گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تفسیر نمونه
جلد دوازدهم
آيه و ترجمه


و إ ذ قـلنـا للمـلائكـة اسـجـدوا لادم فـسـجـدوا إ لا إ بـليـس كان من الجن ففسق عن أ مر ربه أ فتتخذونه و ذريته أ ولياء من دونى و هم لكم عدو بئس للظلمين بدلا (50)
ما أ شهدتهم خلق السموت و الا رض و لا خلق أ نفسهم و ما كنت متخذ المضلين عضدا (51)
و يـوم يـقـول نـادوا شـركـائى الذيـن زعـمـتـم فـدعـوهـم فـلم يستجيبوا لهم و جعلنا بينهم موبقا (52)
و رءا المجرمون النار فظنوا أ نهم مواقعوها و لم يجدوا عنها مصرفا (53)




ترجمه :

50 - بـه يـاد آريـد زمـانـى را كـه بـه فـرشتگان گفتيم براى آدم سجده كنيد آنها همگى سـجده كردند، جز ابليس ، او از جن بود، سپس از فرمان پروردگارش خارج شد، آيا (با اينحال ) او و فرزندانش را به جاى من اولياى خود انتخاب مى كنيد در حالى كه دشمن شما هستند؟ اينها چه جانشينهاى بدى براى ظالماناند.
51 - مـن آنـهـا را بـه هـنگام آفرينش آسمانها و زمين حاضر نساختم ، و نه بهنگام آفرينش نوع خودشان ، و من گمراه كنندگان را دستيار خود
52 - بخاطر بياوريد روزى را كه خدا مى گويد شريكهائى را كه براى من مى پنداشتيد صـدا بـزنـيـد (تـا بـه كـمك شما بشتابند ) ولى هر چه آنها را مى خوانند جوابشان نمى دهند، و ما در ميان اين دو گروه كانون هلاكتى قرار داده ايم .
53 - و گنهكاران آتش (دوزخ ) را مى بينند و يقين مى كنند كه بر آتش افكنده ميشوند و هم آتش بر آنها، و هيچگونه راه گريزى از آن نخواهند يافت !
تفسير:
شياطين را اولياى خود قرار ندهيد!
در آيات مختلف قرآن كرارا از داستان آفرينش آدم و سجده فرشتگان براى او و سرپيچى ابـليـس سـخـن بـه مـيان آمده است ، ولى همانگونه كه قبلا هم اشاره كرده ايم اين تكرارها همواره نكته هائى دارد و در هر مورد نكتهاى در نظر بوده است . به تعبير ديگر يك حادثه مهم ممكن است ابعاد مختلفى داشته باشد كه در هر مورد كه ذكر مى شود نظر به يكى از اين ابعاد باشد.
از آنـجـا كـه در بـحـثـهـاى گـذشـتـه ضمن يك مثال عينى خارجى چگونگى موضع - گيرى ثـروتـمـندان مستكبر و مغرور، در مقابل تهيدستان مستضعف ، و عاقبت كار آنها تجسم يافته بـود، و از آنـجـا كـه غـرور از روز نخست عامل اصلى انحراف و كفر و طغيان بوده است ، در آيـات مـورد بحث از مساله ابليس و سرپيچى او از سجده بر آدم سخن به ميان مى آورد تا بدانيم از آغاز غرور سرچشمه كفر و طغيان بوده است .
بـعـلاوه ايـن داسـتـان مـشـخـص مـى كـنـد كه انحرافات از وسوسه هاى شيطانى سرچشمه مـيگيرد، و تسليم شدن در برابر وسوسه هاى او كه از آغاز كمر دشمنى ما را بسته است چقدر احمقانه است ؟
نـخـست مى گويد: به ياد آريد زمانى را كه به فرشتگان گفتيم : براى آدم سجده كنيد، آنها همگى سجده كردند جز ابليس (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس ).
ايـن اسـتـثـنـاء مـمـكـن است اين توهم را به وجود آورد كه ابليس از جنس فرشتگان بود، در حالى كه فرشتگان معصومند، پس چگونه او راه طغيان و كفر را پوئيد؟!
لذا بـلا فـاصـله اضافه مى كند او از جن بود، و سپس از فرمان پروردگارش خارج شد (كان من الجن ففسق عن امر ربه ).
او از فـرشـتـگـان نـبـود ولى بـه خـاطـر بندگى و اطاعت و قرب به پروردگار در صف فـرشـتـگـان جـاى گـرفت ، و حتى شايد معلم آنان بود، اما به خاطر يكساعت كبر و غرور آنـچـنـان سـقوط كرد كه همه سرمايه معنويت خود را از دست ، داد و راندهترين و منفورترين موجود در درگاه خدا شد.
سـپـس مـى گـويـد بـا ايـن حـال آيـا او و فرزندانش را به جاى من اولياى خود انتخاب مى كنيد؟! (افتتخذونه و ذريته اولياء من دونى ).
در حالى كه آنها دشمن شما هستند (و هم لكم عدو).
دشمنى سرسخت و قسم خورده كه تصميم به گمراهى و بدبختى همه شما گرفته اند، و عداوت خود را از روز نخست نسبت به پدرتان آدم آشكارا اظهار داشته اند.
شيطان و فرزندانش را به جاى خدا پذيرا شدن بسيار بد است (بئس للظالمين بدلا).
راسـتـى چـه زشـت اسـت كـه انسان خداى عالم و آگاه و رحيم و مهربان و فيض بخش را رها كـنـد، و شـيـطـان و دار و دسـتهاش را به جاى او بپذيرد، اين زشتترين انتخابهاست ، كدام عاقل دشمن را كه از روز نخست ، كمر به نابوديش
بسته ، و سوگند ياد كرده ، بعنوان ولى و رهبر و راهنما و تكيهگاه مى پذيرد؟!
آيـه بـعـد دليـل ديـگـرى بر ابطال اين پندار غلط اقامه مى كند، و مى گويد ما ابليس و فرزندانش را به هنگام آفرينش آسمانها و زمين ، و حتى به هنگام آفرينش نوع خودشان ، در صحنه حاضر نساختيم (ما اشهدتهم خلق السماوات و الارض و لا خلق انفسهم ).
تا از آنها در آفرينش جهان كمك بگيريم يا از اسرار خلقت آگاه و مطلع شوند.
بـنـابـر ايـن كـسـى كـه هـيچگونه دخالتى در آفرينش جهان و حتى نوع خود نداشته و از اسـرار و رمـوز خـلقـت بـه هـيـچـوجـه آگـاه نـيـسـت چـگـونـه قـابـل ولايـت يـا پـرسـتـش اسـت ، و اصـولا او چـه قدرتى دارد، و چه نقشى ميتواند داشته بـاشـد، او مـوجـودى اسـت ضـعـيـف و نـاتـوان و حـتـى نـاآگـاه از مـسـائل خـويـشـتـن ، او چـگـونـه مـيـتـوانـد ديـگـران را رهبرى كند؟ و يا آنها را از مشكلات و گـرفـتـاريـهـا رهـائى بخشد؟! و در پايان اضافه مى كند: من هرگز گمراه كنندگان را دستيار خود انتخاب نمى كنم (و ما كنت متخذ المضلين عضدا).
يـعـنـى آفـريـنـش بـر پـايـه راسـتـى و درسـتـى و هـدايـت اسـت ، موجودى كه برنامه اش اضـلال و افـسـاد است در اداره اين نظام ، جائى نمى تواند داشته باشد، چرا كه او درست در جـهـت مـخـالف نـظـام آفـريـنـش و هـسـتى است ، او خرابكار است و ويرانگر، نه مصلح و تكامل آفرين .
آخـريـن آيـه مـورد بـحـث مجددا هشدار مى دهد كه به خاطر بياوريد روزى را كه خداوند مى فـرمـايد شريكهائى را كه براى من مى پنداشتيد صدا بزنيد تا به كمك شما بيايند (و يوم يقول نادوا شركائى الذين زعمتم ).
يك عمر دم از آنها مى زديد، و در آستانشان سجده مى نموديد، اكنون كه امواج عذاب و كيفر اطراف شما را احاطه كرده فرياد بزنيد لااقل ساعتى به كمكتان بشتابند.
آنها كه گويا هنوز رسوبات افكار اين دنيا را در مغز دارند فرياد مى زنند و آنها را مى خـوانـنـد، ولى ايـن مـعـبودهاى پندارى حتى پاسخ به نداى آنها نمى دهند تا چه رسد به اينكه به كمكشان بشتابند (فدعوهم فلم يستجيبوا لهم )
و ما در ميان آنها كانون هلاكتى قرار داده ايم (و جعلنا بينهم موبقا)
آخـريـن آيه مورد بحث ، سرانجام كار پيروان شيطان و مشركانرا چنين بيان مى كند: در آن روز گنهكاران آتش دوزخ را مى بينند (و رأ ى المجرمون النار).
و آتـشـى كـه هـرگـز آنـرا بـاور نـكرده بودند در برابر چشمان آنها آشكار مى شود. در ايـنـجـا پـى بـه اشـتباهات گذشته خود مى برند: و يقين مى كنند كه در آتش ورود خواهند كرد و هم آتش در آنها! (فظنوا انهم مواقعوها).
و نـيـز بـه يـقـيـن مى فهمند كه هيچگونه راه گريز از آن نخواهند يافت (و لم يجدوا عنها مصرفا).
