گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد نهم
آيه و ترجمه


و قـال نـسـوة فـى المـدينة امرأ ت العزيز ترود فتئها عن نفسه قد شغفها حبا إ نا لنرئها فى ضلل مبين (30)
فـلمـا سـمـعـت بـمـكـرهـن أ رسـلت إ ليـهـن و أ عـتـدت لهـن مـتـكـا و ءاتـت كل وحدة منهن سكينا و قالت اخرج عليهن فلما رأ ينه أ كبرنه و قطعن أ يديهن و قلن حش لله ما هذا بشرا إ ن هذا إ لا ملك كريم (31)
قـالت فـذلكـن الذى لمـتـنـنـى فـيـه و لقـد رودتـه عـن نـفـسـه فـاسـتـعـصـم و لئن لم يفعل ما ءامره ليسجنن و ليكونا من الصغرين (32)
قال رب السجن أ حب إ لى مما يدعوننى إ ليه و إ لا تصرف عنى كيدهن أ صب إ ليهن و أ كن من الجهلين (33)
فاستجاب له ربه فصرف عنه كيدهن إ نه هو السميع العليم (34)




ترجمه :

30 - گروهى از زنان شهر گفتند كه همسر عزيز جوانش (غلامش را) بسوى خود دعوت مى كند و عشق اين جوان در اعماق قلبش نفوذ كرده ، ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم !.
31 - هـنـگـامـى كـه (هـمـسـر عزيز) از فكر آنها باخبر شد بسراغ آنها فرستاد (و از آنها دعـوت كـرد) و بـراى آنها پشتى هاى گرانقيمتى فراهم ساخت ، و بدست هر كدام چاقوئى (براى بريدن ميوه ) داد و در اين موقع (به يوسف ) گفت وارد مجلس آنان شو، هنگامى كه چشمشان به او افتاد در تعجب فرو رفتند و (بى اختيار) دستهاى خود را بريدند! و گفتند منزه است خدا اين بشر نيست ، اين يك فرشته بزرگوار است !.
32 - (همسر عزيز) گفت اين همان كسى است كه بخاطر (عشق ) او مرا سرزنش كرديد
(آرى ) مـن او را بـه خـويـشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد، و اگر آنچه را دستور مى دهم انـجـام نـدهـد بـه زنـدان خـواهـد افـتـاد و مـسـلمـا خـوار و ذليل خواهد شد!.
33 - (يـوسـف ) گـفت پروردگارا! زندان نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا بسوى آن مـى خـوانـنـد و اگـر مـكـر و نـيـرنـگ آنـهـا را از مـن بـازنـگـردانـى قـلب مـن بـه آنـهـا متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود.
34 - پـروردگـارش دعـاى او را اجابت كرد و مكر آنها را از او بگردانيد چرا كه او شنوا و داناست .
تفسير :
توطئه ديگر همسر عزيز مصر
هر چند مساءله اظهار عشق همسر عزيز، با آن داستانى كه گذشت يك مساءله خصوصى بود كـه عـزيـز هـم تـاءكـيـد بر كتمانش داشت ، اما از آنجا كه اينگونه رازها نهفته نمى ماند، مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور، كه ديوارهاى آنها گوشهاى شنوائى دارد، سرانجام اين راز از درون قصر به بيرون افتاد، و چنانكه قرآن گويد: گروهى از زنان شـهر، اين سخن را در ميان خود گفتگو مى كردند و نشر مى دادند كه همسر عزيز با غلامش سـر و سـرى پـيـدا كـرده و او را بـه سـوى خـود دعـوت مـى كـنـد (و قال نسوة فى المدينة امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه ).
(و آنـچـنـان عشق غلام بر او چيره شده كه اعماق قلبش را تسخير كرده است ) (قد شغفها حبا).
و سـپـس او را بـا اين جمله مورد سرزنش قرار دادند (ما او را در گمراهى آشكار مى بينيم )! (انا لنرها فى ضلال مبين ).
روشـن اسـت آنها كه اين سخن را مى گفتند، زنان اشرافى مصر بودند كه اخبار قصرهاى پر از فساد فرعونيان و مستكبرين براى آنها جالب بود و همواره در جستجوى آن بودند.
ايـن دسـتـه از زنـان اشـرافـى كـه در هـوسـرانـى چيزى از همسر عزيز كم نداشتند، چون دسـتـشان به يوسف نرسيده بود به اصطلاح جانماز آب مى كشيدند و همسر عزيز را به خاطر اين عشق در گمراهى آشكار مى ديدند!.
حـتـى بعضى از مفسران احتمال داده اند، كه پخش اين راز بوسيله اين گروه از زنان مصر، نـقـشـه اى بـود بـراى تحريك همسر عزيز، تا براى تبرئه خود، آنها را به كاخ دعوت كند و يوسف را در آنجا ببينند!، آنها شايد فكر مى كردند اگر به حضور يوسف برسند چـه بـسـا بـتـوانـنـد نـظـر او را به سوى خويشتن ! جلب كنند كه هم از همسر عزيز شايد زيـبـاتـر بـودنـد، و هـم جـمـالشـان براى يوسف تازگى داشت ، و هم آن نظر احترام آميز يوسف به همسر عزيز، كه نظر فرزند به مادر، يا مربى . يا صاحب نعمت بود، در مورد آنـهـا مـوضـوع نـداشـت ، و بـه ايـن دليـل احـتـمـال نـفـوذشـان در او بـسـيـار بـيـشـتـر از احتمال نفوذ همسر عزيز بود!.
(شـغـف ) از مـاده (شـغـاف ) به معنى گره بالاى قلب و يا پوسته نازك روى قلب اسـت ، كـه بـه مـنـزله غـلافـى تـمام آنرا در برگرفته و شغفها حبا يعنى آنچنان به او عـلاقمند شده كه محبتش به درون قلب او نفوذ كرده ، و اعماق آنرا در بر گرفته است ، و اين اشاره به عشق شديد و آتشين است .
(آلوسـى ) در تـفـسـير (روح المعانى ) از كتاب (اسرار البلاغه ) براى عشق و علاقه مراتبى ذكر كرده كه به قسمتى از آن در اينجا اشاره مى شود:
نـخـسـتـيـن مـراتـب مـحـبـت هـمـان (هـوى ) (بـه مـعـنـى تمايل ) است ، سپس (علاقه ) يعنى محبتى كه ملازم قلب است . و بعد از آن ، (كلف ) به معنى شدت محبت ، و سپس (عشق ) و بعد از آن (شعف ) (با عين ) يعنى حالتى كه قلب در آتش ‍ عشق مى سوزد و از اين سوزش احساس لذت مى كند و بعد از آن (لوعه ) و سـپـس (شـغـف ) يـعـنـى مـرحـله اى كـه عـشـق بـه تـمـام زوايـاى دل نـفـوذ مـى كـنـد و سـپـس تـدله و آن مـرحـله اى اسـت كـه عـشـق ، عقل انسان را مى ربايد و آخرين مرحله (هيوم )
است و آن مرحله بى قرارى مطلق است كه شخص عاشق را بى اختيار به هر سو مى كشاند.
ايـن نـكـتـه نـيـز قـابـل تـوجه است كه چه كسى اين راز را فاش نمود، همسر عزيز كه او هـرگـز طـرفـدار چـنين رسوائى نبود، يا خود عزيز كه او تاءكيد بر كتمان مى نمود، يا داور حـكـيـمـى كـه ايـن داورى را نـمـود كـه از او ايـن كـار بـعـيـد مـى نـمـود، امـا بـهـر حـال ايـنـگونه مسائل آنهم در آن قصرهاى پر از فساد - همانگونه كه گفتيم - چيزى نيست كه بتوان آن را مخفى ساخت ، و سرانجام از زبان تعزيه گردانهاى اصلى به درباريان و از آنـجا به خارج ، جسته گريخته درز مى كند و طبيعى است كه ديگران آنرا با شاخ و برگ فراوان زبان به زبان نقل مى نمايند.
هـمـسـر عـزيـز، كه از مكر زنان حيله گر مصر، آگاه شد، نخست ناراحت گشت سپس چاره اى انـديـشـيـد و آن ايـن بـود كـه از آنـهـا بـه يـك مـجـلس مـيـهـمـانـى دعـوت كـند و بساط پر تـجـمـل بـا پـشـتـيهاى گرانقيمت براى آنها فراهم سازد، و بدست هر كدام چاقوئى براى بـريـدن مـيـوه دهد (اما چاقوهاى تيز، تيزتر از نياز بريدن ميوه ها!) (فلما سمعت بمكرهن ارسلت اليهن و اعتدت لهن متكا و آتت كل واحدة منهن سكينا).
و ايـن كـار خـود دليـل بـر ايـن اسـت كـه او از شـوهر خود، حساب نمى برد، و از رسوائى گذشته اش درسى نگرفت .
سـپـس بـه يـوسف دستور داد كه در آن مجلس ، گام بگذارد تا زنان سرزنشگر، با ديدن جمال او. وى را در اين عشقش ملامت نكنند (و قالت اخرج عليهن ).
تـعـبـيـر بـه اخـرج عـليـهـن (بـيـرون بـيـا) بـه جـاى ادخـل (داخـل شـو) ايـن معنى را مى رساند كه همسر عزيز، يوسف را در بيرون نگاه نداشت ، بـلكـه در يـك اطـاق درونى كه احتمالا محل غذا و ميوه بوده ، سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس از در ورودى نباشد و كاملا غير منتظره و شوك آفرين باشد!.
امـا زنـان مـصـر كـه طبق بعضى از روايات ده نفر و يا بيشتر از آن بودند، هنگامى كه آن قـامـت زيـبـا و چـهـره نـورانـى را ديـدنـد، و چـشـمـشـان بـه صورت دلرباى يوسف افتاد، صـورتـى هـمچون خورشيد كه از پشت ابر ناگهان ظاهر شود و چشمها را خيره كند، در آن مـجـلس طـلوع كـرد چـنان واله و حيران شدند كه دست از پا و ترنج از دست ، نمى شناختند (آنها بهنگام ديدن يوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند) (فلما راينه اكبرنه ).
(و آنـچـنـان از خـود بـى خـود شـدنـد كـه (بـجاى ترنج ) دستها را بريدند) (و قطعن ايديهن ).
و هنگامى كه ديدند، برق حيا و عفت از چشمان جذاب او مى درخشد و رخسار معصومش از شدت حـيـا و شرم گلگون شده ، همگى فرياد بر آوردند كه نه ، اين جوان هرگز آلوده نيست ، او اصلا بشر نيست ، او يك فرشته بزرگوار آسمانى است (و قلن حاش ‍ لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم ).
در اينكه زنان مصر در اين هنگام ، چه اندازه دستهاى خود را بريدند در ميان مفسران گفتگو اسـت ، بـعـضـى آنـرا بـه صـورتـهـاى مـبـالغـه آمـيـز نـقل كرده اند، ولى آنچه از قرآن استفاده مى شود اين است كه اجمالا دستهاى خود را مجروح ساختند.
در ايـن هـنگام زنان مصر، قافيه را به كلى باختند و با دستهاى مجروح كه از آن خون مى چـكـيـد و در حـالى پريشان همچون مجسمه اى بى روح در جاى خود خشك شده بودند، نشان دادند كه آنها نيز دست كمى از همسر عزيز ندارند.
او از ايـن فـرصت استفاده كرد و (گفت : اين است آن كسى كه مرا به خاطر عشقش سرزنش مى كرديد) (قالت فذلكن الذى لمتننى فيه ).
هـمـسـر عـزيـز گويا مى خواست به آنها بگويد شما كه با يكبار مشاهده يوسف ، اين چنين عـقـل و هـوش خـود را از دسـت داديـد و بـى خـبـر دسـتـهـا را بـريـديـد و مـحـو جـمـال او شديد و به ثنا خوانيش برخاستيد، چگونه مرا ملامت مى كنيد كه صبح و شام با او مى نشينم و بر مى خيزم ؟.
هـمـسـر عـزيـز كه از موفقيت خود در طرحى كه ريخته بود، احساس غرور و خوشحالى مى كـرد و عـذر خـود را مـوجـه جلوه داده بود يكباره تمام پرده ها را كنار زد و با صراحت تمام بـه گـنـاه خـود اعـتراف كرد و گفت : (آرى من او را به كام گرفتن از خويش دعوت كردم ولى او خويشتن دارى كرد) (و لقد راودته عن نفسه فاستعصم ).
سـپـس بـى آنـكـه از ايـن آلودگـى بـه گـنـاه اظـهـار نـدامـت كـنـد، و يـا لااقـل در بـرابـر مـيهمانان كمى حفظ ظاهر نمايد، با نهايت بى پروائى با لحن جدى كه حـاكـى از اراده قـطـعـى او بـود، صـريـحـا اعلام داشت ، (اگر او (يوسف ) آنچه را كه من فرمان مى دهم انجام ندهد و در برابر عشق سوزان من تسليم نگردد بطور قطع به زندان خواهد افتاد) (و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن ).
