دنیاوي! ندیدهاي
[ جدا خواهند شدن! [ صفحه 53 « راحت » میدهند، و آنگاه، چه
کناره مگیر!
خداوند بود! « معجزه » را میشناسی؟! آري، میشناسم! از او چه میدانی؟! مادرم میگفت: او « عیسی » ! خانم! فاطمه کیست؟! دخترم
کور را بینا، و کر را شنوا میکرد! [ صفحه 54 ] مرده را زنده، و از گل، مرغها میساخت، و آنگاه بر آنها میدمید، و آنها نیز جان
میگرفتند، و پرواز! این را هم میدانی که او فرزند که بود؟! نه! نمیدانم! او فرزند مریم بود، همان که سورهاي از قرآن به نامش
بود، به ناگاه، کمی آنسوي تر، چشمانش بدید، « حمام » آمده است؟! آري، دخترم! سورهاي از قرآن با نام اوست، همو، روزي به
از ترنج نشناختی، و دستان « دست » ، مصري « زنان » میدید، به سان « یوسف » زیبارویی را، و چه جانفزا چهرهاش! راستی، اگرش
خویش را میبریدي! آري، با دیدنش بر اندام مریم چه لرزهها آمد! [ صفحه 55 ] و چه نگران! در همان حیرت و بهت با خودش
میگفت: بهتر آنست که خداي را به پناه آیم! که جهان ملکی ناپایدار است، و مردمان با حرم، او را حصاري حصین دانند، و از
اوي بهتر، سراغیشان نیست! و آن زیبا جوان تا بدید که مریم چونان ماهی بر خاك فتاده به اضطراب است، گفتش: از من به
حضرت اویم! جبرائیل باشم من! انما انا رسول ربک! یا مریم! از سرافرازان عزت، و چنین محرمانی خوب، « امین » ، مباش! من « واهمه »
میدیدش، آنگاه که از « حمام » کناره مگیر! آري، دخترم! همین جبرائیل که مریم را بی آنکه او بخواهد، و بی اذنش، حتی، در
اش حتی، سر زده وارد نمیشد، درب را میزدي، و اذن را میخواستی، [ صفحه 56 ] و « خانه » سوي خداي، با فاطمه کاریش بود، به
آنگاه وارد میآمدي! حافظ را به خیر باد یاد! گویی که یکی از همان شبها را میگوید: دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند!
خانم! در میخانه که باز است چرا حافظ گفت دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند این درب که بسته نیست! دخترم! در میخانه
[ نبد بسته ولی حرمت می واجب آورد ملائک در میخانه زدند [ صفحه 57
نشاط خاك!
نبود! [ « علی » ، نبود « پیامبر » ، اگر نبود چه میشد! [ 8] . تازه! اگر فاطمه نبود، نیز « زیبایی » ! خانم! فاطمه اگر نبود چه میشد؟! دخترم
صفحه 58 ] که خداي فرمود: یا احمد! لو لاك لما خلقت الافلاك و لو لا علی لما خلقتک، و لو لا فاطمه لما خلقتکما! [ 9] . خانم!
چه خاك، بر « خاك » نبود، چه میشد؟! و این « ماه » نبود، اگر « خورشید » نبود، چه میشد؟! دخترم! اگر « علی » نبود، اگر « پیامبر » اگر
« خورشید » است، اگر « حیات » دخترم! این خاك، سرزمین !؟« نشاطی » و ،« طراوت » ي؟! و « نور » بودش؟! و « حیاتی » سر مینمود؟! آیا
صفحه 11 از 35
اگر ،« نشاط » باشد، و « حیات » نتواند بود، [ صفحه 59 ] و به « خاك » هاي خاكنشینان نیز، کم از « دل » و !« ماه » ي باشدش، و
و ،« خورشیدم » نیز! و رسول خداي که درود خداي بر وي باد! میگفت: الشمس انا و القمر علی، من ،« ماه » باشد، و « خورشیدیش »
و چه !« ماهش » ش نتابد، و نه « خورشید » بر آن نتابد، چونان خاکی است که « علی » ، بر آن نتابد « پیامبر » ماه! دخترم! دلی که « علی »
آیا؟! و چه وهمناك! و چه هراسآور! و چونان لیل مظلم، ،« ظلمت » است، آیا؟! نه سرایی است پر « بیغوله » دل باشد آن دل؟! نه یک
همهلاش وحشت، اضطراب، دلواپسی! زمستان در زمستان! [ صفحه 60 ] ظلمت در ظلمت! بی هیچ خبر، از رشدي و رویشی! و در
« علی » ، میخواهد « پیامبر » ، تاریک، و خاکروبه دانی سرد، و زشت! نه! نمیشود دخترم! دل « دالانی » ، متروك « قبرستانی » ، یک کلام
[ میخواهد، آنچنانکه: آسمان، خورشید، و اندام، روح، و چشم، نگاه، و آتش، گرما، و چراغ، نور، و دریا، آب. [ صفحه 61
خاموش!
خانم! رود به خواب، دو چشم از خیال او؟ هیهات! بود صبور، دل اندر فراق او؟ حاشاك! بایدش، به نظاره بنشینم، جمال جمیلش
را، چه کنم؟ [ صفحه 62 ] گر رود از پی خوبان دل من معذور است درد دارد، چه کند، کز پی درمان نرود زودا مرا بازگوي که:
را میگویم. دخترم! عود افروختهیی بود که آرام بسوخت! یعنی چه؟! یعنی: همه از سوي خداي « فاطمه » !؟ کجاست، بارگاهش ،« او »
آمدهایم، [ 10 ] . باز هم، رهسپر کوي خداییم همه! [ 11 ] . خانم! هیچ فهم نتوانم نمودن! کاش میفهمیدمی که چه خواهید گفتن!
دخترم! او را نمیگویی مگر؟ همو که، شامش بدي دلگیر، [ صفحه 63 ] همه صبحش بدي دلتنگ! [ 12 ] . پشت سر را میدید،
دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی! [ 13 ] . پیش رو میدید، کوه تا کوه، پریشانی و بی سامانی! سینهاش سنگین بود، قوت آه
یعنی که رخت بربست! !« خاموش » ، نداشت، جز غم و رنج توانکاه نداشت، [ 14 ] . نه، همان فاطمه را میگویی؟! دخترم! او رفت
زندگانی را در نوشت! جامه تن را بگذاشت! و جاده آخرت را پیمود! و در زاویه لحد آرمید! و از قید آب و گل بیاسود! [ صفحه
64 ] خانم! ضریحش کجاست؟! مزارش کجاست؟! دخترم! پوشیده است! ناپیداست! پنهان است! پنهان؟! چرا؟! از چه روي؟! دخترم!