نـه مـعبودهاى ساختگيشان به فريادشان مى رسند، نه شفاعت شفيعان در باره آنها مؤ ثر اسـت ، و نـه بـا كـذب و دروغ و يـا تـوسـل بـه زر و زور مـى تـوانـنـد از چنگال آتش دوزخ ، آتشى كه اعمالشان آن را شعلهور ساخته رهائى يابند.
تـوجـه بـه ايـن نكته لازمست كه جمله ظنوا گر چه از ماده ظن است ولى در اينجا و بسيارى موارد ديگر، به معنى يقين به كار ميرود، لذا در سوره
بـقـره آيـه 249 هـنـگامى كه از مؤ منان راستين و مجاهدان ثابت قدمى كه همراه طالوت به مـبـارزه بـا جـالوت جـبـار و سـتـمـگـر بـرخـاسـتـنـد سـخـن مـى گـويـد تـعـبـيـر بـه قال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله :
آنها كه ايمان قاطع به معاد داشتند گفتند بسيار مى شود كه گروهى اندك (اما با ايمان ) به فرمان خدا بر گروه كثيرى پيروز گردد
ضـمـنـا كـلمـه مواقعوها از ماده مواقعه به معنى وقوع بر يكديگر است اشاره به اينكه هم آنـهـا بـر آتـش مـى افتند و هم آتش بر آنها، هم آتش در آنها نفوذ مى كند و هم آنها در آتش چـرا كـه در آيـات ديـگـر قرآن خوانده ايم كه گنهكاران خود آتشگيره آتشند (سوره بقره آيه 24).
نكته ها:
1 - آيا شيطان فرشته بود؟
مى دانيم فرشتگان پاك و معصومند، و قرآن هم به پاكى و عصمت آنها اعتراف كرده ، آنجا كـه مـى گـويـد: بـل عـبـاد مـكـرمـون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون آنها بندگان گـرامـى خـدا هـستند، در هيچ سخنى بر او پيشى نمى گيرند و فرمانهاى او را گردن مى نهند (آيه 36 و 37 سوره انبياء).
اصولا از آنجا كه در جوهر آنها عقل است و نه شهوت بنابر اين كبر و غرور و خودخواهى ، و بطور كلى انگيزه هاى گناه در آنها وجود ندارد.
از طـرفـى اسـتثناء ابليس در آيات فوق (و بعضى آيات ديگر قرآن ) از جمع ملائكه اين تـصـور را بـه وجـود مـى آورد كـه ابـليـس از فـرشـتگان بوده و با توجه به عصيان و سـركـشـى او ايـن اشكال به نظر مى رسد كه چگونه از فرشتهاى اين گناهان كبيره ممكن است سر بزند؟!
بـخـصـوص ايـنـكـه در بـعـضـى از خـطـبه هاى نهج البلاغه نيز آمده است كه ما كان الله سبحانه ليدخل الجنة بشرا بامر اخرج به منها ملكا: هرگز
ممكن نيست خداوند انسانى را به بهشت بفرستد در برابر كارى كه بخاطر آن فرشته اى را از بهشت رانده است (اشاره به غرور ابليس است )
آيـات فـوق ايـن مـشـكـل را حـل كـرده مـى گويد: كان من الجن (ابليس از طائفه جن بود) آنها موجوداتى هستند از چشم ما پنهان و داراى عقل و شعور و خشم و شهوت .
و مى دانيم كلمه جن هر گاه در قرآن اطلاق مى شود اشاره به همين گروه است ولى آن دسته از مفسران كه معتقدند ابليس از فرشتگان بوده آيه فوق را به مفهوم لغوى آن تفسير مى كـنـنـد، و مـى گـويـنـد منظور از كان من الجن اين است كه ابليس از نظر پنهان بود همچون ساير فرشتگان ، در حالى كه اين معنى كاملا خلاف ظاهر است .
از دلائل واضـحـى كه مدعاى ما را اثبات مى كند، اين است كه قرآن از يك سو مى گويد: و خلق الجان من مارج من نار جن را از شعله هاى مختلط آتش آفريد (سوره الرحمن آيه 15).
و از سـوى ديـگـر هـنـگامى كه ابليس از سجده بر آدم سرپيچيد منطقش اين بود خلقتنى من نـار و خـلقـتـه من طين مرا از آتش آفريدى و او را از خاك و آتش برتر از خاك است (اعراف آيه 12).
از ايـن گـذشـتـه آيـات فـوق بـراى ابـليـس ذريـه (فـرزنـدان ) قائل شده است ، در حالى كه مى دانيم فرشتگان ذريه ندارند
مجموع آنچه گفته شد به ضميمه ساختمان جوهره فرشتگان بخوبى گواهى مى دهد كه ابـليـس هرگز فرشته نبوده ولى از آنجا كه در صف آنها قرار داشت و آنقدر پرستش خدا كـرده بـود كـه بـه مـقـام فـرشـتـگـان مـقـرب خـدا تـكـيـه زده بـود مشمول
خـطـاب آنـهـا در مـسـاله سـجده بر آدم شده و سرپيچى او به صورت يك استثناء در آيات قرآن بيان گرديده ، و در خطبه قاصعه نام ملك مجازا بر او نهاده شده است . (دقت كنيد).
در كتاب عيون الاخبار از امام على ابن موسى الرضا مى خوانيم : فرشتگان همگى معصومند و محفوظ از كفر و زشتيها به لطف پروردگار، راوى حديث مى گويد: به امام عرض كردم مـگـر ابـليـس فـرشته نبود؟ فرمود: نه ، او از جن بود، آيا سخن خدا را نشنيده ايد كه مى فرمايد: و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس كان من الجن .
در حـديـث ديـگـرى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده كـه يـكـى از يـاران خـاصـش مـى گـويـد: از امـام در بـاره ابـليـس سـؤ ال كـردم كـه آيـا از فـرشـتـگـان بـود فـرمـود نه از جن بود، ولى همراه فرشتگان بود، آنـچـنـانـكـه آنـهـا فـكـر مـى كـردنـد از جـنـس آنـان اسـت (بخاطر عبادت و قربش نسبت به پروردگار) ولى خدا مى دانست از آنها نيست ، هنگامى كه فرمان سجود صادر شد آنچه مى دانيم تحقق يافت (پرده ها كنار رفت و ماهيت ابليس آشكار گرديد).
در بـاره ابـليـس و بـطـور كـلى شـيـطـان بـحـثـهـاى مـشـروحـى ذيل آيه 11 تا 18 اعراف بيان كرده ايم (تفسير نمونه جلد 6 صفحه 98 به بعد) و در سـوره انـعـام ذيـل آيـه 112 (تـفـسـيـر نـمـونـه جـلد 5 صـفـحـه 406) و در سـوره بـقـره ذيل آيه 34 (جلد اول ) نيز بحثهائى آمده است .
2 - گمراهان را نبايد به معاونت دعوت كرد
گر چه در آيات فوق سخن از خداوند است و نفى وجود ياورى براى او از
گـمـراهـان ، و مـى دانـيـم اصـولا خدا نياز به معين و كمك كار ندارد تا چه رسد به اينكه گمراه باشد يا نباشد.
ولى ايـن يـك درس بـزرگ اسـت بـراى هـمگان كه در كارهاى جمعى ، همواره كسانى را به يـارى طـلبـنـد كه هم خودشان در خط صحيح حق و عدالت باشند و هم دعوت كننده به چنين خـطـى ، و بـسـيار ديده ايم افراد پاكى را كه به خاطر عدم دقت در انتخاب دستياران خود گـرفـتـار انـواع انـحـرافـهـا و مـشـكـلات و انـواع ناكاميها و بدبختيها شده اند، جمعى از گـمـراهـان و گـمـراه كـنندگان دور آنها را گرفته ، و نظام كارشان را به تباهى كشيده اند، و سرانجام همه سرمايه هاى انسانى و اجتماعيشان را بر باد داده اند.
در تـاريخچه كربلا چنين ميخوانيم كه امام حسين (عليه السلام ) سرور شهيدان در ميان راه به عبيد الله بن حر برخورد كرد، امام (عليه السلام ) به ديدن عبيد الله رفت و او احترام فـراوان نـمـود، امـا هـنـگـامـى كه امام او را دعوت به يارى نمود او سوگند ياد كرد كه از كوفه بيرون نيامده مگر به خاطر اينكه از اين جنگ كناره گيرى كند، سپس اضافه كرد من مى دانم اگر با اين گروه نبرد كنى نخستين كشته خواهى بود، ولى اين شمشير و اسبم را تـقـديـم شـمـا مـى كـنـم . امـام صـورت از او بـرگـرداند و فرمود: هنگامى كه از جان خود مـضـايـقـه دارى نـيـازى بـه مـال تـو نـداريـم سـپـس اين آيه را تلاوت كرد، و ما كنت متخذ المـضلين عضدا (اشاره به اينكه تو گمراهى و گمراه كننده ، و شايسته دستيارى نيستى ).
بـه هـر حـال نداشتن يار و ياور از اين بهتر است كه انسان از افراد آلوده و ناپاك يارى بطلبد و آنها را گرد خود جمع نمايد.
آيه و ترجمه


