گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد دوازدهم
آيه و ترجمه


و ننزل من القرءان ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين و لا يزيد الظلمين إ لا خسارا (82)




ترجمه :

82 - قـرآن را نـازل مـيـكنيم كه شفا و رحمت براى مؤ منان است و ستمگران را جز خسران (و زيان ) نميافزايد.
تفسير:
قرآن نسخه شفا
بـخـش از آنـجـا كـه در آيـات گـذشـتـه ، بـحـث از تـوحـيـد و حـق و مـبـارزه بـا شـرك و باطل بود، در نخستين آيه مورد بحث به تاثير فوق العاده قرآن و نقش سازنده آن در اين رابـطـه پـرداخـتـه مـيـگـويد: ما قرآن را نازل مى كنيم كه مايه شفا و رحمت مؤ منان است (و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤ منين ).
ولى سـتـمگران (مانند هميشه به جاى اينكه از اين وسيله هدايت بهره گيرند) جز خسران و زيان بيشتر چيزى بر آنها نمى افزايد (و لا يزيد الظالمين الا خسارا).
نكته ها:
1 - مفهوم كلمه من در من القرآن
مـى دانـيـم كـلمه من در اينگونه موارد، براى تبعيض مى آيد، ولى از آنجا كه شفاء و رحمت مـخـصـوص قـسـمـتـى از قرآن نيست بلكه اثر قطعى همه آيات قرآن است ، مفسران بزرگ كـلمـه مـن را در ايـنـجـا بـيـانـيـه دانـسـتـه انـد. ولى بـعـضـى ايـن احتمال را داده اند كه من در اينجا نيز به همان معنى
تـبـعـيـض اسـت ، و اشـاره بـه نـزول تـدريـجـى قـرآن مـى بـاشـد (بخصوص اينكه جمله نـنـزل فـعـل مـضـارع اسـت ) در ايـن صـورت معنى جمله رويهم رفته چنين ميشود: ما قرآن را نـازل مـيكنيم و هر بخشى از آن كه نازل ميشود به تنهائى مايه شفاء و رحمت است ... (دقت كنيد).
2 - فرق ميان شفاء و رحمت
مـى دانيم شفا معمولا در مقابل بيماريها و عيبها و نقصها است ، بنابر اين نخستين كارى كه قـرآن در وجـود انـسـانها ميكند همان پاكسازى از انواع بيماريهاى فكرى و اخلاقى فرد و جامعه است .
پـس از آن مرحله رحمت فرا ميرسد كه مرحله تخلق به اخلاق الهى ، و جوانه زدن شكوفه هاى فضائل انسانى در وجود افرادى است كه تحت تربيت قرآن قرار گرفته اند.
بـه تـعـبـير ديگر شفا اشاره به پاكسازى ، و رحمت اشاره به نو سازى است ، و يا به تعبير فلاسفه و عرفاء اولى به مقام تخليه اشاره ميكند و دومى به مقام تحليه .
3 - چرا ظالمان نتيجه معكوس ميگيرند؟
نه تنها در اين آيه كه در بسيارى ديگر از آيات قرآن ميخوانيم دشمنان حق بجاى اينكه از نـور آيـات الهـى دل و جـان خـود را روشـن سـازنـد و تـيـره گـيـهـا را بـزدايـنـد، بـر جـهل و شقاوتشان افزوده ميشود. اين به دليل آنست كه خميرمايه وجودشان بر اثر كفر و ظـلم و نـفـاق به شكل ديگرى درآمده ، لذا هر جا نور حق را مى بينند به ستيز با آن برمى خـيـزند، و اين مقابله و ستيز با حق ، بر پليدى آنها مى افزايد، و روح طغيان و سركشى را در آنها
تقويت ميكند.
يـك غـذاى نـيـرو بـخش را اگر به عالم مجاهد و دانشمند مبارزى بدهيم از آن نيروى كافى بـراى تـعـليم و تربيت و يا جهاد در راه حق ميگيرد، ولى همين غذاى نيروبخش را اگر به ظـالم بـيـدادگرى بدهيم از نيروى آن براى ظلم بيشتر استفاده ميكند، تفاوت در غذا نيست ، تفاوت در مزاجها و طرز تفكرها است !:
آيات قرآن طبق مثل معروف همچون قطره هاى حياتبخش باران است كه در باغها، لاله ميرويد، و در شورهزارها خس !
و درسـت به همين دليل ، براى استفاده از قرآن بايد قبلا آمادگى پذيرش را پيدا كرد، و بـه اصـطـلاح عـلاوه بـر فـاعـليـت فـاعـل ، قـابـليـت محل نيز شرط است .
و از اينجا پاسخ اين سؤ ال كه چگونه قرآن كه مايه هدايت است اين افراد را هدايت نميكند روشن ميگردد، زيرا قرآن بدون شك مايه هدايت گمراهان است اما به يك شرط، گمراهانى كه در جستجوى حق هستند، به همين انگيزه به سراغ دعوت قرآن مى آيند، و انديشه خود را براى درك حق به كار مى گيرند اما متعصبان لجوج و دشمنان قسم خورده حق كه با حالت صددرصد منفى به سراغ قرآن مى آيند مسلما بهرهاى از آن نخواهند داشت ، بلكه بر عناد و كفرشان افزوده ميشود چرا كه تكرار عمل خلاف به آن عمق بيشتر در جان آدمى ميدهد.
4 - يك داروى مؤ ثر براى همه دردهاى اجتماعى و اخلاقى
بدون شك بيماريهاى روحى و اخلاقى انسان ، شباهت زيادى با بيماريهاى جسمى او دارد، هر دو كشنده است ، هر دو نياز به طبيب و درمان و پرهيز دارد، هر دو گاهى سبب سرايت به ديـگـران مـيـشـود، هـر دو بايد ريشه يابى شوند و پس از شناخت ريشه اصلى بايد به درمان هر دو پرداخت .
هـر دو گـاهى به مرحله اى ميرسند كه غير قابل علاجند ولى در بيشتر موارد ميتوان آنها را درمان كرد.
چـه تـشـبـيه جالب و پر معنى و پرمايه اى ؟ آرى قرآن نسخه حياتبخشى است براى آنها كه ميخواهند با جهل و كبر و غرور و حسد و نفاق به مبارزه برخيزند.
قـرآن نـسـخـه شـفـابخشى است براى بر طرف ساختن ضعفها و زبونيها و ترسهاى بى دليل . اختلافها و پراكندگيها.
قـرآن داروى شـفـا بـخـشـى اسـت . بـراى آنـها كه از بيمارى عشق به دنيا، وابستگى به ماديات . تسليم بى قيد و شرط در برابر شهوتها رنج ميبرند.
قرآن نسخه شفابخشى است براى دنيائى كه آتش جنگها در هر سوى آن افروخته است ، و در زيـر بـار مـسـابـقـه تـسليحاتى كمرش ‍ خم شده ، و مهمترين سرمايه هاى اقتصادى و انسانى خود را در پاى غول جنگ و تسليحات مى ريزد.
و سرانجام قرآن نسخه شفا بخشى است براى آنها كه پرده هاى ظلمانى شهوات آنها را از رسيدن به قرب پروردگار مانع شده است .
در آيـه 57 سـوره يونس مى خوانيم : قد جائتكم موعظة من ربكم و شفاء لما فى الصدور: از سـوى پـروردگـارتـان انـدرز و شـفـا دهـنـده دلهـا نازل شد.
در آيـه 44 سـوره فـصـلت نيز ميخوانيم : قل هو للذين آمنوا هدى و شفاء: به اين لجوجان تيرهدل بگو اين قرآن براى مؤ منان مايه هدايت و شفاء است .
عـلى (عـليه السلام ) در سخن بسيار جامع خود در نهج البلاغه اين حقيقت را با شيواترين عـبـارات بـيـان فـرموده است : فاستشفوه من ادوائكم و استعينوا به على لاوائكم ، فان فيه شـفـاء مـن اكـبـر الداء، و هـو الكـفـر و النـفـاق و الغـى و الضلال :
از ايـن كـتـاب بـزرگ آسـمـانـى بـراى بـيـمـاريـهـاى خـود شـفـا بـخـواهـيـد و بـراى حـل مشكلاتتان از آن يارى بطلبيد، چرا كه در اين كتاب درمان بزرگترين دردها است : درد كفر و نفاق و گمراهى و ضلالت !
و در عبارت ديگرى از همان حضرت ميخوانيم : الا ان فيه علم ما ياتى و الحديث عن الماضى و دواء دائكـم و نـظم ما بينكم : آگاه باشيد در اين خبرهاى آينده است ، و بيان حوادث اقوام گذشته ، و درمان بيماريهاى شما و برنامه نظم زندگى اجتماعى شما.
و در جـاى ديـگـر از هـمـان امـام بـزرگ مـيـخـوانـيـم : و عـليـكـم بـكـتـاب الله فـانـه الحـبـل المـتـيـن و النـور المـبين و الشفاء النافع ، و الرى النافع ، و العصمة للمتمسك و النـجـاة للمـتـعـلق ، لا يـعـوج فـيقام ، و لا يزيغ فيستعتب ، و لا تخلقه كثرة الرد و ولوج السـمـع ، مـن قـال به صدق و من عمل به سبق : كتاب خدا را محكم بگيريد، زيرا رشته اى اسـت بـسـيـار مـسـتـحـكـم ، و نورى است آشكار، داروئى است شفا بخش ‍ و پر بركت ، و آب حياتى است كه عطش تشنگان حق را فرو مينشاند هر كس به آن تمسك جويد او را حفظ ميكند، و آنـكـس كـه بدامنش چنگ زند نجاتش مى بخشد، انحراف در آن راه ندارد تا نياز به راست نمودن داشته باشد، و هرگز خطا نمى كند تا از خوانندگانش پوزش بطلبد، تكرارش مـوجـب كـهـنـگـى و يـا نـاراحـتـى گـوش نـمـيـگـردد (و هـر قـدر آن را بخوانند، شيرينتر و دلپـذيـرتـر خواهد بود) كسى كه با قرآن سخن بگويد راست ميگويد و كسى كه به آن عمل كند گوى سبقت را از همگان مى برد.
اين تعبيرهاى رسا و گويا كه نظير آن در سخنان پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و سـاير گفته هاى على (عليه السلام ) و ائمه هدى (عليهمالسلام ) كم نيست ، به خوبى ثـابـت مـيـكند كه قرآن نسخه اى است براى سامان بخشيدن به همه نابسامانيها، بهبودى فرد و جامعه از انواع بيماريهاى اخلاقى و اجتماعى .
بـهـترين دليل براى اثبات اين واقعيت ، مقايسه وضع عرب جاهلى با تربيت شدگان مكتب پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در آغاز اسلام است ، ديديم چگونه آن قوم خونخوار و جـاهـل و نـادان كـه انـواع بـيـمـاريـهاى اجتماعى و اخلاقى سر تا پاى وجودشان را فرا گـرفـتـه بـود، بـا اسـتـفاده از اين نسخه شفا بخش نه تنها درمان يافتند، بلكه آنچنان قوى و نيرومند شدند كه ابرقدرتهاى جبار جهان را به زانو در آوردند. و اين درست همان حـقـيـقـتـى اسـت كـه مـسـلمـانـان امـروز آن را از يـاد بـرده انـد، و بـه ايـن حال و روزگار كه ميدانيم و ميدانيد گرفتار گشته اند.
تـفـرقـه در مـيانشان غوغا ميكند، غارتگران بر منابعشان مسلط شده اند، سرنوشتشان به دسـت ديـگـران تـعـيين ميشود، و انواع وابستگيها آنها را به ضعف و زبونى و ذلت كشانده است .
و ايـن است سرانجام كار كسانى كه نسخه شفا بخش در خانه هاشان باشد و براى شفاى دردهاى خود دست به سوى كسانى دراز كنند كه از آنها بيمارترند!
قـرآن نـه فـقـط شـفـا مـيـبـخشد، بلكه بعد از بهبودى يعنى در دوران نقاهت بيماران را با پيامهاى گوناگونش تقويت ميكند چرا كه بعد از شفا، رحمت است .
جـالب ايـنـكـه داروهـاى دردهـاى جـسـمـانـى غالبا اثرهاى نامطلوبى روى ارگانهاى بدن مـيـگـذارنـد تـا آنـجا كه در حديث معروفى آمده : هيچ داروئى نيست مگر اينكه خود سرچشمه بيمارى ديگر است (ما من دواء الا و يهيج داء).
امـا ايـن داروى شـفابخش هيچگونه اثر نامطلوب روى جان و فكر و روح آدمى ندارد، بلكه به عكس تمام آن خير و بركت است .
در يكى از عبارات نهج البلاغه ميخوانيم : شفاء لا تخشى اسقامه : قرآن
داروى شفابخشى است كه هيچ بيمارى از آن برنمى خيزد.
كـافـى اسـت يـكـمـاه خـود را مـتعهد به پيروى از اين نسخه شفابخش كنيم ، فرمانش را در زمـيـنـه عـلم و آگـاهـى و عـدل و داد و تـقـوى و پـرهـيـزگـارى ، اتـحـاد و صميميت ، از خود گـذشـتـگى و جهاد و... پذيرا گرديم ، خواهيم ديد به سرعت نابسامانى هامان سامان مى يابد.
ذكـر ايـن نـكـته : نيز ضرورت دارد كه اين نسخه مانند نسخه هاى ديگر وقتى مؤ ثر است كـه بـه آن عـمـل شود و الا صد بار اگر بهترين نسخه هاى شفا بخش را بخوانيم و روى سر بگذاريم ولى به آن عمل نكنيم ، نتيجهاى نخواهيم گرفت .
آيه و ترجمه


و إ ذا أ نعمنا على الانسن أ عرض و نا بجانبه و إ ذا مسه الشر كان يوسا (83)
قل كل يعمل على شاكلته فربكم أ علم بمن هو أ هدى سبيلا (84)




ترجمه :

83 - هنگامى كه به انسان نعمت مى بخشيم (از حق ) روى مى گرداند، و متكبرانه دور ميشود، و هنگامى كه كمترين بدى به او ميرسد (از همه چيز) مايوس ميگردد.
84 - بـگـو هـر كـس طـبـق روش (و خـلق و خـوى خـود عمل ميكند پروردگار شما! آنها را كه راهشان نيكوتر است بهتر مى شناسد.
تفسير:
هر كسى بر فطرت خود مى تند
بـعـد بـه يـكـى از ريـشـه دارترين بيماريهاى اخلاقى انسانهاى تربيت نايافته اشاره كرده مى گويد: هنگامى كه به اين انسان نعمت مى بخشيم (غرور و استكبار به او دست مى دهد) به پروردگار خود پشت ميكند و با حالت تكبر، دور ميشود
(و اذا انعمنا على الانسان اعرض و نا بجانبه ).
امـا هـنـگـامـى كـه نـعـمـت را از او سـلب كنيم ، و حتى مختصر ناراحتى به او برسد ياس و نوميدى سر تا پاى او را فرا ميگيرد (و اذا مسه الشر كان يؤ سا)
اعـرض از ماده اعراض به معنى رويگردانيدن ، و منظور در اينجا روى برگردانيدن از خدا و حق است .
نـا از مـاده ناى (بر وزن رأ ى ) به معنى دور شدن است ، و با اضافه كلمه بجانبه معنى تكبر و غرور و موضعگيرى خصمانه را مى رساند.
از مـجموع اين جمله استفاده ميشود كه انسانهاى بى ايمان و يا ضعيف الايمان به هنگام روى آوردن نـعـمـتـهـا آنـچـنان مغرور ميشوند كه به كلى بخشنده نعمتها را بدست فراموشى مى سـپـارنـد، نـه تـنها فراموشش ميكنند بلكه يك حالت بى اعتنائى و اعتراض و استكبار در برابر او به خود ميگيرند.
جمله مسه الشر اشاره به كمترين ناراحتى است كه به انسان دست ميدهد، يعنى آنها بقدرى كمظرفيتند كه با مختصر گرفتارى ، دست و پاى خود را گم مى كنند و رشته افكارشان به كلى در هم مى ريزد و ظلمت ياس و نوميدى بر قلبشان سايه مى افكند.
دومـيـن آيه روى سخن را به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده ميفرمايد: بگو هر كس بر طبق روش و خلق و خوى خود عمل ميكند (قل كل يعمل على شاكلته .
مؤ منانى كه از آيات قرآن ، شفا مى طلبند و رحمت كسب مى كنند، و ظالمانى كه جز خسارت و زيـان ، بـهـرهـاى از آن نـمـى گـيـرنـد، و انـسـانـهـاى كـمـظـرفـيـتـى كـه در حـال نـعـمـت مـغـرورنـد و در مـشـكـلات مـايـوس و زبـون ، هـمـه ايـنـهـا طـبـق روحـيـاتـشـان عـمـل مـيـكـنـنـد، روحـيـاتـى كـه بـر اثـر تـعـليـم و تـربـيـت و اعمال مكرر خود انسان شكل گرفته است .
و در ايـن مـيـان خـداونـد شـاهد و ناظر حال همه است : آرى پروردگار شما آگاهتر است به كسانى كه راهشان بهتر و از نظر هدايت پربارتر است (فربكم اعلم بمن هو اهدى سبيلا).
نكته ها:
1 - غرور و ياس دو بيمارى خطرناك اخلاقى
اين سخن را بسيار از ديگران شنيدهايم و يا به ديگران گفته ايم كه فلان كس ديگر خدا را بنده نيست ، چرا كه به نوائى رسيده .
و نيز بسيار ديده ايم كه همين گونه اشخاص تازه به نوا رسيده و خدا را فراموش كرده ، هـنـگـامـى كـه از آن حال سقوط ميكنند يا گرفتار شدائد ميشوند، چنان بيچاره و زبون و دستپاچه و مايوس مى گردند كه انسان باور نميكند اينها همان آدمهاى سابقند!
آرى چـنـين است حال همه افراد كوته فكر، بيايمان و كمظرفيت ، به عكس دوستان خدا كه روحـشـان هـمـچـون اوقـيـانـوس اسـت و سـختترين طوفانها در آنان اثر نميكند، چون كوه در مـقابل حوادث سخت ايستاده اند و چون كاه در مقابل فرمان خدا، دنيا را به آنها ببخشى دست و پاى خود را گم نمى كنند و جهان را از آنها بگيرى خم به ابرو نمى آورند!
عـجب اينكه اين انسانهاى خود باخته كم تحمل كه حالاتشان در بسيارى از سوره هاى قرآن آمـده اسـت (يـونـس 12 - لقـمـان 32 - فـجـر - 14 و 15 - فـصـلت 48 و 49) در حـال سـختى ، خداپرست مى شوند و به فطرت الهى ، و خويشتن خويش باز مى گردند، امـا بـا فـرو نـشـسـتـن طوفان حادثه ، چنان تغيير جهت ميدهند كه گوئى هرگز نام خدا را نشنيده اند.
ايـن بـلاى بـزرگـى اسـت ، زيـرا سـبـب ميشود كه هرگز نتوانند در زندگى موضعگيرى مستقل و صحيحى داشته باشند، تنها راه درمان اين بيمارى خطرناك بالا بردن سطح فكر در پـرتـو عـلم و ايـمـان ، و تـرك وابـسـتـگـى و اسـارت در چنگال ماديات ، و قبول زهد و پارسائى به معنى سازنده است .
ضمنا پاسخ اين سؤ ال از بيان فوق ، روشن شد كه ميگويند: آيات مورد
بـحث ، اين گونه افراد را در هنگام سختيها، يؤ س (نوميد) معرفى كرده ، در حالى كه در آيات ديگر (مانند آيه 65 سوره عنكبوت ) آنها را به عنوان مخلصين له الدين كه حاكى از نهايت توجه به خدا است در چنين حالى توصيف مينمايد.
ولى ايـن دو حالت با هم تضادى ندارند بلكه يكى مقدمه ديگرى است ، اين گونه افراد بـه هنگام روبرو شدن با مشكلات از زندگى خويش به كلى مايوس ميشوند و همين حالت يـاس سبب ميشود كه پرده ها از فطرتشان كنار برود و به درگاه خدا روى آورند، اما اين تـوجـه اضـطـرارى نـه براى آنها افتخارى است و نه دليلى است بر بيداريشان ، زيرا بـه مـحـض ايـنـكـه مـشـكـلات بـر طـرف گـردد، بـه هـمـان حال سابق كه طبيعت ثانوى آنها شده رو مى آورند.
ولى اوليـاى حـق و بـنـدگـان راستين خدا نه تنها با ديدن چهره مشكلات مايوس نميشوند، بـلكـه اين حوادث بر ميزان استقامتشان مى افزايد، و به خاطر اتكاء به خدا و اعتماد به نـفـس ، حـالت تـهـاجـم بـيـشـتـر نـسـبت به مشكلات به خود مى گيرند چرا كه ياس را در وجودشان راهى نيست
آنـهـا فـقـط خـدا را در مـشـكـلات نـشـنـاخـتـه انـد ، در هـمـه حـال بـا يـاد او زنـده انـد ، و به ذات پاكش تكيه دارند، و نور رحمتش هميشه در قلب آنها پرتوافكن است .
2 - شاكلة چيست ؟!
شـاكـلة در اصـل از مـاده شـكـل بـه مـعـنـى مـهـار كـردن حـيـوان اسـت ، و شـكـال بـه خـود مـهار مى گويند، و از آنجا كه روحيات و سجايا و عادات هر انسانى او را مـقـيـد بـه رويـه اى مـى كـنـد بـه آن شـاكـله مـيـگـويـنـد و كـلمـه اشكال به سؤ ال ها و نيازها و كليه مسائلى گفته ميشود كه به نوعى انسان را
مقيد ميسازد.
بـه اين ترتيب مفهوم شاكله هيچگونه اختصاصى به طبيعت ذاتى انسان ندارد ، لذا مرحوم طـبـرسـى در مـجـمع البيان دو معنى براى آن ذكر كرده است ، طبيعت و خلقت و نيز طريقه و مـذهـب و سـنـت (چـرا كـه هـر يـك از ايـن امـور انـسـان را از نـظـر عمل به نحوى مقيد ميسازد).
و از ايـنـجـا روشـن مـى شـود آنها كه آيه فوق را دليلى بر حكومت صفات ذات بر انسان گـرفـتـه انـد و آنرا دليلى بر جبر مى پندارند، و در اين راه تا آنجا پيش رفته اند كه به تربيت و تزكيه اعتقاد ندارند، تا چه حد در اشتباهند.
ايـن طـرز تـفـكـر كـه به علل مختلف سياسى و اجتماعى و روانى كه در مباحث جبر و اختيار آورده ايم بر ادبيات بسيارى از ملتها حكومت ميكند و براى توجيه نارسائيهاى خود به آن مـتـوسـل ميشوند از خطرناكترين اعتقاداتى است كه ميتواند يك جامعه را به ذلت و زبونى بكشاند، و در حال عقب افتادگى ، سالها يا قرنها نگاه دارد.
درست در شعر زير كه بيانگر اين تفكر در مساله تعليم و تربيت است بينديشيد:

درختى كه تلخ است اندر سرشت

گرش بر نشانى به باغ بهشت

و از جوى خلدش به هنگام آب

به بيخ انگبين ريزى و شهد ناب

سرانجام گوهر به كار آورد

همان ميوه تلخ بار آورد!