نـه تـنـهـا بـه زنـدانـش مـى افـكـنـم بـلكـه در درون زنـدان نـيـز خـوار و ذليل خواهد بود
(و ليكونا من الصاغرين ).
طـبـيعى است هنگامى كه عزيز مصر در برابر آن خيانت آشكار همسرش به جمله و استغفرى لذنبك (از گناهانت استغفار كن ) قناعت كند بايد همسرش رسوائى را به اين مرحله بكشاند ، و اصـولا در دربـار فـراعـنـه و شـاهـان و عـزيـزان هـمـانـگـونـه كـه گـفـتـيـم ايـن مسائل چيز تازه اى نيست .
بعضى در اينجا روايت شگفت آورى نقل كرده اند و آن اينكه گروهى از زنان مصر كه در آن جلسه حضور داشتند به حمايت از همسر عزيز برخاستند و حق را به او دادند و دور يوسف را گرفتند، و هر يك براى تشويق يوسف به تسليم شدن يكنوع سخن گفتند:
يـكـى گـفـت اى جـوان ! ايـنهمه خويشتن دارى و ناز براى چيست ؟ چرا به اين عاشق دلداده ، تـرحـم نـمـى كـنـى ؟ مـگـر تـو ايـن جـمـال دل آراى خـيـره كـنـنـده را نـمى بينى ؟ مگر تو دل نـدارى و جـوان نيستى و از عشق و زيبائى لذت نمى برى ؟ آخر مگر تو سنگ و چوبى ؟!.
دومـى گـفت گيرم كه از زيبائى و عشق چيزى نمى فهمى ، ولى آيا نمى دانى كه او همسر عزيز مصر و زن قدرتمند اين سامان است ؟ فكر نمى كنى كه اگر قلب او را بدست آورى ، همه اين دستگاه در اختيار تو خواهد بود؟ و هر مقامى كه بخواهى براى تو آماده است ؟.
سومى گفت ، گيرم كه نه تمايل بـه جـمـال زيـبـايـش دارى ، و نـه نـيـاز بـه مـقـام و مـالش ، ولى آيا نمى دانى كه او زن انـتـقـامـجـوى خـطـرنـاكـى اسـت ؟ و وسائل انتقامجوئى را كاملا در اختيار دارد؟ آيا از زندان وحـشـتـنـاك و تاريكش نمى ترسى و به غربت مضاعف در اين زندان تنهائى نمى انديشى ؟!.
تـهـديـد صـريح همسر عزيز به زندان و ذلت از يك سو، و وسوسه هاى اين زنان آلوده كه اكنون نقش دلالى را بازى مى كنند، از سوئى ديگر يك لحظه بحرانى
شـديـد براى يوسف فراهم ساخت ، طوفان مشكلات از هر سو او را احاطه كرده بود، اما او كه از قبل خود را ساخته بود، و نور ايمان و پاكى و تقوا، آرامش و سكينه خاصى در روح او ايـجـاد كـرده بـود، بـا شـجـاعـت و شـهـامت ، تصميم خود را گرفت و بى آنكه با زنان هـوسـبـاز و هـوسـران بـه گـفـتگو برخيزد رو به درگاه پروردگار آورد و اين چنين به نـيـايـش پـرداخـت : بار الها، پروردگارا! زندان با آنهمه سختيهايش در نظر من محبوبتر اسـت از آنـچـه ايـن زنـان مـرا بـه سـوى آن مـى خـوانـنـد (قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه ).
سـپـس از آنجا كه مى دانست در همه حال ، مخصوصا در مواقع بحرانى ، جز به اتكاء لطف پـروردگـار راه نـجـاتـى نيست ، خودش را با اين سخن به خدا سپرد و از او كمك خواست ، پروردگارا اگر كليد و مكر و نقشه هاى خطرناك اين زنان آلوده را از من باز نگردانى ، قـلب مـن بـه آنـهـا متمايل مى گردد و از جاهلان خواهم بود (و ان لا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ).
خـداونـدا! مـن بـه خـاطـر رعـايـت فرمان تو، و حفظ پاكدامنى خويش ، از آن زندان وحشتناك اسـتـقبال مى كنم ، زندانى كه روح من در آن آزاد است و دامانم پاك ، و به اين آزادى ظاهرى كه جان مرا اسير زندان شهوت مى كند و دامانم را آلوده مى سازد پشت پا مى زنم .
خـدايـا! كـمـكـم فـرمـا، نـيـرويـم بـخـش ، بـر قـدرت عقل و ايمان و تقوايم بيفزا تا بر اين وسوسه هاى شيطانى پيروز گردم .
و از آنـجا كه وعده الهى هميشه اين بود كه جهاد كننده گان مخلص را (چه با نفس و چه با دشمن ) يارى بخشد، يوسف را در اين حال تنها نگذاشت و لطف حق بياريش شتافت ، آنچنان كـه قـرآن مـى گـويـد: پـروردگارش اين دعاى خالصانه او را اجابت كرد (فاستجاب له ربه ).
و مكر و نقشه آنها را از او بگردانيد (فصرف عنه كيدهن ).
چرا كه او شنوا است و دانا است (انه هوا السميع العليم ).
هـم نـيـايـشـهـاى بـنـدگـان را مـى شـنـود و هـم از اسـرار درون آنـهـا آگـاه اسـت ، و هـم راه حل مشكل آنها را مى داند.
نكته ها :
1 - هـمـانـگـونـه كه ديديم همسر عزيز و زنان مصر براى رسيدن به مقصود خود از امور مختلفى استفاده كردند: اظهار عشق و علاقه شديد تسليم محض ، و سپس تطميع ، و بعد از آن تهديد. و يا به تعبير ديگر توسل به شهوت و زر و سپس زور.
و ايـنها اصول متحد المالى است كه همه خودكامگان و طاغوتها در هر عصر و زمانى به آن مـتـوسـل مى شدند. حتى خود ما مكرر ديده ايم كه آنها براى تسليم ساختن مردان حق در آغاز يـك جـلسـه نرمش فوق العاده و روى خوش نشان مى دهند، و از طريق تطميع و انواع كمكها وارد مـى شـونـد، و در آخـر هـمـان جـلسـه بـه شـديـدتـريـن تـهـديـدهـا توسل مى جويند. و هيچ ملاحظه نمى كنند كه اين تناقض گوئى آنهم در يك مجلس تا چه حد زشت و زننده و در خور تحقير و انواع سرزنشها است .
دليـل آنـهـم روشـن اسـت آنـهـا هـدفشان را مى جويند، وسيله براى آنان مهم نيست ، و يا به تعبير ديگر براى رسيدن به هدف استفاده از هر وسيله اى را مجاز مى شمرند.
در ايـن وسط افراد ضعيف و كم رشد در مراحل نخستين ، يا آخرين مرحله تسليم مى شوند و بـراى هـمـيشه به دامنشان گرفتار مى گردند، اما اولياى حق با شجاعت و شهامتى كه در پـرتـو نـور ايمان يافته اند همه اين مراحل را پشت سر گذارده و سازش ‍ ناپذيرى خود را بـا قـاطـعـيت هر چه تمامتر نشان مى دهند، و تا سر حد مرگ پيش مى روند، و عاقبت آنهم پـيـروزى اسـت ، پـيـروزى خـودشـان و مـكـتـبـشـان و يـا حداقل
پيروزى مكتب .
2 - بـسيارند كسانى كه مانند زنان هوسباز مصر هنگامى كه در كنار گود نشسته اند خود را پـاك و پـاكـيـزه نـشـان مـى دهند، و لاف تقوا و پارسائى مى زنند و آلودگانى همچون همسر عزيز را در ضلال مبين مى بينند.
امـا هـنـگـامـى كـه پـايـشـان بـه وسـط گـود كـشـيـده شـد در هـمـان ضـربـه اول از پـا در مـى آيـنـد و عـملا ثابت مى كنند كه تمام آنچه مى گفتند حرفى بيش نبوده ، اگـر هـمـسـر عـزيز پس از سالها نشست و برخاست با يوسف گرفتار عشق او شد آنها در هـمـان مـجـلس اول بـه چنين سرنوشتى گرفتار شدند و به جاى ترنج دستهاى خويش را بريدند!.
3 - در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد كه چرا يوسف حرف همسر عزيز را پذيرفت و حاضر شد گام در مجلس همسر عزيز مصر بگذارد، مجلسى كه براى گناه ترتيب داده شده بود، و يا براى تبرئه يك گناهكار.
ولى بـا توجه به اينكه يوسف ظاهرا برده و غلام بود و ناچار بود كه در كاخ خدمت كند مـمـكن است همسر عزيز از همين بهانه استفاده كرده باشد و به بهانه آوردن ظرفى از غذا يـا نوشيدنى پاى او را به مجلس كشانده باشد، در حالى كه يوسف مطلقا از اين نقشه و مكر زنانه اطلاع و آگاهى نداشت .
به خصوص اينكه گفتيم ظاهر تعبير قرآن (اخرج عليهن ) نشان مى دهد كه او در بيرون آن دستگاه نبود بلكه در اطاق مجاور كه محل غذا و ميوه يا مانند آن بوده است قرار داشته است .
4 - جمله يدعوننى اليه (اين زنان مرا به آن دعوت مى كنند)
و كـيـدهـن (نـقـشه اين زنان ...) به خوبى نشان مى دهد كه بعد از ماجراى بريدن دستها و دلباختگى زنان هوسباز مصر نسبت به يوسف آنها هم به نوبه خود وارد ميدان شدند و از يوسف دعوت كردند كه تسليم آنها و يا تسليم همسر عزيز مصر شود و او هم دست رد به سينه همه آنها گذاشت ، اين نشان مى دهد كه همسر عزيز در اين گناه تنها نبود و (شريك جرم ) هائى داشت
5 - بـه هـنگام گرفتارى در چنگال مشكلات و در مواقعى كه حوادث پاى انسان را به لب پـرتـگـاهـهـا مـى كـشاند تنها بايد به خدا پناه برد و از او استمداد جست كه اگر لطف و يـارى او نـبـاشد كارى نمى توان كرد، اين درسى است كه يوسف بزرگ و پاكدامن به ما آموخته ، او است كه مى گويد پروردگارا اگر نقشه هاى شوم آنها را از من باز نگردانى مـن هـم به آنها متمايل مى شوم ، اگر مرا در اين مهلكه تنها بگذارى طوفان حوادث مرا با خود مى برد، اين توئى كه حافظ و نگهدار منى ، نه قوت و قدرت و تقواى من !.
اين حالت وابستگى مطلق به لطف پروردگار علاوه بر اين كه قدرت و استقامت نامحدودى به بندگان خدا مى بخشد سبب مى شود كه از الطاف خفى او بهره گيرند. همان الطافى كه توصيف آن غير ممكن است و تنها بايد آن را مشاهده كرد و تصديق نمود.
اينها هستند كه هم در اين دنيا در سايه لطف پروردگارند و هم در جهان ديگر.
در حـديـثـى از پـيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين مى خوانيم : سبعة يظلهم الله فـى ظـل عـرشـه يـوم لا ظـل الا ظـله : امـام عـادل ، و شـاب نـشـا فـى عـبـادة الله عـز و جـل ، و رجـل قـلبـه . متعلق بالمسجد اذا خرج منه حتى يعود اليه ، و رجلان كانا فى طاعة الله عـز و جـل فـاجـتـمـعـا عـلى ذلك و تـفـرقـا، و رجـل ذكـر الله عـز و جـل خـاليـا فـفـاضـت عـيـنـاه ، و رجـل دعـتـه امـراة ذات حـسـن و جمال فقال انى اخاف الله تعالى ، و رجل تصدق بصدقة فاخفاها حتى لا تعلم
شماله ما تصدق بيمينه !:
هـفـت گـروهـنـد كه خداوند آنها را در سايه عرش خود قرار مى دهد آن روز كه سايه اى جز سايه او نيست :
پيشواى دادگر.
و جوانى كه از آغاز عمر در بندگى خدا پرورش يافته .
و كـسـى كـه قـلب او بـه مـسـجد و مركز عبادت خدا پيوند دارد و هنگامى كه از آن خارج مى شود در فكر آن است تا به آن باز گردد.
و افـرادى كه در طريق اطاعت فرمان خدا متحدا كار مى كنند و به هنگام جداشدن از يكديگر نيز رشته اتحاد معنوى آنها همچنان برقرار است .
و كـسـى كـه بـه هـنـگـام شـنـيـدن نـام پروردگار (به خاطر احساس مسؤ ليت يا ترس از گناهان ) قطره اشك از چشمان او سرازير مى شود.
و مـردى كـه زن زيـبـا و صاحب جمالى او را به سوى خويش دعوت كند او بگويد من از خدا ترسانم .
و كـسـى كـه كمك به نيازمندان مى كند و صدقه خود را مخفى مى دارد آنچنان كه دست چپ او از صدقه اى كه با دست راست داده باخبر نشود!.
آيه و ترجمه