!« هستی » و نه ،« علی » پیامبر! نبود، و نه » ،« او » ، مگر نه آنست که، گنجها، همه ناپیدایند! از این هم که بگذریم، گفتمت: اگر نبود
اند؟ و بایدشان بود نیز. دخترم! از یک بوته گل، چه توانی « پنهان » را مانندست، و ریشهها مگر نه آنست که همه « ریشه » یعنی که او
هاش را! و دیگر چه؟! و دیگر؟! هیچ! هیچ؟! آري، « گل » ، ها را « برگ » ، را « ساقهها » ، دید؟! چه توانم دید؟! [ صفحه 65 ] معلوم باشد
ها را خبري میبود، و « ساقه » دخترم! اگر نمیبود، نه ،« ریشه » است. و همان « ریشه » !؟ یکی چیز دیگر نیز باشد، اما نتوانم دید! و آن
[ ها! که اینان همه هر چه دارند، از آن دارند، از همان ناپیدا، همان ریشه! [ صفحه 67 « گل » ها را، و نه « برگ » نه
دیر آشنا
لیک زمان روشناییشان کم، و پارهايشان ،« روشنی » ها به فانوسها میمانند! و فانوسها، همه از براي « آدم » : خانم! پدرم میگفت
بسیار، یعنی که یکسان نباشد زمان ضیاءشان، و هر کدامشان به میزانی معلوم باشد، روشناییشان، جز آنکه پیش آمدي پیش آید، [
صفحه 68 ] و رویدادي روي دهد، و رخدادي، رخ! که در آن صورت پیشتر از موعد موعود، و زمان محتوم، تاریک خواهند شدن،
گرفت، آیا در همان زمان که « خاموشی » و خاموش! حالیا، مرا مسئلت این است که: آن اختر بخت، آن فانوس آسمانی، چگونهاش
میباید؟ و به گونهاي طبیعی؟ یا که حادثهاي رخ داد، و در آن رخداد حادث، جان را، جانانه، به جانان بخشید؟ دخترم! تلخ انجام و
تلخ آغازیست، چیست دنیا؟ چیست این دیر آشناي زود سیر؟ سرد مهري، زشترویی، از وفا بیگانهاي [ 15 ] . [ صفحه 69 ] آه، خانم!
ها را، یعنی که، « اشک » ، ها را میمانند، و شمعها تا میبارند « شمع » ، ها « چشم » : میگریید؟! چرا؟! یادم نمیرود که پدرم میگفت
را، چه روشنند! و « اشک » هایی که میبارند « چشم » روشنند، و تا روشن، در پناه پرتوشان، میتوانی که ببینی، آنچه را که باید! و نیز
صفحه 12 از 35
من از چشمان روشن شما که اینگونه میبارند میبینم، و چه خوب! که این حادثه نه آنسان است که، به تصویر آید! هزار اندوه!
هزار افسوس! نمیدانم ماجرا چون است؟! و چگونه؟! خانم! [ صفحه 70 ] اي قامت خمیدهي درهم شکستهات، گویاي داستان ملال
گذشتهها! بعد از خداي، خداي دل و جان من تویی مرا بازگوي ماجرایش را، که میبینم، و میدانم که دور از او، هر چه هست،
نیست! دخترم! چه میشنوي؟! خانم! چیزي نیست، قرآن پیش از اذان است! آهنگ کلام خداست که « نور » ، است « سیاهی »
میگوید: و سیعلم الذین ظلموا اي منقلب ینقلبون آري، دخترم! کنون به نماز باید رفت، و اگر به فردایی رسیدیم، همین گاه، همین
[ جا، بازت خواهم گفت، تا خدا چه خواهد! [ صفحه 71
فانوس بدست
خانم! در مشت من چیست؟! اگر گفتید! نمیدانم! نمیدانم، دخترم! بگویید! چه بگویم، دخترم! یک چیزي بگویید! چیزي بگویم!
هاتان « مشت » باشد، میگویم: [ صفحه 72 ] دخترم! یکی از امامان کریم، در یکی از روزهاي خوب خدا، ما را میگفت: اگر، در
باشد، مثلا گردویی، و دیگرها، همه گویند شما را، که آن سنگریزه است، بر حال شما تفاوتیش باشد، آیا؟ آیا همان خواهد شدن
که میگویند؟ همه گفتیم: نه چنین نخواهد شدن! و گفت نیز: اگر به عکس باشد چه؟! مثلا سنگریزهاي باشد اما بگویند گردو
شما همان است که هست، و با « حقیقت » : است؟! گفتیمش: سخن همان است! یعنی که تفاوتی، هیچ، حاصل نیاید! و آنگاه بگفت
باشید اگر، « بد » نخواهید شدن، گو همه، شما را بد بدانند، و « بد » ، باشید شما اگر « خوب » ! گفت مردمان تغییري هیچ، رخ ننماید
مردمان! « دهان » هاتان باشد، [ صفحه 73 ] نه به « مشت » نخواهید شدن، گو همگان شما را خوب بدانند! همیشه نگاهاتان به « خوب »
چه زیبا نکتهاي بود، و بکارش خواهم گرفت، اما خانم! مرا منظور، دیگر چیز بود، و آن اینکه شما بگوئید در مشت من چیست؟! در
مشت تو؟ دخترم! آري، در مشت من! در مشت تو الله است، دخترم! الله؟! چگونه؟! اگر کف دست راست خویش را بصورتی باز،
خواهد بود، و انگشتهاي دوم و سوم، لامهاي اول و دوم، و انگشتهاي چهارم « الف » ، بسوي زمین، نگاه داري، انگشت نخشت تو
خواهند شدن! آري، دخترم! الف با لام، روییده در دست به هایی، وصل شد، سبابه « هاء » ، و پنجم اگر بالايشان با هم به اتصال آید
با شست براي پشت در پشت تو کافیست همین الله، [ صفحه 74 ] کافیست! خانم! و این همه نکتهاي بود، چه بالا و بلند! گویی که
خداي به همین دستهامان اشارت رفته است، و آنگاه خودهامان را، و سپس بگفته است ما را: افی الله شک؟! اما خانم! گویی که
چه چیزیش قرار دادهام؟! دخترم! همان ،« مشت » منظورم را نتوانستم خوبش بیان بدارم! ببینید میخواستم گفته باشم، که من در این
بار نخست دانستم، اما تو مرا گفتی که چیزي بگویم! خانم! خودم بگویم؟ بگو دخترم! شما چشمانتان را ببندید! و تا نگفتم بازش
نکنید! باشد دخترم! میبندم! بستم! حال باز کنید! دخترم! [ صفحه 75 ] اینها چیست؟! کجا بودهاند؟! در دست تو چه میکنند؟! چه
هاي زیبایی! خانم! به اینجا که میآمدم، دیدم آن پست عشرت بار را، که پلههاي پلیدي همهاش را بالا رفته است، آمد، و چه « پر »
خشونت بار، آن درخت سبز و نحیف را بکوبید، با لگدهایش! چرا؟ دخترم! چون بالاي شاخهاي از همان درخت، لانهاي بود، و در
آن کبوتري، با کبوتر بچهاي، خراب شد آن لانه، افتاد کبوتر بچه، و ندانستمی که بیفتاد و مرد، و یا بمرد و بیفتاد! و آن کبوتر
بزرگ، گویی که بالش شکسته بود، و چه غریبانه کبوتر بچهاش را نظر میداشت، [ صفحه 76 ] و بالایش، بال میزد، و چه
حزنانگیز نالههاش! و گویی به حسرت پرهاش را میکند، و فرومیریخت، و من یکی دو تاش را با خود برداشتمی! آه! دخترم! چه
[ حالی دارد آن مرغی، که از جفت، بجا، در لانه، مشتی پر ببیند؟! و ز آن جانسوزتر، احوال مرغی، که جاي لانه، خاکستر ببیند! [ 16
[ . دخترم! این زمین بزرگ خداي، بزرگ درختی را بماند، و بلند شاخهاش، همین شهر مدینه! و این خانه! همان لانه، [ صفحه 77
روزي که چونانش دیگر مباد! روز ویرانگر سخت، روز طوفانی تلخ، در همین لانه، کبوتر بچهاي بود، با مادرش، بازتر گویم ترا،
17 ] . بیامد و چنان ] « سرقت نام انسان » مردي بود، و بوزینهاي با گناهی درشت « تهمت » فاطمه بود، با محسنش، که مخنثی شریر، که
صفحه 13 از 35
درب آن خانه را کوبید، که مادر شکست، پهلویش، و نیز فرزندش به شهادت! و آن شکست و شهادت بود که به پایانش داد، عمر
را! آه! دخترم! سوزم و سازم و ناید ز درون، فریادم کاش من زودتر از فاطمه جان میدادم [ صفحه 78 ] کاش روزیکه زدي ناله
کنار دیوار چون در سوخته میسوخت همه بنیادم تا قیامت نه پس از واقعه محشر هم ناله یا ابتایش نرود از یادم کس نداند در خانه
به تو و من چه گذشت تو نفس میزدي و من ز نفس افتادم خانم! چه میگوئید؟! چرا؟! آخر چرا؟! دخترم! فردایت خواهم گفت. [
[ صفحه 79
چونان الف
دخترم! چرا این همه دیر؟! خانم! امروز مکتب بود، از مکتبخانه میآیم، و تا اینجا کمی فاصله بود، دخترم! امروزت چه آموختند؟!