و لقد صرفنا فى هذا القرءان للناس من كل مثل و كان الانسان أ كثر شى ء جدلا (54)
و ما منع الناس أ ن يؤ منوا إ ذ جاءهم الهدى و يستغفروا ربهم إ لا أ ن تأ تيهم سنة الا ولين أ و يأ تيهم العذاب قبلا (55)
و مـا نـرسـل المـرسـليـن إ لا مـبـشـريـن و مـنـذريـن و يـجـادل الذيـن كـفـروا بالباطل ليدحضوا به الحق و اتخذوا ءاياتى و ما أ نذروا هزوا (56)




ترجمه :

54 - مـا در ايـن قرآن هر گونه مثلى را براى مردم بيان كرده ايم ، ولى انسان بيش از هر چيز به جدل مى پردازد.
55 - تـنـهـا مـانـع انسانها از اينكه هنگامى كه هدايت به سراغشان آمد ايمان بياورند و از پروردگارشان تقاضاى آمرزش كنند اين بود كه سرنوشت پيشينيان دامانشان را بگيرد، و يا عذاب الهى را در برابر خود مشاهده كنند!
56 - مـا پـيـامـبـران را جز براى بشارت و انذار نمى فرستيم ، اما كافران همواره مجادله بـه بـاطل مى كنند تا (به گمان خود) حق را از ميان بردارند، و آيات ما و مجازاتهائى را كه به آنها وعده داده شده است به باد مسخر گيرند.
تفسير:
گوئى تنها منتظر مجازاتند!
ايـن آيـات يـك نـوع نـتيجه گيرى از مجموع بحثهاى گذشته و نيز اشاره اى به بحثهاى آينده است .
نـخـسـتـين آيه مى گويد: ما در اين قرآن براى مردم هر گونه مثلى را بيان كرديم (و لقد صرفنا فى هذا القرآن للناس من كل مثل ).
از تـاريـخ تـكان دهنده گذشتگان نمونه هاى مختلفى آورديم ، از حوادث دردناك زندگى آنـهـا و خـاطـره هـاى تـلخ و شـيـريـن تـاريـخ ، در گـوش مـردم فـرو خـوانـديـم و آن قدر مـسـائل را زيـر و رو كـرديـم تـا دلهـائى كـه آماده پذيرش است پذيراى حق گردد، و بر سايرين نيز اتمام حجت شود، و جائى براى ابهام باقى نماند
ولى با اين حال گروهى طغيانگر و سركش هرگز ايمان نياوردند، چرا كه انسان بيش از هر چيز به جدل ميپردازد (و كان الانسان اكثر شى ء جدلا)
صـرفـنـا از مـاده تـصـريـف بـه مـعـنـى تـغـيـيـر و دگـرگـون سـاخـتـن و از حـالى بـه حـال ديـگـر درآوردن اسـت ، هـدف از ايـن تـعـبـيـر در آيـه فوق آن است كه ما در لباسهاى گـوناگون و چهره هاى مختلف و به هر زبانى كه امكان تاثير در آن بوده با مردم سخن گفته ايم .
جـدل بـه مـعنى گفتگوئى است كه بر اساس نزاع و تسلط بر ديگرى صورت گيرد، و بـنـا بـر ايـن مـجـادله بـه مـعـنى آن است كه دو نفر در برابر هم به جر و بحث و مشاجره بـرخـيـزنـد، ايـن كـلمـه در اصـل - بـطـورى كـه راغـب مـى گـويـد - از جـدلت الخـيـل (طـنـاب را مـحـكـم تـابـيدم ) گرفته شده است ، گوئى كسى كه چنين سخنانى مى گويد ميخواهد طرف مقابل را به زور از افكارش بپيچاند
بعضى نيز گفته اند اصل جدال به معنى كشتى گرفتن و ديگرى را بر زمين
افـكـنـدن اسـت كـه در مـشـاجـرات لفـظـى نـيـز بـه كـار مـيـرود، ولى بـه هـر حال منظور از انسان در اينجا انسانهاى تربيت نايافته است ، و نظير آن در قرآن فراوان اسـت ، در ايـن زمـيـنـه بـحـث مـشـروحى ذيل آيه 12 سوره يونس آورده ايم (جلد هشتم تفسير نمونه صفحه 239).
آيـه بعد مى گويد با اين همه مثالهاى گوناگون و بيانات تكان دهنده و منطقهاى متفاوت كه بايد در هر انسان آمادهاى نفوذ كند باز گروه كثيرى از مردم ايمان نياوردند: مانع آنها از ايمان و استغفار از گناهان به هنگامى كه هدايت الهى به سويشان آمد تنها اين بود كه انتظار سرنوشت پيشينيان را داشتند!
(و ما منع الناس ان يؤ منوا اذ جائهم الهدى و يستغفروا ربهم الا ان تاتيهم سنة الاولين ).
و يا عذاب الهى در برابر آنان قرار گيرد و با چشم خود آن را ببينند (او ياتيهم العذاب قبلا).
در حـقـيـقـت ، ايـن آيـه اشـاره بـه آن اسـت كـه ايـن گـروه لجـوج و مـغـرور بـا ميل و اراده خود هرگز ايمان نخواهند آورد تنها در دو حالت ايمان مى آورند: نخست زمانى كه عـذابـهـاى دردنـاكـى كـه اقـوام پـيـشـيـن را دربـرگـرفـت آنـهـا را فـرو گـيرد، دوم آنكه لااقـل عـذاب الهـى را بـا چـشـم خود مشاهده كنند، كه اين ايمان اضطرارى البته بى ارزش خواهد بود.
توجه به اين نكته نيز لازمست كه اين گونه اقوام گمراه هرگز در انتظار
چـنـيـن سـرنـوشـتـى نـبـوده انـد امـا چون اين سرنوشت براى آنها حتمى بوده ، قرآن آن را بـعـنـوان انـتـظـار بـيـان كـرده و ايـن يـكـنـوع كـنـايـه زيـبـا اسـت ، درسـت مـثـل اينكه ما به فرد سركشى مى گوئيم تو فقط مى خواهى مجازات شوى يعنى مجازات سرنوشت حتمى تو است آنچنان كه گويا در انتظارش هستى .
بـه هـر حـال كـار انـسان سركش و مغرور گاه به جائى ميرسد كه نه وحى آسمانى ، نه تـبـليغ مستمر انبياء، نه مشاهده درسهاى عبرت در زندگى اجتماعى ، و نه مطالعه تاريخ گـذشـتـگـان ، هـيـچـكـدام در او اثـر نـمى كند، تنها چوب خدا است كه ميتواند او را بر سر عـقـل بـيـاورد امـا چـه فـايـده كـه بـه هنگام نزول عذاب درهاى توبه بسته مى شود و راه بازگشت و استغفار نيست .
سـپـس بـراى دلدارى پـيـامـبـر (صـلى اللّه عليه و آله و سلّم ) در برابر سماجت و لجاجت مـخالفان ميفرمايد: وظيفه تو تنها بشارت و انذار است ، ما پيامبران را جز براى بشارت و انذار نمى فرستيم (و ما نرسل المرسلين الا مبشرين و منذرين ).
سـپـس اضافه مى كند اين مساله تازهاى نيست كه اين گونه افراد به مخالفت و استهزاء بـرخـيـزنـد، بـلكـه هـمـواره افـراد كـافـر لجـوج مـجـادله بـه بـاطـل مـى كـنـنـد، تـا بـه گمان خود حق را از ميان ببرند، و آيات ما و رستاخيز و عذاب و مـجـازات الهـى را بـه بـاد اسـتـهـزاء بـگـيـرنـد (و يجادل الذين كفروا بالباطل ليدحضوا به الحق و اتخذوا آياتى و ما انذروا هزوا).
در حـقـيـقـت ايـن آيـه شبيه آيه 42 تا 45 سوره حج است كه مى گويد: و ان يكذبوك فقد كذبت قبلهم قوم نوح و عاد و ثمود ... اگر آنها تو را تكذيب
كنند پيش از تو قوم نوح و عاد و ثمود ... پيامبرانشان را تكذيب كردند
ايـن احـتمال در تفسير آيه نيز وجود دارد كه خداوند مى فرمايد كار پيامبران اجبار و اكراه نيست ، بلكه وظيفه آنها بشارت و انذار است ، اما تصميم گيرى نهائى با خود مردم است ، تـا درسـت بـيـنـديـشـنـد و عـواقـب كـفـر و ايـمان را بنگرند و از روى اراده و تصميم ايمان بياورند نه اينكه عذاب الهى را در برابر چشم خود ببينند و اضطرارا اظهار ايمان كنند
ولى مـتـاسـفـانـه ايـن آزادى و اخـتـيـار كـه وسيله تكامل است غالبا مورد سوء استفاده قرار گـرفـتـه ، و طـرفـداران بـاطـل بـه مـجـادله در بـرابر حق برخاسته اند، گاه از طريق مـغـالطـه و گـاه از طريق استهزاء خواسته اند آئين حق را از ميان ببرند، ولى هميشه دلهاى آمـاده اى پـذيـراى حـق بـوده ، و بـه حـمـايـت از آن بـرخـاسـتـه اسـت ، و ايـن مـبـارزه حـق و باطل در طول تاريخ بوده و همچنان ادامه دارد.
آيه و ترجمه