ثم بدا لهم من بعد ما رأ وا الايت ليسجننه حتى حين (35)
و دخـل مـعـه السـجـن فـتـيـان قـال أ حـدهـمـا إ نـى أ رئنـى أ عـصـر خـمـرا و قـال الاخـر إ نـى أ رئنـى أ حـمـل فـوق رأ سـى خـبـزا تـأ كل الطير منه نبئنا بتأ ويله إ نا نرئك من المحسنين (36)
قـال لا يـأ تـيـكـمـا طـعـام تـرزقـانـه إ لا نـبـأ تـكـمـا بـتـأ ويـله قـبل أ ن يأ تيكما ذلكما مما علمنى ربى إ نى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله و هم بالاخرة هم كفرون (37)
و اتبعت ملة ءاباءى إ برهيم و إ سحق و يعقوب ما كان لنا أ ن نشرك بالله من شى ء ذلك من فضل الله علينا و على الناس و لكن أ كثر الناس لا يشكرون (38)




ترجمه :

35 - بـعـد از آنـكـه نشانه هاى (پاكى يوسف ) را ديدند تصميم گرفتند او را تا مدتى زندانى كنند.
36 - و دو جـوان هـمـراه او وارد زنـدان شـدنـد، يكى از آن دو گفت من در عالم خواب ديدم كه (انـگـور بـراى ) شـراب مـى فـشـارم ، و ديـگـرى گفت من در خواب ديدم كه نان بر سرم حـمـل مـى كـنـم و پـرنـدگـان از آن مـى خـورنـد مـا را از تـعـبير آن آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم .
37 - (يـوسـف ) گـفـت پـيـش از آنـكه جيره غذائى شما فرا رسد شما را از تعبير خوابتان آگـاه خـواهم ساخت اين از علم و دانشى است كه پروردگارم به من آموخته من آئين جمعيتى را كـه ايـمـان بـخـدا نـدارند و به سراى ديگر كافرند ترك گفتم (و شايسته چنين موهبتى شدم .)
38 - مـن از آئيـن پـدرانـم ابـراهيم و اسحق و يعقوب پيروى كردم ، براى ما شايسته نبود چـيـزى را شـريـك خـدا قـرار دهـيـم ، ايـن از فضل خدا بر ما و بر مردم است ولى اكثر مردم شكرگزارى نمى كنند.
تفسير :
زندان به جرم بيگناهى !.
جـلسـه عـجـيب زنان مصر با يوسف در قصر عزيز با آن شور و غوغا پايان يافت ، ولى طـبـعـا خـبـرش بـه گـوش عزيز رسيد، و از مجموع اين جريانات روشن شد كه يوسف يك جـوان عـادى و مـعـمولى نيست ، آنچنان پاك است كه هيچ قدرتى نمى تواند او را وادار به آلودگـى كند و نشانه هاى اين پاكى از جهات مختلف آشكار شد، پاره شدن پيراهن يوسف از پشت سر، و مقاومت او در برابر وسوسه هاى زنان مصر، و آماده شدن او براى رفتن به زندان ، و عدم تسليم در برابر تهديدهاى همسر عزيز به زندان و عذاب اليم ، همه اينها دليل بر پاكى او بود، دلائلى كه كسى نمى توانست آن را پرده پوشى يا انكار كند.
و لازمـه ايـن دلائل اثـبـات نـاپـاكـى و جـرم هـمـسـر عـزيـز مـصـر بـود، و بـدنـبال ثبوت اين جرم ، بيم رسوائى و افتضاح جنسى خاندان عزيز در نظر توده مردم روز بروز بيشتر مى شد، تنها چاره اى كه براى اين كار از طرف عزيز مصر و مشاورانش ديـده شد اين بود كه يوسف را به كلى از صحنه خارج كنند، آنچنان كه مردم او و نامش را بـدسـت فـرامـوشـى بـسـپـارنـد، و بـهـتـريـن راه بـراى ايـن كـار، فـرسـتـادنش به سياه چـال زنـدان بود، كه هم او را به فراموشى مى سپرد و هم در ميان مردم به اين تفسير مى شد كه مجرم اصلى ، يوسف بوده است !.
لذا قرآن مى گويد: بعد از آنكه آنها آيات و نشانه هاى (پاكى يوسف ) را ديدند تصميم گرفتند كه او را تا مدتى زندانى كنند (ثم بدا لهم من بعد ما راوا الايات ليسجننه حتى حين ).
تـعبير به بدا كه به معنى پيدا شدن راى جديد است نشان مى دهد كه قبلا چنين تصميمى در مـورد او نداشتند، و اين عقيده را احتمالا همسر عزيز براى اولين بار پيشنهاد كرد و به ايـن تـرتـيـب يـوسـف بيگناه به گناه پاكى دامانش ، به زندان رفت و اين نه اولين بار بود و نه آخرين بار كه انسان شايسته اى به جرم پاكى به زندان برود.
آرى در يـك مـحـيـط آلوده ، آزادى از آن آلودگـان اسـت كـه همراه مسير آب حركت مى كنند، نه فـقـط آزادى كـه همه چيز متعلق به آنها است ، و افراد پاكدامن و با ارزشى همچون يوسف كـه هـمـجـنـس و هـمـرنـگ آن مـحـيط نيستند و بر خلاف جريان آب حركت مى كنند بايد منزوى شوند، اما تا كى ، آيا براى هميشه ؟ نه ، مسلما نه !.
از جـمـله كـسـانـى كـه بـا يـوسـف وارد زنـدان شـدنـد، دو جـوان بـودنـد (و دخل معه السجن فتيان ).
و از آنـجـا كـه وقـتـى انـسان نتواند از طريق عادى و معمولى دسترسى به اخبار پيدا كند احساسات ديگر او به كار مى افتد، تا مسير حوادث را جستجو و پيش بينى كند، و خواب و رؤ يا هم براى او مطلبى مى شود.
از هـمـيـن رو يـك روز ايـن دو جـوان كه گفته مى شود يكى از آن دو مامور آبدار خانه شاه و ديـگـرى سـر پرست غذا و آشپزخانه بود، و به علت سعايت دشمنان و اتهام به تصميم بـر مـسـموم نمودن شاه به زندان افتاده بودند، نزد يوسف آمدند و هر كدام خوابى را كه شب گذشته ديده بود و برايش عجيب و جالب مى نمود باز گو كرد.
يكى از آن دو گفت : من در عالم خواب چنين ديدم كه انگور را براى شراب ساختن مى فشارم ! (قال احد هما انى ارانى اعصر خمرا).
و دومـى گـفـت : مـن در خـواب ديـدم كـه مـقـدارى نـان روى سـرم حمل مى كنم ،
و پـرنـدگـان آسـمـان مـى آيـنـد و از آن مـى خـورنـد (و قال الاخرانى ارانى احمل فوق راسى خبزا تاكل الطير منه ) سپس اضافه كردند: ما را از تـعـبـيـر خـوابـمـان آگاه ساز كه تو را از نيكوكاران مى بينيم (نبئنا بتاويله انا نراك من المحسنين ).
در ايـنـكه اين دو جوان از كجا دانستند كه يوسف از تعبير خواب اطلاع وسيعى دارد، در ميان مفسران گفتگو است .
بعضى گفته اند: يوسف شخصا خود را در زندان براى زندانيان معرفى كرده بود كه از تـعـبـيـر خواب اطلاع وسيعى دارد، و بعضى گفته اند سيماى ملكوتى يوسف نشان مى داد كـه او يـك فـرد عـادى نيست ، بلكه فرد آگاه و صاحب فكر و بينش است و لابد چنين كسى مى تواند مشكل آنها را در تعبير خواب حل كند.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند يوسف از آغاز ورودش به زندان ، با اخلاق نيك و حسن خلق و دلدارى زنـدانـيـان و خـدمـت آنـها و عيادت از مريضان نشان داده بود كه يك فرد نيكوكار و گـره گـشـا اسـت بـه هـمـيـن دليـل در مـشـكـلاتـشـان به او پناه مى بردند و از او كمك مى خواستند.
ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كه در اينجا قرآن بجاى كلمه عبد و برده تعبير به فتى (جوان ) مى كند، كه يكنوع احترام است ، و در حديث داريم لا يقولن احدكم عبدى و امتى و لكن فـتاى و فتاتى : هيچكدام از شما نبايد بگويد غلام من و كنيز من بلكه بگويد جوان من تا در دوران آزادى تدريجى بردگان كه اسلام برنامه دقيقى براى آن چيده است ، بردگان از هر گونه تحقير در امان باشند).
تـعـبـيـر به انى اعصر خمرا (من شراب مى فشردم ) يا به خاطر آنست كه او در خواب ديد انـگـور را بـراى سـاخـتـن شراب مى فشارد، و يا انگورى را كه در خم ، تخمير شده بود براى صاف كردن و خارج ساختن شراب از آن مى فشرده است ،
و يا اينكه انگور را مى فشرده تا عصير آنرا به شاه بدهد، بى آنكه شراب شده باشد و از آنجا كه اين انگور قابل تبديل به شراب است اين كلمه به آن اطلاق شده است .
تعبير به انى ارانى (من مى بينم ) - يا اينكه قاعدتا بايد بگويد من در خواب ديدم - به عنوان حكايت حال است ، يعنى خود را در آن لحظه اى كه خواب مى بيند فرض مى كند و اين سخن را براى ترسيم آن حال بيان مى دارد.
بـهـر حـال يـوسـف كه هيچ فرصتى را براى ارشاد و راهنمائى زندانيان از دست نمى داد، مراجعه اين دو زندانى را براى مساله تعبير خواب به غنيمت شمرد و به بهانه آن ، حقايق مهمى را كه راهگشاى آنها و همه انسانها بود بيان داشت .
نخست براى جلب اعتماد آنها در مورد آگاهى او بر تعبير خواب كه سخت مورد توجه آن دو زنـدانـى بـود چـنـيـن گـفـت : من بزودى و قبل از آنكه جيره غذائى شما فرا رسد شما را از تـعـبـيـر خـوابـتـان آگـاه خـواهم ساخت (قال لا ياتيكما طعام ترزقانه الا نباتكما بتاويله قبل ان ياتيكما).
و به اين ترتيب به آنها اطمينان داد كه قبل از فرا رسيدن موعد غذائى آنها مقصود گمشده خود را خواهند يافت .
در تفسير اين جمله مفسران احتمالات فراوانى داده اند.
از جـمـله اينكه يوسف گفت : من به فرمان پروردگار از بخشى اسرار آگاهم نه تنها مى توانم تعبير خواب شما را بازگو كنم بلكه از هم اكنون مى توانم بگويم ، غذائى كه بـراى شـمـا امـروز مـى آورنـد، چه نوع غذا و با چه كيفيت است و خصوصيات آن را بر مى شمرم .
بـنـابـرايـن تـاويـل بـه مـعـنـى ذكـر خـصـوصـيـات آن غـذاسـت (ولى البـتـه تـاويـل كـمـتـر بـه چـنـيـن مـعـنـى آمـده بـخـصـوص ايـنـكـه در جـمـله قبل به معنى تعبير خواب است ).
احتمال ديگر اينكه منظور يوسف اين بوده كه هر گونه طعامى در خواب
بـبـيـنـيـد، مـن مـى تـوانـم تـعـبـيـر آنـرا بـراى شـمـا بـاز گـو كـنـم (ولى ايـن احتمال ، با جمله قبل أ ن ياتيكما سازگار نيست ) بنابراين بهترين تفسير جمله فوق همان است كه در آغاز سخن گفتيم .
سـپـس يـوسـف بـا ايـمـان و خـدا پرست كه توحيد با همه ابعادش در اعماق وجود او ريشه دوانـده بود، براى اينكه روشن سازد چيزى جز به فرمان پروردگار تحقق نمى پذيرد چنين ادامه داد.
اين علم و دانش و آگاهى من از تعبير خواب از امورى است كه پروردگارم به من آموخته است (ذلكما مما علمنى ربى ).
و براى اينكه تصور نكنند كه خداوند، بى حساب چيزى به كسى مى بخشد اضافه كرد من آئين جمعيتى را كه ايمان به خدا ندارند و نسبت به سراى آخرت كافرند، ترك كردم و ايـن نـور ايـمان و تقوا مرا شايسته چنين موهبتى ساخته است (انى تركت ملة قوم لا يؤ منون بالله و هم بالاخرة هم كافرون ).
منظور از اين قوم و جمعيت مردم بت پرست مصر يا بت پرستان كنعان است .
من بايد از اين گونه عقايد جدا شوم ، چرا كه بر خلاف فطرت پاك انسانى است ، و به عـلاوه مـن در خـاندانى پرورش يافته ام كه خاندان وحى و نبوت است ، من از آئين پدران و نـيـاكـانـم ابراهيم و اسحاق و يعقوب پيروى كردم (و اتبعت ملة آبائى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ).
و شـايـد ايـن اوليـن بـار بود كه يوسف خود را اين چنين به زندانيان معرفى مى كرد تا بـدانـنـد او زاده وحـى و نـبـوت اسـت و مـانـنـد بـسـيـارى از زندانيان ديگر كه در نظامهاى طاغوتى به زندان مى رفتند بيگناه به زندان افتاده است .
بعد به عنوان تاكيد اضافه مى كند براى ما شايسته نيست كه چيزى را شريك خدا قرار دهيم چرا كه خاندان ما، خاندان توحيد، خاندان ابراهيم
بت شكن است (ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء).
ايـن از مـواهـب الهـى بـر مـا و بـر هـمـه مـردم اسـت (ذلك مـن فضل الله علينا و على الناس ).
تـصور نكنيد اين فضل و محبت تنها شامل ما خانواده پيامبران شده است ، اين موهبتى است عام و شـامـل هـمـه بـندگان خدا كه در درون جانشان به عنوان يك فطرت به وديعه گذاشته شده است و بوسيله رهبرى انبياء تكامل مى يابد.
ولى مـتـاسفانه اكثر مردم اين مواهب الهى را شكر گزارى نمى كنند و از راه توحيد و ايمان منحرف مى شوند (و لكن اكثر الناس لا يشكرون ).
قابل توجه اينكه در آيه فوق ، اسحاق در زمره پدران (آباء) يوسف شمرده شده در حالى كـه مى دانيم يوسف فرزند يعقوب و يعقوب فرزند اسحاق است ، بنابراين كلمه اب بر جد نيز اطلاق مى شود.
آيه و ترجمه