دو تا بیت را، [ صفحه 80 ] از ابیات ملول، ملول نفس فرشتگان، حافظ را، [ 18 ] . از بر توانیش خواند؟! آري، میتوانم! بخوان؛
دخترم! نیست... نیست... نیست بر لوح دلم جز الف جز الف... قامت یار... چکنم حرف دگر... یاد نداد.... استادم تا شدم حلقه
بگوش... حلقه بگوش... در... در.... میخانه عشق هر دم آمد غمی از نو... [ صفحه 81 ] به... مبارك بادم! آري، دخترم! آمد، به
ها را میگویم، جز آخرینش، که تنها بر سینه علی بنشست، و آن، غم رفتن، و خاموشیاش، آنهم از آن روي « غم » ، مبارك بادش
که نبود، بر لوح دلش، جز الف قامت یار، همان یارش، آري، علی! خانم! خدا را! خدا را! بیپردهام گوي! و بازتر! دخترم! همهشان،
اش « آراسته » شان بود، که خداي « یکی » و تنها ،« انحراف » بودند، و گرفتار آفت « اعوجاج » را میگویم، در « مردمان » [ [ صفحه 82
تو ،« مکتب » ها، که در روز نخست، در خانه « حرف » چونان همان !« علی » و آن نبود، جز ،« کژي » و هر ،« کجی » دید، و پیراستهاش از
شان، « یکی » جز ،« کژ » اند، و « کج » را میگوئید؟ خانم! آري، دخترم! همان الفباء را میگویم که همهشان « الفباء » ! را آموختند
« انحراف » و هیچش ،« راستی » است، و همهاش « راست » صفحه 83 ] که ] .« الف » ! را میگوئید؟! آري، دخترم « الف » !؟ اگرش گفتی
شد، « یار » ، را میمانست، به حکم خداي « الف » ، ع-، که به سان رعنا قامتش -« علی » یا به دیگر تعبیر، همین ،« الف » نه! همین
به کنار آمدند، همدیگر را، گویی که شدند، « الف » را! و این دو « الف » ش بود، یعنی به مانند بود « همتا » را، که او نیز « بانویی »
و ،« معبود » دانندش، و « اله » در برابر آنچه نباید، و نشاید، هر چه باشد، هر که باشد، گو که ،« نه » !« نه » و لا، یعنی !« لا » چونان
باشد، « مقدس » و آن نباشد، جز الله! و راستی که چه ،« یکی » صفحه 84 ] آنهم در برابر ] ،« آري » تا که تنها باشد یک ،« محبوب »
باشد، و « نه » ست، و مگر خواهد شدن که در دیگر جاي این « خدا » را به دنبال دارد، و آن « آري » که هر کجا باشد، یکی « نه » همین
نباشد، و یا نباشند، اما خداي باشد! هرگز!!! یادش بخیر « خداي » باشند، اما « علی » و « فاطمه » نباشد، یا به دیگر سخن این « آري » آن
است، پاسخت میخواهم! « خواستگار » بود، پدرش گفت، دخترم، فاطمه! پسر عمت علی- ع- تو را « بخت » باد!! در آستان
شما چه باشد؟! پیامبرش- ص- فرمود: اذن الله فیه من السماء، « نظر » فاطمهاش- ع- پدر را احترام داشت، [ صفحه 85 ] و بگفت: تا
خدا از آسمان اجازت فرمود، و فاطمه- ع- در همان حال که تبسمیش بر لبها بود، بگفت: رضیت بما رضی الله و رسوله!
خوشنودم به آنچه که خداي و پیامبرش- ص- برایم رضایت دارند! رضیت بالله ربا، و بک یا ابتا نبیا، و بابن عمی بعلا، خوشنودم
ع- از برایت -« علی » ! و آنگاه پدرش گفت: فاطمهام .« شوهر » و پسر عمم ،« پیامبر » من است، و تو اي پدر! مرا « پروردگار » که خداي
و او نیز نتواند یابیدن، .« او » و خوبتریش سراغم نیست، و تو را تا قیامت همتایی نخواهد بودن جز !« خوب » است، شویی « شوي »
و راستی که همتاي الف، [ صفحه 86 ] جز الف، چه تواند بود؟! و فاطمه را میگویی! گویی شاگردي به مکتب ،« تو » همتایی را، جز
آمده، و چه با ادب، و چه با وقار، به شنیدن بود، شنیدن حرفها، حرفهاي پیرش، پیامبرش، پدرش، همان اوستادش را، که
باش! و از حاجات دنیاوي، چیزیش مخواه! « اطاعت » سخت مگیر! ارادهاش را به ،« هیچگاه » و ،« هیچ » میگفتش: دخترم! بر شویت
که آزاد مرد است، و قرار بر کف آزادگان نگیرد مال! و براستی که اطاعتش را هم داشت، و چه تسلیم! و میشنیدم که یکی روز،
صفحه 14 از 35
شویش را میگفت: [ صفحه 87 ] البیت بیتک و الحره زوجتک، افعل ما تشاء! [ 19 ] . علی جان! خانه، خانه تست، و من نیز همسرت،
به استقبال میرفت، « شائق » داشت، و چه « تحمل » دنیاوي را، و چه « حاجات » ، هر آنچه میخواهی بخواه! و نیز هیچش نخواست
ها را! یکی روز بود که میگفت: به خداوند سوگند! سه روز است غذایی نخوردهایم، و فرزندانم، حسن- ع- و « مشقت » تمامت
. [ بیقرار میکردند، و خسته، و مانده، چونان پرکنده جوجهها از گرسنگی به خواب رفتهاند! [ 20 « گرسنگی » حسین- ع- نیز از فرط
و میگفت: پنج سال تمام است که فرش خانه ما یکی پوستین [ صفحه 88 ] گوسپند است! و آن، روزها از آن شتر، که بر آن
که پر شده است از ،« چرم » علفها را میخورد، و شبها از آن ما، که بر آن به خواب میرویم! و زیر سر ما یکی بالش است، از
خرما! [ 21 ] . و رواندازمان عبایی است که اگر بر سر بگیریم پاهامان نمایان است، و اگر پاهامان را بپوشانیم سرهامان « لیف »
پیداست! و بازش روزي دیگر بدیدم که میگفت: و الله اصبحت وجعه و قد اضربی الجوع، به خداي سوگند در حالتی صبح نمودم
ع- او را گفت: فاطمه جان غذائیت -« علی » شب را که گرسنگیام آنچنان بود که مرا زیان رسانید، و کاست، توانم را! و آن روز
هست، آیا؟! با پاسخ گفتش: و الذي عظم حقک، ما کان عندنا منذ ثلاث؛ [ صفحه 89 ] به آن خداوند که حق و قدر تو را بزرگ
شمارید سوگند، سه روز است که غذایی کافی نیست ما را، و علی- ع- فرمودش: چرا مرا نگفتی؟! و به پاسخش گفت: کان
رسولالله- ص- نهانی ان اسئلک شیئا، و قال لی لا تسالینی ابن عمک شیئا، ان جاءك بشی عفوا، و الا فلا تسئلیه، [ 22 ] . رسول
خداي مرا بازداشت تا از تو چیزي بخواهم، و مرا نیز سفارش داشت و بگفت: دخترم چیزي از پسر عمت درخواست مکن! اگر
چیزي از برایت بیاورد بپذیر، و الا درخواستش مکن! واحیرتا! که با تمامت این احوال، چه شادان بودند آن شوي، و آن بانو! به یاد
دارم که روزي، پیامبرش میگفت: دخترم! شویت را چگونهاش یافتی؟! بگفتش: [ صفحه 90 ] یا ابه خیر زوج، بهترین است بابا!