و من أ ظلم ممن ذكر بايات ربه فأ عرض عنها و نسى ما قدمت يداه إ نا جعلنا على قلوبهم أ كنة أ ن يفقهوه و فى ءاذانهم وقراو إ ن تدعهم إ لى الهدى فلن يهتدوا إ ذا أ بدا (57)
و ربـك الغـفـور ذو الرحـمـة لو يـؤ اخـذهـم بـمـا كـسـبـوا لعجل لهم العذاب بل لهم موعد لن يجدوا من دونه موئلا (58)
و تلك القرى أ هلكنهم لما ظلموا و جعلنا لمهلكهم موعدا (59)




ترجمه :

57 - چـه كـسـى ستمكارتر است از آنها كه به هنگام يادآورى آيات پروردگارشان از آن روى مـى گـردانـنـد، و آنـچـه را بـا دسـت خود انجام داده فراموش مى كنند، ما بر دلهاشان پـرده افـكـنـده ايـم تـا نـفهمند، و در گوشهايشان سنگينى قرار داده ايم (تا صداى حق را نشنوند!) و لذا اگر آنها را به سوى هدايت بخوانى هرگز هدايت نمى شوند!
58 - و پروردگار تو آمرزنده و صاحب رحمت است ، اگر ميخواست آنها را
مجازات كند عذاب هر چه زودتر براى آنها مى فرستاد، ولى براى آنها موعدى است كه با فرا رسيدنش راه فرارى نخواهند داشت .
59 - ايـنها شهرها و آباديهائى است (كه ويرانه هايش را با چشم مى بينيد) ما آنها را به هـنـگـامـى كـه سـتـم كـرده انـد هـلاك كـرديـم و (در عـيـن حال ) براى هلاكتشان موعدى قرار داديم .
تفسير:
در مجازات الهى عجله نمى شود
از آنـجـا كـه در آيـات پـيـشـيـن سـخـن از گـروهـى از كـافـران تـاريـك دل و متعصب در ميان بود، آيات فوق نيز همان بحث را تعقيب مى كند.
نـخـسـت مـى گـويـد: چـه كـسـى سـتـمـكـارتـر اسـت از آنـهـا كـه بـه هـنـگـام تـذكـر آيـات پـروردگـارشـان از آن روى مـى گـردانند و كارهاى گذشته خود را بدست فراموشى مى سپارند (و من اظلم ممن ذكر بايات ربه فاعرض عنها و نسى ما قدمت يداه ).
تـعـبـيـر بـه تـذكـر (يـادآورى ) گـويـا اشـاره بـه ايـن اسـت كـه تـعـليـمـات انـبـيـاء از قبيل يادآورى حقائقى است كه بطور فطرى در اعماق روح انسان وجود دارد و كار پيامبران پرده برداشتن از روى آن است .
ايـن مـعـنـى در خـطبه اول نهج البلاغه نيز آمده است ، آنجا كه مى فرمايد ليستادوهم ميثاق فـطـرتـه و يـذكـروهـم مـنـسـى نـعـمـتـه و يـحـتجوا اليهم بالتبليغ و يثيروا لهم دفائن العـقـول : هـدف از بـعـثـت پـيامبران آن بوده كه انسانها را وادار به وفا كردن به پيمان فـطـرت كنند، و نعمتهاى فراموش شده خدا را به ياد آنها بياورند و از طريق تبليغ بر آنها اتمام حجت كنند و گنجينه هاى پنهانى عقلها را آشكار سازند!.
جالب اينكه در اين آيه از سه طريق به اين كوردلان درس بيدارى مى دهد نخست اينكه اين حقائق با فطرت و وجدان و جان شما كاملا آشناست ، ديگر
ايـنـكـه از سوى پروردگار خودتان آمده و سوم اينكه فراموش نكنيد شما خطاهائى انجام داده ايد كه برنامه انبياء براى شستشوى آنهاست .
ولى ايـن عـده بـا همه اينها هرگز ايمان نمى آورند، چرا كه ما بر دلهايشان پرده افكنده ايـم تـا نـفـهـمـنـد! و در گـوشـهايشان سنگينى قرار داده ايم تا صداى حق را نشنوند (انا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا).
و لذا اگـر آنـهـا را بـه سـوى هـدايـت بـخـوانـى هرگز هدايت را پذيرا نخواهند شد (و ان تدعهم الى الهدى فلن يهتدوا اذا ابدا).
شـايـد مـحـتـاج به تذكر نباشد كه خداوند اگر حس تشخيص و قدرت درك و شنيدن را از آنها گرفته بخاطر همان ما قدمت يداه و اعمالى است كه قبلا انجام داده اند و اين كيفر اثر مـسـتـقـيـم اعـمـال خـود آنـهـاسـت بـلكـه بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـمـان اعـمـال زشـت و نـنـگـين تبديل به پرده و سنگينى (كنان و وقر) بر دلها و گوشهايشان ، شـده اسـت ، و ايـن حـقيقتى است كه بسيارى از آيات قرآن از آن سخن مى گويد مثلا در آيه 155 سـوره نـسـاء مـيـخـوانيم (بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يؤ منون الا قليلا): خداوند بخاطر كفرشان بر دلهاى آنها مهر نهاده ، لذا جز گروه اندكى ايمان نمى آورند.
امـا آنـهـا كـه از هر بهانه اى براى اثبات مكتب جبر بهره گيرى مى كنند بدون اينكه جمله هـاى ديـگر اين آيه را در نظر بگيرند، و ساير آيات قرآن را كه مفسر آن است در كنار آن بگذارند، به ظاهر تعبير فوق چسبيده و از آن براى اثبات مكتب خود كمك گرفته اند، در حالى كه پاسخ آن ، همانگونه كه گفتيم كاملا روشن است .
و از آنجا كه برنامه تربيتى خداوند نسبت به بندگان چنين است كه تا آخرين مرحله به آنـهـا فـرصت ميدهد و هرگز مانند جباران روزگار فورا اقدام به مجازات نمى كند، بلكه رحـمـت واسـعـه او هـميشه ايجاب مى كند كه حداكثر فرصت را به گناهكاران بدهد، در آيه بعد مى گويد: پروردگار تو آمرزنده و صاحب رحمت است (و ربك الغفور ذو الرحمة ).
اگـر مـيـخـواسـت آنـهـا را بـه اعـمـالشـان مـجـازات كند هر چه زودتر عذاب را بر آنها مى فرستاد (لو يؤ اخذهم بما كسبوا لعجل لهم العذاب ).
ولى بـراى آنـهـا مـوعـدى اسـت كـه بـا فـرا رسـيـدن آن راه فـرارى نـخـواهـنـد داشـت (بل لهم موعد لن يجدوا من دونه موئلا).
غفران او ايجاب مى كند كه توبه كاران را بيامرزد و رحمت او اقتضاء مى كند كه در عذاب غـيـر آنـهـا نـيـز تـعـجيل نكند شايد به صفوف توبه كاران بپيوندند ولى عدالت او هم اقـتـضـا مـى كـنـد وقـتى طغيان و سركشى به آخرين درجه رسيد حسابشان را صاف كند و اصـولا بـقاء چنين افراد فاسد و مفسد كه اميدى به اصلاحشان نيست از نظر حكمت آفرينش معنى ندارد، بايد نابود شوند، و زمين از لوث وجودشان پاك گردد.
و سـرانـجـام بـراى آخـريـن تـذكر و هشدار در اين سلسله آيات ، سرنوشت تلخ و دردناك سـتمكاران پيشين را يادآورى كرده مى گويد: و اينها شهرها و آباديهائى است كه ويرانه هاى آنها در برابر چشم شما قرار دارد، و ما آنها را به هنگامى كه مرتكب ظلم و ستم شدند هلاك كرديم ، و در عين حال در عذابشان تعجيل ننموديم ، بلكه موعدى براى هلاكشان قرار داديم (و تلك القرى اهلكناهم لما ظلموا و جعلنا لمهلكهم موعدا) .
آيه و ترجمه