يصحبى السجن ء أ رباب متفرقون خير أ م الله الوحد القهار (39)
مـا تـعـبـدون مـن دونـه إ لا أ سـمـاء سـمـيـتـمـوهـا أ نـتـم و ءابـاؤ كـم مـا أ نزل الله بها من سلطن إ ن الحكم إ لا لله أ مر أ لا تعبدوا إ لا إ ياه ذلك الدين القيم و لكن أ كثر الناس لا يعلمون (40)
يـصـحـبـى السـجـن أ مـا أ حـدكـمـا فـيـسـقـى ربـه خـمـرا و أ مـاالاخـر فـيـصـلب فـتـأ كل الطير من رأ سه قضى الا مر الذى فيه تستفتيان (41)
و قـال للذى ظـن أ نـه نـاج مـنهما اذكرنى عند ربك فأ نسئه الشيطن ذكر ربه فلبث فى السجن بضع سنين (42)




ترجمه :

39 - اى دوستان زندانى من آيا خدايان پراكنده بهترند يا خداوند واحد قهار؟.
40 - ايـن مـعبودهائى را كه غير از خدا مى پرستيد چيزى جز اسمهاى (بى مسما) كه شما و پـدرانـتـان آنـهـا را خـدا نـامـيـده ايـد نـيـسـت ، خـداونـد هـيـچ دليـلى بـراى آن نـازل نـكـرده ، حكم تنها از آن خداست ، فرمان داده كه غير از او را نپرستيد، اينست آئين پا بر جا ولى اكثر مردم نمى دانند.
41 - اى دوسـتـان زندانى من ! اما يكى از شما (آزاد مى شود و) ساقى شراب براى صاحب خود خواهد شد، و اما ديگرى به دار آويخته مى شود و پرندگان از سر او مى خورند! اين امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد قطعى و حتمى است .
42 - و بـه آن يـكـى از آن دو كه مى دانست رهائى مى يابد گفت : مرا نزد صاحبت (سلطان مـصـر) يـادآورى كـن ، ولى شـيـطـان يـادآورى او را نـزد صـاحـبـش از خـاطـر وى بـرد و بدنبال آن چند سال در زندان باقى ماند.
تفسير :
زندان يا كانون تربيت ؟.
هنگامى كه يوسف با ذكر بحث گذشته ، دلهاى آن دو زندانى را آماده پذيرش حقيقت توحيد كرد رو به سوى آنها نمود و چنين گفت . اى همزندانهاى من . آيا خدايان پراكنده و معبودهاى مـتـفـرق بـهـتـرنـد يـا خداوند يگانه يكتاى قهار و مسلط بر هر چيز (يا صاحبى السجن أ أ رباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار).
گوئى يوسف مى خواهد به آنها حالى كند كه چرا شما آزادى را در خواب مى بينيد چرا در بـيـدارى نمى بينيد؟ چرا؟ آيا جز اين است كه اين پراكندگى و تفرقه و نفاق شما كه از شـرك و بـت پـرسـتـى و اربـاب مـتـفـرقـون سـرچشمه مى گيرد، سبب شده كه طاغوتهاى سـتـمـگـر بـر شـمـا غـلبـه كـنـنـد، چرا شما زير پرچم توحيد جمع نمى شويد و به دامن پـرسـتـش الله واحـد قهار دست نمى زنيد تا بتوانيد اين خودكامگان ستمگر را كه شما را بيگناه و به مجرد اتهام به زندان مى افكنند از جامعه خود برانيد.
سـپـس اضـافـه كـرد ايـن معبودهائى كه غير از خدا براى خود ساخته ايد چيزى جز يك مشت اسـمهاى بى مسمى كه شما و پدرانتان آنها را درست كرده ايد نيست (ما تعبدون من دونه الا اسماء سميتموها انتم و آباؤ كم ).
ايـنـهـا امـورى اسـت كـه خـداونـد دليـل و مـدركـى بـراى آن نـازل نـفـرمـوده بـلكـه سـاخـتـه و پـرداخـتـه مـغـزهـاى نـاتـوان شـمـا اسـت (مـا انزل الله بها من سلطان ).
بدانيد حكومت جز براى خدا نيست و به همين دليل شما نبايد در برابر اين بتها و طاغوتها و فراعنه سر تعظيم فرود آوريد (ان الحكم الا لله ).
و بـاز بـراى تاكيد بيشتر اضافه كرده : خداوند فرمان داده جز او را نپرستيد (امر ان لا تعبدوا الا اياه ).
ايـن اسـت آئيـن و دين پا بر جا و مستقيم كه هيچگونه انحرافى در آن راه ندارد (ذلك الدين القيم ).
يـعـنـى تـوحـيد در تمام ابعادش ، در عبادت ، در حكومت در جامعه ، در فرهنگ و در همه چيز، آئين مستقيم و پا بر جاى الهى است .
ولى چـه مـى تـوان كـرد بيشتر مردم آگاهى ندارند و به خاطر اين عدم آگاهى در بيراهه هاى شرك سر گردان مى شوند و به حكومت غير الله تن در مى دهند و چه زجرها و زندانها و بدبختيها كه از اين رهگذر دامنشان را مى گيرد (و لكن اكثر الناس لا يعلمون ).
يـوسـف پـس از دلالت و ارشاد دو رفيق زندانى خود و دعوت آنها به حقيقت توحيد در ابعاد مختلفش به تعبير خواب آنها پرداخت ، چرا كه از آغاز به همين منظور نزد او آمده بودند، و او هـم قـول داده بـود ايـن خـوابـهـا را تـعـبـيـر كـنـد، ولى فـرصـت را غـنـيـمـت شـمـرد و فصل گويا و زنده اى از توحيد و مبارزه با شرك براى آنها بازگو كرد.
سـپس رو به سوى دو رفيق زندانى كرد و چنين گفت : دوستان زندانى من ! اما يكى از شما آزاد مـى شـود، و ساقى شراب براى ارباب خود خواهد شد (يا صاحبى السجن اما احد كما فيسقى ربه خمرا).
امـا نـفـر ديـگـر بـه دار آويخته مى شود و آنقدر ميماند كه پرندگان آسمان از سر او مى خورند! (و اما الاخر فيصلب فتاكل الطير من راسه ).
گـر چـه با توجه به تناسب خوابهائى كه آنها ديده بودند، اجمالا معلوم بود كداميك از ايـن دو آزاد و كـدامـيـك بـه دار آويـخـتـه مـى شـود، امـا يـوسـف نـخواست اين خبر ناگوار را صريحتر از اين بيان كند لذا تحت عنوان يكى از شما دو نفر مطلب را تعقيب كرد.
سـپـس بـراى تـاكـيـد گـفـتـار خـود اضـافه كرد اين امرى را كه شما درباره آن از من سؤ ال كـرديـد و استفتاء نموديد حتمى و قطعى است اشاره به اينكه اين يك تعبير خواب ساده نيست ، بلكه از يك خبر غيبى كه به تعليم الهى يافته ام مايه مى گيرد، بنابراين جاى ترديد و گفتگو ندارد! (قضى الامر الذى فيه تستفتيان )
در بـسـيارى از تفاسير ذيل اين جمله آمده است ، كه نفر دوم همينكه اين خبر ناگوار را شنيد در مـقـام تكذيب گفتار خود بر آمد و گفت من دروغ گفتم چنين خوابى نديده بودم شوخى مى كردم ، به گمان اينكه اگر خواب خود را تكذيب كند اين سرنوشت دگرگون خواهد شد، و لذا يوسف به دنبال اين سخن گفت آنچه درباره آن استفتاء كرديد، تغيير ناپذير است .
ايـن احـتـمال نيز وجود دارد كه يوسف آنچنان در تعبير خواب خود قاطع بود كه اين جمله را به عنوان تاكيد بيان داشت .
امـا در اين هنگام كه احساس مى كرد اين دو بزودى از او جدا خواهند شد، براى اينكه روزنه اى بـه آزادى پـيدا كند، و خود را از گناهى كه به او نسبت داده بودند تبرئه نمايد، به يكى از آن دو رفيق زندانى كه مى دانست آزاد خواهد شد سفارش كرد كه نزد مالك و صاحب اخـتـيـار خـود (شـاه ) از مـن سـخـن بـگـو تـا تـحـقـيـق كـنـد و بى گناهى من ثابت گردد (و قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك )
امـا ايـن غـلام فـرامـوشكار آنچنان كه راه و رسم افراد كم ظرفيت است كه چون به نعمتى بـرسـنـد صـاحب نعمت را بدست فراموشى مى سپارند - به كلى مساله يوسف را فراموش كرد.
ولى تـعـبـيـر قرآن اين است كه شيطان ياد آورى از يوسف را نزد صاحبش از خاطر او برد (فانساه الشيطان ذكر ربه ).
و بـه ايـن تـرتـيـب ، يـوسـف بـدسـت فـرامـوشـى سـپـرده شـد، و چـنـد سال در زندان باقى ماند (فلبث فى السجن بضع سنين ).
در ايـنـكـه ضـمـيـر انـسـاه الشـيطان به ساقى شاه بر مى گردد يا به يوسف ، در ميان مفسران گفتگو است بسيارى اين ضمير را به يوسف باز گردانده اند بنابراين معنى اين جـمـله چـنـيـن مـى شـود كـه شـيـطـان يـاد خـدا را از خـاطـر يـوسـف بـرد و بـهـمـيـن دليل به غير او توسل جست .
ولى بـا تـوجـه بـه جـمـله قبل ، كه يوسف به او توصيه مى كند مرا نزد صاحب و مالكت بـازگـو كـن ظاهر اين است كه ضمير به شخص ‍ ساقى باز مى گردد، و كلمه رب در هر دو جا، يك مفهوم خواهد داشت .
بـه عـلاوه جـمـله و ادكـر بـعد امة (بعد از مدتى باز يادش آمد) كه در چند آيه بعد در همين داستان درباره ساقى مى خوانيم نشان مى دهد كه فراموش كننده او بوده است نه يوسف .
ولى بهر حال چـه ضـمير به يوسف باز گردد و چه به ساقى ، در اين مساله شكى نيست كه يوسف در اينجا براى نجات خود توسل به غير جسته است .
البـتـه ايـنگونه دست و پا كردن ها براى نجات از زندان و ساير مشكلات در مورد افراد عـادى مـسـاله مـهـمى نيست ، و از قبيل توسل به اسباب طبيعى مى باشد، ولى براى افراد نمونه و كسانى كه در سطح ايمان عالى و توحيد قرار دارند، خالى از ايراد نمى تواند باشد، شايد به همين دليل است كه خداوند اين ترك اولى را بر يوسف نبخشيد و بخاطر آن چند سالى زندان او ادامه يافت .
در روايـتـى از پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چنين مى خوانيم كه فرمود من از بـرادرم يـوسـف در شـگـفـتـم كـه چـگـونه به مخلوق ، و نه به خالق ، پناه برد و يارى طلبيد؟.
در حـديـث ديـگـرى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) مـى خـوانـيـم كـه بـعـد از اين داستان ، جبرئيل نزد يوسف آمد و گفت چه كسى تو را زيباترين مردم قرار داد؟ گفت :
پروردگار من !.
گـفـت چـه كـسـى مهر تو را آنچنان در دل پدر افكند؟ گفت : پروردگار من . گفت چه كسى قافله را به سراغ تو فرستاد، تا از چاه نجاتت دهند؟ گفت : پروردگار من .
گفت چه كسى سنگ را (كه از فراز چاه افكنده بودند) از تو دور كرد؟ گفت پروردگار من :
گفت چه كسى تو را از چاه رهائى بخشيد؟ گفت : پروردگار من .
گفت چه كسى مكر و حيله زنان مصر را از تو دور ساخت ؟ گفت پروردگار من !
در ايـنـجـا جـبـرئيـل چنين گفت : پروردگارت مى گويد چه چيز سبب شد كه حاجتت را بنزد مـخـلوق بـردى ، و نـزد مـن نـيـاوردى ؟ و بـه هـمـيـن جـهـت بـايـد چـنـد سال در زندان بمانى .
نكته ها :
1 - زندان كانون ارشاد يا دانشگاه فساد.
زنـدان تـاريخچه بسيار دردناك و غمانگيزى در جهان دارد. بدترين جنايتكاران و بهترين انـسـانـهـا هـر دو بـه زنـدان افـتـاده انـد، بـه هـمـيـن دليـل زنـدان هـمـيشه كانونى بوده است براى بهترين درسهاى سازندگى و يا بدترين بد آموزيها.