و براستی هم که بهترین میدانستش تا آنجا که میگفت: ان السعید، کل السعید، حق السعید، من احب علیا، سعادت !« شوي » بهترین
همهاش در دوستی است، دوستی با علی- ع-، [ 23 ] . و با علی تا کجا بود پیامبر دوستیاش، خداي میداند، همینقدر میدانم که آن
روز آنچنان گفت، از دوستیاش با علی- ع-، که دختش به وجد آمد، و با اشتیاق تمامش گفت: والذي اصطفاك، و اجتباك، و
هداك، و هدابک الامه، لازلت مقره له، ما عشت، پدر جان! [ صفحه 91 ] سوگند به آن خداي، که تو را انتخاب داشت به رسالت،
و براي هدایت انسانها برگزیدت، و هدایت بنمود، تو را، و اسلامیان را نیز به واسطهات، تا زندهام، و جانم در بدن، هماره اعتراف
و چه خوب بیادش دارم، در آن روز، روز دود، !« جان » خواهم داشت، علی را، ارزشهاش! و براستی که چنانش دیدم! آنهم تا پاي
آمد، و میگفت: لا خلی عن باب المسجد حتی اري ابن عمی سالما بعینی [ 24 ] . به خداي « مسجد » آتش، و خون، که حتی تا به
سوگند! از درب مسجد، پایم برون نخواهم نهادن، تا آنکه ببینم، [ صفحه 92 ] پسر عمم را، با چشمانم، و سالم! آه که دو چشمم
مباد! که پس از آن دیدم لحظههایی غمبار را، که همهاش سکوت بود و اندوه، و چه سهمگین! که مهاجمان سنگین دل، از امام
دست کشیدند، و امام، مظلوم، و تنها، از درب مسجد بیرون میآمد، و راه خانه را در پیش، که فاطمهاش، سر را به شانهاش گذارده،
و هر دو چه گریستند! و شنیدم که میگفتش: روحی لروحک الفدا، و نفسی لنفسک الوقا، یا ابالحسن ان کنت فی خیر کنت معک،
و ان کنت فی شر کنت معک [ 25 ] . علی جان! جانم، جانت را فدا، و سپر باد بلاهایت! [ صفحه 93 ] اگرت در خیر باشی و نیکی با
توأم، و اگر محنتی با شدت و بلایی، نیز با تو! و دست از تو ندارم! و نیز نداشت دست، تا روزي که دست برداشت، از جان! آري،
دخترم! او، فاطمه را میگویم، لوح دلش، نبود، جز نقش و خیال شویش! که این آموختهاش بود، از مکتبخانهي پدرش پیامبر! و چرا
نگوید حافظ، از زبانش که: نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چکنم حرف دگر یاد نداد استادم و این بود که یکپارچهاش
اي بود از علم، [ 26 ] . عاشقانه « مدینه » بود، پدرش را، [ صفحه 94 ] که « درب » شویش را، که چونان ،« اطاعت » بود، و « حمایت »
بگویم. میخانهاي بود از عشق! و همین بود رازش که غمها یکی بدنبال دیگر، و ناهموارتر از یکدیگر، فرودش میآمد، تا شدم
حلقه بگوش در میخانه عشق هر دم آمد غمی از نو به مبارك بادم! تا که آخرین غم نیز روي بنمود، غم فراق را، خانم! مگر شویش
صفحه 15 از 35
[ چه میگفت که اطاعتش، و حمایتش، سنگین غمی این چنین در پی داشت؟!! دخترم! فرداي، خواهمت گفت. [ صفحه 95
آبیاري
،« خاموش » است، و این فانوس هم که « روشن » است، خانم! دخترم! هوا که « فانوس » !؟ دخترم! چیست این، اینکه با تو همراه است
و آن بزرگ باغ را « بزرگ » باغی ،« باغ » است، باغبان یکی « باغبان » ، پس از چه با خودت به همراه است؟! خانم! [ صفحه 96 ] پدرم
که یار نمیخواهد، یاري نمیخواهد! و خود، « آب » ! نماید. دخترم « آبیاري » است، پدرم را گفته است که امشب باغش را « مالکی »
در جوي روان خواهد شدن، و میرود به آنجا که باید، نه خانم! چنین نباشد، که آبها اگر یاري نشوند، و هدایتشان ندارند، هرز
« جنات » خواهند رفت، و هدر، خراب خواهند شد، و چه خرابیها که به بار آرند، و به جاي آنکه به ثمري بنشینند، و با وجود خود
را بر پاي بدارند، [ صفحه 97 ] اسیر چالهها شوند، و چاهها! و آنجا که نباید، بروند و آنچه نشاید، بشوند، آري میباید « باغاتی » و
ها! « راحت » تن دردهند، و « شیبها » که راهنماشان باشد تا که نگذارد، هر جا که خواهند روند، و اگر به خودشان واگذارند به
خوب، دخترم! پدرت باغبان است! اما نگفتی که این فانوس چرا...؟! خانم! خراب است، فتیله گردانش، و پدرم گفت: پیش فلان
همین « نور » نخواهد شدن، و پدرم با کمک « فانوس » که بی ،« آبیاري » شب ،« امشب » برم، تا که تعمیرش بدارد، براي چه؟! براي
است، و این « شب » هاي آب را مشخص میدارد، [ صفحه 98 ] و نیز راهنماییشان نماید! دخترم! و این دنیا نیز چونان « راه » ، فانوس
« بیهوده » و « عبث » خواهیم نشست، و « ثمر » نیازمندیم، و با هدایت به « هدایت » ها، که به « آب » و ما نیز همان ،« جوي » زندگی همان
و چه ،« خراب » خواهیم شدن، و « نابود » ،« هدایت » که بر پا خواهیمش ساخت! و اگر نباشد این « بهشتی » نخواهیم شدن، و چه
بداد، که آن « فانوسی » ها که به بار آریم! این بود که خداي پیامبر- ص- را از جهت همین هدایت فرستادش، و به او نیز « خرابی »
که بفرمود: انا انزلناه نورا، اما چه باید کرد که پیامبر- ص- نیز از مردم است، و چونان ،« نور » بخوانند، و همهاش « قرآنش » ، فانوس را
صفحه 99 ] و او نیز از این ماجرا با خبر! و با خبر داشت، نیز، همه را، از این ماجرا! و همینجا ] !« مرگ » ، مردمان، پایانیش باشد، یعنی
اعلامش ،« مهربان » است « امینی » بود که خداي از جهت تداوم آن هدایت پیامبرش- ص- را مامور داشت تا باغبانی دیگر، که او نیز
شان میبود، و هر کس « جدایی » در آن نقطه که کاروانیان از هم ،« مکه » ، بازگشت، از شهر خداي « آخرین » بدارد، این بود که در
را مخاطب داشت که: علی خیر من اخلفه فیکم، و هو الامام و الخلیفه « انبوه » برآورد، و آن جماعت « فریاد » ، راه خود را میگرفت
است شما را، و « امام » پس از من « او » ،« شما » خویش میدانم در میان « جانشین » کسی باشد که او را « بهترین » - بعدي، علی- ع
بود، همسر پیامبر- ص-، و پیامبر- ص- « عایشه » خانه ،« خانه » برفت، و « دنیا » و نپایید چندان زمانی که پیامبر خداي از .« خلیفه »