اگـر بـراسـتى اين منطق ، زير بناى مسائل تربيتى و اجتماعى قرار گيرد بيهوده بودن هر گونه تعليم و تربيت ، اجتناب ناپذير خواهد بود.
و به همين دليل ما معتقديم مسلك جبر هميشه دستاويزى براى سلطه هاى استعمارى بوده تا به اين وسيله از واكنشهاى شديد مردمانى كه به زنجير كشيده
شده اند در امان بمانند.
جمله معروف : الجبر و التشبيه امويان و العدل و التوحيد علويان : عقيده جبر و تشبيه خدا بـه مـوجـودات از اعـتـقـادات بـنـى امـيـه اسـت ، و عـقـيـده عدل و توحيد زير بناى مكتب علوى است بيانگر اين واقعيت مى باشد.
خـلاصـه ، شـاكله هرگز به معنى طبيعت ذاتى نيست بلكه به هر گونه عادت و طريقه و مـذهـب و روشـى كه به انسان جهت مى دهد شاكله گفته ميشود بنا بر اين عادات و سننى كه انـسـان بـر اثـر تـكـرار يـك عـمـل اخـتـيـارى كـسـب كـرده اسـت ، و هـمچنين اعتقاداتى كه با اسـتـدلال و يـا از روى تـعـصـب پذيرفته است ، همه اينها نقش تعيين كننده دارند، و شاكله محسوب مى شوند.
اصـولا مـلكـات و روحـيات انسان معمولا جنبه اختيارى دارد چرا كه انسان هنگامى كه عملى را تـكـرار كـنـد، نـخـسـت حـالت و سـپـس ‍ عـادت و بـعـد تـدريـجـا تـبـديـل بـه مـلكـه مـيـشـود، هـمـيـن مـلكـات اسـت كـه بـه اعمال انسان شكل ميدهد و خط او را در زندگى مشخص ‍ ميسازد، در حالى كه پيدايش آن مستند به عوامل اختيارى بوده است .
در بـعـضـى از روايـات شـاكـله بـه نـيـت تـفـسـيـر شـده اسـت ، در اصـول كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نـقـل شـده : النـيـة افـضـل مـن العـمـل الا و ان النـيـة هـى العـمـل ، ثـم تـلا قـوله عـز و جـل قـل كـل يـعـمـل عـلى شـاكـلتـه يـعـنـى عـلى نـيـتـه : نـيت افـضـل از عـمـل اسـت اصـلا نـيـت هـمـان عـمـل اسـت سـپـس آيـه قل كل يعمل على شاكلته را قرائت فرمود و اضافه كرد منظور از شاكله نيت است .
ايـن تـفـسير، نكته جالبى در بر دارد. و آن اينكه نيت انسان كه از اعتقادات او برمى خيزد به عمل او شكل مى دهد، و اصولا خود نيت يكنوع شاكله يعنى امر مقيد كننده است ، لذا گاهى نـيـت را بـه خـود عـمـل ، تـفـسـيـر فـرمـوده و گـاه آنـرا بـرتـر از عمل شناخته ، چرا كه به هر حال خط عمل منشعب از خط نيت است .
در روايت ديگرى مى خوانيم كه از امام صادق (عليه السلام ) پرسيدند آيا ميتوان در معابد يـهود و كليساهاى نصارى نماز خواند؟ فرمود: در آنها نماز بخوانيد كسى مى پرسد: آيا مـا در آن نـمـاز بـخـوانـيـم هـر چـنـد آنـهـا هـم در آن نماز ميخوانند؟ فرمود: آرى ، مگر قرآن نميخوانى آنجا كه ميفرمايد قل كل يعمل على شاكلته فربكم اعلم بمن هو اهدى سبيلا سپس فرمود: تو به سوى قبلهات نماز بخوان و آنها را رها كن .
آيه و ترجمه


و يسلونك عن الروح قل الروح من أ مر ربى و ما أ وتيتم من العلم إ لا قليلا (85)




ترجمه :

85 - از تـو در بـاره روح سـؤ ال مـيـكنند، بگو: روح از فرمان پروردگار من است ، و جز اندكى از دانش به شما داده نشده است ؟
تفسير:
روح چيست ؟
در تـعـقـيـب آيـات گـذشـتـه بـه پـاسـخ بـعـضـى از سـؤ الات مـهـم مـشـركـان يـا اهـل كـتـاب پـرداخـتـه ، مـيـگـويـد از تـو در بـاره روح سـؤ ال مـى كـنـند، بگو روح از فرمان پروردگار من است و به شما بيش از اندكى علم و دانش داده نشده است (و يسئلونك عن الروح قل الروح من امر ربى و ما اوتيتم من العلم الا قليلا).
مفسران بزرگ ، در گذشته و حال پيرامون معنى روح و تفسير اين آيه سخن بسيار گفته اند و ما نخست به معنى روح در لغت ، سـپس به موارد استعمال آن در قرآن ، و بعد به تفسير آيه و رواياتى كه در اين زمينه وارد شده است مى پردازيم :
1 - روح از نـظـر لغت در اصل به معنى نفس و دويدن است ، بعضى تصريح كرده اند كه روح و ريـح (بـاد) هـر دو از يـك مـعـنـى مـشـتـق شـده اسـت ، و اگـر روح انـسـان كـه گوهر مستقل مجردى است به اين نام ناميده شده به خاطر آنست كه از نظر تحرك و حيات آفرينى و ناپيدا بودن همچون نفس و باد است ، اين از نظر معنى لغوى .
2 - موارد استعمال آن در قرآن بسيار متنوع است :
گاهى به معنى روح مقدسى است كه پيامبران را در انجام رسالتشان تقويت ميكرده ، مانند آيـه 253 بـقـره و آتـيـنـا عـيـسـى بـن مـريـم البـيـنـات و ايـدنـاه بـروح القـدس : مـا دلائل روشن در اختيار عيسى بن مريم قرار داديم و او را با روح القدس تقويت نموديم .
گـاه بـه نـيـروى معنوى الهى كه مؤ منان را تقويت ميكند اطلاق شده ، مانند آيه 22 مجادله اولئك كـتـب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروح منه : آنها كسانى هستند كه خدا ايمان را در قلبشان نوشته و به روح الهى تاييدشان كرده است .
زمانى به معنى فرشته مخصوص وحى آمده و با عنوان امين توصيف شده ، مانند آيه 193 سـوره شعراء نزل به الروح الامين على قلبك لتكون من المنذرين : اين قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشى .
و گاه به معنى فرشته بزرگى از فرشتگان خاص خدا يا مخلوقى برتر از فرشتگان آمـده ، مـانـنـد تـنـزل المـلائكـة و الروح فـيـهـا بـاذن ربـهـم مـن كـل امـر: در شـب قـدر فـرشـتـگـان و روح ، به فرمان پروردگارشان براى تقدير امور نـازل ميشوند (آيه 4 سوره قدر) و در (آيه 38 سوره نبا) نيز مى خوانيم يوم يقوم الروح و الملائكة صفا: در روز رستاخيز روح فرشتگان در يك صف قيام مى كنند،
و گاه به معنى قرآن يا وحى آسمانى آمده است مانند و كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا: اين گونه وحى به سوى تو فرستاديم ، روحى كه از فرمان ما است (شورى - 52).
و بالاخره زمانى هم به معنى روح انسانى آمده است ، چنانكه در آيات
آفـريـنش آدم مى خوانيم : ثم سواه و نفخ فيه من روحه : سپس آدم را نظام بخشيد و از روح خود در آن دميد (آيه 9 سوره سجده ).
و هـمـچـنين فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين : هنگامى كه آفرينش آدم را نظام بخشيدم و از روحم در او دميدم براى او سجده كنيد آيه 29 سوره حجر).
3 - اكنون سخن در اين است كه منظور از روح در آيه مورد بحث چيست ؟ اين كدام روح است كه جـمـعى كنجكاو از آن سؤ ال كردند و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در پاسخ آنها فـرمـود: روح از امـر پـروردگـار مـن اسـت و شـمـا جز دانش كمى نداريد؟! از مجموع قرائن مـوجـود در آيـه و خـارج آن چـنـيـن استفاده ميشود كه پرسش كنندگان از حقيقت روح آدمى سؤ ال كردند، همين روح عظيمى كه ما را از حيوانات جدا مى سازد و برترين شرف ما است ، و تـمـام قـدرت و فـعـاليت ما از آن سرچشمه مى گيرد و به كمكش زمين و آسمان را جولانگاه خـود قـرار مـى دهـيـم ، اسـرار عـلوم را مـى شـكافيم و به اعماق موجودات راه مى يابيم مى خواستند بدانند حقيقت اين اعجوبه عالم آفرينش چيست ؟
و از آنـجـا كـه روح ، سـاخـتـمـانـى مـغـايـر بـا سـاخـتـمـان مـاده دارد و اصول حاكم بر آن غير از اصول حاكم بر ماده و خواص فيزيكى و شيميائى آنست پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مامور مى شود در يك جمله كوتاه و پر معنى بگويد: روح ، از عالم امر است يعنى خلقتى اسرار آميز دارد.
سـپـس بـراى ايـنـكـه از ايـن پاسخ تعجب نكنند، اضافه مى كند، بهره شما از علم و دانش بـسـيار كم و ناچيز است ، بنا بر اين چه جاى شگفتى كه رازهاى روح را نشناسيد، هر چند از همه چيز به شما نزديكتر است ؟
در تـفـسـيـر عـيـاشـى از امـام بـاقـر (عـليـه السـلام ) و امـام صـادق (عـليـه السلام ) چنين نقل شده كه در تفسير آيه يسئلونك عن الروح فرمود: انما الروح خلق من خلقه ، له بصر و قوة و تاييد، يجعله فى قلوب الرسل و المؤ منين : روح از مخلوقات خداوند است بينائى و قدرت و قوت دارد خدا آنرا در دلهاى پيغمبران و مؤ منان قرار مى دهد.
در حـديـث ديـگـرى از يـكـى از آن دو امـام بـزرگـوار نقل شده كه فرمود: هى من الملكوت من القدرة : روح از عالم ملكوت و از قدرت خداوند است . در روايـات مـتعددى كه در كتب شيعه و اهل تسنن آمده است مى خوانيم كه مشركان قريش اين سـؤ ال را از دانـشـمـنـدان اهل كتاب گرفتند و مى خواستند پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) را با آن بيازمايند، به آنها گفته شده بود كه اگر محمد (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) اطـلاعـات فـراوانـى در بـاره روح در اخـتـيـار شـمـا بـگـذارد دليـل بـر عـدم صداقت او است ، لذا جمله كوتاه و پرمعنى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) براى آنها اعجابانگيز بود.
ولى در بـخـشـى ديـگـر از روايات كه از طرق اهلبيت (عليهمالسلام ) در تفسير آيه فوق بـه مـا رسـيـده مـى بـيـنـيـم كـه روح بـه مـعـنـى مـخـلوقـى بـرتـر از جبرئيل و ميكائيل معرفى شده كه با پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و امامان همواره بوده است و آنانرا در خط سيرشان از هر گونه انحراف بازميداشت .
ايـن روايـات بـا آنچه در تفسير آيه گفتيم نه تنها مخالفتى ندارد، بلكه با آنها هماهنگ اسـت چـرا كـه روح آدمى مراتب و درجاتى دارد، آن مرتبهاى از روح كه در پيامبران و امامان اسـت مـرتـبـه فـوق العـاده والائى اسـت ، كه از آثارش معصوم بودن از خطا و گناه و نيز آگاهى و علم فوق العاده است و مسلما چنين مرتبهاى از روح از همه فرشتگان برتر خواهد بود حتى از جبرئيل و ميكائيل ! (دقت كنيد)
اصالت و استقلال روح
تـا آنـجـا كـه تاريخ علم و دانش بشرى نشان مى دهد، مساله روح و ساختمان و ويژگيهاى اسرار آميزش ، همواره مورد توجه دانشمندان بوده است و هر دانشمندى به سهم خود كوشيده است تا به محيط اسرار آميز روح گام بگذارد.
درسـت بـه هـمـيـن دليـل نـظـراتى كه در باره روح ، از سوى علماء و دانشمندان اظهار شده بسيار زياد و متنوع است .
مـمـكـن اسـت عـلم و دانـش امـروز مـا - و حـتى علم و دانش آيندگان - براى پى بردن به همه رازهـاى روح كافى نباشد، هر چند روح ما از همه چيز اين جهان بما نزديكتر است ، اما چون گـوهـر آن بـا آنـچـه در عـالم ماده با آن انس گرفته ايم تفاوت كلى دارد، زياد هم نبايد تعجب كرد كه از اسرار و كنه اين اعجوبه آفرينش و مخلوق مافوق ماده سر درنياوريم .
امـا بـه هـر حـال ايـن مـانـع از آن نـخـواهـد بـود كـه مـا دورنـماى روح را با ديده تيز بين عقل ببينيم و از اصول و نظامات كلى حاكم بر آن آگاه شويم .
مـهـمـتـريـن اصـلى كـه بـايـد در ايـنـجـا شـنـاخـتـه شـود مـسـاله اصـالت و اسـتـقـلال روح اسـت ، در بـرابر مكتبهاى ماده گرا كه روح را مادى و از خواص ماده مغزى و سلولهاى عصبى ميدانند و ماوراى آن هيچ !.
و مـا بـيـشـتـر در اينجا به همين بحث مى پردازيم ، چرا كه بحث بقاى روح و مساله تجرد كامل يا تجرد برزخى متكى به آن است .
امـا قـبـل از ورود در ايـن بـحث ذكر اين نكته را لازم ميدانيم كه تعلق روح به بدن انسان - آنـچـنـان كـه بـعـضـى گـمـان كـرده انـد - تـعـلقـى از قـبـيـل حـلول و فـى المثل مانند ورود باد در مشك نيست - بلكه يكنوع ارتباط و پيوندى است بـر اساس حاكميت روح بر تن و تصرف و تدبير آن كه بعضى آن را تشبيه به تعلق معنى به لفظ كرده اند.
البته اين مساله در لابلاى بحث استقلال روح روشن خواهد شد.
اكنون به اصل سخن باز گرديم .
در ايـن كـه انـسـان بـا سـنـگ و چـوب بـى روح فرق دارد شكى نيست ، زيرا ما به خوبى احـسـاس مـيـكـنـيـم كه با موجودات بى جان و حتى با گياهان تفاوت داريم ، ما مى فهميم ، تصور مى كنيم ، تصميم مى گيريم ، اراده داريم ، عشق ميورزيم ، متنفر ميشويم ، و...
ولى گـيـاهـان و سـنـگـهـا هيچ يك از اين احساسات را ندارند، بنا بر اين ميان ما و آنها يك تفاوت اصولى وجود دارد، و آن داشتن روح انسانى است .
نـه مـاديـهـا و نـه هـيـچ دسـتـهـاى ديـگـر هـرگـز مـنـكـر اصـل وجـود روح و روان نـيـسـتـنـد و بـه هـمـين دليل همه آنها روانشناسى (پسيكولوژى ) و روانكاوى (پسيكاناليزم ) را به عنوان يك علم مثبت مى شناسند، اين دو علم گر چه تقريبا از جـهـاتـى مـراحـل طـفـوليـت خـود را طـى مـيـكـنـنـد ولى بـه هـر حال از علومى هستند كه در دانشگاه هاى بزرگ دنيا بوسيله استادان و دانشپژوهان تعقيب مى شـونـد و هـمـانـطـور كـه خـواهـيـم ديـد روان و روح دو حـقـيـقـت جـداى از هـم نـيـسـتـنـد بلكه مراحل مختلف يك واقعيتند.
آنـجـا كـه سـخـن از ارتـبـاط روح بـا جـسـم اسـت و تـاثـيـر مـتـقـابـل ايـن دو در يـكديگر بيان ميشود نام روان بر آن مى گذاريم و آنجا كه پديده هاى روحى جداى از جسم مورد بحث قرار مى گيرند نام روح را به كار مى بريم .
خلاصه اينكه هيچكس انكار نميكند كه حقيقتى بنام روح و روان در ما وجود دارد.
اكـنـون بايد ديد جنگ دامنه دار ميان ماترياليستها از يكسو و فلاسفه متافيزيك و روحيون از سوى ديگر در كجاست ؟
پاسخ اين است كه : دانشمندان الهى و فلاسفه روحيون معتقدند غير از
مـوادى كـه جـسـم انسان را تشكيل مى دهد، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست اما بدن آدمى تحت تاثير مستقيم آن قرار دارد.
بـعبارت ديگر: روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن غير از ساختمان و فـعـاليـت جـهـان مـاده اسـت درسـت اسـت كـه دائما با جهان ماده ارتباط دارد، ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست !
در صـف مـقـابـل ، فـلاسـفـه مـادى قـرار دارنـد: آنـهـا مـى گـويـنـد: مـا مـوجـودى مـسـتـقـل از مـاده بـنـام روح يا نام ديگر سراغ نداريم هرچه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميائى آن است .
مـا دسـتـگـاهـى بـنـام مـغـز و اعـصـاب داريـم كـه بـخـش مـهـمـى از اعـمـال حـياتى ما را انجام مى دهند، و مانند ساير دستگاههاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند.
مـا غـده هـائى در زيـر زبـان داريم بنام غده هاى بزاق كه هم فعاليت فيزيكى دارند و هم شـيـمـيـائى ، هـنـگـامى كه غذا وارد دهان ميشود، اين چاههاى آرتزين ! بطور خودكار و كاملا اتوماتيك شروع بكار مى كنند، و چنان حسابگرند كه درست به همان اندازه كه آب براى جـويـدن و نـرم كردن غذا لازم است روى آن مى پاشند غذاهاى آبدار، كم آب ، خشك ، هر كدام باندازه نياز خود سهميه اى از آب دهان دريافت ميدارند.
مـواد اسـيـدى خصوصا هنگامى كه زياد غليظ باشند، فعاليت اين غده ها را افزايش ميدهند، تا سهم بيشترى از آب دريافت دارند، و به اندازه كافى رقيق شوند و به ديوارهاى معده زيانى نرسانند!
و هنگامى كه غذا را فرو برديم فعاليت اين چاهها خاموش ميگردد، خلاصه نظام عجيبى بر ايـن چـشـمـه هـاى جـوشـان حـكـومـت مـيـكـنـد كـه اگـر يـك سـاعـت تعادل و حساب آنها بهم بخورد، يا دائما آب از لب و لوچه ما سرازير است و يا
باندازهاى زبان و گلوى ما خشك ميشود كه لقمه در گلوى ما گير ميكند!. اين كار فيزيكى بزاق است ، ولى ميدانيم كار مهمتر بزاق كار شيميائى آن است ، مواد مختلفى با آن آميخته است كه با غذا تركيب ميشوند و زحمت معده را كم مى كنند.
مـاتـريـاليـسـتـهـا ميگويند: سلسله اعصاب و مغز ما شبيه غده هاى بزاقى و مانند آن داراى فـعـاليـتـهـاى فيزيكى و شيميائى است (كه به طور مجموع فيزيكوشيميائى بان گفته ميشود) و همين فعاليتهاى فيزيكوشيميائى است كه ما نام آن را پديده هاى روحى و يا روح ميگذاريم .
آنـهـا ميگويند: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مـغـز مـا بـرمـيـخـيزد، اين امواج را امروز با دستگاههائى ميگيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند، مـخـصـوصـا در بـيـمـارستانهاى روانى با مطالعه روى اين امواج راههائى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا ميكنند، اين فعاليت فيزيكى مغز ما است
عـلاوه بـر ايـن سـلولهـاى مـغز بهنگام فكر كردن و يا ساير فعاليتهاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميائى هستند.
بـنـابـر ايـن روح و پـديـده هـاى روحـى چـيـزى جـز خـواص فـيـزيـكـى و فعل و انفعالات شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.
آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند.
1 - هـمـانـطـور كـه فـعـاليـت غـده هـاى بـزاقـى و اثـرات مـخـتـلف آن قبل از بدن نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود، فعاليتهاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه اعصاب ، موجود ميشوند، و با مردن آن مى ميرند!
2 - روح از خواص جسم است ، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد.
3 - روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت ميكند.
4 - روح بدون بدن وجود مستقلى ندارد و نميتواند داشته باشد.
دلائل ماديها بر عدم استقلال روح
مـاديـهـا براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هـسـتـنـد، يـعـنـى از خـواص فـيزيكى و شيميائى سلولهاى مغزى و عصبى ميباشند شواهدى آوردهاند كه در زير به آنها اشاره ميشود:
1 - به آسانى ميتوان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز، يا سلسله اعصاب يك دسته از آثار روحى تعطيل ميشود.
مـثـلا آزمـايـش شـده كـه اگـر قـسـمـتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم نمى ميرد ولى بـسيارى از معلومات خود را از دست ميدهد، اگر غذا به او بدهند ميخورد و هضم ميكند و اگر نـدهـنـد و تـنـهـا دانـه را در مـقـابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى ميميرد! همچنين در پـارهـاى از ضـربـه هـاى مـغـزى كـه بـر انـسـان وارد مـيـشـود، و يـا بـه عـلل بـعـضـى از بـيماريها قسمتهائى از مغز از كار ميافتد، ديده شده كه انسان قسمتى از معلومات خود را از دست ميدهد.
چـنـدى قـبـل در جرائد خوانديم كه يك جوان تحصيل كرده بر اثر يك ضربه مغزى در يك حـادثـه كـه در نزديكى اهواز رخ داد تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد و حـتـى مـادر و خـواهـر خـود را نـمـى شـنـاخـت ، هنگامى كه او را به خانهاى كه در آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملا براى او ناآشنا بود!
اينها و نظاير آن نشان ميدهد كه رابطه نزديكى در ميان فعاليت سلولهاى مغزى و پديده هاى روحى وجود دارد.
2 - هـنـگـام فـكـر كردن تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر ميشود، مغز بيشتر غذا ميگيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس ميدهد موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نميدهد كمتر غذا ميگيرد اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است .
3 - مـشـاهـدات نشان ميدهد كه وزن مغز متفكران عموما بيش از حد متوسط است (حد متوسط مغز مـردان در حـدود 1400 گـرم و حـد مـتـوسـط مـغـز زنان مقدارى از آن كمتر است ) اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است .
4 - اگـر نـيـروى تـفـكـر و تـظـاهـرات روحـى دليـل بـر وجـود روح مـسـتـقـل بـاشـد بـايـد ايـن مـعـنـى را در حـيـوانـات نيز بپذيريم ، زيرا آنها هم در حد خود ادراكـاتـى دارنـد خـلاصـه آنـهـا مـيـگويند ما احساس ميكنيم كه روح ما موجود مستقلى نيست و پيشرفتهاى معلوم مربوط به انسانشناسى نيز اين واقعيت را تاييد ميكند.
از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه ميگيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و حـيـوانـى روز بـه روز ايـن حقيقت را واضحتر ميسازد كه ميان پديده هاى روحى و سلولهاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.
نقطه هاى تاريك اين استدلال
اشتباه بزرگى كه دامنگير ماديها در اينگونه استدلالات شده اين است كه ابزار كار را با فاعل كار اشتباه كرده اند.
بـراى ايـنـكـه بـدانـيـم چـگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند، اجازه دهيد يك مثال بياوريم (دقت كنيد).
از زمـان گـاليـله بـايـن طـرف تـحـولى در مـطـالعـه وضـع آسـمـانـهـا پيدا شد گاليله ايـتـاليـائى بـه كـمـك يك عينك ساز موفق به ساختن دوربين كوچولوئى شد ولى البته گاليله بسيار خوشحال بود و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه
سـتارگان آسمان پرداخت ، صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن روز هـيـچ انـسان ديگرى نديده بود، او فهميد كشف مهمى كرده است و از آن روز به بعد كليه مطالعه اسرار جهان بالا بدست انسان افتاد!
تـا آن روز انـسـان شـبـيـه پـروانـه اى بـود كـه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد اما هـنـگـامـى كـه دوربـيـن را بـه چـشـم گـرفـت ، مـقـدار قـابـل مـلاحـظـه اى از درخـتـان اطـراف خـود را در ايـن جنگل بزرگ آفرينش نيز مشاهده كرد.
ايـن مـساله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربينهاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر عدسى آنها پنج متر يا بيشتر بود، آنها را بر فراز كوه هاى بلندى كه در منطقه مناسبى از نـظـر صـافـى هـوا قرار داشت نصب كردند، اين دوربينها كه مجموع دستگاه آنها گاهى بـه انـدازه يـك عـمـارت چند طبقه ميشد عوالمى از جهان بالا را به انسان نشان داد كه چشم عادى حتى يكهزارم آن را نديده بود.
حال فكر كنيد اگر روزى تكنولوژى بشر اجازه ساختمان دوربينهائى به قطر يكصد متر بـا تـجـهـيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد؟! اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه اگر اين دوربينها را از ما بگيريد به طور قطع بخشى يا بخشهائى از معلومات و مشاهدات ما در باره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى ، ما هستيم يا دوربين است ؟!
آيـا دوربـيـن و تـلسـكـوپ ابـزار كـار مـا اسـت كـه بـوسـيـله آن مـى بـيـنـيـم و يـا فاعل كار و بيننده واقعى است ؟!
در مـورد مـغـز نـيز هيچكس انكار نميكند كه بدون سلولهاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست ولى آيا مغز ابزار كار روح است ؟ يا خود روح ؟!
كـوتـاه سـخـن آنـكـه : تـمـام دلائلى كـه ماديها در اينجا آورده اند فقط ثابت ميكند كه ميان سـلولهـاى مـغـزى و ادراكات ماارتباط وجود دارد، ولى هيچكدام از آنها اثبات نميكند كه مغز انجام دهنده ادراكات است نه ابزار ادراك (دقت كنيد).
و از ايـنجا روشن ميشود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح آنـهـا بـا بـدن از بـيـن رفـتـه ، نـه ايـنـكـه روح ، فانى شده است درست همانند كشتى يا هـواپـيمائى كه دستگاه بى سيم آن همه از كار افتاده است ، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كـشـتـى وجـود دارنـد اما ساحلنشينان نمى توانند با آنها رابطهاى برقرار سازند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است .
دلائل استقلال روح
سـخـن از مـسـاله روح بـود و ايـنـكـه مـاديـهـا اصرار دارند، پديده هاى روحى را از خواص سلولهاى مغزى بدانند و (فكر) و (حافظه ) و (ابتكار) و (عشق ) و (نفرت ) و (خـشـم ) و (عـلوم و دانـشـهـا) را هـمـگـى در رديـف مـسـائل آزمـايـشـگـاهـى و مـشـمـول قـوانـيـن جـهـان مـاده بـدانـنـد، ولى فـلاسـفـه طـرفـدار اسـتـقـلال روح دلائل گـويـائى بـر نـفـى و طـرد ايـن عـقـيـده دارنـد كـه در ذيل به قسمتهائى از آن اشاره مى شود:
1 - خاصيت واقع نمائى (آگاهى از جهان برون )
نـخـسـتـيـن سؤ ال كه مى توان از ماترياليستها كرد اين است كه اگر افكار و پديده هاى روحـى هـمـان خـواص (فـيزيكوشيميائى ) مغزند، بايد (تفاوت اصولى ) ميان كار مـغـز و كـار مـعـده يـا كـليـه و كـبـد مـثـلا نـبوده باشد، زيرا كار معده (مثلا) تركيبى از فـعـاليتهاى فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهائى غذا را هـضـم و آمـاده جـذب بدن مى كند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميائى است ، در حالى كه ما مى بينيم كار روحى با همه آنها متفاوت است .
اعـمـال تمام دستگاه هاى بدن كم و بيش شباهت بيكديگر دارند بجز (مغز) كه وضع آن استثنائى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.
براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:
نـخـسـت اينكه : آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يا نه ؟ مسلما چنين جهانى وجود دارد و ايده آليـسـتـهـا كـه وجـود جـهـان خـارج را انـكـار مى كنند و مى گويند هر چه هست (مائيم ) و (تـصورات ما) و جهان خارج درست همانند صحنه هائى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست ، سخت در اشتباهند، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايـده آليـسـتـهـا در عـمل رئاليست مى شوند، و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند هـنـگـامى كه به كوچه و خيابان و محيط زندگى معمولى قدم مى گذارند همه را فراموش مى كنند.
ديگر اينكه آيا ما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه ؟
قطعا پاسخ اين سؤ ال نيز مثبت است ، زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم ، و از موجوداتى كه در اطراف ما با نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست .
اكـنـون ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلما نه ، بلكه نـقـشـه آن پـيـش ما است كه با استفاده از خاصيت (واقع نمائى ) به جهان بيرون وجود خود پى مى بريم .
ايـن واقـع نـمـائى نـمـى تواند تنها خواص فيزيكوشيميائى مغز باشد زيرا اين خواص زائيـده تـاثـرات مـا از جـهـان بـيـرون اسـت ، و بـه اصـطـلاح مـعـلول آنـهـا اسـت ، درست همانند تاثيرهائى كه غذا روى معده ما مى گذارد. آيا تاثير غذا روى مـعـده و فـعـل و انـفـعـال فـيزيكى و شيميائى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد، پس چطور مغز ما مى تواند از دنيا بيرون خود با خبر گردد؟!
به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است ، و ايـن احاطه كار سلولهاى مغزى نيست ، سلولهاى مغزى تنها از خارج متاثر مى شوند، و اين تاءثر: همانند تاثر ساير دستگاههاى بدن از وضع
خارج است ، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم .
اگـر تـاءثـر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج بود لازم بود ما با معده و زبان خود نـيـز بـفـهـمـيـم در حـالى كـه چـنـيـن نـيـسـت ، خـلاصـه وضـع اسـتـثـنـائى ادراكـات مـا دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى در آن نهفته است ، كه نظامش با نظام قوانين فيزيكى و شيميائى كاملا تفاوت دارد (دقت كنيد).
2 - وحدت شخصيت
دليـل ديـگـر كـه بـراى اسـتـقـلال روح مـى تـوان ذكـر كـرد، مـسـئله وحـدت شـخـصـيـت در طول عمر آدمى است .
تـوضـيح اينكه ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه (وجود داريم ).
(مـن هـسـتـم ) و در هـستى خود ترديد ندارم ، و علم من به وجود خودم به اصطلاح (علم حضورى ) است ، نه علم (حصولى ) يعنى من پيش خود حاضرم و از خودم جدا نيستم .
بـه هـر حـال ، آگـاهـى مـا از خـود روشـنـتـريـن مـعـلومـات ما است و احتياج و نيازى ابدا به اسـتـدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجودش كـرده كـه : (مـن فـكـر مـى كـنم پس هستم ) استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات وجود خود كند دو بار اعتراف به وجود خودش كرده ! (يكبار آنجا كه مى گويد (من ) و بار ديگر آنجا كه مى گويد (مى كنم ) اين از يكسو.
از سـوى ديـگر اين (من ) از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست (من امروز) همان (من ديروز) همان (من بيست سال ) قبل مى باشد من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم ، من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين
شـخـص هـسـتـم ، نـه شـخـص ديـگـر، البـتـه درس خـوانـدم ، بـاسـواد شـده ام ، تـكـامـل يـافـتـه ام ، و بـاز هـم خـواهـم يـافـت ، ولى يـك آدم ديـگـر نـشـده ام ، و بـه هـمـين دليـل هـمه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند يك نام دارم يك شناسنامه دارم و...
اكـنـون حـسـاب كـنـيـم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست ؟ آيا ذرات و سـلولهـاى بـدن مـا و يـا مـجـمـوعـه سـلولهـاى مـغـزى و فـعـل و انـفـعالات آن است ؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريبا در هفت سـال يـكـبـار تـمام سلولها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز مليونها سـلول در بـدن مـا مـى ميرد و مليونها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تـدريـجـا آجـرهاى آنرا برون آورند، و آجرهاى تازه اى جاى آن كار بگذارند اين ساختمان بعد از مدتى بكلى عوض مى شود اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند، و يا همانند استخر بـزرگـى كـه از يـك طـرف آهـسـتـه آهـسـته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود، اگر چه افراد ظاهربين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.
بـه طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد تدريجا (نوسازى ) و (تعويض ) خواهد شد.
بـنـابـرايـن يـك آدم هـفـتاد ساله احتمالا ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است روى اين حـسـاب اگـر هـمـانـنـد مـاديـهـا انـسـان را هـمـان جـسم و دستگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فـيـزيـكـوشـيـمـيـائى آن بـدانـيـم بـايـد ايـن (مـن ) در 70 سـال ده بـار عـوض شـده بـاشـد و همان شخص سابق نباشد در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت .
از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى ، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود دارد كـه هـمـانـنـد اجـزاى مـادى تـعـويـض نـمـى شـود و اسـاس وجـود، را هـمـان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است .
پرهيز از يك اشتباه
بـعـضـى تـصـور مـى كـنـنـد سـلولهاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتابهاى فـيـزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلولهاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است ، يعنى هـرگـز كـم و زيـاد نـمـى شـونـد، بـلكـه فـقـط بـزرگ مـى شـونـد، امـا تـوليـد مـثـل نـمـى كـنـنـد، و بـه هـمـيـن جـهـت اگـر ضـايـعـه اى بـراى آنـهـا پـيـش بـيـايـد قـابـل تـرمـيم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلولهاى مغزى است ، و اين حافظ وحدت شخصيت ماست .
اما اين اشتباه بزرگى است ، زيرا آنها كه اين سخن را مى گويند، دو مساله را با يكديگر اشـتـبـاه كـرده انـد، آنـچـه در عـلم امـروز ثـابت شده اين است كه سلولهاى مغزى از آغاز تا پـايـان عـمـر از نـظـر تـعـداد ثـابـت اسـت ، و كـم و زيـاد نـمـى شـود. نـه ايـنـكـه ذرات تـشـكـيـل دهـنده اين سلولها تعويض نمى گردند، زيرا همانطور كه گفتيم سلولهاى بدن دائمـا غـذا دريافت مى كنند و نيز تدريجا ذرات كهنه را از دست مى دهند، درست همانند كسى هـستند كه دائما از يك طرف دريافت و از طرف ديگر پرداخت دارد، مسلما سرمايه چنين كسى تـدريـجـا عـوض خـواهـد شـد اگر چه مقدار آن عوض نشود، همانند همان استخر آبى كه از يكسو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود، پس از مدتى محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگر چه مقدار آب ثابت مانده است .
(در كـتـابـهـاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هـورمـونـهـا صـفـحـه 11 و كتاب فيزيولوژى حيوانى تاليف دكتر محمود بهزاد و همكاران صـفـحـه 32 مـراجـعـه شـود) بـنـابـراين سلولهاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند ساير سلولها عوض مى شوند.
3 - عدم انطباق بزرگ و كوچك
فرض كنيد كنار درياى زيبائى نشسته ايم چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حـركـتـنـد، آفـتاب را مى بينيم كه از يكسو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است .
مـرغـهاى زيباى دريائى دائما روى آب مى نشينند و برمى خيزند، در يك سمت ، كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است .
اكـنـون ، لحـظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نمائيم : كوه با همان عظمت ، دريا با همان وسعت ، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند، يعنى همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما يا در درون روح ما وجود دارند.
حالا اين سؤ ال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است ؟ آيا سلولهاى فوق العاده كوچك مغزى مى توانند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرند؟ مسلما نه ، بنابراين بايد ما داراى بـخـش ديـگـرى از وجود باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آن قدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.
آيا نقشه يك عمارت 500 مترى را مى توان روى يك زمين چند ميليمترى پياده كرد؟
مـسـلمـا پـاسخ اين سؤ ال منفى است ، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود منطبق بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن كه بتواند روى آن پياده شود.
بـا ايـنـحـال چـگـونـه مـا مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلولهاى كوچك مغزى خود جاى دهيم ؟
مـا مـى تـوانـيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون متريش در ذهن ترسيم كنيم ، ما مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه
از كـره زمـيـن بـزرگـتـر اسـت و هـمـچـنـيـن كـهـكشانهائى را كه ميليونها بار از خورشيد ما وسـيـعـتـرند همه را در فكر خود مجسم كنيم ، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلولهاى كوچك مـغـزى مـا پـيـاده شـونـد طـبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان پذير نيست ، پس ‍ بـايد به وجودى مافوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد.
يك سؤ ال لازم
مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود، نـقـشـه هـاى ذهـنـى مـا، همانند (ميكروفيلمها) و يا (نقشه هاى جـغـرافيائى ) است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند: 1000000 / 1 و يا 100000000 / 1 كـه مـقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد ايـن نـقـشـه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايـم عـكسى از كشتى غولپيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهائى عظمت آن كشتى را نـشـان بـدهـد، و لذا قـبـل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را با هم مى گيرند تا با مقايسه عظمت كشتى روشن شود.
نـقـشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده انـد بـه هـنـگـامـى كه به همان نسبت ، آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد، و مسلما اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد).
پاسخ :
مساله مهم اينجا است كه ميكروفيلمها را معمولا يا به وسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پـرده اى مـنعكس مى نمايند يا در نقشه هاى جغرافيائى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب
كـنـيـم و نـقـشـه بـزرگ واقـعـى را در ذهـن خـود مـنـعـكـس نـمـائيـم ، حـالا ايـن سـؤ ال پـيـش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجا است .
آيا اين پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند؟ قطعا نه . و آن نقشه جغرافيائى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم ، مسلما محلى لازم دارد، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد.
بـه عـبـارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد، همان فـيـلمـهـا و نـقـشـه هاى كوچك هستند، ولى در نقشه هاى ذهنى ما اين نقشه ها درست به اندازه وجـود خـارجـى آنـهـا مـى بـاشـنـد و قـطـعـا مـحلى لازم دارند به اندازه خودشان و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد.
كـوتـاه سـخن اينكه : ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مـى كـنـيم و اين تصور عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد، بنابراين نيازمند به محلى است و از اينجا به وجود حقيقى مافوق اين سلولها پى مى بريم .
4 - پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند
دليـل ديـگـرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كـه : در پديده هاى روحى خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارند، زيرا:
اولا: موجودات (زمان ) مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.
ثانيا با گذشت زمان فرسوده مى شوند.
ثالثا قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.
ولى پـديـده هـاى ذهـنـى داراى ايـن خواص و آثار نيستند، ما مى توانيم جهانى همانند جهان فـعـلى در ذهـن خـود تـرسـيم كنيم ، بى آنكه احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى تدريجى داشته باشد.
از اين گذشته صحنه هائى كه مثلا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كـهـنـه مـى شـود و نـه فـرسـوده ، و همان شكل خود را حفظ كرده است ، ممكن است مغز انسان فـرسـوده شـود ولى بـا فـرسـوده شـدن مـغـز خـانـه اى كـه نـقـشـه اش از بـيـسـت سـال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد و از يكنوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است .
روح ما نسبت به نقشها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد و در يك آن مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هـر گـونـه نـقشى را در ذهن ترسيم كنيم ، كرات آسمانى ، كهكشانها و يا موجودات زمينى دريـاهـا و كوهها و مانند آن ، اين خاصيت يك موجود مادى نيست ، بلكه نشانه موجودى مافوق مادى است .
بـه عـلاوه مـا مـى دانـيـم مـثـلا 2 + 2 4 شـكـى نـيـسـت كـه طـرفين اين معادله را مى توانيم تـجـزيهكـنيم يعنى عدد دو را تجزيه نمائيم ، و يا عدد چهار را، ولى اين برابرى را هـرگـز نـمـىتــوانـيـم تـجزيه كنيم و بگوئيم برابرى دو نيم دارد و هر نيمى غـيـر از نـيـم ديـگـر اسـت ،بـرابـرى يـك مـفـهـوم غـيـر قـابـل تـجـزيـه اسـت يـا وجـود دارد و يـا وجـود ندارد هرگز نمى توانآن را دو نيم كرد.
بـنـابـرايـن ، ايـن گـونـه مـفـاهـيـم ذهـنـى قـابـل تـجـزيـه نـيـسـتـنـد و بـه هـمـيـن دليـل نـمـى تـوانـنـد مـادى بـاشـنـد زيـرا اگـر مـادى بـودنـد قـابـل تـجزيه بودند و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد).
آيه و ترجمه