در زنـدانـهـائى كـه تـبـهـكـاران دور هـم جـمـع مى شوند در حقيقت يك آموزشگاه عالى فساد تشكيل مى شود، در اين زندانها نقشه هاى تخريبى را مبادله مى كنند و تجربياتشان را در اختيار يكديگر مى گذارند و هر تبهكارى در واقع درس اختصاصى خود را به ديگران مى آمـوزد، بـه هـمـيـن دليـل پس از آزادى از زندان بهتر و ماهرتر از گذشته به جنايات خود ادامه مى دهند، آنهم با حفظ وحدت و تشكل جديد، مگر
ايـنـكـه ناظران بر وضع زندان مراقب اين موضوع باشند و با ارشاد و تربيت زندانيان آنـهـا را كـه غـالبـا افـرادى پـر انـرژى و بـا اسـتـعـداد هـسـتـنـد تبديل به عناصر صالح و مفيد و سازنده بكنند.
و امـا زنـدانـهـائى كـه از پـاكـان و نـيـكـان و بـى گـنـاهـان و مـبـارزان راه حـق و آزادى تـشـكـيـل مـى گـردد كـانـونـى اسـت بـراى آمـوزشـهـاى عقيدتى ، و راههاى عملى مبارزه ، و سـازمـانـدهـى ، ايـنـگـونـه زنـدانـهـا فرصت خوبى به مبارزان راه حق مى دهد تا بتوانند كوششهاى خود را پس از آزادى هماهنگ و متشكل سازند.
يـوسف كه در مبارزه با زن هوسباز، حيله گر، و قلدرى ، همچون همسر عزيز مصر، پيروز شـده بـود، سـعـى داشـت كـه مـحيط زندان را تبديل به يك محيط ارشاد و كانون تعليم و تربيت كند، و حتى پايه آزادى خود و ديگران را در همان برنامه ها گذارد.
ايـن سرگذشت به ما اين درس مهم را مى دهد كه ارشاد و تعليم و تربيت محدود و محصور در كـانـون مـعـيـنى مانند مسجد و مدرسه نيست ، بلكه بايد از هر فرصتى براى اين هدف استفاده كرد حتى از زندان در زير زنجيرهاى اسارت .
ذكـر ايـن نـكته نيز لازم است كه درباره سالهاى زندان يوسف گفتگو است ولى مشهور اين اسـت كـه مـجـمـوع زنـدان يـوسـف 7 سـال بـوده ولى بـعـضـى گـفـتـه انـد قـبـل از مـاجـراى خـواب زنـدانـيـان 5 سـال در زنـدان بـود و بـعـد از آن هـم هـفـت سـال ادامه يافت سالهائى پر رنج و زحمت اما از نظر ارشاد و سازندگى پر بار و پر بركت .
2 - آنجا كه نيكوكاران بر سر دار مى روند.
جالب اينكه در اين داستان مى خوانيم كسى كه در خواب ديده بود جام شراب به دست شاه مى دهد آزاد شد و آن كس كه در خواب ديده بود طبق نان بر سر دارد
و پرندگان هوا از آن مى خورند به دار آويخته شد.
آيـا مـفـهـوم ايـن سخن اين نيست كه در محيطهاى فاسد و رژيمهاى طاغوتى آنها كه در مسير شـهـوات خـودكامگانند آزادى دارند و آنها كه در راه خدمت به اجتماع و كمك كردن و نان دادن بـه مـردم قـدم بـر مى دارند حق حيات ندارند و بايد بميرند؟ اين است بافت جامعه اى كه نظام فاسدى بر آن حكومت مى كند، و اين است سرنوشت مردم خوب و بد در چنين جامعه ها.
درسـت اسـت كـه يـوسـف با اتكاء به وحى الهى و علم تعبير خواب چنين پيش بينى را كرد ولى هيچ معبرى نمى تواند چنين تناسبها را در تعبيرش از نظر دور دارد.
در حقيقت خدمت در اين جوامع گناه است و خيانت و گناه عين ثواب !.
3 - بزرگترين درس آزادى !.
ديـديم كه يوسف بالاترين درسى را كه به زندانيان داد درس توحيد و يگانه پرستى بود، همان درسى كه محصولش آزادى و آزادگى است .
او مـى دانـسـت اربـاب متفرقون و هدفهاى پراكنده ، و معبودهاى مختلف ، سرچشمه تفرقه و پـراكـندگى در اجتماعند و تا تفرقه و پراكندگى وجود دارد طاغوتها و جباران بر مردم مـسـلطند، لذا براى قطع ريشه آنها دستور داد كه از شمشير براى توحيد استفاده كنند تا مجبور نباشند آزادى را به خواب ببينند بلكه آن را در بيدارى مشاهده كنند.
مـگر جباران و ستمگران كه بر گرده مردم سوارند در هر جامعه اى چند نفر مى باشند كه مردم قادر به مبارزه با آنها نيستند؟ جز اين است كه آنها افراد محدودى هستند ولى با ايجاد تـفـرقـه و نـفـاق ، از طـريـق اربـاب مـتـفـرقـون ، و در هـم شـكـسـتـن نـيـروى متشكل جامعه ، امكان حكومت را بر تودههاى عظيم مردم به دست مى آورند؟.
و آن روز كـه مـلتـهـا به قدرت توحيد و وحدت كلمه آشنا شوند و همگى زير پرچم الله الواحـد القـهـار جـمـع گردند و به نيروى عظيم خود پى برند آن روز روز نابودى آنها اسـت ، اين درس بسيار مهمى است براى امروز ما و براى فرداى ما و براى همه انسانها در كل جامعه بشرى و در سراسر تاريخ .
مـخصوصا توجه به اين نكته ضرورت دارد كه يوسف مى گويد: حكومت مخصوص خداست (ان الحـكـم الا لله ) و سـپـس تـاكيد مى كند پرستش و خضوع و تسليم نيز فقط بايد در برابر فرمان او باشد (امر الا تعبدوا الا اياه ) و سپس تاكيد مى كند آئين مستقيم و پا بر جا چيزى جز اين نيست (ذلك الدين القيم ) ولى سرانجام اين را هم مى گويد كه با همه اين اوصـاف مـتـاسـفـانـه اكـثر مردم از اين واقعيت بى خبرند (و لكن اكثر الناس لا يعلمون ) و بـنـابـراين اگر مردم آموزش صحيح ببينند و آگاهى پيدا كنند و حقيقت توحيد در آنها زنده شود اين مشكلاتشان حل خواهد شد.
4 - سوء استفاده از يك شعار سازنده .
شعار ان الحكم الا لله كه يك شعار مثبت قرآنى است و هر گونه حكومت را جز حكومت الله و آنـچـه بـه الله مـنـتـهـى مـى شـود نـفـى مـى كـنـد مـتـاسـفـانـه در طـول تـاريـخ مـورد سوء استفاده هاى عجيبى واقع شده است از جمله همانگونه كه مى دانيم خـوارج نـهروان كه مردمى قشرى ، جامد، احمق و بسيار كج سليقه بودند براى نفى حكميت در جـنـگ صـفين به اين شعار چسبيدند و گفتند تعيين حكم براى پايان جنگ يا تعيين خليفه گناه است چرا كه خداوند مى گويد ان الحكم الا لله : حكومت و حكميت مخصوص خدا است !.
آنـهـا از ايـن مـسـاله بـديـهـى غـافـل بـودنـد، و يـا خـود را بـه تـغـافـل مى زدند، كه اگر حكميت از طرف پيشوايانى تعيين شود كه فرمان رهبريشان از طرف خدا
صادر شده حكم آنها نيز حكم خدا است چرا كه سرانجام منتهى به او مى شود.
درسـت اسـت كـه حـكـمـهـا (داورهـا) در داستان جنگ صفين به تصويب امير مؤ منان على (عليه السـلام ) تعيين نشدند ولى اگر تعيين مى شدند حكم آنها حكم على (عليه السلام ) و حكم عـلى (عـليـه السـلام ) حـكـم پـيـامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و حكم پيامبر حكم خدا بود.
اصـولا مـگـر خـداونـد مـسـتـقيما بر جامعه انسانى حكومت و ياداورى مى كند، جز اين است كه بـايـد اشـخـاصى از نوع انسان - منتهى به فرمان خدا - زمام اين امر را به دست گيرند؟ ولى خـوارج بـدون تـوجـه بـه ايـن حـقـيـقـت روشـن ، اصل داستان حكميت را بر على (عليه السلام ) ايراد گرفتند و حتى - العياذ بالله - آن را دليـل بـر انـحـراف حـضـرتـش از اسـلام دانـسـتـنـد، زهـى خـود خـواهـى و جهل و جمود!!.
و ايـن چـنـيـن ، سـازنـده تـريـن بـرنـامـه هـا هـنـگـامـى كـه بـه دسـت افـراد جهول و نادان بيفتد تبديل به بدترين وسائل مخرب مى شود.
و امـروز هـم گـروهـى كـه در حـقـيـقـت دنـبـاله روان خـوارجـنـد و از نـظـر جـهـل و لجـاجـت چـيـزى از آنـهـا كـم نـدارنـد آيـه فـوق را دليـل بـر نـفى تقليد از مجتهدان و يا نفى صلاحيت حكومت از آنها مى دانند، ولى جواب همه اينها در بالا داده شد.
توجه به غير خدا.
توحيد تنها در اين خلاصه نمى شود كه خداوند يگانه و يكتا است ، بلكه بايد در تمام شـؤ ن زنـدگـى انـسـان پـياده شود، و يكى از بارزترين نشانه هايش اين است كه انسان موحد به غير خدا تكيه نمى كند و به غير او پناه نمى برد.
نـمـى گـوئيـم عـالم اسـبـاب را نـاديـده مـى گـيـرد و در زنـدگـى دنـبـال وسيله و سبب نمى رود، بلكه مى گوئيم تاثير واقعى را در سبب نمى بيند بلكه سـر نـخ هـمـه اسـبـاب را به دست مسبب الاسباب مى بيند، و به تعبير ديگر براى اسباب استقلال قائل نيست و همه آنها را پرتوى از ذات پاك پروردگار مى داند.
مـمـكـن اسـت عـدم تـوجـه بـه ايـن واقـعـيـت بـزرگ دربـاره افـراد عـادى قـابـل گـذشـت بـاشـد، امـا سـر سـوزن بـى تـوجـهـى بـه ايـن اصـل بـراى اوليـاى حـق مـسـتـوجـب مـجازات است ، هر چند ترك اولائى بيش نباشد و ديديم چگونه يوسف بر اثر يك لحظه بى توجهى به اين مساله حياتى سالها زندانش تمديد شـد تا باز هم در كوره حوادث پخته تر و آبديده تر شود، آمادگى بيشتر براى مبارزه بـا طـاغـوت و طـاغـوتـيـان پـيدا كند، و بداند در اين راه نبايد جز بر نيروى الله و مردم ستمديده اى كه در راه الله گام بر مى دارند تكيه نمايد.
و ايـن درس بـزرگـى اسـت بـراى هـمـه پـويندگان اين راه و مبارزان راستين ، كه هرگز خيال ائتلاف به نيروى يك شيطان ، براى كوبيدن شيطان ديگر به خود راه ندهند، و به شرق و غرب تمايل نيابند و جز در صراط مستقيم كه جاده امت وسط است گام بر ندارند.
آيه و ترجمه


و قـال المـلك إ نى أ رى سبع بقرت سمان يأ كلهن سبع عجاف و سبع سنبلت خضر و أ خر يابست يأ يها الملا أ فتونى فى رءيى إ ن كنتم للرءيا تعبرون (43)
قالوا أ ضغث أ حلم و ما نحن بتأ ويل الا حلم بعلمين (44)
و قال الذى نجا منهما و ادكر بعد أ مة أ نا أ نبئكم بتأ ويله فأ رسلون (45)
يـوسـف أ يـهـا الصـديـق أ فـتـنا فى سبع بقرت سمان يأ كلهن سبع عجاف و سبع سنبلت خضر و أ خر يابست لعلى أ رجع إ لى الناس لعلهم يعلمون (46)
قال تزرعون سبع سنين دأ با فما حصدتم فذروه فى سنبله إ لا قليلا مما تأ كلون (47)
ثم يأ تى من بعد ذلك سبع شداد يأ كلن ما قدمتم لهن إ لا قليلا مما تحصنون (48)
ثم يأ تى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس و فيه يعصرون (49)