ع- و -« حسن » س-، و فرزندانش -« فاطمه » آن اندام مطهر، و « شستشوي » و « تغسیل » آسوده، و آرام، آرمیده بود، و علی، در کار
را! در « اشکها » نشسته، و میباریدند، چه ،« زبیر » عموي علی، و « عباس » و نیز ،« امکلثوم » و « زینب » ع-، [ صفحه 100 ] و -« حسین »
بلند! و آن نبود، جز، الله « بانگ » همان لحظههاي سنگین غم که میشست دستان علی- ع- پیامبر را، به گوش هامان رسید، یکی
است؟! یعنی چه؟! و عباس گفتش: معنیاش « تکبیر » اکبر! علی- ع- با شگفت عمویش عباس را، خطاب داشت: عمو! این چه
آنست که شد، آنچه نباید شدن! و همه در شگفت تمام که فریادي برآمد، و هر لحظهاش فراتر و رساتر، که: بیرون بیایید! بیرون
تان را! دخت والاي پیامبر اسلام به در خانه آمد، و روبرویش دید « همه » [ خواهیم کشیدن [ صفحه 101 « آتش » بیایید! وگرنه به
،« بنیهاشم » و « عباس » ،« علی » : که آتشیش در دست بود، و بگفتش: عمر! ماجرا از چه قرار است؟! خبر چیست؟! و او بگفت !« عمر »
خلیفه مسلمانان که هم اکنون در !؟« خلیفه » پیامبر- ص- بیعت نمایند! فاطمهاش گفت: کدام « خلیفه » آیند، و با « مسجد » با هم به
است، و « ابوبکر » از این لحظه، امام المسلمین ،« نه » : درون خانه است، و بر بالین پیکر پاك پیامبرش- ص- بنشسته است! و او گفت
نیز باید...! و اگر نیاید، خانه را به آتش خواهیم کشید، مگر بپذیرد آنچه پذیرفتهاند جماعت « علی » نمودند، و « بیعت » مردم نیز با او
صفحه 16 از 35
هر چه هست یعنی خداي، پیامبرش را مامور داشت تا ابلاغ دارد « مالک » مسلمین! خانم! [ صفحه 102 ] آخر چرا؟! مگر نه آنست که
را دریاب! که پدر به « فانوس » ! که از پس او کیست؟ و فانوس به دست کدام است؟! آري، دخترم! ابلاغ داشت، اما! اما چه؟! دخترم
[ انتظار است، و این رشته نیز سري دراز دارد، اگر خدایم خواهد، فردا خواهمت گفت. [ صفحه 103
تخته تابوت
با مادرم، همین امشب! [ صفحه 104 ] آه! دخترم! زندگی دفتري ،« عروسی » دخترم! جامهات چه زیباست امروز؟! خانم! میرویم، به
« خوشبختی » یکنفر هدم ،« خاك » یکنفر در دل ،« کام » یکنفر در شب ،« مغشوش » خاطراتی ،« شرین » از خاطرههاست، خاطراتی
تابوت گذاریم « تختهي » مراد، پاي بر « تخت » مان میگذرد، و ز سر « عمر » هاست! چشم تا باز کنیم « سختی » هاست، یکنفر همسفر
همه! و این از آن رو است که نباشیم، همه، جز همسفرانی چند، لیک در راه سفر غم و شادي بهم است، ساعتی در ره این دشت
به ماتمکدهیی! تا ببینیم « همسفري شاد » به خرم کدهیی، لحظهاي در دل این وادي پیر، میرسد « راهروي خسته » غریب، میرسد
کجا، باز کجا؟ چشممان بار دگر، سوي هم باز شود! [ صفحه 105 ] در جهانی که در آن راه ندارد اندوه، زندگی با همه معنی
بلند را به « آه » شما را تا به کجا برد، که این ،« عروسی » زیبا، شنیدن یک نام « جامه » خویش، از نو آغاز شود! [ 27 ] . خانم! دیدن یک
دنبال داشت! و این پر شکوه، شکوه را؟! دخترم! درست همین ساعتها بود، که رسول خداي- ص- فرمود: فاطمهام را بیاورید! و
آوردند، دستیش در دست امسلمه بود، و دامن کشان میآمد، آه! هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود! هر چه جز بار غمش در
دل مسکین من داشت برود از دل من، [ صفحه 106 ] وز دل من آن نرود! از شدت شرم چهرهاش جاري بود از عرق! پایش بلغزید،
همینکه رسید! رسول خدا فرمود: خداوند تو را از لغزشهاي دنیا و آخرت نگاه دارد! [ 28 ] . آنگاه نو عروس آسمان آماده شد،
را، تا خانه شوي، شوي شیدایی خویش! و آخرین درسهاي پدر اینکه: دخترم! به سخنان مردم گوش مده! مبادت نگران « کوچ »
« فخر » است دستانش! که تهیدستی را اگر از براي دیگرها سرشکستگیهاست در پی، براي پیامبر و خاندانش « تهی » باشی که شویت
دخترم! پدرت اگر میخواست میتوانست گنجهاي زمین را مالک آید، اما او رضایتمندي خداي اختیارش بود! [ !« مباهات » است، و
صفحه 107 ] دخترم! اگر آنچه را پدرت میداند، میدانستی، دنیا در دیدهات زشت مینمود! و آخرینم حرف آنکه: من دربارهات
و آنگاه دستی به !« آخرت » بزرگ ،« دنیا » هیچ کوتاهی ننمودم، تو را به بهترین خاندان خویش به شوي دادم! شویی بزرگ! بزرگ
دعا برداشت و بگفت: خدایا! فاطمه از من است، و من از او! خدایا! او را، از هر پلیدي، و ناپاکی، بدورش دار! و نیز دست فاطمهاش
در دست علی- ع- گذارد و علی را گفت: این ودیعهي خداوند است، و رسولش، که در نزد توست! خدا را در نظر داشته باش! [
صفحه 108 ] و نیز اشتیاق مرا به او [ 29 ] . و دخترش را گفت: دخترم! به خانه خود بروید! در پناه خدا! روشنیها دیدهام، در چشم
اختربارتان، جلوه مهتاب دارد، باغ ایمان شما، با شما میثاق یاري بستهام، تا روز مرگ کافرم گر سر بگردانم، ز فرمان شما راحت
پرهیزگاران، در قیامت، زان تست، دیدهام این وعدهي حق را، به قرآن شما! داستان رنجتان، پایان پذیرد، دیر نیست، تا بهاران زاید
از فصل زمستان شما! محنت ظلمت، [ صفحه 109 ] نپاید، باش تا بینم به کام چلچراغ بخت را روشن در ایوان شما آید آن روزي،
که با عزم تو و لطف خداي پشت عالم بشکند جمع پریشان شما [ 30 ] . آري دخترم! آن ناقه سوار عصه عرصات، آن شب نیز بر
ناقهاي سوار آمد، که با قطیفهاي پوشانیده بودندش، زمام مهار ناقه بدست سلمان بود، و پیامبر نیز به دنبال! و پیشاپیش، جماعت
میگفتند! و پیامبرشان گفته بود: مباد! چیزي بگوئید که خداي را خوش نیاید! « تکبیر » میکردند، و « هلهله » ، زنان، شادان و شادمان
که به موسایش فرمود: از من به مردمان بگوي: اگر کاري کنید که خوشم بیاید، [ صفحه 110 ] کاري کنم که خوشتان بیاید! و اگر
کاري کنید که خوشم نیاید، کاري کنم که خوشتان نیاید! و آن شب چیزي نگفته نیامد که خداي را خوش نیاید، و از فرط وجد و