و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك ثم لا تجد لك به علينا وكيلا (86)
الا رحمة من ربك ان فضله كان عليك كبيرا (87)




ترجمه :

86 - و اگـر بـخـواهـيم آنچه را بر تو وحى فرستاديم از تو مى گيريم سپس كسى را نمى يابى كه از تو دفاع كند.
87 - مـگـر رحـمـت پـروردگـارت (شـامـل حـالت گـردد) كـه فضل پروردگارت بر تو بزرگ بوده است .
تفسير:
آنچه دارى از بركت رحمت او است !
در آيات گذشته سخن از قرآن بود، دو آيه مورد بحث نيز در همين زمينه سخن مى گويد.
نـخـسـت مـى فـرمـايـد: (مـا اگـر بـخـواهيم آنچه را بر تو وحى فرستاده ايم از تو مى گيريم ) (و لئن شئنا لنذهبن بالذى اوحينا اليك ).
(سـپـس كـسـى را نـمـى يابى كه از تو دفاع كند) و آن را از ما باز پس گيرد (ثم لا تجد لك به علينا وكيلا)
پس اين مائيم كه اين علوم را به تو بخشيده ايم تا رهبر و هادى مردم باشى ، و اين مائيم كـه هـر گـاه صـلاح بـدانـيـم از تـو بـاز پـس ‍ مـى گـيـريم ، و هيچكس را در اين رابطه دخل و تصرفى نيست !
در پـيـونـد ايـن آيـات بـا آيـه قـبـل ، عـلاوه بـر آنـچـه گـفـتـه شـد ايـن احـتمال نيز وجود دارد كه در آخرين جمله بحث گذشته خوانديم (تنها بهره اندكى از علم و دانش به شما داده شده است ).
و در آيات مورد بحث مى خوانيم كه خداوند حتى بهره اى را كه از علم و دانش به پيامبرش داده است مى تواند باز پس بگيرد، پس همه چيز شما حتى علم و آگاهيتان از سوى او است .
آيـه بـعـد كـه بـه صـورت استثناء آمده است مى گويد (اگر ما اين علم و دانش را از تو نمى گيريم رحمت پروردگار تو است ) (الا رحمة من ربك ).
رحـمـتـى است براى هدايت و نجات خودت و رحمتى است براى هدايت و نجات جهان بشريت و اين رحمت در واقع دنباله همان رحمت آفرينش است .
آن خـدائى كـه بـه مـقـتـضـاى رحـمـت عـام و خـاصـش ، انسانها را آفريد و لباس هستى كه بـرتـريـن لبـاس تـكامل است در اندامشان پوشانيد، همان خدا براى پيمودن اين راه ، به مقتضاى رحمتش ، به آنها كمك مى كند، رهبرانى آگاه و معصوم ، خستگى ناپذير و دلسوز، و مـهـربان و پراستقامت براى هدايتشان مبعوث مى نمايد، همين رحمت است كه ايجاب مى كند هرگز روى زمين از حجت الهى خالى نماند.
و در پـايـان آيـه بـه عـنـوان تـاكـيـد، يـا بـه عـنـوان بـيـان دليـل بـر جـمـله سـابـق مى گويد: (فضل پروردگار بر تو بزرگ بوده است ) (ان فضله كان عليك كبيرا).
وجود زمينه اين فضل در دل تو كه با آب عبادت و تهذيب نفس و جهاد آبيارى شده از يكسو، و نـيـاز مـبـرم بـنـدگـان بـه چـنـيـن رهـبـرى از سـوئى ديـگـر، ايـجـاب كـرده اسـت كـه فضل خدا بر تو فوق العاده زياد باشد:
درهـاى علم را به روى تو بگشايد، از اسرار هدايت انسان آگاهت سازد، و از خطاها محفوظت دارد، تا الگو و اسوه اى براى همه انسانها تا پايان
جهان باشى .
ضـمـنـا ذكـر ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه جـمـله اسـتـثـنـائيـه فـوق بـا آنـچـه در آيـه قـبـل آمـده اسـت ارتـبـاط دارد، و مـفـهـوم مـستثنى و مستثنى منه چنين است (اگر ما بخواهيم مى تـوانـيـم ايـن وحـى را كه بر تو فرستاده ايم بگيريم ولى چنين نمى كنيم چرا كه رحمت الهى شامل حال تو و مردم است ).
روشـن اسـت كـه ايـن گونه استثناها دليل بر اين نيست كه ممكن است خداوند عملا روزى اين رحمت را از پيامبرش بگيرد، بلكه دليل بر آنست كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نـيز چيزى از خود ندارد، علم و دانش و وحى آسمانى او همه از ناحيه خدا و بسته به مشيت او است .
آيه و ترجمه


قـل لئن اجـتـمـعـت الانـس و الجـن عـلى ان يـاتـوا بـمثل هذا القران لا ياتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا (88)
و لقد صرفنا للناس فى هذا القران من كل مثل فابى اكثر الناس الا كفورا (89)




ترجمه :