و إ ذ قال موسى لفتئه لا ابرح حتى أ بلغ مجمع البحرين أ و أ مضى حقبا (60)
فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا (61)
فلما جاوزا قال لفتئه ءاتنا غداء نا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا (62)
قـال أ راءيـت إ ذ أ ويـنا إ لى الصخرة فإ نى نسيت الحوت و ما أ نسانيه إ لا الشيطان أ ن أ ذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا (63)
قال ذلك ما كنا نبغ فارتدا على ءاثارهما قصصا (64)




ترجمه :

60 - بخاطر بياور هنگامى كه موسى به دوست خود گفت : من دست از طلب برنمى دارم تا به محل تلاقى دو دريا برسم هر چند مدت طولانى به راه خود ادامه دهم .
61 - هـنـگـامى كه به محل تلاقى آن دو دريا رسيدند ماهى خود را (كه براى تغذيه همراه داشتند فراموش كردند و ماهى راه خود را در پيش گرفت (و روان شد).
62 - هنگامى كه از آنجا گذشتند موسى به يار همسفرش گفت غذاى ما را بياور كه از اين سفر، سخت خسته شده ايم .
63 - او گفت بخاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پناه برديم (و استراحت كرديم مـن در آنـجـا فـرامـوش كـردم جـريان ماهى را بازگو كنم ، اين شيطان بود كه ياد آنرا از خاطر من برد، و ماهى به طرز شگفتانگيزى راه خود را در دريا پيش گرفت !.
64 - (مـوسـى ) گـفـت ايـن هـمـان اسـت كه ما مى خواستيم ، و آنها از همان راه بازگشتند در حالى كه پيجوئى مى كردند.
تفسير:
سرگذشت شگفت انگيز خضر و موسى
مـفسران در شان نزول آيات فوق نقل كرده اند كه جمعى از قريش خدمت پيامبر (صلى اللّه عـليه و آله و سلّم ) رسيدند و از عالمى كه موسى (عليه السلام ) مامور به پيروى از او شد سؤ ال كردند، آيات فوق نازل شد.
اصـولا سـه مـاجرا در اين سوره (سوره كهف آمده ) كه هر سه از يك نظر هماهنگ است ماجراى اصحاب كهف كه قبل از اين گفته شد، داستان موسى و خضر، و داستان ذو القرنين كه بعد از اين مى آيد.
ايـن هـر سـه مـاجـرا مـا را از افـق زندگى محدودمان يعنى آنچه به آن خو و عادت كرده ايم بـيـرون مـى بـرد و نـشان ميدهد كه نه عالم محدود به آن است كه ما مى بينيم ، و نه چهره اصلى حوادث هميشه آن است كه ما در برخورد اول درمى يابيم .
بـه هـر حـال داسـتان اصحاب كهف سخن از جوانمردانى ميگفت كه براى حفظ ايمانشان پشت پـا بـه هـمه چيز زدند، و سرانجام آنچنان زندگى عجيبى پيدا كردند كه براى همه مردم آمـوزنـده شـد، و در ماجراى موسى و خضر، يا به تعبير ديگر عالم و دانشمند زمانش ، به صـحـنه شگفت انگيزى برخورد مى كنيم كه نشان ميدهد كه حتى يك پيغمبر اولو العزم كه آگاهترين افراد محيط خويش ‍ است باز
دامـنـه علم و دانشش در بعضى از جهات محدود است و به سراغ معلمى ميرود كه به او درس بياموزد، او هم درسهائى كه هر يك از ديگرى عجيبتر است به او ياد ميدهد، و چه نكته ها ى بـسيار مهمى كه در مجموعه اين داستان نهفته شده است . در نخستين آيه مى گويد: بخاطر بـيـاور هـنـگـامى كه موسى به دوست و همراه خود گفت من دست از طلب برنمى دارم تا به مـجـمـع البـحـريـن بـرسـم هـر چـنـد مـدتـى طـولانـى بـه راه خـود ادامـه دهـم (و اذ قال موسى لفتيه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا).
مـنـظـور از موسى در آيه فوق بدون شك همان موسى بن عمران پيامبر اولو العزم معروف اسـت ، هـر چـنـد بعضى از مفسران احتمال داده اند موساى ديگرى باشد، و بعدا خواهيم گفت كـه ايـن احتمال بيشتر بخاطر اين بوده كه نتوانسته اند پارهاى از اشكالات موجود در اين داسـتـان را حـل كـنـنـد، نـاچار به فرض موساى ديگرى شده اند، در حالى كه قرآن هر جا سخن از موسى مى گويد همان موسى بن عمران است .
و منظور از فتاه در اينجا طبق گفته بسيارى از مفسران ، و بسيارى از روايات ، يوشع بن نون مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنى اسرائيل است ، و تعبير به فتى (جوان ) ممكن است بـه خـاطـر همين صفات برجسته ، و يا به خاطر خدمت به موسى و همراهى و همگامى با او بوده باشد.
مـجـمـع البـحـرين به معنى محل پيوند دو دريا است ، در اينكه اشاره به كدام دو دريا است ميان مفسران گفتگو است ، و رويهمرفته سه عقيده معروف در اينجا وجود دارد.
1 - منظور محل اتـصـال خـليـج عـقـبـه بـا خـليـج سـوئز اسـت (مـيـدانـيـم دريـاى احـمـر در شـمـال دو پـيـشـرفـتـگـى : يـكـى بـه سـوى شـمـال شـرقـى ، و ديـگـرى بـه سـوى شمال غربى دارد كه اولى خليج عقبه را تشكيل مى دهد، و دومى خليج سوئز را
و ايـن دو خـليـج در قـسـمـت جـنـوبـى بـه هـم مـى پـيـونـدنـد، و بـه دريـاى احـمـر متصل ميشوند.
2 - منظور محل پيوند اقيانوس هند با درياى احمر است كه در بغاز باب المندب به هم مى پيوندند.
3 - مـحـل پـيـوستگى درياى مديترانه (كه نام ديگرش درياى روم و بحر ابيض است ) با اقيانوس اطلس يعنى همان محل تنگه جبل الطارق كه نزديك شهر طنجه است .
ولى تـفـسـيـر سـوم بـسـيـار بعيد به نظر ميرسد، زيرا فاصله ميان زندگى موسى با جـبـل الطـارق آنـقـدر زيـاد اسـت كه از طريق عادى آن زمان رفتن موسى به آنجا شايد ماهها طول مى كشيد.
احـتـمـال دوم هـر چـنـد فاصله كمترى را دربرميگيرد ولى آنهم در حد خود زياد است زيرا از شام تا جنوب يمن فاصله نسبتا زيادى وجود دارد.