ترجمه :

43 - مـلك گـفـت مـن در خواب ديدم هفت گاو چاق را كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده (كه خشكيده ها بر سبزها پيچيدند و آنها را از بين بردند) اى جمعيت اشراف ! درباره خواب من نظر دهيد اگر خواب را تعبير مى كنيد!.
44 - گـفتند خوابهاى پريشان و پراكنده است و ما از تعبير اينگونه خوابها آگاه نيستيم !.
45 - و آن يـكـى از آن دو نـفـر كـه نجات يافته بود - و بعد از مدتى متذكر شد ـ گفت من تاويل
آنرا به شما خبر مى دهم مرا به سراغ (آن جوان زندانى بفرستيد).
46 - يـوسف اى مرد بسيار راستگو درباره اين خواب اظهار نظر كن كه هفت گاو چاق را هفت گـاو لاغـر مـى خـوردنـد، و هـفـت خوشه تر و هفت خوشه خشكيده ، تا من به سوى مردم باز گردم تا آنها آگاه شوند.
47 - گفت هفت سال با جديت زراعت مى كنيد، و آنچه را درو كرديد - جز كمى كه مى خوريد - بقيه را در خوشه هاى خود بگذاريد (و ذخيره نمائيد).
48 - پس از آن هفت سال سخت (و خشكى و قحطى ) مى آيد كه آنچه را شما براى آنها ذخيره كرده ايد مى خورند جز كمى كه (براى بذر) ذخيره خواهيد كرد.
49 - سـپـس سـالى فـرا مـى رسـد كـه بـاران فـراوان نـصـيـب مـردم مـى شـود و در آن سال مردم عصير (ميوه ها و دانه هاى روغنى ) مى گيرند.
تفسير :
ماجراى خواب سلطان مصر.
يوسف سالها در تنگناى زندان به صورت يك انسان فراموش شده باقى ماند، تنها كار او خـودسـازى ، و ارشاد و راهنمائى زندانيان ، و عيادت و پرستارى بيماران ، و دلدارى و تسلى دردمندان آنها بود.
تـا ايـنـكـه يك حادثه به ظاهر كوچك سرنوشت او را تغيير داد، نه تنها سرنوشت او كه سـرنـوشـت تـمـام ملت مصر و اطراف آن را دگرگون ساخت : پادشاه مصر كه مى گويند نـامـش وليـد بن ريان بود (و عزيز مصر وزير او محسوب مى شد) خواب ظاهرا پريشانى ديـد، و صـبـحگاهان تعبير كنندگان خواب و اطرافيان خود را حاضر ساخت و چنين گفت : من در خواب ديدم كه هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله كردند و آنها را مى خورند، و نيز هفت خوشه سبز و هفت خوشه خشكيده را ديدم كه خشكيده ها بر گرد سبزها پيچيدند و آنها را از مـيـان بـردند (و قال الملك انى ارى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات ).
سـپس رو به آنها كرد و گفت : اى جمعيت اشراف ! درباره خواب من نظر دهيد اگر قادر به تعبير خواب هستيد (يا ايها الملا افتونى فى رؤ ياى ان كنتم للرؤ يا تعبرون ).
ولى حـواشـى سـلطـان بـلافـاصله اظهار داشتند كه اينها خوابهاى پريشان است و ما به تـعـبـيـر ايـنـگـونـه خـوابـهـاى پـريـشـان آشـنـا نـيـسـتـيم ! (قالوا اضغاث احلام و ما نحن بتاويل الاحلام بعالمين ).
اضـغاث جمع ضغث (بر وزن حرص ) به معنى يك بسته از هيزم يا گياه خشكيده يا سبزى يا چيز ديگر است و احلام جمع حلم (بر وزن نهم ) به معنى خواب و رؤ يا است ، بنابراين اضـغـاث و احـلام بـه مـعـنـى خـوابـهـاى پـريـشـان و مـخـتـلط اسـت ، گـوئى از بسته هاى گـونـاگـونـى از اشـيـاء مـتـفـاوت تـشـكـيـل شـده اسـت و كـلمـه الاحـلام كـه در جـمله ما نحن بـتـاويـل الاحـلام بـعـالمـيـن آمـده بـا الف و لام عـهـد اشـاره بـه ايـن اسـت كـه مـا قـادر به تاويل اينگونه خوابها نيستيم ،
ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه اظهار ناتوانى آنها واقعا به خاطر آن بوده كه مفهوم واقعى اين خواب براى آنها روشن نبود، و لذا آن را جزء خوابهاى پريشان محسوب داشتند، چـه ايـنـكـه خـوابـهـا را بـه دو گـونـه تـقـسـيـم مـى كـردنـد: خـوابـهـاى مـعـنـيـدار كـه قـابل تعبير بود، و خوابهاى پريشان و بى معنى كه تعبيرى براى آن نداشتند، و آن را نـتـيـجـه فـعـاليـت قـوه خـيـال مـى دانـسـتـنـد، بـخـلاف خـوابـهـاى گـروه اول كه آن را نتيجه تماس روح با عوالم غيبى مى ديدند.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كه آنها از اين خواب ، حوادث ناراحت كننده اى را در آينده پيش بينى مى كردند و آنچنان كه معمول حاشيه نشينان شاهان و طاغوتيان است تنها مسائلى را بـراى شاه ذكر مى كنند كه به اصطلاح مايه انبساط خاطر عاطر ملوكانه ! گردد و آنچه ذات مـبـارك را نـاراحـت كـنـد از ذكـر آن ابـا دارنـد، و هـمـيـن اسـت يـكـى از علل سقوط و بدبختى اينگونه حكومتهاى جبار!.
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه آنـهـا چـگـونـه جـرئت كـردنـد در مقابل سلطان مصر چنين اظهار نظر كنند و او را به ديدن خوابهاى پريشان متهم سازند،
در حـالى كه معمول اين حاشيه نشينان اين است كه براى هر حركت كوچك و بى معنى شاه ، فلسفه ها مى چينند و تفسيرهاى كشاف دارند!.
مـمـكـن اسـت ايـن بـه آن جـهـت بـاشـد كـه آنـهـا شـاه را از ديـدن ايـن خـواب ، پـريـشـان - حال و نگران يافتند، و او حق داشت كه نگران باشد زيرا در خواب ديده بود گاوهاى لاغر كـه مـوجـودات ضـعـيفى بودند بر گاوهاى چاق و نيرومند چيره شدند و آنها را خوردند، و همچنين خوشه هاى خشك .
آيـا ايـن دليـل بـر آن نـبـود كـه افـراد ضـعـيـفـى مـمـكـن است ناگهانى حكومت را از دست او بگيرند؟.
لذا براى رفع كدورت خاطر شاه ، خواب او را خواب پريشان قلمداد كردند، يعنى نگران نباش ، مطلب مهمى نيست ، اين قبيل خوابها دليل بر چيزى نمى تواند باشد!.
ايـن احـتـمال را نيز بعضى از مفسران داده اند كه : منظور آنها از اضغاث احلام اين نبود كه خـواب تـو تـعبير ندارد، بلكه منظور اين بود كه خواب پيچيده و مركب از قسمتهاى مختلف اسـت ، مـا تنها مى توانيم خوابهاى يكدست و يكنواخت را تعبير كنيم ، نه اينگونه خوابها را، بـنابراين آنها انكار نكردند كه ممكن است استاد ماهرى پيدا شود و قادر بر تعبير اين خواب باشد، خودشان اظهار عجز كردند.
در اينجا ساقى شاه كه سالها قبل از زندان آزاد شده بود بياد خاطره زندان و تعبير خواب يوسف افتاد رو به سوى سلطان و حاشيه نشينان كرد و چنين گفت : من مى توانم شما را از تـعـبـيـر ايـن خـواب خـبـر دهم ، مرا به سراغ استاد ماهر اين كار كه در گوشه زندان است بـفـرسـتـيـد تـا خـبـر صـحـيـح دسـت اول را بـراى شـمـا بـيـاورم (و قال الذى نجامنهما و ادكر بعد امة انا انبئكم بتاويله فارسلون ).
آرى در گـوشـه ايـن زنـدان ، مـردى روشـن ضـمـيـر و بـا ايـمـان و پاكدل زندگى
مى كند كه قلبش آئينه حوادث آينده است ، او است كه مى تواند پرده از اين راز بردارد، و تعبير اين خواب را باز گو كند.
جـمـله فـارسـلون (مـرا به سراغ او بفرستيد) ممكن است اشاره به اين باشد كه يوسف در زندان ممنوع الملاقات بود و او مى خواست از شاه و اطرافيان براى اين كار اجازه بگيرد.
اين سخن وضع مجلس را دگرگون ساخت و همگى چشمها را به ساقى دوختند سرانجام به او اجازه داده شد كه هر چه زودتر دنبال اين ماموريت برود و نتيجه را فورا گزارش دهد.
ساقى به زندان آمد به سراغ دوست قديمى خود يوسف آمد، همان دوستى كه در حق او بى وفـائى فراوان كرده بود اما شايد مى دانست بزرگوارى يوسف مانع از آن خواهد شد كه سر گله باز كند.
رو به يوسف كرد و چنين گفت : يوسف تو اى مرد بسيار راستگو، درباره اين خواب چه مى گـوئى كـه كـسـى در خـواب ديـده اسـت كـه هفت گاو لاغر هفت گاو چاق را مى خورند، و هفت خـوشـه سـبـز و هـفـت خـوشـه خشكيده (كه دومى بر اولى پيچيده و آن را نابود كرده است ) (يـوسـف ايـهـا الصـديـق افـتنا فى سبع بقرات سمان ياكلهن سبع عجاف و سبع سنبلات خضر و اخر يابسات ).
شـايـد مـن بـه سـوى اين مردم باز گردم ، باشد كه آنها از اسرار اين خواب آگاه شوند (لعلى ارجع الى الناس لعلهم يعلمون ).
كـلمـه النـاس مـمـكن است اشاره به اين باشد كه خواب شاه به عنوان يك حادثه مهم روز، بـه وسـيـله اطـرافيان متملق و چاپلوس ، در بين مردم پخش شده بود، و اين نگرانى را از دربار به ميان توده كشانده بودند.
بـه هـر حـال يـوسـف بـى آنـكـه هـيـچ قـيـد و شـرطـى قـائل شـود و يـا پـاداشـى بـخـواهـد فـورا خواب را به عاليترين صورتى تعبير كرد، تعبيرى گويا و خالى از هر گونه پرده پوشى ، و توام با راهنمائى و برنامه ريزى بـراى آيـنـده تـاريـكـى كـه در پـيـش داشـتـنـد، او چـنـيـن گـفـت : هـفـت سـال پـى در پـى بـايـد بـا جـديـت زراعـت كـنـيـد چـرا كـه در ايـن هـفـت سـال بـارنـدگـى فـراوان اسـت ، ولى آنـچـه را درو مـى كنيد به صورت همان خوشه در انـبـارهـا ذخـيـره كـنـيـد، جـز بـه مـقـدار كـم و جـيـره بـنـدى كـه بـراى خـوردن نـيـاز داريد (قال تزرعون سبع سنين دأ با فما حصدتم فذروه فى سنبله الا قليلا مما تاكلون ).
اما بدانيد كه بعد از اين هفت سال هفت سال خشك و كم باران و سخت در پيش داريد كه تنها بـايـد از آنـچـه از سـالهـاى قبل ذخيره كرده ايد استفاده كنيد و گرنه هلاك خواهيد شد (ثم ياتى من بعد ذلك سبع شداد ياكلن ما قدمتم لهن ).
ولى مـراقـب بـاشـيـد در آن هـفـت سـال خـشـك و قحطى نبايد تمام موجودى انبارها را صرف تـغـذيـه كـنـيـد، بـلكـه بـايـد مـقـدار كـمـى بـراى زراعـت سال بعد كه سال خوبى خواهد بود نگهدارى نمائيد (الا قليلا مما تحصنون ).
اگـر بـا بـرنـامـه و نقشه حسابشده اين هفت سال خشك و سخت را پشت سر بگذاريد ديگر خطرى شما را تهديد نمى كند، زيرا بعد از آن سالى فرا مى رسد پر باران كه مردم از اين موهبت آسمانى بهره مند مى شوند (ثم ياتى من بعد ذلك عام فيه يغاث الناس ).
نـه تنها كار زراعت و دانه هاى غذائى خوب مى شود بلكه علاوه بر آن دانه هاى روغنى و مـيـوه هائى كه مردم آن را مى فشارند و از عصاره آن استفادهاى مختلف مى كنند نيز فراوان خواهد بود (و فيه يعصرون ).
نكته ها :
1 - تـعـبـيـرى كـه يـوسف براى اين خواب كرد چقدر حساب شده بود گاو در افسانه هاى قـديـمـى سـنـبـل سـال بـود، چـاق بـودن دليـل بـر فـراوانـى نـعـمـت ، و لاغـر بـودن دليـل بـر خـشـكـى و سـخـتـى ، حـمـله گـاوهـاى لاغـر بـه گـاوهـاى چـاق دليـل بـر ايـن بـود كـه در ايـن هـفـت سـال بـايـد از ذخـائر سـالهـاى قبل استفاده كرد.
و هـفـت خـوشـه خـشـكـيـده كـه بـر هـفـت خوشه تر پيچيدند تاكيد ديگرى بر اين دو دوران فـراوانـى و خـشـكـسـالى بـود، بـه اضـافـه ايـن نـكـتـه كـه بـايـد مـحـصـول انـبار شده به صورت خوشه ذخيره شود تا به زودى فاسد نشود و براى هفت سال قابل نگهدارى باشد.
و ايـنـكه عدد گاوهاى لاغر و خوشه هاى خشكيده بيش از هفت نبود نشان مى داد كه با پايان يـافـتـن ايـن هـفـت سـال سـخـت آن وضـع پـايـان مـى يـابـد و طـبـعـا سال خوش و پر باران و با بركتى در پيش خواهد بود. و بنابراين بايد به فكر بذر آن سال هم باشند و چيزى از ذخيره انبارها را براى آن نگهدارند!.
در حقيقت يوسف يك معبر ساده خواب نبود بلكه يك رهبر بود كه از گوشه
زنـدان بـراى آيـنـده يـك كـشـور بـرنـامـه ريـزى مـى كـرد و يـك طـرح چـنـد مـادهـاى حداقل پانزده ساله به آنها ارائه داد، و چنانكه خواهيم ديد اين تعبير توام با راهنمائى و طـراحـى بـراى آيـنـده شـاه جـبار و اطرافيان او را تكان داد و موجب شد كه هم مردم مصر از قحطى كشنده نجات يابند و هم يوسف از زندان و هم حكومت از دست خودكامگان !.
2 - بار ديگر اين داستان اين درس بزرگ را به ما مى دهد كه قدرت خداوند بيش از آنچه مـا فـكـر مى كنيم مى باشد او است كه مى تواند با يك خواب ساده كه به وسيله يك جبار زمـان خـود ديـده مـى شـود هـم مـلت بزرگى را از يك فاجعه عظيم رهائى بخشد و هم بنده خـاص خـودش را پـس از سـالها زجر و مصيبت رهائى دهد. بايد سلطان اين خواب را ببيند و بـايـد در آن لحـظـه سـاقـى او حـاضـر باشد، و بايد به ياد خاطره خواب زندان خودش بيفتد، و سرانجام حوادثى مهم به وقوع پيوندد. او است كه با يك امر كوچك حوادث عظيم مى آفريند، آرى به چنين خدائى بايد دل ببنديم .
3 - خـوابـهـاى متعددى كه در اين سوره به آن اشاره شده از خواب خود يوسف گرفته تا خـواب زنـدانـيـان ، تـا خـواب فرعون مصر، و اهميت فراوانى كه مردم آن عصر به تعبير خـواب مـى دادنـد نـشـان مـى دهد كه اصولا در آن عصر تعبير خواب از علوم پيشرفته زمان محسوب مى شد. و شايد به همين دليل پيامبر آن عصر يعنى يوسف نيز از چنين علمى در حد عالى برخوردار بود كه در واقع يك اعجاز براى او محسوب مى شد.
مـگر نه اين است كه معجزه هر پيامبرى بايد از پيشرفته ترين دانشهاى زمان باشد؟ تا بـه هـنـگـام عـاجـز مـانـدن عـلمـاى عـصـر از مـقـابـله بـا آن يـقـيـن حاصل شود كه اين علم سرچشمه الهى دارد نه انسانى .
آيه و ترجمه