88 - بـگو اگر انسانها و پريان اتفاق كنند كه همانند اين قرآن را بياورند، همانند آنرا نخواهند آورد هر چند يكديگر را در اين كار كمك كنند.
89 - ما در اين قرآن براى مردم از هر چيز نمونه اى آورديم (و همه معارف در آن جمع است ) اما اكثر مردم (در برابر آن ) جز انكار حق ، كارى ندارند.
تفسير:
هيچگاه همانند قرآن را نخواهيد آورد
با توجه به اينكه آيات قبل و بعد در ارتباط با مباحث قرآن است ، پيوند آيه مورد بحث كه با صراحت از اعجاز قرآن سخن مى گويد با آنها نياز به گفتگو ندارد.
بـه عـلاوه در آيات آينده بحث مشروحى پيرامون بهانه جوئيهاى مشركان در زمينه اعجاز و طـلب مـعـجزات گوناگون آمده است ، آيه مورد بحث در حقيقت مقدمه اى است براى بحث آينده تا به اين بهانه جويان نشان دهد كه عالى ترين و زنده ترين سند حقانيت پيامبر اسلام (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) كـه به صورت يك معجزه جاودانى هميشه در تاريخ مى درخشد همين قرآن است و با وجود اين قرآن ، بهانه جوئيها بيجا است !
بـعـضـى نـيـز خواسته اند پيوند اين آيه را با آيات گذشته از نظر مقايسه اسرار آميز بـودن روح بـا اسـرار آمـيـز بـودن قـرآن بـيـان كـنند ولى پيوندى را كه در بالا گفتيم روشنتر به نظر مى رسد.
به هر حال خدا روى سخن را در اينجا به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) كرده ، مى گـويـد: (بـه آنـهـا بگو اگر تمام انسانها و پريان اجتماع و اتفاق كنند تا همانند اين قـرآن را بـيـاورنـد قـادر نـخـواهـنـد بـود هـر چـنـد يـكـديـگـر را مـعـاضـدت و كـمك كنند) (قـل لئن اجـتـمـعـت الانـس و الجن على ان ياءتوا بمثل هذا القرآن لا ياءتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا).
ايـن آيـه بـا صـراحـت تـمـام ، هـمـه جـهانيان را اعم از كوچك و بزرگ ، عرب و غير عرب ، انـسانها و حتى موجودات عاقل غير انسانى ، دانشمندان ، فلاسفه ، ادباء، مورخان ، نوابغ و غـيـر نـوابـغ ، خـلاصـه هـمه را بدون استثناء دعوت به مقابله با قرآن كرده است و مى گـويـد اگـر فـكـر مـى كـنـيد قرآن سخن خدا نيست و ساخته مغز بشر است ، شما هم انسان هـسـتـيـد، هـمـانند آن را بياوريد و هر گاه بعد از تلاش و كوشش همگانى ، خود را ناتوان يافتيد، اين بهترين دليل بر معجزه بودن قرآن است .
ايـن دعـوت بـه مـقـابـله كـه در اصـطـلاح علماء عقائد، (تحدى ) ناميده مى شود يكى از اركـان هـر مـعـجـزه اسـت ، و هـر جـا چـنـين تعبيرى به ميان آمد به روشنى مى فهميم كه آن موضوع ، از معجزات است .
در اين آيه چند نكته جلب توجه مى كند:
1 - قـبـل از هـر چـيـز عـمـومـى بـودن دعـوت بـه تـحـدى كـه هـمـه انـسـانـهـا و مـوجـودات عاقل ديگر را فرا مى گيرد.
2 - جاودانى بودن دعوت نكته ديگر است ، زيرا هيچگونه قيدى از نظر زمان در آن نيست و به اين ترتيب اين ندا و دعوت همانگونه كه در زمان
پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بوده است ، امروز هم هست ، فردا نيز خواهد بود.
3 - تعبير به اجتماع ، اشاره به مساله همكارى و همفكرى و تعاون و تعاضد است كه مسلما بازده كار انسانها را صدها يا هزاران برابر مى كند.
4 - جـمـله (و لو كـان بـعـضهم لبعض ظهيرا) (هر چند بعضى ، بعض ديگر را يارى و كـمـك كـنـند) تاءكيد مجددى است روى مساءله همفكرى و تعاون ، و ضمنا اشاره سربسته اى است به اهميت و تاثير اين كار در پيشبرد هدفها.
5 - تعبير به (مثل هذا القرآن ) تعبير جامعى است كه شباهت و همانندى را در تمام زمينه هـا مـى رسـانـد، يـعـنـى مـثـل آن از نـظـر فـصـاحـت ، مـثـل آن از نـظـر مـحـتـوى و مثل آن از نظر انسان سازى ، بحثهاى علمى ، قانونهاى حياتبخش اجتماعى ، تاريخ خالى از خرافات ، پيشگوئيهاى مربوط به آينده و امثال آن .
6 - دعـوت از هـمـه انـسـانها دليل بر اين است كه در مساله اعجاز تنها جنبه الفاظ قرآن و فصاحت و بلاغت مطرح نيست ، چرا كه اگر چنين بود دعوت از ناآشنايان به زبان عربى بى فايده بود.
7 - يـك مـعـجزه گويا و رسا آنست كه آورنده آن مخالفان را نه تنها دعوت به مقابله كند بـلكـه آنها را با وسائل مختلف به اين كار تحريك و تشويق نموده ، و به اصطلاح بر سـر غـيـرت آورد، تـا آنـچـه را در توان دارند به كار گيرند، سپس كه عجز آنها نمايان شد، عمق و عظمت اعجاز روشن گردد.
در آيه مورد بحث اين موضوع كاملا عملى شده است ، زيرا از يكسو پاى همه انسانها را به مـيـان كـشـيـده ، و بـا تـصـريـح بـه ناتوانى آنها طى جمله (لا ياتون بمثله ) آنها را برانگيخته و با جمله (و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) تحريك بيشترى نموده است .
آيه بعد در واقع بيان يكى از جنبه هاى اعجاز قرآن يعنى (جامعيت )
آن اسـت ، مـى گـويـد: (مـا بـراى مردم در اين قرآن از هر نمونه اى از انواع معارف بيان كـرديـم ) (و لقـد صـرفـنـا للنـاس فـى هـذا القـرآن مـن كل مثل ).
(ولى بـا ايـن حـال اكـثـر مـردم جـاهـل و نـادان جـز انـكـار حـق ، و نـاديـده گـرفـتـن دلائل هدايت ، عكس العملى نشان ندادند) (فابى اكثر الناس الا كفورا)
(صـرفـنـا) از مـاده (تـصـريـف ) بـه مـعـنـى تـغـيـيـر، يـا تبديل و از حالى به حالى كردن آمده است .
(كفور) به معنى انكار حق است .
براستى اين تنوع محتويات قرآن ، آن هم از انسانى درس نخوانده ، عجيب است ، چرا كه در ايـن كتاب آسمانى ، هم دلائل متين عقلى با ريزه كاريهاى مخصوصش در زمينه عقائد آمده ، و هـم بـيـان احـكـام مـتـيـن و اسـتـوار بر اساس نيازمنديهاى بشر در همه زمينه ها، هم بحثهاى تـاريـخـى قـرآن در نـوع خـود بـى نـظير، هيجان انگيز، بيدارگر، دلچسب ، تكان دهنده و خالى از هر گونه خرافه است .
و هم مباحث اخلاقيش كه با دلهاى آماده همان كار را مى كند كه باران بهار با زمينهاى مرده !
مـسـائل عـلمـى كـه در قـرآن مـطـرح شـده ، پـرده از روى حـقـايـقـى بـرمـى دارد كـه حداقل در آن زمان براى هيچ دانشمند شناخته نشده بود.
خلاصه قرآن در هر وادى گام مى نهد، عاليترين نمونه را ارائه مى دهد.
آيـا با توجه به اينكه معلومات انسان محدود است (همانگونه كه در آيات گذشته به آن اشـاره شـده ، مخصوصا با توجه به اينكه پيامبر اسلام در محيطى پرورش يافته بود كه از همان علم و دانش محدود بشرى آن زمان نيز خبرى نبود، آيا وجود اينهمه محتواى متنوع در زمـيـنـه هـاى تـوحـيـدى و اخـلاقـى و اجـتـمـاعـى و سـيـاسـى و نـظـامـى دليل بر اين نيست كه از مغز انسان تراوش نكرده بلكه از ناحيه
خدا است ).
و به همين دليل اگر جن و انس جمع شوند كه همانند آنرا بياورند قادر نخواهند بود.
فـرض كـنـيـم تـمـام دانشمندان امروز و متخصصان علوم مختلف جمع شوند دائرة المعارفى تـنـظـيـم كنند و آن را در قالب بهترين عبارات بريزند ممكن است اين مجموعه براى امروز جـامـعـيـت داشـتـه باشد اما مسلما براى پنجاه سال بعد نه تنها ناقص و نارسا است بلكه آثار كهنگى از آن مى بارد.
در حالى كه قرآن در هر عصر و زمانى كه خوانده مى شود - مخصوصا در عصر ما - آنچنان اسـت كـه گـوئى (امـروز) و (بـراى امـروز) نازل شده و هيچ اثرى از گذشت زمان در آن ديده نمى شود.
آيه و ترجمه


و قالوا لن نومن لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا (90)
او تكون لك جنة من نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا (91)
او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا او تاتى بالله و الملائكة قبيلا (92)
او يـكـون لك بـيـت مـن زخـرف او تـرقـى فـى السـمـاء و لن نـومـن لرقـيـك حـتـى تنزل علينا كتابا نقرؤ ه قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا (93)




ترجمه :

90 - و گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه چشمه اى از اين سرزمين (خشك و سوزان ) براى ما خارج سازى !
91 - يـا بـاغـى از نـخـل و انـگـور در اخـتـيـار تو باشد و نهرها در لابلاى آن به جريان اندازى .
92 - يـا قـطـعـات (سنگهاى ) آسمان را آنچنان كه مى پندارى - بر سر ما فرود آرى : يا خداوند و فرشتگان را در برابر ما بياورى !!
93 - يا خانه اى پر نقش و نگار از طلا داشته باشى ، يا به آسمان بالا روى ، حتى به آسـمـان رفـتـنـت ايـمـان نـمـى آوريـم مـگـر آنـكـه نـامـه اى بـر مـا نازل كنى كه آنرا بخوانيم !!
بـگـو مـنـزه است پروردگارم (از اين سخنان بى ارزش ) مگر من جز بشرى هستم فرستاده خدا؟!
شاءن نزول :
در روايـات اسـلامـى و هـمچنين كلمات مفسران معروف شاءن نزولى با عبارات مختلف براى آيات فوق نقل شده است كه خلاصه اش چنين است :
(گـروهـى از مـشـركـان مـكـه كـه (وليـد بـن مـغـيـرة ) و (ابوجهل ) در جمع آنها بودند در كنار خانه كعبه اجتماع كردند و با يكديگر پيرامون كـار پـيـامبر سخن گفتند، سرانجام چنين نتيجه گرفتند كه بايد كسى را به سراغ محمد فـرسـتـاد و بـه او پـيـغام داد كه اشراف قريش ، طائفه تو، اجتماع كرده اند و آماده سخن گفتن با تواند، نزد ما بيا.
پـيامبر به اميد اينكه شايد نور ايمان در قلب آنها درخشيدن گرفته است و آماده پذيرش حق شده اند فورا به سراغ آنها شتافت .
اما با اين سخنان روبرو شد:
اى مـحـمد! ما تو را براى اتمام حجت به اينجا خوانديم ، ما سراغ نداريم كسى به قوم و طـائفـه خـود ايـنـقدر كه تو آزار رسانده اى آزار رسانده باشد: خدايان ما را دشنام دادى ، بر آئين ما خرده گرفتى ، عقلاى ما را سفيه خواندى ، در ميان جمع تخم نفاق افشاندى .
بگو ببينيم درد تو چيست ؟!
پول مى خواهى ؟ آنقدر به تو مى دهيم كه بى نياز شوى !
مقام مى خواهى ؟ منصب بزرگى به تو خواهيم داد!
بـيـمـار هستى ؟ (و كسالت روانى دارى ؟) ما بهترين طبيبان را براى معالجه تو دعوت مى كنيم !.
پيامبر فرمود: هيچيك از اين مسائل نيست خداوند مرا به سوى شما فرستاده
و كتاب آسمانى بر من نازل كرده اگر آن را بپذيريد به نفع شما در دنيا و آخرت خواهد بود و اگر نپذيريد صبر مى كنم تا خدا ميان من و شما داورى كند.
گفتند بسيار خوب ، حال كه چنين مى گوئى هيچ شهرى تنگتر از شهر ما نيست (اطراف مكه را كوههاى نزديك به هم فرا گرفته ، از پروردگارت بخواه اين كوهها را عقب بنشاند و نهرهاى آب همچون نهرهاى شام و عراق در اين سرزمين خشك و بى آب و علف جارى سازد.
و نـيـز از او بـخـواه نـيـاكان ما را زنده كند و حتما (قصى بن كلاب ) بايد در ميان آنها بـاشد چرا كه پيرمرد راستگوئى است ! تا ما از آنها بپرسيم آنچه را تو مى گوئى حق است يا باطل ؟!:
پيامبر با بى اعتنائى فرمود: من مامور به اين كارها نيستم .
گـفـتند اگر چنين نمى كنى لااقل از خدايت بخواه كه فرشته اى بفرستد و تو را تصديق كند، و براى ما باغها و گنجها و قصرها از طلا قرار دهد!
فـرمـود: به اين امور هم مبعوث نشده ام ، من دعوتى از ناحيه خدا دارم اگر مى پذيريد چه بهتر و الا خداوند ميان من و شما داورى خواهد كرد.
گـفـتـنـد پـس قـطـعـاتى از سنگهاى آسمانى را - آنگونه كه گمان مى كنى خدايت هر وقت بخواهد مى تواند بر سر ما بيفكند - بر ما فرود آر!
فرمود: اين مربوط به خدا است اگر بخواهد مى كند.
يـكـى از آن مـيان صدا زد: ما با اين كارها نيز ايمان نمى آوريم ، هنگامى ايمان خواهيم آورد كه خدا و فرشتگان را بياورى و در برابر ما قرار دهى !
پيامبر (هنگامى كه اين لاطائلات را شنيد) از جا برخاست تا آن مجلس را ترك كند بعضى از آن گروه به دنبال حضرت حركت كردند و گفتند:
اى مـحـمـد قـوم تـو هـر پيشنهادى كردند قبول نكردى ، سپس امورى در رابطه با خودشان خواستند آن را هم انجام ندادى ، سرانجام از تو خواستند عذابى را
كـه تـهـديـدشـان بـه آن مـى كـنـى بـر سرشان فرود آرى آنرا هم انجام ندادى ، به خدا سـوگـنـد هـرگـز بـه تـو ايـمـان نـخـواهـيـم آورد تـا نـردبـانى به آسمان قرار دهى و مـقابل چشم ما از آن بالا روى ، و چند نفر از ملائكه را پس از بازگشت با خود بياورى ! و نامه اى در دست داشته باشى كه گواهى بر صدق دعوتت دهد!.
ابـو جـهـل گـفت (ولش كنيد) او جز دشنام به بتها و نياكان ما كار ديگرى بلد نيست !، و من با خدا عهد كرده ام صخره اى بردارم و هنگامى كه سجده كرد بر مغز او بكوبم !!
پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليه و آله و سلّم ) در حالى كه قلبش را هاله اى از اندوه و غم به خاطر جهل و لجاجت و استكبار اين قوم فرا گرفته بود از نزد آنها بازگشت ...
در اين هنگام آيات فوق نازل شد و به گفتگوهاى آنها پاسخ داد.
تفسير:
بهانه هاى رنگارنگ !
پـس از بـيـان عـظـمـت و اعـجـاز قـرآن در آيـات گذشته ، در آيات مورد بحث به قسمتى از بهانه جوئيهائى مشركان اشاره مى كند.
بهانه جوئيهائى كه نشان مى دهد موضع اين دسته از كفار در برابر دعوت حيات آفرين پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) جز لجاجت و عناد و طغيان و استكبار نبوده چرا كه در بـرابـر پـيشنهاد منطقى پيغمبر و سند زنده اى كه همراه داشته چه درخواستهاى نامعقولى كه نمى كردند.
اين درخواستها در آيات فوق در شش قسمت بيان شده است :
1 - نـخست مى گويد: (و آنها گفتند ما هرگز به تو ايمان نمى آوريم مگر اينكه از اين سـرزمـيـن چشمه پر آبى براى ما خارج كنى )! (و قالوا لن نؤ من لك حتى تفجر لنا من الارض ينبوعا).
(فـجـور و تـفـجـير) به معنى شكافتن است اعم از شكافتن زمين به وسيله چشمه ها و يا شكافتن افق به وسيله نور صبحگاهان (البته تفجير مبالغه بيشترى نسبت به فجور را مى رساند).
(ينبوع ) از ماده (نبع ) محل جوشش آب است ، بعضى گفته اند كه ينبوع چشمه آبى است كه هرگز خشك نمى شود.
2 -: يـا ايـنكه باغى از درختان خرما و انگور در اختيار تو باشد كه جويبارها و نهرها در لابـلاى درخـتـانـش بـه جـريـان انـدازى )! (او تـكـون لك جـنـة مـن نخيل و عنب فتفجر الانهار خلالها تفجيرا).
3 - (يا آسمان را آنچنان كه مى پندارى قطعه قطعه بر سر ما فرود آرى ) (او تسقط السماء كما زعمت علينا كسفا).
4 -: (يـا خداوند و فرشتگان را در برابر ما رو در رو بياورى ) (او تاءتى بالله و الملائكة قبيلا).
(قـبـيـل ) گـاهـى بـه مـعـنـى كـفـيـل و ضـامـن تفسير شده ، و گاه به معنى چيزى كه در مقابل انسان قرار مى گيرد و رو در روى او قرار داردبعضى نيز آن را جمع (قبيله ) به معنى جماعت دانسته اند.
طبق معنى اول تفسير آيه چنين مى شود: تو بايد خدا و فرشتگان را به عنوان ضامن صدق گفتارت بياورى .
و طبق معنى دوم چنين است : تو بايد خدا و فرشتگان را بياورى و در برابر ما قرار دهى .
و امـا طـبق معنى سوم مفهوم آيه چنين است تو بايد خدا و فرشتگان را گروه ، گروه نزد ما آورى !.
بايد توجه داشت كه اين مفاهيم سه گانه با هم منافات و تضادى ندارند، و ممكن است همه در مـفـهـوم آيـه جـمـع شـونـد، چـرا كه استعمال لفظ واحد در اكثر از معنى نزد ما هيچ مانع ندارد.
5 -: (يـا ايـنكه خانه اى از طلا داشته باشى ، خانه اى پر نقش و نگار و زينتى ) (او يكون لك بيت من زخرف ).
(زخـرف ) در اصل به معنى زينت است ، و از آنجا كه طلا يكى از فلزات معروف زينتى اسـت بـه آن زخـرف گـفـتـه مـى شـود خـانـه هـاى پر نقش و نگار را نيز (زخرف ) مى گويند، و همچنين سخنان پر آب و رنگ فريبنده را گفتار مزخرف مى نامند.
6 - (يـا بـه آسـمـان بـالا روى ! ولى هرگز تنها به آسمان بالا رفتنت ايمان نخواهيم آورد مگر اينكه نامه اى همراه خود براى ما بياورى كه آن را بخوانيم )!
(او تـرقـى فـى السـمـاء و لن نـومـن لرقـيـك حـتـى تنزل علينا كتابا نقروه ).
در پـايـان ايـن آيات مى خوانيم كه خداوند به پيامبرش دستور مى دهد كه در برابر اين پـيـشنهادهاى ضد و نقيض و بى پايه و گاهى مضحك بگو پاك و منزه است پروردگار من از اين اوهام ) (قل سبحان ربى ).
(آيـا مـن جـز انـسـانـى فـرسـتـاده خـدا بـيـشـتـرم ) (هل كنت الا بشرا رسولا).
نكته ها :
1 - پاسخ پيامبر در برابر بهانه جويان
هـمـانـگـونـه كـه لحـن خـود آيـات فـوق ، عـلاوه بـر شـاءن نـزول ، گـواهـى مـى دهد اين درخواستهاى عجيب و غريب مشركان هرگز از روح حقيقت جوئى سرچشمه نمى گرفت ، بلكه آنها تمام هدفشان اين بود كه آئين بت پرستى و شرك كه پايه هاى
قـدرت رؤ ساى مكه را تشكيل مى داد همچنان بر جا بماند، و پيامبر اسلام را به هر وسيله ممكن است از ادامه راه توحيد بازدارند.
ولى پيامبر دو جواب منطقى و روشن در يك عبارت كوتاه به آنها داد.
نخست اينكه پروردگار منزه از اينگونه امور است ، منزه است از اينكه تحت فرمان اين و آن قرار گيرد و تسليم پيشنهادهاى واهى و بى اساس سبك مغزان گردد (سبحان ربى ).
ديگر اينكه : قطع نظر از آنچه گذشت اصولا آوردن معجزات كار من نيست ، من بشرى هستم هـمـچـون شـمـا، بـا ايـن تـفـاوت كـه رسـول خـدايـم ، ارسـال مـعجزات كار او است ، و به اراده و فرمان او انجام مى گيرد، من حتى حق ندارم پيش خـود چـنـيـن تـقـاضـائى كنم ، او هر وقت لازم بداند براى اثبات صدق دعوت پيامبرش هر معجزه اى كه لازم باشد مى فرستد (هل كنت الا بشرا رسولا).
درسـت اسـت كـه ايـن دو پـاسـخ بـا هـم ارتـبـاط و پـيـونـد دارنـد، ولى در عـيـن حـال دو پـاسـخ محسوب مى شوند، يكى ضعف بشر را در برابر اين امر اثبات مى كند، و ديگرى منزه بودن خداى بشر را از قبول اينگونه معجزات اقتراحى .
اصـولا پـيـامـبـر يك خارق العاده گر نيست كه در جائى بنشيند و هر كسى از در وارد شود پيشنهاد اعجازى به ميل خود كند و اگر نپسنديدند پيشنهاد ديگرى مطرح نمايد، و خلاصه قـوانـيـن و سـنـن آفـريـنـش را بـه بـازى بـگـيـرد، و بـعـد از ايـنـهـمـه نـيـز اگـر مايل بود بپذيرد و اگر ميل مباركش اقتضا نكرد با بهانه اى شانه خالى كند.
وظـيـفـه پـيـامـبر اثبات ارتباط خود به خدا از طريق آوردن معجزه است ، و هر گاه به قدر كافى معجزه نشان دهد ديگر هيچگونه وظيفه اى در اين رابطه ندارد.
او حـتـى زمـان نـزول مـعجزات را ممكن است نتواند پيش بينى كند و تنها در جائى از خداوند تقاضاى معجزه مى كند كه بداند خدا به اين امر راضى است .
2 - افكار محدود و تقاضاهاى نامعقول :
هـر كـس بـه انـدازه مـحـدوده فـكـر خـود سـخـن مـى گـويـد، و بـه هـمـيـن دليل سخنان هر كس نشانه ميزان سطح فكر او است .
افرادى كه جز به فكر مال و مقام نيستند چنين مى پندارند هر كس سخنى مى گويد نيز در همين رابطه است .
بـه هـمـيـن جهت اشراف كوته فكر قريش گاه به پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سـلّم ) پـيـشـنـهـاد مال مى كردند، و گاه مقام ، تا دست از دعوتش بردارد، آنها روح پهناور پيامبر را با پيمانه بسيار كوچك انديشه خود اندازه گيرى مى كردند.
آنـهـا حـتـى فـكـر مـى كـردنـد اگـر تـلاش كـسـى بـراى مـال و مـقـام نـبـاشـد حـتـما ديوانه است و شق چهارمى ندارد! و لذا گفتند اگر نه اين را مى خواهى نه آن را شق سوم را بپذير اجازه بده براى درمان تو از اطباء دعوت كنيم !
آنها همچون كسى كه در يك اطاقك بسيار كوچك زندانى باشد و چشمش به آسمان پهناور و آفتاب درخشنده و اينهمه كوه و دريا و صحرا نيفتاده تا پى به عظمت عالم هستى ببرد مى خواستند روح ناپيدا كرانه پيامبر را با مقياسهاى خود بسنجند.
از ايـن گـذشـته ببينيم آنها چه چيز از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خواستند كـه در اسـلام نـبـود، آنـهـا زمـيـنـهـاى آبـاد چـشـمـه هـاى پـر آب ، بـاغـهـاى نخل و انگور، و خانه هاى مرفه تقاضا مى كردند، و مى دانيم كه اسلام در مسير پيشرفت خـود آنچنان تمدن شكوفائى به وجود آورد كه امكان همه گونه پيشرفت اقتصادى در آن بـود، و ديـديـم كـه مـسلمانها در پرتو همين برنامه قرآن بسيار فراتر از آن رفتند كه مشركان عرب با فكر ناقصشان طالب آن بودند.
آنـها اگر چشم حقيقت بينى داشتند هم پيشرفتهاى معنوى را در اين آئين پرشكوه مى ديدند، و هم پيروزيهاى مادى را، چرا كه قرآن ضامن سعادت انسان
در هر دو زمينه است .
بـگـذريم از پيشنهادهاى كودكانه يا احمقانه آنها مانند اينكه اگر راست مى گوئى عذاب الهى را بر ما بفرست و قطعات سنگهاى آسمانى را بر سر و مغز ما فرود آور!.
يـا ايـنـكـه نـردبـانـى بـگذار و به آسمان صعود كن و از آنجا نامه فدايت شوم براى ما بياور!
و يا اينكه خدا و فرشتگان را دسته جمعى نزد ما احضار كن .
حتى پيشنهاد نكردند ما را نزد او ببر، چه جهل و غرور و تكبرى اين انسان بى مغز دارد؟!
3 - دستاويز ديگر براى نفى اعجاز
بـا ايـنـكـه مـفـهـوم آيـات فـوق پـيـچـيده نيست ، و معلوم است كه مشركان (مكه ) چگونه تقاضائى از پيامبر اسلام داشتند، و برخورد منفى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـا آنـهـا بـه چـه دليـل بـوده اسـت ، ولى بـا ايـنـحـال بـاز مـشاهده مى كنيم كه اين آيات دستاويزى براى بهانه جويان عصر ما كه بعضا اصرار در نفى هر گونه معجزه براى پيامبر اسلام دارند شده است .
آنـهـا ايـن آيـات را روشـنترين آياتى مى شمرند كه نفى اعجاز از پيامبر مى كند، چرا كه مـخالفان شش نوع معجزه مختلف از زمين و آسمان ، مفيد و حياتبخش و يا مرگ آفرين ، از او خـواستند، ولى او زير بار هيچكدام از آنها نرفت ، تنها جوابش اين بود: (منزه است خداى من ، مگر من جز بشرى كه فرستاده خدايم هستم )؟!
امـا اگـر اين بهانه جويان عصر ما همچون دوستان بهانه جويشان در عصر پيامبر (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) نـبـاشـنـد، پاسخشان در همين آيات به روشنى بيان شده است ، زيرا:
1 - بـعـضـى از ايـن درخـواسـتـهـاى شـشـگـانـه اصـولا درخـواسـتـى مـضـحـك و نامعقول
بوده است ، مانند احضار كردن خداوند و فرشتگان . و يا نامه مخصوص از آسمان لابد به نام و نشان آنها آوردن !
بـعـضى ديگر اقتراحى بوده كه اگر عملى مى شد اثرى از تقاضاكنندگان باقى نمى ماند تا ايمان بياورند يا نياورند (مانند نازل شدن سنگهاى آسمانى بر سر آنها).
بـقـيـه پـيـشـنـهـادهـاى آنـان در داشـتـن يـك زنـدگـى مـرفـه و كـامـلا تـجـمـلاتـى بـا مال و ثروت فراوان خلاصه مى شده است در حالى كه مى دانيم پيامبران براى چنين كارى نيامده اند.
و اگـر فـرض كنيم بعضى از اينها هيچيك از اين اشكالات را نداشته مى دانيم صرفا به مـنـظـور بـهـانـه جوئى بوده است ، به قرينه بخشهاى ديگر اين آيات و مى دانيم وظيفه پيامبر اين نيست كه در مقابل پيشنهادات بهانه جويان تسليم گردد، بلكه وظيفه او ارائه معجزه است به مقدارى كه صدق دعوت او ثابت شود، و بيش از اين چيزى بر او نيست .
2 - پاره اى از اين تعبيرات خود اين آيات با صراحت مى گويد كه اين درخواست كنندگان تـا چـه انـدازه بـهـانه جو و لجوج بودند، آنها در حالى كه پيشنهاد صعود بر آسمان را به پيامبر مى كنند با صراحت مى گويند اگر به آسمان هم صعود كنى ما ايمان نخواهيم آورد، مگر اينكه نامه اى براى ما از آسمان با خود آورى .
اگـر بـه راسـتـى آنها تقاضاى معجزه داشتند، پس چرا مى گويند صعود بر آسمان نيز بـراى ما كافى نيست ؟ آيا قرينه اى از اين واضحتر براى غير منطقى بودن آنها پيدا مى شود؟
3 - از هـمـه ايـنـها گذشته ما مى دانيم كه معجزه كار خدا است نه كار پيامبر، در حالى كه لحـن سـخـن ايـن بـهـانـه جـويان به وضوح نشان مى دهد كه آنها معجزه را كار پيامبر مى دانستند، لذا تمام افعال را به شخص پيامبر نسبت مى دادند:
تو بايد اين زمين را بشكافى و نهرهاى آب در آن جارى كنى ، تو بايد سنگهاى آسمان را بر سرمان فرود آورى ، تو بايد خدا و فرشتگان را نزد ما ظاهر كنى !.
در حـالى كـه بـر پـيـامـبـر لازم است اين پندار را از مغز آنها بيرون كند و به آنها ثابت نـمـايد كه من نه خدا هستم ، نه شريك خدا و اعجاز تنها كار او است ، من بشرى هستم همانند انـسـانـهـاى ديـگـر بـا ايـن تـفـاوت كـه وحـى بـر مـن نازل مى شود. و آن مقدار كه از اعجاز نيز لازم بوده خودش در اختيارم گذارده است ، بيش از ايـن كارى از دست من ساخته نيست ، مخصوصا جمله (سبحان ربى ) گواهى است بر همين معنى چرا كه مقام پروردگار را از داشتن هر گونه شريك و شبيه پاك مى شمرد.
بـه هـمـيـن دليـل بـا ايـنـكـه در قـرآن مـعـجـزات مـتـعـددى بـه عـيـسى نسبت داده شده است از قـبـيـل زنـده كـردن مـردگـان و شـفـاى بـيـمـاران غـيـر قـابـل عـلاج و يـا كـور مـادرزاد ولى بـا ايـنـحـال در تمام اين موارد كلمه (باذنى ) يا (بـاذن الله ) كـه آن را مـنـحـصـرا مـنـوط بـه فرمان پروردگار مى داند آمده است ، تا روشن شود اين معجزات گر چه به دست مسيح ظاهر شده اما از خود او نبوده است بلكه همه به فرمان خدا بوده .
4 - وانـگـهـى كـدام عـقـل بـاور مـى كـنـد انـسانى دعوى پيامبرى نمايد و حتى خود را خاتم پيامبران بداند و براى انبياى گذشته در كتاب آسمانيش هر گونه معجزات ذكر كند ولى خودش از آوردن هر گونه معجزه سر باز زند؟!
آيا مردم نخواهند گفت تو چگونه پيامبرى هستى كه نمى توانى هيچيك از معجزاتى را كه خودت براى ديگران قائلى بياورى ؟
تو مدعى هستى از همه آنها برترى و سرآمدى در حالى كه شاگرد آنها هم نخواهى شد.
پيامبر در مقابل اينگونه سخنان چه مى توانست بگويد؟
و ايـن خـود نـشـانـه زنده اى است بر اينكه او در موقع لزوم معجزاتى عرضه كرده است ، بـنـابـرايـن روشـن مـى شـود اگـر پـيامبر در اين آيات تسليم پيشنهادهاى آنها نشده حتما پـيـشـنـهـادهـاى بـى پـايه و بهانه جوئيهاى بى اساسى بوده است و گرنه در برابر پيشنهاد منطقى و معقول تسليم بوده است .
آيه و ترجمه