اما احتمال اول كـه نزديكتر فاصله را به محل زندگى موسى دارد (از شام تا خليج عقبه راه زيادى نـيـست ) از همه تفاسير نزديكتر به نظر ميرسد، چرا كه از آيات فوق نيز اجمالا استفاده مـى شـود موسى راه زيادى را طى نكرده هر چند آماده بود براى رسيدن به اين مقصود به همه جا سفر كند (دقت كنيد)
در بعضى از روايات نيز اشارهاى به اين معنى ديده مى شود.
كـلمـه حـقـب بـه مـعـنـى مـدت طـولانـى اسـت كـه بـعـضـى آنـرا بـه هـشـتـاد سـال تفسير كرده اند و منظور موسى از ذكر اين كلمه اين بوده است كه من دست از تلاش و كوشش خود براى پيدا كردن گم شده ام برنخواهم داشت ، هر چند سالها به اين سير خود ادامه دهم .
از مـجـمـوع آنـچـه در بـالا گـفـتـه شد آشكارا پيدا است كه موسى به سراغ گمشده مهمى مـيـرفت و در بدر دنبال آن ميگشت ، عزم خود را جزم و تصميم خويش را راسخ كرده بود كه تا مقصود خود را پيدا نكند از پاى ننشيند.
گـمـشـدهـاى كـه مـوسـى مـامـور يـافـتـن آن بـود در سـرنـوشـتـش بـسـيـار اثـر داشـت و فصل تازهاى در زندگانى او مى گشود.
آرى او بـه دنـبـال مـرد عالم و دانشمندى ميگشت كه ميتوانست حجابها و پرده هائى را از جلو چـشـم مـوسى كنار زند، حقايق تازهاى را به او نشان دهد، و درهاى علوم و دانشهائى را به رويش بگشايد.
و بـه زودى خـواهـيـم ديـد كـه او بـراى پـيـدا كـردن مـحـل ايـن عـالم بـزرگ نـشـانـه اى در دسـت داشـت و بـه دنبال آن نشانه در حركت بود.
بـه هـر حـال هـنـگـامـى كـه بـه مـحل پيوند آن دو دريا رسيدند ماهى اى را كه همراه داشتند فراموش كردند (فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما).
امـا عـجب اينكه ماهى راه خود را در دريا پيش گرفت و روان شد (فاتخذ سبيله فى البحر سربا).
در اينكه آيا اين ماهى كه ظاهرا به عنوان غذا تهيه كرده بودند ماهى بريان يا نمك زده يا مـاهى تازه بوده كه معجزآسا زنده شد و در آب پريد و حركت كرد، در ميان مفسران گفتگو بسيار است .
در پـارهـاى از كـتـب تـفاسير نيز سخن از وجود چشمه آب حيات در آن منطقه و پاشيده شدن مـقـدارى از آن بـر مـاهـى ، و جـان گـرفـتـن مـاهـى ، بـه مـيـان آمـده ، ولى ايـن احـتـمال نيز وجود دارد كه ماهى هنوز كاملا نمرده بود زيرا هستند ماهيهائى كه بعد از خارج شدن از آب مدت قابل ملاحظهاى به صورت نيمه جان باقى ميمانند و اگر در اين مدت در آب بيفتند حيات عادى خود را از سر مى گيرند.
سـرانـجـام مـوسـى و هـمـسـفـرش از مـحـل تـلاقـى دو دريـا (مـجـمـع البـحـريـن گـذشـتـند، طول سفر و خستگى راه ، گرسنگى را بر آنها چيره كرد، در اين هنگام موسى به خاطرش آمد كه غذائى به همراه آورده اند، به يار همسفرش گفت : غذاى ما را بياور كه از اين سفر، سخت خسته شده ايم (فلما جاوزا قال لفتاه آتنا غدائنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا).
غداء به غذائى گفته مى شود كه در آغاز روز يا وسط روز مى خورند (صبحانه يا نهار) ولى از تـعـبـيـراتـى كه در كتب لغت آمده است چنين استفاده مى شود كه در زمانهاى گذشته غـداء را تـنـهـا بـه غذائى مى گفتند كه در آغاز روز مى خوردند (چرا كه از غدوه گرفته شده كه به معنى آغاز روز است ) در حالى كه در عربى امروز غداء و تغدى به معنى نهار و نهار خوردن است
به هر حال اين جمله نشان ميدهد كه موسى و يوشع راهى را پيمودند كه عنوان سفر بر آن اطلاق ميشد، ولى همين تعبيرات نشان ميدهد كه اين سفر چندان طولانى نبوده است .
در ايـن هـنـگـام هـمسفرش به او خبر داد كه به خاطر دارى هنگامى كه ما به كنار آن صخره پـنـاه بـرديم (و استراحت كرديم ) من در آنجا فراموش كردم جريان ماهى را بازگو كنم و ايـن شـيـطـان بـود كه ياد آن را از خاطر من برد و ماهى راهش را به طرز شگفت انگيزى در دريـا پـيـش گرفت (قال أ رأ يت اذ أ وينا الى الصخرة فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا الشيطان ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا.
و از آنـجا كه اين موضوع ، به صورت نشانه اى براى موسى در رابطه با پيدا كردن آن عـالم بـزرگ بـود: مـوسـى گـفـت : ايـن هـمـان چـيـزى اسـت كـه مـا مـى خـواسـتـيم و به دنبال آن مى گرديم (قال ذلك ما كنا نبغ ).
و در ايـن هـنـگام آنها از همان راه بازگشتند در حالى كه پيجوئى مى كردند (فارتدا على آثارهما قصصا).
در اينجا يك سؤ ال پيش مى آيد كه مگر پيامبرى همچون موسى ممكن است گرفتار نسيان و فـرامـوشـى شود كه قرآن مى گويد نسيا حوتهما (ماهيشان را فراموش كردند) به علاوه چرا همسفر موسى نسيان شخص خودش را به شيطان نسبت ميدهد؟
پاسخ اين است كه مانعى ندارد در مسائلى كه هيچ ارتباطى به احكام الهى و امور تبليغى نداشته باشد يعنى در مسائل عادى در زندگى روزمره گرفتار نسيان شود (مخصوصا در مـوردى كـه جـنـبـه آزمـايش داشته باشد آن گونه كه در باره موسى در اينجا گفته اند و بعدا شرح آنرا خواهيم گفت ).
و امـا نـسـبـت دادن نـسـيـان هـمـسـفـرش بـه شـيـطـان مـمـكـن اسـت بـه ايـن دليـل بـاشـد كـه مـاجـراى مـاهى ارتباط با يافتن آن مرد عالم داشت ، و از آنجا كه شيطان اغواگر است خواسته است با اين كار آنها ديرتر به ملاقات آن عالم دست يابند، و شايد مـقـدمـات آن از خود او (يوشع ) نيز آغاز گرديده كه دقت و اهتمام لازم را در اين رابطه به خرج نداده است .
آيه و ترجمه