و قـال المـلك ائتـونـى بـه فـلمـا جـاءه الرسـول قال ارجع إ لى ربك فسله ما بال النسوة التى قطعن أ يديهن إ ن ربى بكيدهن عليم (50)
قـال مـا خـطـبـكـن إ ذ رودتـن يوسف عن نفسه قلن حش لله ما علمنا عليه من سوء قالت امرأ ت العزيز الن حصحص الحق أ نا رودته عن نفسه و إ نه لمن الصدقين (51)
ذلك ليعلم أ نى لم أ خنه بالغيب و أ ن الله لا يهدى كيد الخائنين (52)
و ما أ برئ نفسى إ ن النفس لا مارة بالسوء إ لا ما رحم ربى إ ن ربى غفور رحيم (53)




ترجمه :

50 - مـلك گـفـت او را نـزد من آوريد، ولى هنگامى كه فرستاده او نزد وى (يوسف ) آمد گفت بـه سوى صاحبت باز گرد و از او بپرس ماجراى زنانى كه دستهاى خود را بريدند چه بوده ؟ كه خداى من به نيرنگ آنها آگاه است .
51 - (ملك آنها را احضار كرد و) گفت جريان كار شما - به هنگامى كه يوسف را به سوى خويش دعوت كرديد - چه بود؟ گفتند منزه است خدا، ما هيچ عيبى در او نيافتيم (در اين هنگام ) هـمـسر عزيز گفت : الان حق آشكار گشت ! من بودم كه او را به سوى خود دعوت كردم ! و او از راستگويان است .
52 - ايـن سـخـن را بـخاطر آن گفتم تا بداند من در غياب به او خيانت نكردم و خداوند مكر خائنان را رهبرى نمى كند.
53 - من هرگز نفس خويش را تبرئه نمى كنم كه نفس (سركش )، بسيار به بديها امر مى كند مگر آنچه را پروردگارم رحم كند، پروردگارم غفور و رحيم است .
تفسير :
تبرئه يوسف از هر گونه اتهام .
تعبيرى كه يوسف براى خواب شاه مصر كرد همانگونه كه گفتيم آنقدر حسابشده و منطقى بود كه شاه و اطرافيانش را مجذوب خود ساخت . او مى بيند كه يك زندانى ناشناس بدون انـتـظـار هـيـچـگـونـه پـاداش و تـوقـع مـشـكـل تـعـبـيـر خـواب او را بـه بـهـتـريـن وجـهـى حل كرده است ، و براى آينده نيز برنامه حسابشده اى ارائه داده .
او اجـمـالا فهميد كه اين مرد يك غلام زندانى نيست بلكه شخص فوق العادهاى است كه طى ماجراى مرموزى به زندان افتاده است لذا مشتاق ديدار او شد اما نه آنچنان كه غرور و كبر سـلطـنـت را كـنـار بگذارد و خود به ديدار يوسف بشتابد بلكه دستور داد كه او را نزد من آوريد (و قال الملك ائتونى به ).
ولى هـنـگامى كه فرستاده او نزد يوسف آمد به جاى اينكه دست و پاى خود را گم كند كه بعد از سالها در سياه چال زندان بودن اكنون نسيم آزادى مى وزد به فرستاده شاه جواب مـنـفـى داد و گفت : من از زندان بيرون نمى آيم تا اينكه تو به سوى صاحب و مالكت باز گـردى و از او بـپـرسـى آن زنـانـى كـه در قصر عزيز مصر (وزير تو) دستهاى خود را بريدند به چه دليل بود؟ (فلما جائه الرسول قال ارجع الى ربك فسئله ما بال النسوة اللاتى قطعن ايديهن ).
او نـمـى خـواسـت به سادگى از زندان آزاد شود و ننگ عفو شاه را بپذيرد، او نمى خواست پـس از آزادى بـه صـورت يـك مـجـرم يـا لااقـل يـك مـتـهـم كـه مـشـمـول عـفـو شـاه شـده اسـت زندگى كند. او مى خواست نخست درباره علت زندانى شدنش تـحـقـيق شود و بى گناهى و پاكدامنيش كاملا به ثبوت رسد، و پس از تبرئه سر بلند آزاد گردد. و در ضمن آلودگى سازمان حكومت مصر را نيز ثابت كند كه در دربار وزيرش چه مى گذرد؟.
آرى او به شرف و حيثيت خود بيش از آزادى اهميت مى داد و اين است راه آزادگان .
جالب اينكه يوسف در اين جمله از كلام خود آنقدر بزرگوارى نشان داد كه حتى حاضر نشد نـامـى از هـمـسـر عزيز مصر ببرد كه عامل اصلى اتهام و زندان او بود. تنها به صورت كلى به گروهى از زنان مصر كه در اين ماجرا دخالت داشتند اشاره كرد.
سپس اضافه نمود اگر توده مردم مصر و حتى دستگاه سلطنت ندانند نقشه زندانى شدن من چگونه و به وسيله چه كسانى طرح شد، اما پروردگار من از نيرنگ و نقشه آنها آگاه است (ان ربى بكيد هن عليم ).
فرستاده مخصوص به نزد شاه برگشت و پيشنهاد يوسف را بيان داشت ، اين پيشنهاد كه بـا مـنـاعت طبع و علو همت همراه بود او را بيشتر تحت تاثير عظمت و بزرگى يوسف قرار داد لذا فـورا بـه سـراغ زنـانـى كـه در اين ماجرا شركت داشتند فرستاد و آنها را احضار كرد، رو به سوى آنها كرد و گفت : بگوئيد ببينم در آن هنگام كه شما تقاضاى كامجوئى از يوسف كرديد جريان كار شما چه بود؟! (قال ما خطبكن اذ راودتن يوسف عن نفسه ).
راست بگوئيد، حقيقت را آشكار كنيد، آيا هيچ عيب و تقصير و گناهى در او سراغ داريد؟!.
در ايـنـجـا وجـدانـهـاى خـفـتـه آنـهـا يـك مـرتـبـه در بـرابـر ايـن سـؤ ال بـيـدار شد و همگى متفقا به پاكى يوسف گواهى دادند و گفتند: منزه است خداوند ما هيچ عيب و گناهى در يوسف سراغ نداريم (قلن حاش لله ما علمنا عليه من سوء).
هـمـسـر عـزيـز مـصـر كـه در ايـنجا حاضر بود و به دقت به سخنان سلطان و زنان مصر گوش مى داد بى آنكه كسى سؤ الى از او كند قدرت سكوت در خود نديد،
احساس كرد موقع آن فرا رسيده است كه سالها شرمندگى وجدان را با شهادت قاطعش به پـاكـى يوسف و گنهكارى خويش جبران كند، به خصوص اينكه او بزرگوارى بى نظير يـوسـف را از پيامى كه براى شاه فرستاده بود درك كرد كه در پيامش كمترين سخنى از وى به ميان نياورده و تنها از زنان مصر به طور سر بسته سخن گفته است .
يـك مـرتـبـه گـوئى انـفـجـارى در درونش رخ داد فرياد زد: الان حق آشكار شد، من پيشنهاد كـامـجـوئى بـه او كـردم او راسـتگو است و من اگر سخنى درباره او گفتم دروغ بوده است دروغ ! (قالت امراة العزيز الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه لمن الصادقين ).
همسر عزيز در ادامه سخنان خود چنين گفت : من اين اعتراف صريح را به خاطر آن كردم كه يوسف بداند در غيابش نسبت به او خيانت نكردم (ذلك ليعلم انى لم اخنه بالغيب ).
چـرا كـه مـن بـعد از گذشتن اين مدت و تجربياتى كه داشته ام فهميده ام خداوند نيرنگ و كيد خائنان را هدايت نمى كند (و ان الله لا يهدى كيد الخائنين ).
در حقيقت (بنابر اينكه جمله بالا گفتار همسر عزيز مصر باشد همانگونه كه ظاهر عبارت اقـتـضـا مـى كـنـد) او بـراى اعـتـراف صـريـحـش ‍ بـه پـاكى يوسف و گنهكارى خويش دو دليل اقامه مى كند. نخست اينكه : وجدانش - و احتمالا بقاياى علاقه اش به يوسف ! - به او اجازه نمى دهد كه بيش از اين حق را بپوشاند و در غياب او نسبت به اين جوان پاكدامن خيانت كـنـد، و ديـگـر ايـنكه با گذشت زمان و ديدن درسهاى عبرت اين حقيقت براى او آشكار شده اسـت كـه خـداونـد حـامـى پـاكـان و نـيكان است و هرگز از خائنان حمايت نمى كند، به همين دليـل پـرده هـاى زنـدگـى رؤ يـائى دربـار كـم كـم از جـلو چشمان او كنار مى رود و حقيقت زندگى را لمس مى كند و مخصوصا
بـا شكست در عشق كه ضربهاى بر غرور و شخصيت افسانه اى او وارد كرد چشم واقعبينش بازتر شد و با اين حال تعجبى نيست كه چنان اعتراف صريحى بكند.
باز ادامه داد من هرگز نفس سركش خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه مى دانم اين نفس اماره ما را به بديها فرمان مى دهد (و ما ابرء نفسى ان النفس لامارة بالسوء).
مگر آنچه پروردگارم رحم كند و با حفظ و كمك او مصون بمانيم (الا ما رحم ربى ).
و در هـر حـال در بـرابر اين گناه از او اميد عفو و بخشش دارم چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است (ان ربى غفور رحيم ).
گـروهـى از مـفـسران دو آيه اخير را سخن يوسف دانسته اند و گفته اند اين دو آيه در حقيقت دنـبـاله پـيـامـى اسـت كه يوسف به وسيله فرستاده سلطان به او پيغام داد و معنى آن چنين است .
مـن اگـر مـى گـويم از زنان مصر تحقيق كنيد به خاطر اين است كه شاه (و يا عزيز مصر وزيـر او) بـدانـد مـن در غـيابش در مورد همسرش نسبت به او خيانت نكرده ام و خداوند نيرنگ خـائنـان را هـدايـت نـمى كند. در عين حال من خويش را تبرئه نمى كنم چرا كه نفس سركش ، انـسان را به بدى فرمان مى دهد مگر آنچه خدا رحم كند چرا كه پروردگارم غفور و رحيم است .
ظاهرا انگيزه اين تفسير مخالف ظاهر اين است كه آنها نخواسته اند اين مقدار دانش و معرفت را بـراى همسر عزيز مصر بپذيرند كه او با لحنى مخلصانه و حاكى از تنبه و بيدارى سخن مى گويد.
در حالى كه هيچ بعيد نيست كه انسان هنگامى كه در زندگى پايش به سنگ بخورد يكنوع حالت بيدارى توام با احساس گناه و شرمسارى در وجودش پيدا
شود بخصوص اينكه بسيار ديده شده است كه شكست در عشق مجازى راهى براى انسان به سـوى عـشـق حـقـيـقـى (عـشـق بـه پـروردگار) مى گشايد! و به تعبير روانكاوى امروز آن تـمـايـلات شـديـد سـر كـوفـتـه تـصـعـيـد مـى گـردد و بـى آنـكـه از مـيـان بـرود در شكل عاليترى تجلى مى كند.