و ما منع الناس ان يومنوا اذ جاءهم الهدى الا ان قالوا ابعث الله بشرا رسولا (94)
قل لو كان فى الارض ملئكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا (95)




ترجمه :

94 - تنها چيزى كه مانع شد مردم بعد از آمدن هدايت ايمان بياورند، اين بود كه (از روى نـادانـى و بـيـخـبـرى ) گـفـتـنـد: آيـا خـداونـد بـشـرى را بـه عـنـوان رسول فرستاده است ؟!
95 - بـگـو (حـتـى ) اگـر در روى زمـين فرشتگانى (زندگى مى كردند و) با آرامش گام بـرمـى داشـتـنـد مـا از آسـمـان فـرشـتـه اى را بـه عـنـوان رسول بر آنها مى فرستاديم (چرا كه رهبر هر گروهى بايد از جنس خود آنان باشد).
تفسير:
بهانه همگونى !
در آيات گذشته سخن از بهانه جوئى مشركان در زمينه توحيد بود، و در آيات مورد بحث به بهانه همگونى اشاره كرده مى گويد:
(تنها چيزى كه مانع شد مردم بعد از آمدن هدايت ايمان بياورند اين بود كه مى گفتند آيا خـدا انسانى را به عنوان پيامبر برانگيخته ) (و ما منع الناس ان يؤ منوا اذجاء هم الهدى الا ان قالوا ابعث الله بشرا رسولا).
آيا باور كردنى است كه اين مقام والا و بسيار مهم بر عهده انسانى گذارده شود؟
آيا نبايد اين رسالت عظيم بر دوش نوع برترى همچون فرشتگان بگذارند. تا از عهده آن بـخـوبى برآيد، انسانى خاكى كجا و رسالت الهى كجا؟ افلاكيان شايسته اين مقامند نه خاكيان !.
اين منطق سست و بى پايه مخصوص بيك گروه و دو گروه نبود، بلكه شايد اكثر افراد بـى ايـمـان در طـول تـاريـخ در بـرابـر پـيـامـبـران بـه آن توسل جسته اند:
قوم نوح در مخالفت خود با اين پيامبر بزرگ فرياد مى زدند (ما هذا الا بشر مثلكم ).
(اين تنها انسانى همانند شما است ). (آيه 24 سوره مومنون ).
قـوم بـى ايـمـان مـعـاصـر هـود مـى گـفـتـنـد (مـا هـذا الا بـشـر مـثـلكـم ياكل مما تاءكلون منه و يشرب مما تشربون ).
(ايـن انـسـانـى هـمـانـنـد شـما است ، از آنچه مى خوريد مى خورد و از آنچه مى نوشيد مى نوشد) (آيه 33 مومنون ).
حـتـى اضـافـه مى كردند كه اگر شما از بشرى همانند خودتان اطاعت كنيد زيانكاريد (و لئن اطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون ) (آيه 34 مومنون ).
عـيـن ايـن ايـراد را بـه پـيـامـبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نيز مى كردند و مى گـفـتـنـد: (مـال هـذا الرسـول يـاكـل الطـعـام و يـمـشـى فـى الاسـواق لو لا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا).
(چـرا ايـن پـيـامـبـر غـذا مـى خـورد، و در بـازارهـا راه مـى رود؟ لااقـل چـرا فـرشـتـه اى هـمراه او نازل نشده كه همراه او مردمرا انذار كند)؟ (آيه 7 سوره فرقان ).
قرآن در يك جمله كوتاه و روشن پاسخ پرمعنائى به همه آنها داده مى گويد:
(بگو حتى اگر در روى زمين فرشتگانى بودند كه با آرامش گام مى زدند، ما از آسمان فـرشـتـه اى را بـه عـنـوان پـيـامـبـر بـر آنـهـا نـازل مـى كـرديـم ) (قل لو كان فى الارض ملائكة يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السماء ملكا رسولا).
يـعـنـى هـمـواره رهـبر بايد از جنس پيروانش باشد، انسان براى انسانها و فرشته براى فرشتگان .
دليل اين همگونى رهبر و پيروان نيز روشن است ، زيرا از يكسو مهمترين بخش تبليغى يك رهـبـر بـخـش تـبـليـغـى عـمـلى او اسـت . هـمـان الگـو بـودن و اسوه بودن ، و اين تنها در صـورتـى مـمـكـن اسـت كـه داراى هـمان غرائز و احساسات ، و همان ساختمان جسمى و روحى باشد، و گرنه پاكى فرشته اى كه نه شهوت جنسى دارد و نه نياز به مسكن و لباس و غـذا، و نـه سـايـر غـرائز انسانى در آن موجود است ، هيچگاه نمى تواند سرمشقى براى انـسانها باشد، بلكه مردم ميگويند او از دل ما خبر ندارد، و نمى داند چه طوفانهائى بر اثـر شـهـوت و غـضـب در روح مـا جـريـان دارد، او تـنـهـا بـراى دل خـودش سـخـنـى مـيـگـويـد، او اگـر احـسـاسـات مـا را داشـت مثل ما بود يا بدتر! اعتبارى به حرفهاى او نيست !.
امـا هـنـگـامـى كـه رهـبـرى هـمـچـون عـلى (عـليـه السـلام ) بـگـويد: انما هى نفسى اروضها بالتقوى لتاتى آمنة يوم الخوف الاكبر.
مـنـهـم نـفـسى همچون شما دارم اما بوسيله تقوا آنرا مهار ميكنم تا در روز قيامت در امن و امان باشد در چنين حالتى ميتواند الگو و اسوه باشند.
از سـوى ديـگـر رهبر بايد همه دردها، نيازها، و خواسته هاى پيروان خود را بخوبى درك كـنـد تـا بـراى درمـان و پـاسـخـگـوئى بـه آن آمـاده بـاشـد، و مشمول گفته شاعر: آگه نئى از حال من مشكل همين است نگردد.
مخصوصا به همين دليل پيامبران از ميان توده هاى مردم برخاسته اند،
و دورانـهـائى از سـخـتـتـريـن نـوع زنـدگـى را غـالبـا تـحـمـل كرده اند، تا همه تلخيهاى زندگى را بچشند و حقايق دردناك را لمس كنند و خود را براى درمان آنها آماده و مهيا سازند.
نكته ها:
1 - جمله و ما منع الناس ... ميگويد تنها مانع ايمان آنها همين بهانه جوئى بوده ، ولى اين تعبير البته دليل بر انحصار نيست بلكه براى تاكيد و بيان اهميت موضوع است .
2 - تـعـبـيـر بـه مـلائكـة يمشون مطمئنين در ميان مفسران مورد بحث واقع شده ، و تفسيرهاى متعددى براى آن گفته اند:
بـعـضـى آنـرا اشـاره بـه گـفتار عرب جاهلى دانسته اند كه ميگفتند ما در اين جزيره ساكن بـوديـم و زنـدگـى آرامـى داشـتيم ، محمد آمد آرامش ما را بر هم زد، قرآن ميگويد حتى اگر فرشتگانى در زمين بودند و چنين آرامش كاذبى را كه مدعى هستند داشتند ما پيامبرى از جنس خودشان براى آنها مى فرستاديم .
بعضى ديگر آنرا به معنى اطمينان به دنيا و لذات آن و كناره گيرى از هر گونه آئين و مذهب تفسير كرده اند.
و سرانجام بعضى آنرا به معنى سكونت و توطن در زمين گرفته اند.
ولى ايـن احـتـمـال قوى به نظر ميرسد كه منظور آن است كه حتى اگر فرشتگان در زمين زندگى ميكردند و زندگى آرام و خالى از تصادم و خصومت و كشمكش داشتند، باز هم نياز بـه وجـود رهـبـرى از جـنـس خـود پـيـدا مـى كـردنـد، چـرا كـه ارسال پيامبران تنها براى پايان دادن به ناآراميها و ايجاد آرامش در زندگى مادى نيست ، بـلكـه هـمـه ايـنـهـا مـقـدمـه اى اسـت بـراى پـيـمـودن راه تكامل و پرورش ‍ در زمينه هاى معنوى و انسانى و اين نياز به رهبر الهى دارد.
3 - عـلامـه طـبـاطـبـائى در تـفسير الميزان از كلمه ارض در آيه فوق چنين استفاده ميكند كه طـبـيـعـت زنـدگـى مـادى در روى زمـيـن طـبيعت نياز به وجود پيامبر است و بدون آن زندگى هرگز سامان نمى پذيرد.
و عـلاوه ايـن كـلمـه را اشـاره لطـيفى به مسئله جاذبه زمين ميداند چرا كه راه رفتن توام با آرامش و اطمينان بدون وجود آن امكانپذير نيست .
آيه و ترجمه


قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم إ نه كان بعباده خبيرا بصيرا (96)
و مـن يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد لهم أ ولياء من دونه و نحشرهم يوم القيمة على وجوههم عميا و بكما و صما مأ وئهم جهنم كلما خبت زدنهم سعيرا (97)




ترجمه :

96 - بـگـو: هـمـيـن كـافـى اسـت كـه خـدا گـواه مـيـان مـن و شـمـا است ، چرا كه او نسبت به بندگانش آگاه و بيناست .
97 - هر كس را خدا هدايت كند هدايت يافته واقعى او است ، و هر كس را او (به خاطر اعمالش ) گمراه سازد هاديان و سرپرستانى جز خدا براى او نخواهى يافت ، و روز قيامت آنها را بر صورتهايشان محشور ميكنيم در حالى كه نابينا و گنگ و كرند، جايگاهشان دوزخ است و هر زمان آتش آن فرونشيند، شعله تازهاى بر آنها مى افزائيم .
تفسير:
هدايت يافتگان واقعى
در تعقيب بحثهاى گذشته كه در زمينه توحيد و نبوت ، و گفتگو با مخالفان بود، آيات فوق يكنوع اعلام ختم بحث در اين مرحله و نتيجه گيرى از آن مى باشد.
نـخـسـت مـيگويد: اگر آنها دلائل روشن تو را در رابطه با توحيد و نبوت و معاد نپذيرند بـه آنـهـا اعـلام كـن و بـگـو هـمـيـن بـس كـه خـدا مـيـان من و شما گواه باشد، چرا كه او از حـال بـنـدگـانـش آگـاه ، و نـسـبـت بـه كـارشـان بـيـنـا اسـت (قل كفى بالله شهيدا بينى و بينكم انه كان بعباده خبيرا بصيرا).
در حـقيقت دو هدف از بيان اين عبارت در نظر بوده است : نخست اينكه مخالفان متعصب لجوج را تـهـديـد كـنـد كـه خـداونـد آگـاه و بـيـنـا، شـاهـد و گـواه اعـمـال مـا و شـمـا اسـت ، گـمـان نكنيد از محيط قدرت او بيرون خواهيد رفت ، و يا چيزى از اعمالتان بر او مخفى مى ماند.
ديگر اينكه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با بيان اين عبارت ايمان قاطع خود را بـه آنـچـه گـفته است ظاهر سازد چرا كه قاطعيت گوينده در سخن خود اثر عميق روانى در شـنـونده دارد، باشد كه اين تعبير محكم و قاطع كه توأ م با يكنوع تهديد ملايم نيز مى بـاشـد در آنـها اثر بگذارد قلبشان را تكان دهد و فكرشان را بيدار كند و به راه راست بخواند.
سـپـس اضافه ميكند تنها كسى هدايت مى يابد كه خدا نور هدايت را به قلبش بيفكند (و من يهدى الله فهو المهتد).
امـا آنـهـا را كـه خـدا (بـخـاطـر اعـمـالشـان ) گـمـراه سـاخته است هرگز اولياء و راهنما و سـرپـرسـتـى جـز خـدا بـراى آنـهـا نـخـواهـى يـافـت (و مـن يضلل فلن تجد لهم اولياء من دونه ).
تـنـهـا راه ايـن اسـت كه باز هم به سوى او بازگردند و نور هدايت از او بطلبند. اين دو جـمـله در حـقـيـقـت اشـاره به اين است كه تنها استدلالات قوى و كوبنده كافى براى ايمان آوردن نيست ، بلكه تا توفيق الهى و شايستگى هدايت در او پيدا
نشود محال است ايمان بياورد.
ايـن تـعـبـيـر هـمـانـنـد آن اسـت كـه مـا افـرادى را بـه انـجـام يـك كـار خـيـر قـابـل تـوجهى دعوت ميكنيم ، و يا انواع استدلال اهميت موضوع را گوشزد مى نمائيم ، اما عده اى ميپذيرند، و عده اى مخالفت ميكنند ما ميگوئيم همه كس لايق انجام چنين كارى نيست !

نطفه پاك ببايد كه شود قابل فيض

ورنه هر سنگ و گلى لؤ لؤ و مرجان نشود!

ايـن يـك واقـعيت است كه هر دلى لايق نور حق نيست ، و هر سرى جاى سوداى او نمى باشد، بـه عـلاوه ايـن سـخن اثر تحريك كننده در شنونده دارد و بسيار ميشود كه او براى اثبات لياقت خود دست از لجاجت برميدارد و تسليم حق ميشود.
اين را نيز بارها گفته ايم كه هدايت و ضلالت الهى هرگز جنبه جبرى ندارد، بلكه اثر مستقيم اعمال و صفات خود انسان است :
آنـهـا كـه در راه او بـه جـهـاد بـرمـى خـيزند و براى رسيدن به حق همه گونه فداكارى مـيـكنند، مسلما شايسته آنند كه مشمول هدايت او شوند (و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا) (سوره عنكبوت آيه 69).
و امـا آنـهـا كـه با پيمودن راه عناد و لجاج و آلوده شدن به هر گونه ظلم و فساد و گناه شـايـسـتـگى را در خود كشته ، و مستحق سلب توفيق و گمراهى شده اند مسلما اين افراد را گـمـراه مـيـسـازد، چـنـانـكـه مـيـفـرمـايـد (و يـضـل الله الظـالمـيـن ) (ابـراهـيـم 27) (و مـا يـضـل بـه الا الفـاسـقـيـن ) (سـوره بـقـره 26) (كـذلك يضل الله من هو مسرف مرتاب ) (غافر 34).
اما اينكه اولياء به صورت جمع ذكر شده ممكن است اشاره به تعدد خدايان پندارى ، و يا تـنـوع وسـائل و اسـبـابـهـائى بـاشـد كه آنها به آن پناه مى بردند، يعنى هيچيك از اين وسـائل و اسباب و همچنين انسانها و غير انسانها و خدايان پندارى نمى توانند به فرياد آنها برسند و از گمراهى و بدبختى نجاتشان بخشند.
سـپـس بـه صـورت يـك تهديد قاطع و كوبنده صحنهاى از صحنه هاى قيامت را كه نتيجه قطعى اعمال آنها است به آنها نشان مى دهد:
و مـا آنـهـا را در روز قـيامت بر صورتهايشان محشور مى كنيم (و نحشرهم يوم القيامة على وجوههم ):
بـجـاى ايـنكه مستقيم و ايستاده راه بروند فرشتگان عذاب آنانرا به صورتشان بر زمين مى كشند.
بـعـضـى نـيـز ايـن احتمال داده اند كه اين گنهكاران چون در آنجا قادر به راه رفتن نيستند هـمـچـون خزندگان بر صورت و سينه مى خزند، و با حالى دردناك و ذلت بار پيش مى روند.
آرى آنـهـا از نعمتهاى بزرگى همچون پاها براى راه رفتن محرومند چرا كه در اين جهان از اين وسائل در راه سعادت استفاده نكردند، بلكه در مسير گناه آنها را به كار گرفتند.
و نيز آنها در حالتى كه نابينا و لال و كر هستند به آن دادگاه بزرگ وارد شوند (عميا و بكما و صما).
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه از آيـات ديـگر قرآن استفاده ميشود كه مجرمان و دوزخيان هم مى بينند هم مى شنوند و هم سخن مى گويند چگونه آيه فوق ميگويد آنها كور و كر و لالند؟!
مـفسران در پاسخ اين سؤ ال تفسيرهاى متعددى ذكر كردند كه بهتر از همه دو تفسير زير است :
1 - مـواقـف و مـراحـل قـيـامـت مـخـتـلف اسـت در بـعـضـى از مراحل و مواقف آنها كور و كر و نابينا هستند، و اين خود يكنوع مجازات براى آنها است ، (چرا كـه ايـن نعمتهاى بزرگ الهى را در دنيا مورد بهره بردارى صحيح قرار ندادند) ولى در مـراحل ديگرى چشمشان بينا و گوششان شنوا و زبانشان باز ميشود، تا صحنه هاى عذاب را بـبـيـنـند و سرزنشهاى سرزنش كنندگان را بشنوند و به ناله و فرياد و اظهار ضعف بپردازند كه اين خود نوع ديگرى از مجازات براى آنها است .
2 - مـجـرمـان از ديـدن آنـچـه مايه سرور است و از شنيدن آنچه مايه نشاط و از گفتن آنچه مـوجـب نـجـات مـيباشد محرومند و به عكس آنچه كه مايه زجر و ناراحتى است مى بينند و مى شنوند و مى گويند.
و در پايان آيه مى فرمايد جايگاه هميشگى آنها دوزخ است (ماواهم جهنم ).
امـا گـمـان نـكـنيد آتشش همچون آتشهاى دنيا سرانجام به خاموشى مى گرايد نه هر زمان التهاب آن فرو مى نشيند شعله تازهاى بر آنها مى افزائيم (كلما خبت زدناهم سعيرا).
آيه و ترجمه