نشاط هر کس چیزي میگفت، یکی میگفت: سرن بعون الله جاراتی! واشکرنه فی کل حالاتی اي بانوان! به یاري خداي حرکت
صفحه 17 از 35
کنید! و در تمامی حالات، خداي را سپاسگزار باشید! و نیز همو میگفت: با بهترین زنان جهان همراهی کنید! که فدایش باد
خویشان، همه، و کسانش! و آن دیگر میگفت: فسرن جاراتی بها انها کریمه بنت عظیم الخطر او را حرکت دهید اي بانوان! او
بانویی است بزرگوار، و دخت آنکس که مقامش والاست، و شانش گرامی و عظیم! [ صفحه 111 ] و آن دیگري گفت! والحمد لله
علی افضاله واشکر الله العزیز القادري ستایش آن خداوندست بر فضیلتهایش، که بخشیده ما را، و سپاسش باد که پیروزمند است،
رسیدیم، آه! این نیز همچنان در یاد من است، که در حجله علی- ع- « حجله » و بس توانا! و همچنان میگفتند، و میگفتیم، تا به
فاطمه- س- را میگفت: بانوي من! گرفتهاي! غمزدهاي! نگرانی چرا؟! و شنیدم که فاطمهاش گفت: تفکرت فی حالی و امري، عند
ذهاب عمري، و نزولی فی قبري، فشبهت دخولی فی فراشی بمنزلی کدخولی الی لحدي و قبري، فانشدك الله ان قمت الی الصلاه، [
را، و « قبر » ، صفحه 112 ] فتعبد الله تعالی هذه اللیله...! [ 31 ] . علی جان! به خود میاندیشم، و روزگار پایانی عمر را، و منزلگاه دیگرم
من امروز از خانه پدر به خانه تو بیامدم، و میدانم که فردا نیز از این خانه به خانه قبر روان خواهم شد! علی جان! تو را به !« قیامتم »
خداوند سوگند میدهم، که در این آغازین لحظات زندگی، بیا تا که با هم به نماز ایستیم، و در این شب خداي را به عبادت باشیم!
و آن شب به نماز ایستادند، و خوبش به یاد دارم که فاطمه- س- بر سجادهي نماز بود، و شنید صدایی را، دلخسته دخترکی بود که
میگفت: اي زینت پیامبر! خانه شوهر به تو آباد باد خاطرت از رنج و غم آزاد باد [ صفحه 113 ] اي بانوي بزرگ! من نیز
آرزومندم، با تو باشم، و با دیگرها، و در این یک شب، که شب شادي توست، من نیز شریک! اما چکنم، جامهاي نیست مرا! اگرت
هست جامهاي کهنه، مرا ارزانی بدار! گفت چنین زهره افلاك جود پیرهن کهنهاش آرند زود و آوردیم! همگان به آن گمان که
خواهدش ببخشاید، آن کهنه جامه را، اما شنیدیم که بگفت: به گرد من گرد آئید! و گرد آمدیم، و بدیدیم: جامه تو را از بدن دور
کرد خاطر آن غمزده مسرور کرد و جامه کهنهاش را خود به تن داشت! آري، خاندان کرماند، اینان، دخترم! و در این خاندان،
باشند! و از این نمونهها چه بسیارم که به یاد است! و هنوزم در یاد که: روزي پیامبر- ص- « تقدم » همیشه، [ صفحه 114 ] دیگرها، به
، پس از پایان نماز، نماز عصر، در محراب بنشست، روي به مردم، در همان حال بیامد، پیري از اعراب مهاجر، جامهاش کهنه، و تا
احوالش را جویا شد، و آن پیر گفتش، اي پیامبر « تفقد » آنجا فرتوت بود و ضعیف، که بر پاي نمیتوانست ایستاد! پیامبر- ص-، به
خداي! گرسنهام، برهنهام، و تهیدست! سیرم کنید! [ صفحه 115 ] و بپوشانید! و نیز مرحمتی! پیامبرش فرمود: خود، چیزي ندارم، اما
آنکس که کسی را به خیر راهنمایی میدارد، به مانند است آن را، که انجامش میدهد! برخیز و روي را سوي آن سرایی دار، که
خداي و رسولش را دوست دارد، و خداي و رسولش نیز دوستش میدارند! آنگاه بلال را گفت: این مرد را به خانهاش میرسانی،
خانه فاطمه را! آري، و آن بیابانی مرد به راه افتاد، و همراهش بلال، همینکه به خانه فاطمه رسیدند، آن مرد، فریاد برآورد: سلام بر
شما خاندان پیامبر- ص-! و حضرت پاسخش را بگفت: السلام علیک! کیستی تو؟! [ صفحه 116 ] او گفت: از بادیه نشینانم! و از
سرزمینهاي دور میآیم! و گرسنهام، و برهنه، و بیچیز! و حوالت داشت مرا، به این بارگاه، پدرت، آن سرور انسانها! و فاطمه که
سومین روز گرسنگی خود و شوي خویش را پشت سر میگزارد، پوستینی از گوسفند، که دباغی شده بود، و حسن و حسینش شبها
بر آن میآرمیدند، بیاورد، و بگفت: اي میهمان ما، این را بگیر! امید است خداوند بهتر از این تو را نصیب دارد، و آن بیابانی گفت:
اي والا دخت! گرسنهام، تو مرا پوستین گوسپند میدهی؟! با این، چه توانم کرد؟! [ صفحه 117 ] حضرتش تا که این حرف را شنید،
دست بر گردن داشت، و هدیت دخت عمویش را باز کرد، و به آن بیابانی بداد، و بگفتش: این را بگیر! و بفروش! امیدمندم که
خداي بهتر از این تو را نصیب فرماید! و آن بیابانی گردنبند را بگرفت، و به مسجد روانه، و به نزد رسول خدا- ص- آمد، و ایشان
در میان بود اصحاب را، و بگفتش، اي رسول خداي! فاطمه دخترت مرا این گردنبند بداد! و مرا گفت که: آن را بفروش! پیامبر تا
آن گردنبند را بدید بگریست! عمار نتوانست که طاقت آرد، برخاست! و بگفت: اي رسول خدا! آیا مرا اجازت باشد تا آن را
خریدار باشم؟! فرمودش: [ صفحه 118 ] خریداري کن! گفت: اي بیابانی! آن را به چند خواهی فروخت؟! گفت: به یک نوبت
صفحه 18 از 35
غذاي سیر، از نان و گوشت، و یک برد یمانی که خود را با آن توانم پوشانید، و بتوانم نماز گزارد، و به یک دینار، تا مرا به خانهام
خود را، « مرکب » یمانی، و « برد » درهم، و یک « دویست » دینار، و « بیست » : و خانوادهام برگرداند! در همان هنگام، عمار به او گفت
اي مرد! [ صفحه 119 ] و به « سخاوتمندي » تو را سیر میدارم! بیابانی گفت: تو چه « گوشت » و « گندم » به تو میدهم، و نیز از
پوشیدي « لباس » ؟ شدي آیا « سیر » : همراهش برفت، و عمار آنها را به او بداد! بیابانی به نزد رسول خدا- ص- آمد، حضرتش پرسید
« بردي » خوشبویش نمود، و در ،« مشک » آیا؟ بیابانی گفت: آري، پدرم، مادرم، فدایت باد! و آنگاه عمار، گردنبند را برداشته، و با
یمانی پیچیدش، و آن را به غلامش داد، و گفتش: این را به نزد رسول خدا- ص- خواهی برد، و خودت نیز غلام آن حضرت باش!