فوجدا عبدا من عبادنا ءاتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما (65)
قال له موسى هل أ تبعك على أ ن تعلمن مما علمت رشدا (66)
قال إ نك لن تستطيع معى صبرا (67)
و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا (68)
قال ستجدنى إ ن شاء الله صابرا و لا أ عصى لك أ مرا (69)
قال فإ ن اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى أ حدث لك منه ذكرا (70)




ترجمه :

65 - (در آنـجـا بـنـده اى از بـنـدگـان مـا را يـافـتـنـد كـه او را مشمول رحمت خود ساخته و از سوى خود علم فراوانى به او تعليم داده بوديم .
66 - موسى به او گفت آيا من از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى ؟!
67 - گفت تو هرگز نمى توانى با من شكيبائى كنى !
68 - و چگونه ميتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى .
69 - (موسى ) گفت انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت ، و در هيچ كارى مخالفت فرمان تو نخواهم كرد.
70 - (خـضـر) گـفـت پـس اگـر مـيـخـواهـى بـه دنـبـال مـن بـيـائى از هـيـچ چـيـز سـؤ ال مكن تا خودم (به موقع ) آنرا براى تو بازگو كنم .
تفسير:
ديدار معلم بزرگ
هـنـگـامـى كـه مـوسـى و يـار هـمـسفرش به جاى اول ، يعنى در كنار صخره و نزديك مجمع البـحـريـن بـازگـشـتـنـد نـاگـهـان بـنـدهـاى از بـنـدگـان مـا را يـافـتـنـد كـه او را مـشمول رحمت خود ساخته ، و علم و دانش قابل ملاحظه اى تعليمش كرده بوديم (فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما).
تعبير به وجدا نشان ميدهد كه آنها در جستجوى همين مرد عالم بودند و سرانجام گمشده خود را يافتند.
و تـعـبير به عبدا من عبادنا ... (بندهاى از بندگان ما) نشان ميدهد كه برترين افتخار يك انـسـان آن اسـت كـه بـنـده راسـتـيـن خـدا بـاشـد و ايـن مـقـام عـبـوديـت اسـت كـه انـسـان را مشمول رحمت الهى مى سازد، و دريچه هاى علوم را به قلبش مى گشايد.
تـعـبـيـر بـه مـن لدنـا نـيز نشان مى دهد كه علم آن عالم يك علم عادى نبود بلكه آگاهى از قسمتى از اسرار اين جهان و رموز حوادثى كه تنها خدا مى داند بوده است .
تعبير به علما كه نكره است ، و در اين گونه موارد معمولا براى تعظيم مى آيد، نشان مى دهد كه آن مرد عالم بهره قابل ملاحظه اى از اين علم يافته بود.
در ايـنـكـه مـنـظـور از رحمة من عندنا در آيه فوق چيست مفسران تفسيرهاى مختلفى ذكر كرده انـد: بـعـضـى آنـرا بـه مقام نبوت ، و بعضى به عمر طولانى تفسير كرده اند، ولى اين احـتـمـال نيز وجود دارد كه منظور استعداد شايان و روح وسيع و شرح صدرى است كه خدا به آن مرد داده بود تا پذيراى علم الهى گردد.
در ايـنـكـه ايـن مـرد عـالم نـامش خضر بوده ، و اينكه او پيامبر بوده يا نه در نكته ها بحث خواهيم كرد.
در ايـن هـنـگام موسى با نهايت ادب و به صورت استفهام به آن مرد عالم چنين گفت : آيا من اجـازه دارم از تـو پـيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده ، و مايه رشد و صلاح است به من بياموزى ؟ (قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا).
از تـعبير رشدا چنين استفاده مى شود كه علم هدف نيست ، بلكه براى راه يافتن به مقصود و رسـيـدن بـه خـيـر و صـلاح مـى باشد، چنين علمى ارزشمند است و بايد از استاد آموخت و مايه افتخار است .
ولى بـا كـمـال تـعـجـب آن مـرد عـالم بـه مـوسـى گـفـت تو هرگز توانائى ندارى با من شكيبائى كنى (قال انك لن تستطيع معى صبرا
بـلا فـاصـله دليـل آنـرا بيان كرد و گفت : تو چگونه ميتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى ؟! (و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا).
همانگونه كه بعدا خواهيم ديد، اين مرد عالم به ابوابى از علوم احاطه داشته كه مربوط بـه اسـرار بـاطـن و عمق حوادث و پديده ها بوده ، در حالى كه موسى نه مامور به باطن بود و نه از آن آگاهى چندانى داشت .
و در چـنـيـن مواردى بسيار مى شود كه چهره ظاهر حوادث با آنچه در باطن و درون آنها است متفاوت است ، چه بسا ظاهر آن بسيار زننده و يا ابلهانه است ، در حالى كه در باطن بسيار مقدس ، حساب شده و منطقى است .
در چنين موردى آنكس كه ظاهر را مى بيند عنان صبر و اختيار را از كف
ميدهد، و به اعتراض و گاهى به پرخاش برمى خيزد.
ولى اسـتادى كه از اسرار درون آگاه است و چهره باطن را مى نگرد با خونسردى به كار خـويـش ادامـه مـى دهد، و به اعتراض و فرياد او گوش نمى دهد، بلكه در انتظار فرصت مـنـاسـبـى اسـت كـه حقيقت امر را بازگو كند، اما شاگرد همچنان بيتابى مى كند، ولى به هنگامى كه اسرار براى او فاش شد كاملا آرام مى گيرد.
مـوسـى از شـنـيـدن اين سخن شايد نگران شد و از اين بيم داشت كه فيض محضر اين عالم بـزرگ از او قـطـع شـود، لذا بـه او تعهد سپرد كه در برابر همه رويدادها صبر كند و گـفـت : بـخـواسـت خدا مرا شكيبا خواهى يافت و قول ميدهم كه در هيچ كارى با تو مخالفت نكنم (قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا).
بـاز موسى در اين عبارت نهايت ادب خود را آشكار مى سازد، تكيه بر خواست خدا مى كند، بـه آن مـرد عـالم نـمـى گـويـد من صابرم بلكه مى گويد انشاء الله مرا صابر خواهى يافت .
ولى از آنـجـا كـه شـكـيبائى در برابر حوادث ظاهرا زننده اى كه انسان از اسرارش آگاه نيست كار آسانى نمى باشد بار ديگر آن مرد عالم از موسى تعهد گرفت و به او اخطار كـرد: و گـفـت پـس اگـر مـيخواهى به دنبال من بيائى سكوت محض باش ، از هيچ چيز سؤ ال مـكـن تـا خـودم بـه مـوقـع آن را بـراى تـو بـازگـو كـنـم ! (قال فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا)
موسى اين تعهد مجدد را سپرد و در معيت اين استاد به راه افتاد.
آيه و ترجمه


فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيا امرا (71)
قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا (72)
قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا (73)
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيا نكرا (74)
قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا (75)
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصحبنى قد بلغت من لدنى عذرا (76)
فـانـطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد ان ينقض فاقامه قال لو شئت لتخذت عليه اجرا (77)
قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما (78)




ترجمه :