ذلك جـزاؤ هـم بـأ نـهـم كـفـروا بـايتنا و قالوأ ءاذا كنا عظاما و رفاتأ انا لمبعوثون خلقا جديدا (98)
او لم يـروا أ ن الله الذى خـلق السـمـوت و الا رض قـادر عـلى أ ن يـخـلق مـثـلهـم و جعل لهم أ جلا لا ريب فيه فأ بى الظالمون إ لاكفورا (99)
قل لو أ نتم تملكون خزائن رحمة ربى إ ذ الا مسكتم خشية الانفاق و كان الانسن قتورا (100)




ترجمه :

98 - اين كيفر آنهاست به خاطر اينكه به آيات ما كافر شدند، و گفتند آيا هنگامى كه ما اسـتـخـوانـهـاى پـوسيده و خاكهاى پراكنده ميشويم آيا بار ديگر آفرينش تازهاى خواهيم يافت ؟!
99 - آيـا نـديـدنـد خـدائى كـه آسـمـانـهـا و زمـيـن را آفـريـد قـادر اسـت مـثل آنها را بيافريند (و به زندگى جديد بازشان گرداند و براى آنها سرآمدى قطعى قرار داد اما ظالمان جز كفر و انكار را پذيرا نيستند.
100 - بگو اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد بخاطر تنگنظرى امساك مى كرديد مبادا انفاق مايه تنگدستى شما شود و انسان سخنگير است .
تفسير:
چگونه معاد ممكن است ؟
در آيات گذشته ديديم كه چگونه سرنوشت شومى در جهان ديگر در انتظار مجرمان است . سـرنـوشـتـى كـه هر انسان عاقلى را در انديشه فرو مى برد، آيات مورد بحث علت اين موضوع را به بيان ديگر تشريح ميكند.
نـخـسـت مـيـگـويـد: ايـن كـيـفر آنها است به خاطر اينكه آيات ما را انكار كردند و گفتند آيا هـنـگـامى كه ما تبديل به استخوانهاى پوسيده ، و خاكهاى پراكنده ميشويم آيا بار ديگر آفرينش تازهاى خواهيم يافت ؟ (ذلك جزاؤ هم بانهم كفروا باياتنا و قالواء اذا كنا عظاما و رفاتا ءانا لمبعوثون خلقا جديدا).
رفـات چـنـانـكـه راغـب در مـفـردات مـيـگويد: به معنى قطعاتى از كاه است كه نمى شكند و پـراكـنـده مـيـشـود، نـاگـفـتـه پـيـداسـت كـه انـسـان در زيـر خـاك نـخـسـت تـبديل به استخوانهاى پوسيده ميشود سپس تبديل به خاك ميگردد و اين ذرات خاك نيز از هم متلاشى و پراكنده مى شوند.
قـرآن بـلافـاصله از اين گفتار آنها كه مسئله معاد جسمانى را با تعجب مى نگريستند و يا آنـرا غـيـر ممكن مى پنداشتند با بيان روشنى پاسخ داده ، ميگويد: آيا آنها نديدند خدائى كه آسمانها و زمين را آفريده قادر است مثل آنها را بيافريند؟
(او لم يروا ان الله الذى خلق السموات و الارض قادر على ان يخلق مثلهم )
ولى آنـهـا نـبـايد عجله كنند اين رستاخيز و قيامت اگر چه دير آيد سرانجام مى آيد خداوند بـراى آنـهـا سـرآمدى قطعى قرار داده است ، و تا اين زمان موعود فرا نرسد قيامت بر پا نخواهد شد (و جعل لهم اجلا لا ريب فيه ).
اما اين ظالمان و ستمگران با شنيدن اين آيات نيز به همان راه انحرافى خود ادامه مى دهند و جز راه كفر و انكار نمى پويند (فابى الظالمون الا كفورا).
و از آنجا كه آنها اصرار داشتند پيامبر نبايد از جنس بشر باشد گوئى يك نوع حسادت و بـخـل مـانـع از ايـن مـيـشد كه باور كنند ممكن است خدا اين موهبت را به انسانى بدهد، لذا در آخرين آيه مورد بحث مى فرمايد: به آنها بگو اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد مسلما بخاطر تنگنظرى امساك ميكرديد، مبادا انفاق مايه فقر و تنگدستى شما شود (قل لو انتم تملكون خزائن رحمت ربى اذا لامسكتم خشية الانفاق ).
و انسان طبعا موجود بخيلى است (و كان الانسان قتورا).
قتور از ماده قتر بر وزن قتل به معنى امساك در خرج كردن است . و از آنجا كه قتور صيغه مبالغه است معنى شدت امساك و تنگنظرى را ميرساند.
نكته ها:
1 - مـعـاد جـسـمـانى - آيات فوق از روشنترين آيات مربوط به اثبات معاد جسمانى است ، زيـرا تـعـجـب مـشركان از اين بود كه چگونه ممكن است خداوند استخوانهاى پوسيده و خاك شـده را بـار ديـگر به لباس حيات و زندگى بيارايد، پاسخ قرآن نيز در همين رابطه است ميگويد: خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريد، چنين قدرتى را دارد كه اجزاى پراكنده انسان را جمع آورى كرده ، حيات نوين ببخشد.
مـعـلوم نـيست با اين آيات روشن ، و آيات فراوان ديگرى همانند آن ، چگونه بعضى دعوى اسـلام دارنـد، در عـيـن حـال مـعـاد را مـنـحـصـرا روحـانـى مـيـدانـنـد؟! ضـمـنـا اسـتـدلال بـعـمـومـيت قدرت خداوند در اثبات مساله معاد يكى از دلائلى است كه قرآن كرارا روى آن تـكـيـه كـرده اسـت از جـمـله در آخـر سـوره يـس كـه چـنـد دليل براى اثبات معاد جسمانى بيان شده يكى از آنها همين مساله عموميت
قدرت خدا است .
2 - كـدام آيـات - در ايـنـكـه منظور از اين آيات در جمله كفروا باياتنا آيات توحيد است يا دلائل نـبـوت ، و يـا آيـات مـربوط به معاد است احتمالات متعددى وجود دارد، ولى با توجه بـه ايـنـكـه اين جمله در ضمن بحث معاد واقع شده به نظر ميرسد كه اشاره به آيات معاد بوده باشد، و در حقيقت مقدمه اى است براى پاسخگوئى به منكران معاد.
3 - مـنـظـور از مـثـلهـم چـيـسـت - قاعدتا بايد گفته شود كه خداوند با آن قدرتى كه دارد مـيـتـوانـد ايـن انـسانها را در قيامت بازگرداند در حالى كه در آيات فوق ميخوانيم ميتواند مـثـل آنـهـا را بـيـافـريـنـد، ايـن تـعـبـيـر گـاهـى سـبـب اشـتـبـاه و يـا لااقل موجب استفهام براى بعضى شده است كه مگر انسانهائى كه در رستاخيز گام مى نهند همين انسانها نيستند؟
بـعـضـى از مـفـسـران گـفـتـه انـد مـنـظـور از مـثـل در اينجا عين است ، زيرا گاهى ميگوئيم : مثل تو نبايد چنين كارى را انجام دهد و منظورمان اينست كه تو نبايد اين كار را انجام دهى ، ولى ايـن تـفـسـيـر بـسـيـار بـعـيـد بـه نـظـر مـيـرسـد زيـرا ايـنـگـونـه تـعـبـيـرهـا محل ديگرى دارد كه متناسب با مورد بحث ما نيست .
ظـاهـر ايـنست كه منظور از تعبير به مثل در آيه فوق همان اعاده و تجديد حيات است ، زيرا خـلقـت دوم مـسـلمـا عـيـن خـلقـت اول نـيست چرا كه حداقل در زمان ديگر و شرائط ديگرى تحقق پـذيـرفـتـه و صـورت تـازه اى اسـت هـر چـنـد مـاده هـمـان مـاده قـديـم بـوده بـاشـد، فـى المـثـل اگـر مـا خـشـت پـوسـيـده و مـتـلاشـى شدهاى را مجددا در قالب تازهاى همانند قالب بـريـزيـم نـمـيـتـوان گـفـت عـيـن هـمـان خـشـت اسـت هـر چـنـد غـيـر آن هـم نـيـسـت ، بـلكـه مثل آنست ، و اين نشان مى دهد كه قرآن تا چه حد در انتخاب تعبيرات دقيق است . (دقت كنيد).
البـتـه مسلم است كه شخصيت انسان به روح و جان او است و ميدانيم همان روح نخستين هنگام رسـتاخيز بازميگردد، ولى معاد جسمانى به ما ميگويد كه روح با همان مركب نخستين خواهد بود، يعنى همان ماده متلاشى شده جمع آورى و نوسازى ميشود و با روح او هماهنگ ميگردد، و در بـحـثـهـاى مـعـاد ايـن مـوضـوع را ثـابـت كـرده ايـم كـه اصـولا روح انـسـانـى پـس از شـكـل گـرفـتـن بـا هـيـچ بـدن ديـگـرى نميتواند هماهنگ شود جز با بدن اصلى كه با آن پـرورش يـافـتـه اسـت ، آن قبا تنها بر اين اندام موزون است ، و اين اندام براى آن قبا، و اينست رمز لزوم رستاخيز روح و جسم با هم (معاد جسمانى و روحانى ).
4 - اجـل چـيـسـت ؟ - مـيـدانـيـم اجـل يـعـنـى سـرآمـد عـمـر چـيـزى ، ولى آيـا اجـل در آيـات فوق اشاره بپايان عمر آدمى است ؟ و يا سرآمد عمر دنيا و آغاز رستاخيز؟ با توجه به اينكه سخن از مساله معاد است تفسير دوم صحيحتر به نظر ميرسد.
و اما اينكه بعضى از مفسران بزرگ گفته اند اين سخن با جمله لا ريب فيه سازگار نيست زيرا منكران معاد مسلما در مساله معاد شك و ريب داشتند صحيح به نظر نمى رسد.
چرا كه اينگونه تعبيرات مفهومش آنست كه نبايد در اين مساله هيچ ترديد به خود راه داد، و اصولا در آن جاى ترديد نيست ، نه اينكه كسى شك ندارد.
بـنـابـر ايـن مـفـهـوم مجموع آيه اين ميشود: كه خداوندى كه آسمانها و زمين را آفريده مسلما ميتواند اين انسانها را مجددا لباس ‍ حيات بپوشاند، منتها اگر اين كار به سرعت صورت نميگيرد بخاطر آنست كه سنت الهى يك زمان بندى قطعى كه جاى ترديد در آن نيست براى اين امر قرار داده است .
نـتـيـجـه ايـنـكـه : دليـل اصـلى در مـقـابـل مـنـكـران مـعـاد هـمـان مـسـاله قدرت است و اما جمله جعل لهم اجلا لا ريب فيه پاسخ سؤ ال ى است كه در زمينه تاخير قيامت
مطرح مى شده است (دقت كنيد).
5 - پـيـونـد آيـات - بـا مـطـالعـه آيـات فـوق ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كه مساله بخيل بودن انسان كه در آخرين آيه مورد بحث مطرح شده ، چه ارتباطى با مباحث گذشته دارد؟
بـعـضـى از مـفـسـران گـفـتـه انـد ايـن جـمـله اشـاره بـه مـطـلبـى اسـت كـه در چـنـد آيـه قـبـل از زبـان بت پرستان مطرح شده بود، و آن اينكه آنها تقاضا داشتند پيامبر سرزمين مـكه را پر از چشمه ها و باغها كند، قرآن در پاسخ آنها ميگويد اگر تمام خزائن الهى را هم به شما بدهند باز دست از امساك و بخل برنخواهيد داشت .
ولى ايـن تـفـسير بسيار بعيد به نظر ميرسد، چون بحث آنها پيرامون مالكيت اين باغها و چشمه ها نبوده ، بلكه آنها تقاضاى اصل اين كار كه خارق عادت است داشته اند.
تـفسير دومى كه براى اين ارتباط گفته اند و صحيح به نظر ميرسد همانست كه در بالا هم اشاره كرديم و آن اينكه آنها بخاطر بخل و تنگنظرى از اينكه موهبت نبوت به انسانى داده شـود تـعـجـب مـيـكـردنـد و ايـن آيه در واقع به آنها پاسخ ميگويد كه تنگنظرى شما آنـچـنـان اسـت كـه اگـر مـالك تـمام جهان نيز شويد باز دست از روش زشت و ناپسند خود برنخواهيد داشت .
6 - آيـا هـمـه انـسـانـهـا بخيل هستند - بارها گفته ايم كه در بسيارى از آيات قرآن انسان بـطـور مـطـلق و بـى قـيـد و شـرط مـورد انـواع ملامتها قرار گرفته است ، و با صفاتى همچون بخل و جهل و ظالم بودن عجول بودن و مانند اينها توصيف شده است .
اين تعبيرات هرگز منافات با اين ندارد كه مؤ منان و افراد تربيت شده
درست در جهت مخالف اين صفات قرار داشته باشند بلكه اشاره به آن است كه طبيعت آدمى چـنـيـن مـى بـاشـد كـه اگـر تـحـت تـربـيـت رهـبـران الهـى قـرار نـگـيـرد، و او را بـه حـال خـودش ، هـمـچـون گـيـاهى خودرو، واگذارند آمادگى پذيرش همه اين صفات زشت را دارد.
نه اينكه ذاتا چنين آفريده شده و يا سرانجام همه چنين خواهند بود
7 - تـعـبـيـر بـه خشية الانفاق بمعنى ترس از فقر است فقرى كه بر اثر كثرت انفاق - به پندار آنها - حاصل ميشود.
آيه و ترجمه


و لقـد ءاتـيـنـا مـوسـى تـسـع ءايـات بـيـنـات فـسـل بـنـى إ سرءايل إ ذ جاءهم فقال له فرعون إ نى لا ظنك يموسى مسحورا (101)
قال لقد علمت ما أ نزل هؤ لاء إ لارب السموات و الا رض بصائر و إ نى لا ظنك يا فرعون مثبورا (102)
فأ رادأ ن يستفزهم من الا رض فأ غرقناه و من معه جميعا (103)
و قلنا من بعده لبنى إ سرءيل اسكنوا الا رض فإ ذا جاء وعد الاخرة جئنا بكم لفيفا (104)




ترجمه :

101 - مـا بـه مـوسـى نـه مـعـجـزه روشـن داديـم ، از بـنـى اسـرائيـل سـؤ ال كن آن زمان كه اين (معجزات نهگانه ) به كمك آنها آمد (چگونه بودند) و فرعون به او گفت گمان مى كنم اى موسى تو ديوانه (يا ساحرى )!
102 - گفت : تو كه مى دانى اين آيات را جز پروردگار آسمانها و زمين - براى روشنى دلها - نفرستاده ، و من گمان مى كنم اى فرعون تو نابود خواهى شد!
103 - (فرعون ) تصميم گرفت همه آنها را از آن سرزمين ريشه كن كند، ولى ما او و تمام كسانى را كه با او بودند
104 - و بـعـد از آن به بنى اسرائيل گفتيم در اين سرزمين (مصر و شام ساكن شويد، اما هـنـگـامـى كـه وعـده آخـرت فـرا رسـد هـمـه شـمـا را دسـتـه جـمـعـى (بـه آن دادگـاه عدل ) مى آوريم .
تفسير:
با اينهمه نشانه ها باز ايمان نياوردند
در چند آيه پيش از اين خوانديم كه مشركان چه تقاضاهاى عجيب و غريبى از پيامبر داشتند و از آنجا كه انگيزه آنها به گواهى اظهارات خودشان حقجوئى نبود بلكه هدفشان بهانه گيرى و لجاجت بود پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) پاسخ منفى به آنها داد.
در آيـات مـورد بـحـث در حـقيقت نمونه اى از اين صحنه را در امتهاى پيشين بيان مى كند كه چـگـونـه انـواع خـارق عـادات و مـعـجزات را ديدند و باز هم بهانه گرفتند و راه انكار را همچنان ادامه دادند.
در آيـه نـخست ميگويد: ما به موسى نه آيه و نشان روشن داديم (و لقد آتينا موسى تسع آيات بينات ).
در اينكه اين نه آيه چه بوده در پايان همين بحث به آن اشاره خواهيم كرد.
سـپـس بـراى تـاكـيـد بيشتر اضافه ميكند: اگر مخالفانت حتى اين موضوع را انكار كنند بـراى اتـمـام حـجـت بـه آنـهـا از بـنـى اسـرائيـل سـؤ ال كـن كـه در آن زمـان كـه ايـن آيـات بـه سـراغـشـان آمـد چـگـونـه بـودنـد (فـاسـئل بـنـى اسرائيل اذ جاءهم ) ولى با اين حال فرعون گردنكش ‍ جبار و طغيانگر نه تنها تسليم نشد بلكه موسى را متهم به ساحر بودن و يا ديوانه بودن كرد و گفت : من گـمـان مـيـكـنـم اى مـوسـى تـو سـاحـر يـا ديـوانـهـاى . (فـقـال له فـرعـون انـى لاظـنـك يـا موسى مسحورا) در بيان معنى مسحور مفسران دو تفسير گـفـتـه انـد بـعـضى آنرا به معنى ساحر دانسته اند به شهادت آيات ديگر قرآن كه مى گـويـد فـرعـون و فـرعـونـيـان هـمـه جـا او را مـتـهـم به ساحر بودن كردند، و آمدن اسم مـفـعول به معنى فاعل در لغت عرب شبيه و نظير دارد مانند مشئوم به معنى شائم كسى كه مايه بدبختى است ، و
مـيـمـون بـه مـعنى يامن كسى كه مايه خوشبختى است ولى جمعى ديگر از مفسران مسحور را بـه هـمـان مـعـنـى مـفـعـولى واگـذاشته اند، به معنى كسى كه سحر در او اثر گذاشته ، چنانكه از آيه 39 ذاريات استفاده ميشود كه هم نسبت سحر به او دادند هم جنون .
بـه هـر حـال ايـن روش هميشگى مستكبران است كه مردان الهى را بخاطر نوآوريها، و حركت بـر ضـد مـسـير جامعه هاى فاسد، و همچنين نشاندادن خارق عادات متهم به سحر و يا جنون ميكردند، تا در افكار مردم سادهدل نفوذ كنند و آنها را از گرد پيامبران پراكنده سازند.
ولى مـوسـى در بـرابـر ايـن تـهمت ناروا سكوت نكرد و با قاطعيت هر چه تمامتر گفت اى فـرعون تو بخوبى ميدانى كه اين آيات روشنى بخش را جز پروردگار آسمانها و زمين نازل نكرده است (قال لقد علمت ما انزل هؤ لاء الا رب السموات و الارض ‍ بصائر).
بـنـا بـر ايـن تـو با علم و اطلاع و آگاهى حقايق را انكار ميكنى ، تو بخوبى ميدانى كه اينها از طرف خدا است ، و منهم ميدانم كه ميدانى !.
ايـنـهـا بـصـائر اسـت ، دلائلى اسـت آشكار كه بوسيله آن مردم راه حق را پيدا كنند و براى پيمودن جاده سعادت بصيرت مى يابند.
و بـه هـمـين دليل چون حق را دانسته انكار ميكنى من فكر ميكنم اى فرعون تو سرانجام هلاك خواهى شد (و انى لاظنك يا فرعون مثبورا).
مثبور از ماده ثبور به معنى هلاكت است .
چـون فـرعـون نـتـوانـست در برابر استدلالهاى دندانشكن موسى مقاومت كند به همان چيزى مـتـوسـل شـده كـه هـمـه طـاغـوتـيـان بـى مـنـطـق در تـمـام قـرون و اعـصـار بـه آن متوسل ميشدند يعنى اراده كرد كه آنها را از آن سرزمين بيرون كند اما ما
او و همه همراهانش را غرق كرديم (فاراد أ ن يستفزهم من الارض فاغرقناه و من معه جميعا)
يستفز از ماده استفزاز به معنى بيرون راندن به زور و عنف است .
و بـه دنـبـال ايـن پـيـروزى و نـجـات بـزرگ بـه بـنـى اسـرائيـل گـفـتـيم كه در اين سرزمين (سرزمين مصر و شام ) سكونت نمائيد (و قلنا من بعده لبنى اسرائيل اسكنوا الارض ).
امـا هـنـگـامى كه وعده آخرت فرا رسد همه شما را به پاى ميزان حساب حاضر خواهيم كرد (فاذا جاء وعد الاخرة جئنا بكم لفيفا).
لفـيـف از مـاده لف بـه مـعـنى پيچيدن است ، و در اينجا منظور گروهى است كه كاملا در هم آميخته و بهم پيچيده شده اند بطورى كه شخص و قبيله آنها شناخته نمى شود.
نكته ها:
1 - مـنـظـور از آيـات نه گانه - در قرآن مجيد براى موسى آيات و معجزات فراوانى آمده است از جمله :
1 - تـبـديـل شدن عصا به مار عظيم و بلعيدن ابزار ساحران (فاذا هى حية تسعى ) (طه - 20).
2 - يـد بيضاء يا درخشيدن دست موسى (عليه السلام ) همچون يك منبع نور (و اضمم يدك الى جناحك تخرج بيضاء من غير سوء آية اخرى ) (طه 22).
3 - طوفانهاى كوبنده (فارسلنا عليهم الطوفان ) (اعراف - 133).
4 - ملخ كه بر زراعتها و درختان آنها مسلط گشت و آفت كشاورزى
آبادشان شد - (و الجراد) (اعراف - 133).
5 - قـمـل يـكـنـوع آفـت نـبـاتـى كـه غـلات را نـابـود مـيـكـرد - (و القمل ) (اعراف - 133).
6 - ضـفـادع قـوربـاغـه هـا كـه از رود نـيـل سـر بـرآوردنـد و آنـقـدر تـوليـد مـثـل كـردنـد كـه زنـدگـى آنـها را قرين بدبختى و مشكلات كرد - (و الضفادع ) (اعراف - 133).
7 - دم يـا ابـتـلاى عـمـومـى بـه خـون دمـاغ شـدن و يـا بـه رنـگ خـون درآمـدن رود نيل بطورى كه نه براى شرب قابل استفاده بود و نه كشاورزى (و الدم آيات مفصلات ) (اعراف - 133).
8 - شـكـافـتـه شـدن دريـا بـه گـونـه اى كـه بـنـى اسرائيل توانستند از آن بگذرند (و اذ فرقنا بكم البحر) (بقره - 50.
9 - نـزول مـن و سـلوى كـه شـرح آن در ذيـل آيـه 57 سـوره بـقـره (جـلد اول صفحه 178) گذشت (و انزلنا عليكم المن و السلوى ) (بقره - 57).
10 - جـوشـيـدن چـشـمه ها از سنگ (فقلنا اضرب بعصاك الحجر فانفجرت منه اثنتا عشرة عينا) (بقره - 60).
11 - جـدا شـدن قـسـمـتـى از كـوه و قـرار گـرفـتـن همچون سايبانى فوق آنان (و اذ نتقنا الجبل فوقهم كانه ظلة ) (اعراف - 171).
12 - قـحـطـى و خـشـكـسـالى و كـمـبـود مـيـوه هـا (و لقـد اخـذنـا آل فرعون بالسنين و نقص من الثمرات ) (اعراف - 130).
13 - بـازگـشـت حـيـات و زنـدگـى بـه مـقـتـولى كـه قـتـل او مـايـه اخـتـلاف شـديد ميان بنى اسرائيل شده بود (فقلنا اضربوه ببعضها كذلك يحيى الله الموتى ) (بقره - 73).
14 - استفاده از سايه ابرها كه در حرارت شديد بيابان بطور معجزه آسائى
بر سر آنها قرار مى گرفت (و ظللنا عليكم الغمام ) (بقره - 57).
ولى سخن در اينجاست كه منظور از آيات نهگانه كه در آيات مورد بحث به آن اشاره شده چيست ؟
تـعـبيراتى كه در اين آيات به كار رفته نشان مى دهد كه منظور از آن معجزاتى است كه در ارتباط با فرعون و فرعونيان صورت گرفته ، نه آنها كه در ارتباط با خود بنى اسـرائيـل اسـت ، مـانـنـد نـزول مـن و سـلوى ، و خـارج شـدن چـشـمـه از سـنـگ و امثال آن .
بـا تـوجه به اين نكته ميتوان گفت پنج موضوعى كه در آيه 133 سوره اعراف آمده جزء اين نه آيه است (طوفان ، آفت نباتى ، ملخ ، فزونى قورباغه و خون . همچنين بدون شك دو مـعـجـزه مـعـروف مـوسـى (عـليـه السلام ): يعنى مساله عصا و يد بيضاء جزء اين آيات نـهـگـانـه خـواهـد بـود، بـه خـصـوص ايـنـكـه در سـوره نـمـل آيـه 10 تـا 12 هـمـيـن تعبير تسع آيات (آيات نهگانه را بعد از بيان اين دو معجزه بزرگ ذكر ميكند.
مـجـمـوع ايـنـهـا هـفـت امـر خـارق عـادت مـيـشـود، بـبـينيم دو آيه ديگر چيست ؟ بدون شك غرق فرعونيان و مانند آن نميتواند از اين آيات باشد چرا كه هدف بيان آياتى است كه براى هدايت فرعونيان آمده ، نه آنها كه مايه نابوديشان شد.
دقـت در آيـات سوره اعراف كه بسيارى از اين آيات در آن آمده است نشان ميدهد كه منظور از دو آيه ديگر خشكسالى و كمبود انواع ميوه ها بوده است ، چه اينكه بعد از معجزه عصا و يد بـيـضـاء، و قـبـل از بـيـان آيـات پـنـجـگـانـه طوفان و ملخ ... چنين ميخوانيم : و لقد اخذنا آل فـرعـون بـالسـنـيـن و نـقـص مـن الثـمـرات لعـلهـم يـذكـرون : مـا آل فرعون را گرفتار خشكسالى و كمبود انواع ميوه ها كرديم شايد بيدار شوند.
گر چه ممكن است بعضى تصور كنند خشكسالى جدا از كمبود ميوه ها نيست و به اين ترتيب مجموعا يك نشانه محسوب ميشوند، اما همانگونه كه در تفسير
آيـه 130 سـوره اعـراف گـفـتيم خشكسالى هاى موقت و محدود ممكن است در درختان كمتر اثر بـگـذارد، امـا هـنـگـامـى كه طولانى گردد باعث نابودى درختان نيز خواهد شد، بنابر اين خشكسالى به تنهائى هميشه سبب نابودى ميوه ها نيست .
از ايـن گـذشته ممكن است از ميان رفتن ميوه ها بخاطر آفات ديگرى غير از خشكسالى بوده باشد.
نتيجه اينكه خارق عادات نهگانه كه در آيات مورد بحث به آن اشاره شده عبارتند از عصا، يـد بـيـضـا، طـوفـان ، مـلخ ، يـكـنـوع آفـت نـبـاتـى بـنـام قمل ، فزونى قورباغه ، خون ، خشكسالى ، كمبود ميوه ها.
در هـمـان سوره اعراف ميخوانيم كه بعد از ذكر اين آيات نهگانه مى گويد چون سرانجام بـا مـشـاهـده اين همه آيات ايمان نياوردند از آنها انتقام گرفتيم و در دريا غرقشان كرديم چرا كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل شدند (آيه 136 اعراف ).
البـتـه در مـنـابـع حـديـث مـا روايـاتـى در تـفـسـيـر ايـن آيـه نـقـل شـده است اما چون اين روايات با هم اختلاف دارند نميتوان آنها را معيار براى قضاوت قرار داد و به آنها اطمينان پيدا كرد.
2 - آيا سؤ ال كننده پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) است - ظاهر آيات فوق اين است كـه پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) مـامـور بـود از بـنـى اسـرائيـل در زمـيـنـه آيـات نـهـگـانـه كـه بـر مـوسـى نـازل شـد سؤ ال كند كه چگونه فرعونيان با بهانه جوئيهاى مختلف از پذيرش حقانيت مـوسـى (عـليـه السـلام ) بـا اينهمه آيات سر باز زدند، ولى از آنجا كه شخصى همانند پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بـا آن عـلم و عـقـل نـيـازى بـه چـنـيـن سـؤ الى نـداشـتـه ، بـعـضـى از مـفـسـران مـامـور سـؤ ال را مـخـاطـبـيـن ديـگـر دانـسـتـه انـد، امـا بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه سـؤ ال پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) براى خودش نبود بلكه براى پذيرش مشركان بوده است هيچ مانعى ندارد كه سؤ ال كننده شخص
پـيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) باشد تا مشركان بدانند اگر پيامبر (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) تـسـليـم پـيـشـنـهـادهـاى جوراجور آنها نميشود بخاطر آن است كه اين پـيـشنهادها انگيزه حقجوئى ندارد، بلكه از سر لجاجت و تعصب و عناد است ، همانگونه كه در داستان موسى (عليه السلام ) و فرعون نظير آن را ميخوانيم .
3 - مـنـظـور از ارض در ايـن آيـات كدام سرزمين است ؟ - در آيات فوق خوانديم كه خداوند بـه بـنى اسرائيل دستور داد كه اكنون كه بر دشمن پيروز شديد در ارض معهود سكونت جـوئيـد، آيـا مـنـظـور سـرزمـيـن مـصـر اسـت (هـمـيـن كـلمـه در آيـه قـبـل كـه مـى گـويد فرعون ميخواست آنها را از آن سرزمين بيرون كند به همين معنى آمده و آيات ديگر قرآن نيز مى گويد كه بنى اسرائيل وارث فرعونيان شدند). يا اينكه اشاره بـه سـرزمـين مقدس فلسطين است ، زيرا بنى اسرائيل بعد از اين ماجرا به سوى سرزمين فلسطين رفتند و مامور شدند كه در آن وارد شوند.
ولى مـا بـعـيـد نـمـى دانـيـم هـر دو سـرزمـيـن مـنـظـور بـوده بـاشـد، زيـرا بـنـى اسرائيل به شهادت آيات قرآن وارث زمينهاى فرعونيان شدند و هم مالك سرزمين فلسطين .
4 - آيـا كـلمـه وعـد الاخـرة در آيـات فـوق بـه مـعـنـى سـراى آخـرت است ؟ پاسخ اين سؤ ال ظاهرا مثبت مى باشد، زيرا جمله جئنا بكم لفيفا ما همه شما را يكجا و بهم پيچيده خواهيم آورد قرينه بر اين موضوع است .
ولى بـعـضـى از مفسران بزرگ احتمال داده اند كه تعبير وعد الاخره اشاره به همان چيزى اسـت كـه در آغـاز ايـن سـوره خـوانـديـم كـه خـداونـد وعده دو پيروزى و شكست را به بنى اسـرائيـل داده بـود و از يكى به وعد اولى و از ديگرى به وعد الاخرة تعبير نموده ، ولى اين احتمال با توجه به جمله جئنا بكم لفيفا بسيار بعيد به نظر ميرسد. (دقت كنيد)
آيه و ترجمه