پـاره اى از روايـات كـه در شـرح حـال هـمـسـر عـزيـز در سـنـيـن بـالاى زنـدگـيـش نقل شده نيز دليل بر اين تنبه و بيدارى است .
از اين گذشته ارتباط دادن اين دو آيه با يوسف به قدرى بعيد و خلاف ظاهر است كه با هيچيك از معيارهاى ادبى سازگار نيست زيرا:
اولا - ذلك كـه در آغـاز آيـه ذكـر شـده در حـقيقت به عنوان ذكر علت است ، علت براى سخن پـيـش كـه چـيـزى جـز سـخن همسر عزيز نيست ، و چسبانيدن اين علت به كلام يوسف كه در آيات قبل از آن با فاصله آمده است بسيار عجيب است .
ثانيا - اگر اين دو آيه بيان گفتار يوسف باشد يكنوع تضاد و تناقض در ميان آن خواهد بود، زيرا از يكسو يوسف مى گويد من هيچ خيانتى به عزيز مصر روا نداشتم و از سوى ديـگر مى گويد من خود را تبرئه نمى كنم چرا كه نفس سركش به بديها فرمان مى دهد. اينگونه سخن را كسى مى گويد كه لغزش هر چند كوچك از او سر زده باشد در حالى كه مى دانيم يوسف هيچگونه لغزشى نداشت .
ثالثا - اگر منظور اين است كه عزيز مصر بداند او بى گناه است او كه از آغاز (پس از شـهـادت آن شـاهد) به اين واقعيت پى برد و لذا به همسرش گفت از گناهت استغفار كن . و اگـر مـنـظـور ايـن بـاشـد كـه بگويد به شاه خيانت نكرده ام اين مساله ارتباطى به شاه نـداشـت ، و تـوسل به اين عذر و بهانه كه خيانت به همسر وزير خيانت به شاه جبار است يـك عـذر سـسـت و واهـى بـه نظر مى رسد. به خصوص اينكه درباريان معمولا در قيد اين مسائل نيستند.
خلاصه اينكه ارتباط و پيوند آيات چنين نشان مى دهد كه همه اينها
گفته هاى همسر عزيز مصر است كه مختصر تنبه و بيدارى پيدا كرده بود و به اين حقايق اعتراف كرد.
نكته ها :
1 - در ايـن فـراز از داسـتـان يـوسـف ديـديـم كـه سرانجام دشمن سر سختش به پاكى او اعتراف كرد و اعتراف به گنهكارى خويش و بى گناهى او نمود، اين است سرانجام تقوا و پـاكـدامـنـى و پـرهـيـز از گـنـاه ، و ايـن اسـت مـفـهـوم جـمـله و مـن يـتـق الله يـجـعـل له مـخـرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب (هر كسى تقوا پيشه كند خداوند راه گشايشى براى او قرار مى دهد و از آنجا كه گمان نمى كرد به او روزى مى دهد).
تو پاك باش و در طريق پاكى استقامت كن خداوند اجازه نمى دهد ناپاكان حيثيت تو را بر باد دهند!.
2 - شـكـسـتـهـائى كـه سـبـب بيدارى است - شكستها هميشه شكست نيست بلكه در بسيارى از مـواقـع ظـاهرا شكست است اما در باطن يك نوع پيروزى معنوى به حساب مى آيد، اينها همان شـكـسـتـهـائى اسـت كه سبب بيدارى انسان مى گردد و پرده هاى غرور و غفلت را مى درد و نقطه عطفى در زندگى انسان محسوب مى شود.
هـمـسـر عـزيـز مـصر (كه نامش زليخا يا راعيل بود) هر چند در كار خود گرفتار بدترين شكستها شد ولى اين شكست در مسير گناه باعث تنبه او گرديد، وجدان خفته اش بيدار شد و از كـردار نـاهـنـجـار خود پشيمان گشت و روى به درگاه خدا آورد داستانى كه در احاديث دربـاره مـلاقـاتـش بـا يـوسـف پـس از آنـكـه يـوسـف عـزيـز مـصـر شـد نـقـل شـده نـيـز شـاهـد ايـن مـدعـا اسـت زيـرا رو بـه سوى او كرد و گفت : الحمد لله الذى جـعـل العـبـيـد مـلوكا بطاعته و جعل الملوك عبيدا بمعصيته : حمد خدايرا كه بردگان را به خاطر اطاعت فرمانش ملوك ساخت و ملوك را به خاطر گناه برده
گردانيد و در پايان همين حديث مى خوانيم كه يوسف سرانجام با او ازدواج كرد.
خـوشـبخت كسانى كه از شكستها پيروزى مى سازند و از ناكاميها كاميابى ، و از اشتباهات خـود راهـهـاى صـحيح زندگى را مى يابند و در ميان تيره بختيها نيكبختى خود را پيدا مى كنند.
البـتـه واكـنـش هـمـه افـراد در برابر شكست چنين نيست ، آنها كه ضعيف و بيمايه اند به هـنـگـام شكست ياس و نوميدى سراسر وجودشان را مى گيرد، و گاهى تا سر حد خودكشى پـيـش مـى رونـد، كـه اين شكست كامل است ، ولى آنها كه مايه اى دارند سعى مى كنند آن را نردبان ترقى خود قرار دهند و از آن پل پيروزى بسازند!.
3 - حـفـظ شـرف بـرتـر از آزادى ظـاهـرى اسـت - ديـديـم يـوسـف نـه تـنها به خاطر حفظ پـاكـدامـنـيـش به زندان رفت بلكه پس از اعلام آزادى نيز حاضر به ترك زندان نشد تا ايـنـكـه فـرسـتـاده ملك باز گردد و تحقيقات كافى از زنان مصر درباره او بشود و بى گـنـاهـيـش ‍ اثـبـات گردد تا سرفراز از زندان آزاد شود، نه اينكه به صورت يك مجرم آلوده و فـاقـد حـيـثـيـت مشمول عفو شاه گردد كه خود ننگ بزرگى است . و اين درسى است براى همه انسانها در گذشته و امروز و آينده .
4 - نـفـس سـركـش - عـلمـاى اخـلاق براى نفس (احساسات و غرائز و عواطف آدمى ) سه مرحله قائلند كه در قرآن مجيد به آنها اشاره شده است .
نـخـسـت نـفـس امـاره نفس سر كش است كه انسان را به گناه فرمان مى دهد و به هر سو مى كـشـانـد و لذا امـاره اش گـفـتـه انـد در ايـن مـرحـله هـنـوز عقل و ايمان آن قـدرت را نيافته كه نفس سركش را مهار زند و آن را رام كند بلكه در بسيارى از موارد در برابر او تسليم مى گردد و يا اگر بخواهد گلاويز شود نفس سركش او را بر زمين مى كوبد و شكست مى دهد.
ايـن مـرحـله هـمان است كه در آيه فوق در گفتار همسر عزيز مصر به آن اشاره شده است و همه بدبختيهاى انسان از آن است .
مـرحـله دوم نـفس لوامه است كه پس از تعليم و تربيت و مجاهدت ، انسان به آن ارتقاء مى يـابـد، در ايـن مـرحـله مـمـكـن است بر اثر طغيان غرائز گهگاه مرتكب خلافهائى بشود اما فورا پشيمان مى گردد و به ملامت و سرزنش خويش مى پردازد، و تصميم بر جبران گناه مـى گـيـرد، و دل و جـان را بـا آب تـوبـه مـى شـويـد، و بـه تـعـبـيـر ديـگـر در مـبـارزه عـقـل و نـفـس گـاهـى عـقـل پـيـروز مـى شـود و گـاهـى نـفـس ، ولى بـه هـر حال كفه سنگين از آن عقل و ايمان است .
البـتـه بـراى رسـيـدن به اين مرحله جهاد اكبر لازم است و تمرين كافى و تربيت در مكتب استاد و الهام گرفتن از سخن خدا و سنت پيشوايان .
اين مرحله همان است كه قرآن مجيد در سوره قيامت به آن سوگند ياد كرده است ، سوگندى كـه نشانه عظمت آن است لا اقسم بيوم القيمة و لا اقسم بالنفس اللوامة : سوگند به روز رستاخيز و سوگند به نفس سرزنشگر!.
مـرحـله سـوم نـفـس مـطـمـئنـه اسـت و آن مـرحـله اى است كه پس از تصفيه و تهذيب و تربيت كامل ، انسان به مرحله اى مى رسد كه غرائز سركش در برابر او رام مى شوند و سپر مى انـدازنـد، و تـوانـائى پـيـكـار بـا عـقـل و ايـمـان در خـود نـمـى بـيـنـنـد چـرا كـه عـقـل و ايـمـان آنـقـدر نـيـرومـند شده اند كه غرائز نفسانى در برابر آن توانائى چندانى ندارد.
اين همان مرحله آرامش و سكينه است ، آرامش كه بر اقيانوسهاى بزرگ
حـكـومـت مـى كـنـد، اقـيـانـوسـهـائى كـه حتى در برابر سختترين طوفانها چين و شكن بر صورت خود نمايان نمى سازند.
اين مقام انبياء و اوليا و پيروان راستين آنها است ، آنهائى كه در مكتب مردان خدا درس ايمان و تـقـوا آموختند و سالها به تهذيب نفس پرداخته و جهاد اكبر را به مرحله نهائى رسانده اند.
ايـن هـمـان اسـت كـه قرآن در سوره فجر به آن اشاره مى كند آنجا كه مى گويد: يا ايتها النـفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى : اى نفس مـطـمـئن و آرام بـاز گـرد به سوى پروردگارت كه هم تو از او خشنود هستى ، و هم او از تو، و داخل در زمره بندگان خاص من شو، و در بهشتم گام نه !.
پروردگارا! به ما كمك كن كه در پرتو آيات نورانى قرآنت نفس اماره را به لوامه و از آن بـه مـرحـله نفس مطمئنه ارتقاء بخشيم ، روحى مطمئن و آرام پيدا كنيم كه طوفان حوادث مـتـزلزل و مـضـطـربـش نـسـازد، در بـرابـر دشـمـنـان قـوى و نـيـرومـنـد و در مقابل زرق و برق دنيا بى اعتنا و در سختيها شكيبا و بردبار باشيم :
بـار الهـا! اكـنـون كـه بيش از يكسال و نيم از انقلاب اسلامى ما مى گذرد نشانه هائى از اخـتـلاف كـلمـه در صـفوف رزمندگان با نهايت تاسف آشكار گشته است ، نشانه هائى كه هـمه علاقمندان به اسلام و شيفتگان انقلاب و پاسداران خونهاى شهيدان را نگران ساخته !.
خـداونـدا! بـه هـمـه ما عقلى مرحمت فرما كه بر هوسهاى سركش پيروز گرديم و اگر در اشتباهيم چراغ روشنى از توفيق و هدايت فراراه ما قرار ده .
خداوندا! ما اين راه را تا به اينجا با پاى خود نپيموده ايم بلكه در هر مـرحـله تـو رهبر و راهنماى ما بوده اى ، لطفت را از ما دريغ مدار! و اگر ناسپاسى اين همه نـعـمـت مـا را مستوجب كيفرت كرده است پيش از آنكه به دام مجازات بيفتيم ما را بيدار فرما! (آمين يارب العالمين