و آن غلام آمد به نزد رسول خدا- ص-، و گفتههاي عمار را بگفت، رسول خدا- ص- فرمود: به نزد فاطمه- س- میروي، [
صفحه 120 ] و این را به او تقدیمش میداري، و تو خود نیز از این پس غلام او باش! و غلام، گردنبند را به نزد حضرتش آورد، و
فرمایش رسول خدا- ص- را باز گفت، و فاطمه- س- گردنبند را بگرفت، و غلام را گفت که از این پس آزاد باشی! و غلام
اي را سیر نمود، و « گرسنه » ، نیست جز از برکت همین گردنبند « خندهام » : خندید! حضرتش فرمود: چرا؟ خنده! و غلام گفت
آمد! [ 32 ] . خانم! « صاحب » را آزاد نمود، و سرانجام نیز به نزد « بندهاي » را بینیاز داشت، و « تهیدستی » اي را پوشانید، و « برهنه »
یک جامه، تا کجا برد، شما را، به یاد دارید که امروزمان وعده گفتار در چه بود؟ [ صفحه 121 ] آري دخترم! به یاد دارم، اما دیگر
فرصتمان رفت، این زمان بگذار تا وقت دگر، و آن وقت دگر، فرداست، مگر نه؟! آري، دخترم! همان فردا، اگر توفیق رفیق آید،
و خلیفه خداي، آنکه بفرموده پیامبرش فانوس قرآن به دست او بود، نه دیگر هیچ! ،« نبایست » آنچه « شد » خواهمت گفت که چرا
تکیهاش داشت بر آن مسند! خانم! پس یک سوال است مرا، میتوانمش پرسید؟! « ابوبکر » چرا به خلافت نتوانست رسید؟! و چرا
آري، دخترم! تا به اذان کمی وقت باقی است، میتوانی. خانم! مرا دو برادر است، و کوچکتر، آنها نیز به مکتب میروند، [ صفحه
122 ] و خواندن را، و نوشتن، میآموزند، امروز هر دوي آنها بر یکی کاغذ، خطی بنوشته بودند، و مرا گفتند: داوري کن، که
بیش نباشند، و اگر میگفتم، یکیشان را نگرانی بود، و من در این ماجرا « یکی » کدامیک زیباتر است! به یقین زیباترها همیشه
بماندم که چه باید نمودن؟! گفتمشان: تا شب مرا مهلت باید بود! حال، مرا راهنما باشید چه باید بگویمی؟! دخترم! تو را آفرین باد
این همه دقت را! و من چه زیبا راهی، پیش پایت خواهم نهاد! و آن را نیز مدیون فاطمه- س- باش! فاطمه؟! آري، دخترم! یک
روز، حسن و حسین- ع-، هر دو خطی را بنوشتند، و بیاوردند پیش پیامبر- ص-، و او را بخواستند، داوري را، که کدامینش زیباتر؟!
و پیامبر خداي نیز ننمود، داوري را، و بگفت: [ صفحه 123 ] مادرتان را دریابید! و او را به داوري خوانید! و این از آن رو بود که
اگر در داوري یکی را نگرانی پیش آید، با عاطفت مادري جبرانش بدارد! اجابت نمودند، و مادر را به داوري خواستند، و مادر
بگفت: انا ماذا اصنع؟! و کیف احکم بینهما؟! من چه توانم نمودن؟! و چگونه میانه دو کودکم را به داوري بنشینم؟! اما راهیش در
پیش نبود، به ناگاه چنینشان گفت: یا قرتی عینی! انی اقطع قلادتی علی رأسکما، و انشر بینکما جواهر هذه القلاده، فمن اخذ منها
اکثر، فخطه احسن! اي دیدگانم را نور! من رشته این گردنبند را پاره خواهم نمودن، و دانههاش بر سرهاي شما خواهم ریختن، [
صفحه 124 ] هر کدام از شما دانههاي بیشتریش بود، خط او زیباتر است [ 33 ] . و آنگاه دانههاي بیشتر را بر سر آن ریخت که خطش
زیباتر مینمود! خانم! سپاس شما را، و ستایش فاطمه را، که دانستمی چه باید نمودن! بیش از این به مزاحمت نخواهم بود، اما،
یادتان باشد، فردا، بایست، از علی گوئید، و انکه چرا به خلافت...! دخترم! من که باشم، که توانم، از علی گفت! علی دست خدا
بود، علی مست خدا بود، علی را چه بنامم؟ علی را چه بخوانم؟ ندانم، ندانم [ صفحه 125 ] ثنایش نتوانم، نتوانم! خدا خواست که
خود را بنماید، در، جنت خود را به رخ ما بگشاید، علی را به همه خلق نشان داد، علی رهبر مردان صفا بود، علی آینه پاك خدا
بود، علی مرهم دلهاي خراب است، ره کوي علی راه صواب است، علی گر چه خدا نیست، ولیکن ز خدا نیز جدا نیست، برو سوي
علی تا که وفا را بشناسی، ببر نام علی تا که صفا را بشناسی، اگر آینه خواهی که ببینی رخ حق را، علی را بنگر تا که خدا را
صفحه 19 از 35
] . [ بشناسی، چه گویم سخن از او؟ که نگنجد به بیانم! ندانم که سخن را به چه وادي بکشانم؟! ندانم، ندانم! نتوانم نتوانم [ 34
[ صفحه 127
بنچاق فتنه
نیز بنامند، و راهبان، پارهاي شان تارك دنیایند، و نیز دنیائیان « راهبان » ، دخترم! یهود را، و مسیحیت را، دانشمندانی است، که آنان را
است، توان پیش بینی، « توان » ، ها! [ صفحه 128 ] که کمترین حاصلش « ریاضت » شاغل، و با چه « عبادت » و به ،« انزوا » را! و هماره در
همین دو، که بنچاق بودند، فتنه را، و فساد، و ،« ابابکر » و ،« عمر » !؟ و پیش گویی، اینکه آینده چه خواهد شد و آیندگان نیز چگونه
اندیشمندان مصلحت، و طالبان فرصت، دست در دست هم داشتند، و با یک اندیشه مشئوم به راه افتادند، تا ببینند راهبان را، و
به ایمانش « تظاهر » ، بدانند که در آینده چه خواهد شدن! و این پیامبر را چگونهاش سرنوشتی است! تا اگر آن باشد که خواهند
است، و « جهانی » صفحه 129 ] و راهبان بگفتند: او ] !« حکومت » جز ،« قدرت » کنند! و آن را که آنان میخواستند چیزي نبود، جز
باشیم! و تو را اي پاك! « ایمان » را خواهد گرفت! و چه با شتاب که بیامدند! به پیشگاه پیشواي جهان، و بگفتند: ما نیز به « جهان »
ها به جد در خطر نمیافتاد! [ 35 ] . و بر آن « منفعت » ها جدي نمیشد، و « خطر » پیامبر میدانیم خداي را! و با او بودند، تا آنجا که