و بالحق أ نزلناه و بالحق نزل و ما أ رسلنك إ لا مبشرا و نذيرا (105)
و قرءانا فرقناه لتقرأ ه على الناس على مكث و نزلنه تنزيلا (106)
قـل ءامـنـوا به أ ولا تؤ منوا إ ن الذين أ وتوا العلم من قبله إ ذا يتلى عليهم يخرون للا ذقان سجدا (107)
و يقولون سبحن ربنا إ ن كان وعد ربنا لمفعولا (108)
و يخرون للا ذقان يبكون و يزيدهم خشوعا (109)




ترجمه :

105 - مـا قـرآن را بـه حـق نـازل كـرديـم ، و بـه حـق نازل شد، و تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم .
106 - ما قرآنى بر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مى باشد، تا آن را تـدريـجـا و بـا آرامـش بـر مـردم بـخوانى (و جذب دلها شود) و بطور قطع اين قرآنرا ما نازل كرديم .
107 - بـگـو: چـه شما ايمان بياوريد، و چه نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنان داده شده هنگامى كه (اين آيات ) بر آنها خوانده ميشود به خاك ميافتند و سحده مى كند.
108 - و ميگويند منزه است پروردگار ما كه وعده هايش قطعا انجام شدنى است .
109 - آنـهـا (بـى اخـتـيـار) به زمين ميافتند (و سجده مى كنند) و اشك مى ريزند و هر زمان خشوعشان فزونتر ميشود.
تفسير:
عاشقان حق !
بـار ديـگـر قرآن به سراغ اهميت و عظمت اين كتاب آسمانى ميرود و به پاسخ بعضى از ايرادات و يا بهانه جوئيهاى مخالفان مى پردازد.
نـخـست مى گويد: ما قرآن را به حق نازل كرديم (و بالحق انزلناه ) بلافاصله اضافه ميكند و به حق نازل شد (و بالحق نزل ).
و ما تو را جز براى بشارت و بيم دادن نفرستاديم و حق هيچگونه تغيير در محتواى قرآن ندارى (و ما ارسلناك الا مبشرا و نذيرا)
در ايـنـكـه فـرق مـيـان جـمـله اول (و بـالحـق انـزلنـاه ) و جـمـله دوم (و بـالحـق نزل ) چيست ؟ مفسران بيانات گوناگونى دارند از جمله :
1 - مـنـظـور از جـمـله اول ايـن اسـت كـه مـا مـقـدر سـاخـتـيـم قـرآن بـه حـق نـازل شـود و جـمـله دوم اضافه ميكند اين تقدير تحقق يافت ، بنا بر اين يكى اشاره به تقدير است ، و ديگرى به مرحله فعليت .
2 - مـنـظـور از جـمـله اول ايـن است كه ماده و محتواى قرآن حق است ، و جمله دوم اشاره به اين است كه نتيجه و ثمره آن نيز حق ميباشد.
3 - مـنـظـور از جـمـله اول ايـن اسـت كـه مـا قـرآن را بـه حـق نـازل كـرديـم ، و جـمـله دوم مـى گـويـد چـون پـيـامـبـر از خـود حـق دخل و تصرفى نداشت به حق نازل شد.
ولى احتمال ديگرى در اينجا نيز وجود دارد كه از تفاسير گذشته روشنتر
مـى بـاشـد و آن ايـنـكـه گاه انسان شروع به كارى ميكند اما چون قدرتش محدود است نمى تواند آن را تا به آخر بطور صحيح پياده كند، اما كسى كه از همه چيز آگاه است ، و بر هـمـه چـيـز تـوانـاسـت ، هـم آغـاز را صـحـيـح شـروع مـيـكـنـد و هـم انـجـام را بـطـور كـامـل تـحـقق مى بخشد، فى المثل گاهى انسان آب زلالى را از سرچشمه رها ميكند، اما چون نـمـى تـوانـد در مـسـيـر راه آن را از آلودگـيـهـا حـفـظ كـنـد پـاك و زلال بدست مصرف كننده نمى رسد، ولى آن كس كه از هر نظر بر كار خود مسلط است ، هم آن را پـاك و زلال از چـشـمـه بـيـرون مـى آورد، و هـم آنـرا پـاك و زلال در ظرفهاى تشنگان و نوشندگان وارد مى سازد.
قـرآن نـيـز درسـت چـنـيـن كـتـابـى اسـت كـه بـه حـق از نـاحـيـه خـداونـد نـازل شـده اسـت و در تـمـام مـسـيـر ابـلاغ چـه در آن مـرحـله كـه واسـطـه جـبـرئيل بوده ، و چه در آن مرحله كه گيرنده پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بود، در هـمـه حـال آنرا از هر نظر حفظ و حراست فرمود، و حتى با گذشت زمان به مقتضاى (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ) دست هيچگونه تحريف بدامانش دراز نشده و نخواهد شد، چرا كه خدا پاسداريش را بر عهده گرفته است .
بـنـابـر ايـن ، ايـن آب زلال وحى الهى از عصر پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) تا پايان جهان دست نخورده به همه دلها راه مى يابد.
در آيـه بـعـد به پاسخ يكى از بهانه گيريهاى مخالفان كه مى گفتند چرا قرآن يكجا بـر پـيـامـبـر نـازل نـشـده ، و روش نـزول آن حـتـما تدريجى است (همانگونه كه آيه 32 فرقان به آن اشاره مى كندپرداخته مى گويد:
مـا قـرآنـى بـر تو نازل كرديم كه به صورت آيات جدا از هم مى باشد، تا با آرامش و بـطـور تـدريـج بـر مـردم بـخـوانـى و بـه خـوبـى جـذب دلهـا و فـكـرهـا گـردد، و در عمل نيز كاملا پياده شود (و قرآنا فرقناه لتقرأ ه على الناس
على مكث ).
و بـاز بـراى تـاكـيـد بـيـشـتـر مـى گـويـد تـمـامـى ايـن قـرآن را بـطـور قـطـع مـا نازل كرديم (و نزلناه تنزيلا).
بـدون شـك بـراى افـراد سـطـحـى مـخـصـوصـا اگـر بـهـانـه جـو بـاشـنـد ايـن اشـكـال در كـيفيت نزول قرآن پيدا خواهد شد كه چرا اين كتاب آسمانى بزرگ كه پايه و مايه اسلام است ، و رهنماى كل بشر، و محور همه قوانين حقوقى اجتماعى و سياسى و عبادى مـسلمانان محسوب ميشود، به صورت كامل يكجا بر پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل نگرديد، تا مردم پيوسته آنرا از آغاز بخوانند و تا انجامش با خبر باشند؟!
ولى كمى دقت براى حل اين ايراد كافى است زيرا:
اولا قـرآن گر چه نامش كتاب است ، ولى همچون كتابهاى تاليفى انسانها نمى باشد كه بـنـشـيـنند و موضوعى را در نظر بگيرند، و فصول و ابوابش را تنظيم كنند، و برشته تـحـريـر در آورنـد، بـلكـه كـتـابـى اسـت كـه با حوادث عصر خود يعنى با بيست و سه سـال دوران نـبـوت پـيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با رويدادهايش پيوند و ارتباط ناگسستنى دارد.
چـگـونـه مـمـكـن اسـت كـتـابـى كـه بـا حـوادث بـيـسـت و سـه سال در ارتباط بوده يكجا و در يكروز نازل شود؟!
مـگـر مـمـكـن اسـت هـمـه حـوادث 23 سـال را در يـكـروز جـمـع آورى كـرد، تـا مسائل مربوط به آن يكجا در قرآن نازل شود؟!
فـى المـثـل قـسـمـتهاى زيادى در قرآن در رابطه با غزوات اسلامى است ، و بخشهائى در باره عملكردهاى منافقان . و مسائلى در مورد هيئتهائى كه از اقوام مختلف نزد
پـيـامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى آمدند و پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بـه فـرمـان الهـى در بـرابـر آنـهـا اقـدامـهـائى بـه عمل مى آورد مى باشد.
آيا ممكن است همه اينها روز اول نوشته شود؟
ثـانـيـا - قرآن كتابى است كه تنها جنبه تعليمى ندارد، بلكه حتما مى بايست هر آيه آن پـس از نـزول اجـرا گـردد، اگـر هـمـه قـرآن يـكـجـا نـازل مـيـشـد بـايـد يـكـجـا هـم اجـرا بـشـود، و مـيـدانـيـم كـه يـكـجـا اجـرا شـدن امـرى مـحـال بـوده اسـت ، چـرا كـه اصـلاح يـك جامعه سر تا پا فاسد را در يك روز نمى توان انـجـام داد، و كـودك بـيـسـوادى را نـمـيـتـوان يـك روزه از كـلاس اول بـه دوران دكـتـرا كـشـانـد، بـه هـمـيـن دليـل قـرآن تـدريـجـا نـازل شـد تـا بـخـوبـى اجـرا گـردد، و بـه اصـطـلاح كـامـلا جـا بـيـفـتـددچـار هيچگونه تزلزل نگردد و جامعه نيز قدرت جذب و پذيرش و حفظ آنرا داشته باشد.
ثالثا - خود پيامبر كه رهبر اين انقلاب بزرگ بود بدون شك اگر مى خواست فكر خود را در اجـراى كـل قـرآن پـخـش كـنـد تا در اجراى جزء جزء، دومى براى او قدرت و آمادگى بـيـشـتـرى ايـجـاد مـيـكـرد، درسـت اسـت كـه او فـرسـتـاده خـدا و صـاحـب عـقـل و تـوانـائى بـى نـظـيـرى بود، ولى با همه اينها پذيرش تدريجى قرآن و اجراى تدريجى آن به صورت كاملترى انجام مى گرفت .
رابـعـا - نـزول تدريجى مفهومش ارتباط دائمى پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) با مـبدأ وحى بود ولى نزول دفعى ارتباط پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) را بيش از يكبار تضمين نمى كرد.
ذيـل آيـه 32 سـوره فـرقـان كـه مـى گويد كذلك لنثبت به فؤ ادك و رتلناه ترتيلا ما ايـنـچـنـيـن قـرآنـرا نـازل كـرديـم تا قلب تو را تثبيت كنيم و آنرا تدريجا و آرام بر تو خـوانـديـم اشاره به سومين فلسفه مى كند در حالى كه آيه مورد بحث ما بيشتر به دومين فـلسـفـه اشـاره دارد: ولى بـه هـر حـال مـجـمـوعـه ايـن عوامل دليل زنده و روشنى است بر نزول تدريجى قرآن و فلسفه آن .
آيه بعد براى درهم شكستن غرور مخالفان نادان مى گويد: مى خواهيد ايمان بياوريد، مى خواهيد نياوريد، آنها كه پيش از اين علم و دانش به آنها داده شده است هنگامى كه قرآن بر آنـان خـوانـده مى شود با تمام صورت بخاك مى افتند و سر تسليم در برابر آن فرود مـى آورنـد (قـل آمـنـوا بـه او لا تؤ منوا ان الذين اوتوا العلم من قبله اذا يتلى عليهم يخرون للاذقان سجدا).
در اين آيه به چند نكته بايد توجه داشت :
1 - مفسران معمولا معتقدند كه جمله (آمنوا به او لا تؤ منوا) ايمان بياوريد يا نياوريد دنباله مـحـذوفـى دارد كـه از قرينه كلام روشن ميشود، اين دنباله را به گونه هاى مختلفى ذكر كرده اند:
بـعـضـى گفته اند منظور اين است كه شما چه ايمان بياوريد و چه نياوريد اعجاز قرآن و استنادش به خدا روشن است .
بـعـضـى ديـگـر گفته اند: مكمل جمله اين بوده كه شما ايمان بياوريد، يا نياوريد، نفع و ضررش متوجه خودتان است .
ولى ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه جـمـله بـعـد از آن خـود مكمل جمله قبل است ، چنانكه نظير آن را در زبان فارسى نيز داريم مى گوئيم تو ميخواهى سـخـن مـرا بپذير يا نپذيرآنها كه اهل دانش و فهمند مى پذيرند، كنايه از اينكه علت عدم پذيرش تو، عدم آگاهى و دانش تو است ، اگر دانشى مى داشتى مى پذيرفتى .
و به تعبير ديگر اگر تو ايمان نياورى افراد آگاه و دانشمند ايمان مى آورند.
2 - مـنـظـور از الذيـن اوتـوا العلم من قبله جمعى از دانشمندان يهود و نصارا است كه پس از شـنـيـدن آيـات قـرآن و مـشـاهـده نـشـانـه هـائى كـه در تـورات و انـجـيـل خـوانـده بـودنـد ايـمـان آوردنـد، و در صـف مـؤ مـنـان راسـتين قرار گرفتند، و جزء دانشمندان اسلام شدند.
در آيـات ديـگـرى از قـرآن نـيـز اشـاره بـه اين موضوع شده است ، مانند: ليسوا سواء من اهـل الكـتاب امة قائمة يتلون آيات الله آناء الليل و هم يسجدون همه آنها يكسان نيستند، از اهـل كتاب جمعيتى هستند كه قيام (بحق و ايمان ) مى كنند، و پيوسته در اوقات شب آيات خدا را مى خوانند و سجده مى كنند (آيه 113 آل عمران ).
3 - يـخـرون يـعـنـى بـى اختيار به زمين مى افتند، بكار بردن اين تعبير بجاى يسجدون (سـجـده مـى كـنـنـداشـاره بـه نـكـتـه لطـيـفـى دارد، و آن ايـنـكـه آگـاهـان بـيـداردل به هنگام شنيدن آيات قرآن آنچنان مجذوب و شيفته سخنان الهى ميشوند كه بى اختيار به سجده مى افتند و دل و جان را در راه آن از دست مى دهند.
4 - اذقـان جـمع ذقن به معنى چانه است ، و ميدانيم بهنگام سجده كردن كسى چانه بر زمين نـمـيـگـذارد، امـا تعبير آيه اشاره به اين است كه آنها با تمام صورت در پيشگاه خدا بر زمـيـن مـى افـتـند، حتى چانه آنها كه آخرين عضوى است كه بهنگام سجده ممكن است به زمين برسد در پيشگاه با عظمتش بر زمين قرار مى گيرد.
بـعضى از مفسران اين احتمال را نيز دادهاند كه در سجده معمولى انسان نخست پيشانى بر خـاك مـى نـهـد ولى كـسـى كـه هـمـچـون مـدهـوشـان بـر خـاك مـى افـتـد اول چانه او بر زمين قرار مى گيرد، بكار بردن اين تعبير در آيه تاكيدى است بر معنى (يخرون ).
آيـه بـعـد گـفـتـارشـان را به هنگامى كه به سجده مى افتند بازگو مى كند: (آنها مى گويند پاك و منزه است پروردگار ما، مسلما وعده هاى پروردگارمان انجام شدنى است ) (و يقولون سبحان ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا
آنـهـا بـا اين سخن نهايت ايمان و اعتماد خود را به ربوبيت پروردگار و صفات پاك او و هـم بـه وعـده هـائى كـه داده اسـت ، اظهار مى دارند، سخنى كه در آن هم ايمان به توحيد و صفات حق و عدالت او درج است و هم نبوت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و معاد، و به اين ترتيب اصول دين را در يك جمله جمع مى كنند.
بـاز بـراى تـاكـيـد بـيشتر در تاثير آن آيات الهى و اين سجده عاشقانه در آيه بعد مى گويد: (آنها با تمام صورت بر خاك مى افتند، اشكشان جارى مى شود، و خشوعشان در برابر پروردگار افزون مى گردد) (و يخرون للاءذقان يبكون و يزيدهم خشوعا)
تكرار جمله (يخرون للاذقان ) هم دليل بر تاءكيد است ، هم استمرار.
همچنين استفاده از فعل مضارع (يبكون ) دليل بر ادامه گريه هاى عاشقانه آنها است .
و نيز به كار بردن فعل مـضـارع در (يـزيـدهـم خـشـوعـا) (خـشـوع آنـهـا افـزون مـى شـود) دليـل ديـگـرى بـر ايـن اسـت كـه هرگز در يك حال متوقف نمى مانند و هميشه به سوى قله تـكـامل پيش مى روند، و هر زمان خشوع آنها افزون مى گردد (خشوع حالت تواضع و ادب جسمى و روحى است كه انسان در مقابل شخص و يا حقيقتى داشته باشد).
نكته ها:
1 - برنامه ريزى براى تعليم و تربيت - يكى از درسهاى مهم كه آيات فوق به ما مى آمـوزد لزوم بـرنـامـه ريـزى بـراى هر گونه انقلاب فرهنگى و فكرى و اجتماعى ، و هر گـونـه بـرنـامـه تـربـيتى است ، چرا كه اگر چنين برنامه اى تنظيم نگردد و در مقاطع مـخـتـلف هـر كـدام بـه مـوقـع خود پياده نشود شكست قطعى است ، حتى قرآن مجيد يكجا بر پـيـامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) نازل نشد، هر چند در علم خدا يكجا بود و يكبار در شـب قـدر مـجـمـوعـا بـر پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) عـرضـه شـد، امـا نزول اجرائى آن در طول 23 سال در مقطعهاى مختلف زمانى و با برنامه ريزى دقيق بود.
جـائى كـه خدا با آن قدرت و علم بى پايانش چنين كند تكليف انسانها روشن است . اصولا ايـن يـك قـانـون و سـنـت الهـى اسـت كـه نـه تـنـهـا در عـالم (تـشريع ) بلكه در عالم (تكوين ) نيز عينيت دارد، هرگز شنيده ايد كودكى از مادر يك شبه متولد شود؟ و يا ميوه اى بـر درخـت يـك سـاعته شيرين و رسيده گردد؟ بنابراين چگونه مى توان انتظار داشت كـه مـخـصـوصـا در مـرحـله سـازنـدگـى يـك جامعه از نظر فكرى و فرهنگى و يا از نظر اقتصادى و سياسى يكشبه همه چيز اصلاح شود.
ايـن سـخـن بـدين معنى نيز هست كه اگر از تلاشهاى خود در كوتاه مدت نتيجه نگرفتيم ، هـرگـز نـبايد ياس و نوميدى به خود راه دهيم ، و دست از ادامه تلاش و كوشش برداريم . تـوجـه داشـتـه بـاشـيـم كـه غـالبـا پـيـروزيـهـاى نـهـائى و كامل در دراز مدت است .
2 - رابطه علم و ايمان - درس ديگرى كه از آيات فوق به وضوح مى توان فرا گرفت ، رابـطـه عـلم و ايـمـان اسـت ، مـى گـويد: شما چه به اين آيات الهى ايمان بياوريد چه نياوريد، (عالمان ) نه تنها به آن ايمان مى آورند بلكه آنچنان عشق
به (الله ) در وجودشان شعله مى كشد كه بى اختيار در برابر آن به سجده مى افتند و سيلاب اشك بر رخسارشان جارى مى شود، و هر زمان خضوع و خشوعشان بيشتر و ادب و احترامشان نسبت به اين آيات فزونتر مى گردد!.
تـنـهـا فـرومـايـگـان جاهل هستند كه در برخورد با حقائق گاه با بى اعتنائى و گاهى با سـخريه و استهزاء از كنار آن مى گذرند، و اگر اين گونه افراد احيانا جذب به سوى ايمان بشوند ايمانى ضعيف و ناپايدار و خالى از عشق و شور و حرارت خواهند داشت .
بـعـلاوه ايـن تـاكـيـد مـجـددى اسـت بـر ابـطـال فـرضـيـه پـوچ آنـهـا كـه خـيـال مـى كـنـنـد ديـن رابـطـه ى بـا جـهـل بـشـر دارد، قرآن مجيد بر ضد اين ادعا در موارد مختلف تاكيد مى كند كه علم و ايمان هـمـه جـا بـا هـم هـسـتـنـد، ايـمـان عـميق و پابرجا جز در سايه علم ممكن نيست ، و علم نيز در مراحل عاليتر و بالاتر از ايمان كمك مى گيرد (دقت كنيد).
آيه و ترجمه