شدند تا نزدیکتر باشند، نه پیامبر- ص- را، بل، قدرتش، و حکومت! این بود که به خواستگاري آمدند، فاطمه را! و یکی بود، پاسخ
است! و اوست که اجازت نمیدهد! و بدیدند نیز که بیامد « خداوند » است! با « من » هر دو، [ صفحه 130 ] و آن اینکه: اختیارش نه با
ها همیشه به نامش رقم میخورد! اولین کس که ایمان آورد، اولین کس که نوشت، قرآن « اولین » به خواستگاري، همان، همانکه
را، اولین کس که قرآن را حافظ آمد، و...، و پیامبر- ص- پذیرفت، یعنی که خداي پذیرفت، و بدین سان علی- ع-، شوي شد
هاي سیاه آن سیه روزان بکاشت! و تا آسمان برگرفت، شعلههاش، در همان روز « سینه » ها، که در « کینه » فاطمه را! و همینها! چه
و آسمانیان چه سوختند تا که شنیدند، خلیفه نه آنست که بایست! [ صفحه 131 ] و مسلمانان !« ارتحالش » بود پیامبر را، و « کوچ » که
با که! از که؟! ابابکر! ابابکر؟! مردم دیگر چرا؟! !« تبعیت » .« بیعت » ! را ابابکر است، خلیفه! خانم! مردم چه؟! مردم چه کردند؟! دخترم
نشنیده بودند آیا که پیامبرشان میگفت: علی مع القرآن، و القرآن مع علی، و لن یفترقا! فانوس قرآن به دست علی است، و علی
است که آن فانوس را بدست است! و این دو از هم جداییشان نتوان! یعنی که دیگرها فانوسیشان نیست بدست، پس هدایت را نیز
نشیند! آري، دخترم! شنیده بودند، و چه خوب هم! پس، چرا؟! چرا؟ « گل » نتوانند، و ندانند. [ صفحه 132 ] که خود نیز پایشان در
[ چنین نمودند! دخترم! فردا! فردا، خواهمت گفت. [ صفحه 133
افسوس!
یکی !« فریاد » یکی !« سکوت » و هر کدام راهی در پیش، یکی !« مختلف » دخترم! اندك بودند یاران علی- ع-، و همین اندك نیز
ها، که بیشترینشان نیز نا آگاه، همه در « بیشتر » چونان دانههایی از تسبیح، که رشتهاش را کشیده باشند! [ صفحه 134 ] و اما !« انزوا »
که هر چه پیش آید، خوش آید! به شرط آنکه: حاجاتشان رفع، و یورشها دفع، و ماهیانههاشان !« تسلیم » بودند، و « خویش » خیال
بشود، نیز نه! و اینها « چه » بیاید، مهم نیست، و « که » ، باشد! و دیگر « سامان » و به « هموار » دریافت، و در یک کلمه اوضاعشان همواره
را گفتند: همه آنچه را که خواهید، خواهد شدن آنهم به یکی شرط: و آن اینکه: ز عامت یکی را باشد، و زمام امور نیز یکی را
بدست، و آن نباشد جز ابابکر! [ صفحه 135 ] همه گفتند: ما نمیخواهیم، ما نمیخواهیم، جز همین را! یعنی ابابکر را! و از دیگر
سوي چه انبوه بودند آن تبهکاران فاسد که بدست علی بر گردههاشان، چه شلاقها که فرود آمده بود! و نیز آنانکه در جنگها
هاشان « منفعت » کشتهها داده بودند، و یا صدمههایی جانی، و یا مالی کشیده بودند! و یا کسیشان اعدام! و دیگر نیز، کسانی که
صفحه 20 از 35
همه شیطانی بود، و در معرض میدیدند همه را در دست فناء! و نیز دیگرها، همچون یهودیان، و مسیحیان که روزي از خوف، فوج
فوج به اسلام روي آورده بودند، [ 36 ] . و... و... و... آري، دخترم! باعث، همین بود، و همینها، که کوچهها، [ صفحه 136 ] و پس
کوچههاي شهر مدینه را پشت در پشت انبوه میساخت، از جماعتی که به انتظار بودند تا خلیفه را ببینند، و بیعتشان را اعلام!
افسوس، و صد دریغ! که این مردمان ناآگاه، قدموا من اخره الله، و اخروا من قدمه الله، آن را پیش داشتند، و پیشوا، که خدایش به
کنارش زد، و آن را به کنارش بردند، که خدایش پیشواییاش میخواست! هیهات! بسطوا فی الدنیا امالهم، و نسوا اجالهم،
فتعسالهم، و اضل اعمالهم، فسوسا! که آن نابکاران، اهواء، آمال، و امیال خویش را پیجور بودند، و از مرگ و فرداي این روزگار
در غفلت، خدایا! [ صفحه 137 ] نابودشان گردان! و حیران، در کارهاشان! [ 37 ] . خانم! علی پس از این ماجرا چگونه بود؟! و چه
بود، و نه « مقدور » کرد؟! سکوت کرد، دخترم! سکوت! چرا؟ سکوت! چرا؟ حق خود را نگرفت! دخترم! با آنهمه که تو را گفتم، نه
کعبه را میماند، و آن کعبه « امام » ! و از این که بگذریم، رسول خداي میفرمود: مثل الامام مثل الکعبه، اذ توتی، و لا تاتی ،« مقدّر »
نیست که میآید به سوي مردمان، [ صفحه 138 ] بل، مردمانند که به سویش روان! و دیگر آنکه فاطمه میگفت: عمیت علیکم، انلز
مکموها و انتم کارهون [ 38 ] . بر ما تاوان نیست، و نمیتوانیم، شما را به کاري واداریم که خوش ندارید! راستی، خانم! در این
ماجرا، فاطمه چه میگفت؟! میگفت: به خداي سوگند آنچه نباید، نمودند! و نگذاشتند حق در مدار خویش قرار یابد! شگفتا! که
. [ این روزگار چه ها که در پی دارد! و چه بازیچهها در پس، که یکی پس از دیگري برون آید! لبئس المولی! و لبئس العشیر! [ 39
و بئس للظالمین بدلا [ 40 ] . چه بد سرپرستی، و چه بد دوستانی را برگزیدند! [ صفحه 139 ] و ستمکاران که به جاي خداوند شیطان
را بگرفتند! پی « دم » را، و « سر » را اطاعت داشتند چه بد مبادله کردند! استبدلوا و الله، الذنابی بالقوادم، و العجز بالکاهل! بگذاشتند
41 ] . اي! به خاك مذلت سوده باد بینی ] « یحسبون انهم و یحسبون صنعا » را رها نمودند! فرغما لمعاطس قوم « عالم » رفتند، و « عامی »
خویش را! خانم! چه تلخ بود این ماجرا! دخترم! و تلختر آنکه بگفتند علی نیز « تبهکاري » انگارند « نیکوکاري » آن قوم تبهکار را که
[ بایست چون دیگرها بیعت نماید! بیعت؟! آري، دخترم! و این را خود ماجرایی است که فردایت بگویم. [ صفحه 141
شگفتا!