قـل ادعـوا الله او ادعـوا الرحـمـن ايا ما تدعوا فله الاسماء الحسنى و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها و ابتغ بين ذلك سبيلا (110)
و قـل الحـمـد لله الذى لم يـتـخـذ ولدا و لم يـكـن له شـريك فى الملك و لم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا (111)




ترجمه :

110 - بـگـو (الله ) را بـخـوانـيـد، يا (رحمن ) را، هر كدام را بخوانيد (ذات پاكش يكى است و) براى او نامهاى نيك است ، و نمازت را زياد بلند يا آهسته مخوان و در ميان اين دو راهى (معتدل ) انتخاب كن .
111 - و بگو ستايش براى خداوندى است كه نه فرزندى براى خود انتخاب كرده ، و نه شريكى در حكومت دارد و نه ولى (و حامى ) به خاطر ضعف و ذلت ، و او را بسيار بزرگ بشمر.
شاءن نزول :
مـفـسـران در شـاءن نـزول نـخـسـتـيـن آيـه فـوق از (ابـن عـبـاس ) چـنـيـن نـقـل كـرده انـد كـه پيامبر يك شب در مكه در حال سجده بود و خدا را به نام يا رحمان و يا رحـيـم مـى خـواند، مشركان بهانه جو از فرصت استفاده كرده و گفتند ببينيد اين مرد (ما را سـرزنـش ‍ مـى كـند كه چرا چند خدائى هستيم اما) خودش دو خدا را پرستش مى كند، در حالى كـه مـى پـنـدارد مـوحـد اسـت و يـك مـعـبـود بـيـشـتـر نـدارد، آيـه فـوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت (كه اين اسمهاى متعدد از يك ذات پاك
خبر مى دهد).
تفسير:
آخرين بهانه ها
بـه دنـبـال ايـرادهـاى سـست و بى اساسى كه در آيات گذشته از زبان مشركان مطرح و پاسخ داده شد، در اين سلسله آيات به آخرين بهانه هاى آنها مى رسيم ، و آن اينكه : آنها مـى گفتند چرا پيامبر، خدا را به نامهاى متعددى مى خواند با اينكه مدعى توحيد است قرآن در پاسخ آنها مى گويد:
(بـگـو شـمـا او را بـه نـام (الله ) بـخوانيد و يا به نام رحمان هر كدام را بخوانيد فـرق نـمـى كـنـد بـراى او نـامـهـاى مـتـعـدد نـيـك اسـت ) (قل ادعوا الله او ادعوا الرحمن اياما تدعوا فله الاسماء الحسنى ).
ايـن كـوردلان حـتـى از زنـدگى روزمره خود غافل بودند كه گاه براى يك شخص ، يا يك مكان و مانند آن اسمهاى مختلفى مى گذارند كه هر كدام معرف از زواياى وجود او بود.
آيـا بـا ايـن حـال تـعـجـب دارد خـدائى كه وجودش از هر نظر بى نهايت است و منبع و سرچشمه همه كمالات ، هـمـه نـعـمـتـهـا و تـمـام نـيكيها است و گرداننده اصلى همه چرخهاى اين جهان مى باشد به تـنـاسـب هـر كـارى كـه انجام مى دهد و هر كمالى كه ذات مقدسش ‍ دارد نام مخصوص داشته باشد؟!.
اصـولا خـدا را بـا يـك نـام نـمى توان خواند، و نمى توان شناخت ، بلكه نامهاى او بايد هـمـچـون صـفـاتـش بـى پـايـان باشد، تا بتواند بيانگر آن ذات شود، ولى از آنجا كه الفاظ ما، مانند همه چيزمان ، محدود است نمى توانيم جز نامهاى محدودى براى او پيدا كنيم و لذا معرفت و شناخت ما هم هر چه باشد محدود است ، حتى
پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) با آن وسعت روح مى فرمايد: (ما عرفناك حق معرفتك ).
ولى ايـن دليـل بـر آن نيست كه به اندازه عقل و درايت خويش او را نشناسيم ، به خصوص كـه او خودش در شناخت ذاتش به ما كمك بسيار فرموده و با نامهاى گوناگون در كتابش از خـود يـاد كـرده اسـت ، و در بـيـانـات اولياء دينش به نامهاى بيشترى كه به هزار نام بالغ مى شود برخورد مى كنيم .
بـديـهـى اسـت همه اينها اسم است ، و يك معنى اسم ، علامت و نشانه است ، همه اينها نشانه هـائى از ذات پـاك او مـى بـاشـد، و تـمـام ايـن خـطـوط بـه يـك نـقـطه منتهى مى گردد، و بهيچوجه از توحيد ذات و صفات او نمى كاهد.
از مـيـان ايـنهمه اسماء قسمتى اهميت و عظمت بيشترى دارد، زيرا معرفت و آگاهى فزونترى به ما مى دهد كه از آن به اسماء حسنى در قرآن و روايات اسلامى تعبير شده است ، و طبق روايـت معروفى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم : (خداوند نود و نه اسم دارد هر كس آنها را شماره كند داخل بهشت خواهد شد)!
دربـاره مـعـنى اسماء حسنى و اين 99 اسم به طور مشروح در جلد هفتم صفحه 25 به بعد ذيل آيه 180 سوره اعراف (و لله الاسماء الحسنى فادعوه بها) بحث مشروحى آورده ايم .
امـا مهم آن است كه بدانيم معنى شمارش اين اسماء اين نيست كه تنها اين نامها را بر زبان جارى كنيم و خدا را به آن بخوانيم تا بهشتى شويم يا مستجاب الدعوة .
بـلكـه هـدف (تـخـلق ) به اين اسماء و پياده كردن پرتوى از نامهاى عالم و رحمان و رحـيـم و جـواد و كـريم ... در وجودمان مى باشد تا هم بهشتى مان كند و هم دعايمان در همه حال مستجاب !
در حـديـثـى كـه مـرحـوم صـدوق در كـتـاب (تـوحـيـد) از (هـشـام بـن حـكـم ) نـقـل كـرده چـنـيـن مى خوانيم : هشام مى گويد: از امام (عليه السلام ) پيرامون نامهاى خدا و مبداء
اشـتـقـاق ايـن نـامـهـا (يـعـنـى اصـلى كـه ايـن نـام از آن گـرفـتـه شـده ) سـؤ ال كردم ، و گفتم آيا (الله ) از چه چيز مشتق است ؟.
امام (عليه السلام ) فرمود: اى هشام ! از (اله ) (كه به معنى تحير است ) گرفته شده و اله مفهومش اين است كه ماءلوهى داشته باشد (كسى كه حيران و سرگردان در شناخت عمق ذات او است ).
ولى اى هـشـام ! اين را بايد بدانى كه (اسم ) غير از (مسمى ) است ، كسى كه تنها اسم را پرستش كند بدون معنى و محتوا كافر است ، و در حقيقت چيزى را نپرستيده ، و كسى كه اسم و مسمى را هر دو پرستش كند او هم كافر است زيرا دوگانه پرست است !.
امـا كـسـى كـه تـنـهـا مـسـمـى را بپرستد نه اسم را (بلكه اسم را نشانه و علامتى براى رسيدن به آن معنى بداند) اين حقيقت توحيد راستين است - فهميدى اى هشام ؟!
او مى گويد: عرض كردم كمى بيشتر برايم توضيح دهيد.
فـرمـود: خـداونـد بـزرگ 99 اسم ، دارد اگر هر اسمى مسمائى داشت بايد 99 خدا داشته بـاشـيـم ، ولى (الله ) نـامـى اسـت كـه بـه هـمـه ايـن صـفات اشاره مى كند، و به هر حال همه نامهاى او غير از ذات او است .
اى هـشـام ! نـان نـام خـوردنـى است ، و آب نام نوشيدنى ، و لباس نام پوشيدنى است ، و آتش نام آن ماده سوزنده است (اما همه اينها نام است ، آنچه را ما مى خوريم ، مى نوشيم ، مى پوشيم و از سوزش آن مى هراسيم نام نيست ، بلكه همان عينيت خارجى است ).
از ايـن بـحـث بگذريم : در ذيل آيه مورد بحث نظر به گفتگوى مشركان در مكه در رابطه با نماز پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) و اينكه مى گفتند: او نماز خود را بلند مى خواند
و مـا را نـاراحـت مـى كند، اين چه عبادتى است ؟ اين چه برنامه اى است ؟ به پيامبر (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) دسـتـور مـى دهـد: (نـمازت را زياد بلند مخوان ، زياد هم آهسته مخوان ، بلكه ميان اين دو راه اعتدال را انتخاب كن ) (و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها و ابتغ بين ذلك سبيلا).
بـنابراين آيه فوق كارى به مساله نمازهاى (جهريه ) و (اخفاتيه ) به اصطلاح مـعـروف فـقـهـى ندارد، بلكه ناظر به افراط و تفريط در بلند خواندن و آهسته خواندن اسـت ، مـى گـويـد نه بيش از حد بلند بخوان و فرياد بزن ، و نه بيش از حد آهسته كه تنها حركت لبها مشخص شود و صدائى به گوش نرسد.
شـاءن نـزولى را كـه بـسـيـارى از مـفـسـران از ابـن عـبـاس نقل كرده اند نيز مويد همين معنى است .
روايـات مـتـعـددى كـه از طـرق اهـلبـيـت از امـام بـاقـر و امـام صـادق (عـليـه السـلام ) در ذيل اين آيه آمده است نيز اشاره به همين تفسير مى كند.
بـنـابراين تفسيرهاى ديگرى كه براى اين آيه ذكر شده است همگى بيگانه از مطلب به نظر مى رسد.
امـا ايـنـكـه حـد اعـتـدال در ايـنـجـا چگونه است ، و جهر و اخفاتى كه از آن نهى شده چه مى باشد؟ ظاهر اين است كه (جهر) به معنى فرياد كشيدن ، و (اخفات ) به معنى آهسته خواندن آنچنان كه خود انسان هم نشنود مى باشد.
در تـفـسـيـر (عـلى بـن ابـراهـيـم ) از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نقل شد كه در تفسير آيه فرمود: الجهر بها رفع الصوت ، و التخافت بها مالم تسمع نفسك ، و اقراء بين ذلك : (جهر اين است كه زياد صدا را بلند كنى ، و اخفات آن است كه حتى خودت نشنوى ، هيچيك از اين دو را انجام نده ، بلكه حد وسط ميان آن دو
را انتخاب كن ).
و اما (اخفات ) و (جهر) در نمازهاى روزانه ، و شبانه - همانگونه كه در بالا اشاره كـرديـم - حـكـم ديـگـرى اسـت ، بـا مـفـهـوم ديـگـر، كـه دلائل جداگانه دارد، و فقهاى ما (رضوان الله عليهم ) مدارك آن را در (كتاب الصلوة ) آورده اند.
نكته :
اين حكم اسلامى يعنى اعتدال در جهر و اخفات از دو نظر به ما ديد و درك مى بخشد:
نـخـسـت از ايـن نـظـر كـه مـى گويد: عبادات خود را آنچنان انجام ندهيد كه بهانه به دست دشمنان بدهد، آنها را به استهزاء و ايرادگيرى وادارد، چه بهتر كه توام با متانت و آرامش و ادب باشد كه نه تنها نتوانند بر آن خرده گيرى كنند بلكه نمونه اى از شكوه و ادب اسلامى و ابهت و عظمت عبادات گردد.
آنها كه سعى دارند در مواقعى كه مردم استراحت كرده اند با صداهاى گوشخراشى كه از بلندگوهاى پرغوغا راه مى اندازند موجوديت جلسات خود را نشان دهند و به پندار خود با ايـن عـمـل صـداى اسـلام را به گوش ديگران برسانند، اين نه تنها صداى اسلام نيست ، بلكه باعث پراكندگى مردم از اسلام و در نتيجه ضربه اى است به تبليغات دينى .
ديـگـر ايـنـكـه : ايـن بـايـد الگـوئى بـاشـد بـراى هـمـه اعـمال ما و تمام برنامه هاى اجتماعى و سياسى و اقتصادى ، بايد همه اينها دور از افراط كـاريـهـا و تـنـدرويـهـا، و تـفـريـطـكـارى و مـسـامـحـه و سـهل انگارى باشد، و اصل اساسى (و ابتغ بين ذلك سبيلا) كه در آيه فوق آمده همه جا رعايت گردد.
سـرانـجـام بـه آخـريـن آيـه اين سوره (سوره اسراء) مى رسيم آيه اى كه با حمد خداوند سـوره را پـايـان مـى دهـد هـمانگونه كه با تسبيح ذات پاك او سوره آغاز شده بود، و در حـقـيـقـت ايـن آيـه نـتـيـجه اى است بر كل بحثهاى توحيدى اين سوره و محتواى همه آن مفاهيم توحيدى .
روى سـخـن را بـه پـيامبر كرده ، چنين مى گويد: (بگو حمد و سپاس مخصوص خداوندى است كه نه فرزندى براى خود انتخاب كرده و نه شريكى در حكومت و مالكيت جهان دارد، و نـه سـرپـرسـتـى بـراى حـمـايـت در بـرابـر ذلت و نـاتـوانـى ) (و قـل الحـمـد لله الذى لم يـتـخـذ ولدا و لم يـكـن له شـريـك فـى المـلك و لم يكن له ولى من الذل ).
و چنين خدائى با چنان صفات از هر چه فكر كنى برتر و بالاتر است (بنابراين او را بزرگ دار و به عظمت بى انتهايش آشنا شو) (و كبره تكبيرا).
نكته ها:
1 - تـنـاسـب صـفات سه گانه - در آيه فوق به سه قسمت از صفات خدا اشاره شده كه با توجه به فرمان ذيل آيه به چهار صفت تكميل مى شود:
نـخـسـت نـفـى فـرزنـد اسـت ، چـرا كـه داشـتـن فـرزنـد هـم دليل بر نياز، و هم جسمانى بودن ، و هم شبيه و نظير داشتن است ، و خداوند نه جسم است و نه نياز دارد و نه شبيه و نظير!.
و دومـى نـفـى شـريـك اسـت چـرا كـه وجـود شـريـك دليل بر محدوديت قدرت و حكومت ، و يا عجز و ناتوانى ، و يا وجود شبيه و نظير است ، و مـى دانـيـم خـدا از هـمـه اين صفات پاك است ، قدرتش همچون حكومتش نامحدود و هيچ شبيهى براى او نيست .
و سومى نفى ولى و حامى در برابر مشكلات و شكستها است ، كه نفى اين صفت
نيز از خداوند بزرگ و بى نهايت بديهى است .
و بـه تـعـبـير ديگر اين آيه هر گونه كمككار و شبيه را از خداوند نفى مى كند، چه آنكس كه پائينتر باشد (همچون فرزند) و آن كس ‍ كه همسان باشد (همچون شريك ) و آنكس كه برتر باشد (همچون ولى ).
مـرحـوم (طـبـرسـى ) در (مجمع البيان ) از بعضى از مفسران كه نامشان را صريحا ذكـر نـكـرده چـنـيـن نـقل مى كند كه اين آيه ناظر به نفى اعتقاد انحرافى سه گروه است : نـخست مسيحيان و يهود كه براى خدا فرزند قائل بودند، و ديگر مشركان عرب كه براى او شريكى مى پنداشتند، و لذا در مراسم صبح مى گفتند: لبيك لا شريك لك ، الا شريكا هـو لك ! و ديـگـر سـتـاره پـرسـتـان و مـجـوس ، چـرا كـه آنـهـا بـراى خـدا ولى و حـامـى قائل بودند.
2 - تـكـبـيـر چـيـست ؟ - اينكه قرآن در اينجا به پيامبر به طور موكد دستور مى دهد خدا را بـزرگ بـشـمار مسلما مفهومش اعتقاد به بزرگى پروردگار است نه تنها با زبان گفتن (الله اكبر).
ايـن نـكـتـه نـيـز شـايان توجه است كه معنى اعتقاد به بزرگى خدا اين نيست كه او را در مقايسه با موجودات ديگر برتر و بالاتر بدانيم بلكه چنين مقايسه اى اصلا غلط است ، مـا بـايـد او را بـرتـر از آن بـدانـيـم كـه بـا چـيـزى قابل مقايسه باشد چنانكه امام صادق (عليه السلام ) در گفتار كوتاه و پرمعنى خود به ما تعليم فرموده است آنجا كه در حديث مى خوانيم :
كسى نزد آنحضرت گفت : الله اكبر!
امام فرمود: خدا از چه چيز بزرگتر است ؟
عرض كرد: از همه چيز!
امام فرمود: با اين سخن خدا را محدود كردى (چون او را مقايسه با
موجودات ديگر نمودى ، و برتر از آنها شمردى ).
آن مرد پرسيد: پس چه بگويم ؟
فرمود: بگو الله اكبر من ان يوصف : (خدا برتر از آن است كه به وصف درآيد).

اى برتر از خيال و قياس و گمان و وهم

و از آنچه ديده ايم و نوشتيم و خوانده ايم

مـجـلس تـمـام گـشـت و بـه آخـر رسـيـد عـمـر

مـا هـمـچـنـان در اول وصف تو مانده ايم

جـالب ايـنـكـه در حـديـث ديـگـرى كـه از هـمـان امـام (عـليـه السـلام ) نقل شده است مى خوانيم : هنگامى كه يكى از اصحاب عرض كرد منظور بزرگتر بودن خدا از هـمـه چيز است ، امام فرمود: و كان ثم شى ء فيكون اكبر منه : (آيا اصولا در برابر ذات خدا وجودى هست كه او برتر از آن باشد)؟
آن مرد صحابى از امام مى پرسد: پس چه بگويم ؟
فرمود: بگو: اكبر من ان يوصف !.
3 - پـاسـخ بـه يك سؤ ال - در اينجا سؤ الى پيش مى آيد كه چگونه حمد خداوند در آيه فوق در برابر صفات سلبيه قرار داده شده ، در حالى كه مى دانيم (حمد) ستايش در بـرابـر صـفـات ثـبـوتـيـه مـانـند علم و قدرت است ، و اما صفاتى همچون نفى فرزند و شريك و ولى با تسبيح سازگار است ، نه با حمد.
در پاسخ اين سؤ ال مى توان گفت : هر چند قلمرو صفات ثبوتيه و سلبيه از هم جدا است و يـكـى مـتـنـاسـب تـسـبيح و ديگرى متناسب با حمد است ، ولى در عينيت خارجى اين دو لازم و مـلزوم يـكـديگرند، نفى جهل از خدا حتما همراه با اثبات علم است ، همانگونه كه اثبات علم براى ذات پاك او هماهنگ با نفى جهل است .
روى اين حساب مانعى ندارد كه گاهى به لازم بپردازد، و گاهى به ملزوم ،
هـمـانگونه كه در آغاز اين سوره تسبيح بر يك امر اثباتى شده است (سبحان الذى اسرى بـعـبـده ليـلا مـن المـسـجـد الحرام الى المسجد الاقصى ) منزه است خداوندى كه پيامبرش را شبانه از مسجدالحرام به مسجد اقصى برد).
پروردگارا! قلب ما را از نور علم و ايمان سرشار كن تا در برابر عظمتت همواره خاضع بـاشـيـم ، به وعده هايت مومن و به دستوراتت گردن نهيم . جز تو را نپرستيم و به غير تو تكيه نكنيم .
بـار الهـا! بـمـا تـوفـيـق ده كـه هـرگـز در زنـدگـى خـود از مـرز اعتدال بيرون نرويم و از هر گونه افراط و تفريط بپرهيزيم .
خـداونـدا! مـا تـو را سـپـاس مـى گـوئيـم ، تـو را يـگانه مى دانيم ، بزرگ مى شمريم ، بزرگتر از آنچه به وصف آيد، تو نيز ما را ببخش و گامهايمان را در راهت استوار دار، و بر دشمنان كه از داخل و خارج ما را احاطه كرده اند پيروز گردان .
و پـيـروزيـهـاى مـا را بـه پـيـروزى نـهـائى قـيـام مـهـدى مـوعـود ارواحـنـا فـداه متصل گردان و توفيق تكميل اين تفسير را آنچنان كه مورد رضايت و خشنودى تو است به ما مرحمت كن .
(پايان سوره اسراء