71 - آنـها به راه افتادند تا اينكه سوار كشتى شدند و او كشتى را سوراخ كرد، (موسى ) گفت آيا آنرا سوراخ كردى كه اهلش را غرق كنى ، راستى چه كار بدى انجام دادى ؟!
72 - گفت نگفتم تو هرگز نمى توانى با من شكيبائى كنى ؟!
73 - (موسى ) گفت مرا بخاطر اين فراموشكارى مواخذه مكن ، و بر من بخاطر اين امر سخت مگير.
74 - باز به راه خود ادامه دادند تا اينكه كودكى را ديدند و او آن كودك را كشت ! (موسى ) گـفـت : آيـا انـسـان پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى ؟! به راستى كار منكر و زشتى انجام دادى !
75 - (بـاز آن مـرد عالم ) گفت به تو نگفتم تو هرگز توانائى ندارى با من صبر كنى ؟!
76 - (مـوسـى ) گـفـت اگـر بـعـد از ايـن از تـو دربـاره چـيـزى سـؤ ال كنم ديگر با من مصاحبت نكن ، چرا كه از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود!
77 - بـاز بـه راه خود ادامه دادند، تا به قريه اى رسيدند، از آنها خواستند كه به آنها غـذا دهـنـد، ولى آنـهـا از مـهـمـان كـردنـشـان خـوددارى نـمـودنـد (بـا ايـنـحال ) آنها در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست فرود آيد، (آن مرد عالم ) آنرا برپا داشت ، (موسى ) گفت (لااقل ) مى خواستى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى ؟!
78 - او گـفـت ايـنـك وقـت جـدائى مـن و تـو فرا رسيده است ، اما به زودى سر آنچه را كه نتوانستى در برابر آن صبر كنى براى تو بازگو مى كنم .
تفسير:
معلم الهى و اين اعمال زننده ؟!
آرى (مـوسـى بـه اتـفـاق ايـن مـرد عـالم الهـى بـه راه افـتـاد تا اينكه سوار بر كشتى شدند) (فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة ).
از ايـنـجـا بـه بـعـد مـى بـيـنيم كه قرآن در تمام موارد ضمير تثنيه به كار مى برد كه اشـاره بـه مـوسـى و آن عالم است و اين نشان مى دهد كه ماموريت همسفر موسى ، يوشع در آنـجـا پايان يافت ، و از آنجا بازگشت ، و يا به خاطر اينكه او در اين ماجرا مطرح نبوده اسـت نـاديـده گـرفـتـه شـده ، هـر چـنـد در حـوادث حـضـور داشـتـه ، ولى احتمال اول قويتر به نظر مى رسد.
بـه هـر حـال هـنـگـامـى كـه آن دو بـر كـشـتـى سوار شدند (آن مرد عالم كشتى را سوراخ كرد)! (خرقها).
(خـرق ) - همانگونه كه راغب در مفردات مى گويد - به معنى پاره كردن چيزى از روى فساد است بدون مطالعه و فكر، و ظاهر كار اين مرد عالم راستى چنين بود.
از آنـجـا كـه مـوسـى از يـكـسـو پـيـامـبـر بـزرگ الهـى بـود و بـايـد حـافـظ جـان و مـال مـردم بـاشـد، و امـر بـه معروف و نهى از منكر كند، و از سوى ديگر وجدان انسانى او اجـازه نـمـى داد در برابر چنين كار خلافى سكوت اختيار كند تعهدى را كه با خضر داشت بـه دسـت فـرامـوشـى سـپـرد، و زبـان به اعتراض گشود و (گفت آيا كشتى را سوراخ كـردى كـه اهـلش را غـرق كـنـى ؟ راسـتـى چـه كـار بـدى انـجـام دادى )! (قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا).
بـدون شـك مـرد عـالم هـدفـش غـرق سـرنـشـيـنـان كـشـتـى نـبود ولى از آنجا كه نتيجه اين عـمـل چـيـزى جـز غـرق كـردن به نظر نمى رسيد موسى آن را با (لام غايت ) كه براى بيان هدف مى باشد بازگو مى كند.
ايـن درسـت بـه آن مى ماند كه شخصى در خوردن غذا بسيار زياده روى مى كند مى گوئيم مى خواهى خودت را بكشى ؟! مسلما او چنين قصدى را ندارد، ولى نتيجه عملش ممكن است چنين باشد.
(امر) (بر وزن شمر) به كار مهم شگفت آور و يا بسيار زشت گفته مى شود.
و بـراسـتـى ظـاهـر ايـن كـار شـگـفـت آور و بسيار بد بود، چه كارى از اين خطرناكتر مى تواند باشد كه يك كشتى را با داشتن سرنشينهاى متعدد سوراخ كنند؟!.
در بـعـضى از روايات مى خوانيم كه اهل كشتى به زودى متوجه خطر شدند و شكاف موجود را موقتا با وسيله اى پر كردند ولى ديگر آن كشتى يك كشتى سالم نبود.
در اين هنگام مرد عالم الهى با متانت خاص خود نظرى به موسى افكند و (گفت نگفتم تو هـرگـز نـمـى تـوانـى بـا مـن شـكـيـبـائى كـنـى )؟! (قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا).
مـوسى كه از عجله و شتابزدگى خود كه طبعا به خاطر اهميت حادثه بود پشيمان گشت و بـيـاد تـعـهـد خـود افـتـاد در مـقـام عذرخواهى برآمده رو به استاد كرد و چنين (گفت مرا در بـرابـر فـرامـوشـكـارى كـه داشـتـم مـواخـذه مـكـن و بـر مـن بـخاطر اين كار سخت مگير) (قـال لا تـؤ اخـذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا) يعنى اشتباهى بود و هر چه بود گذشت تو با بزرگوارى خود صرف نظر فرما.
(لا تـرهـقـنـى ) از مـاده (ارهـاق ) به معنى پوشاندن چيزى است با قهر و غلبه ، و گـاه به معنى تكليف كردن آمده است ، و در جمله بالا منظور اين است كه بر من سخت مگير و مرا به زحمت ميفكن و بخاطر اين كار فيض خود را قطع منما!.
سفر دريائى آنها تمام شد از كشتى پياده شدند، (و به راه خود ادامه دادند، در اثناء راه بـه كـودكـى رسـيـدنـد ولى آن مـرد عـالم بـى مـقـدمـه اقـدام بـه قتل آن كودك كرد)! (فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله ).
در ايـنـجـا بـار ديـگـر موسى از كوره در رفت ، منظره وحشتناك كشتن يك كودك بى گناه ، آنـهـم بـدون هـيـچ مـجـوز، چـيـزى نـبـود كـه مـوسـى بـتـوانـد در مـقـابـل آن سـكـوت كـنـد، آتـش خـشـم در دلش برافروخته شد، و گوئى غبارى از اندوه و نارضائى چشمان او را پوشانيد، آنچنان كه بار ديگر تعهد خود را فراموش كرد، زبان بـه اعـتـراض گـشـود، اعـتـراضـى شديدتر و رساتر از اعتراض نخست ، چرا كه حادثه وحـشـتـناك تر از حادثه اول بود و (گفت آيا انسان بى گناه و پاكى را بى آنكه قتلى كرده باشد كشتى )؟! (قال ا قتلت نفسا زكية بغير نفس ).
(براستى كه چه كار منكر و زشتى انجام دادى ) (لقد جئت شيئا نكرا).
كلمه (غلام ) به معنى جوان نورس است خواه بحد بلوغ رسيده باشد يا نه .
در ايـنـكـه نـوجـوانـى را كـه آن مـرد عـالم در ايـنـجـا بـه قـتـل رسـانـيـد بـه سـرحد بلوغ رسيده بود يا نه ، در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى تـعـبـيـر بـه (نـفـسـا زكـيـة ) (انـسـان پـاك و بـيـگـنـاه ) را دليل بر آن گرفته بودند كه بالغ نبوده است .
و بـعـضـى تـعبير (بغير نفس ) را دليل بر اين گرفته اند كه او بالغ بوده ، زيرا تـنها قصاص در حق بالغ جايز است ، ولى رويهم رفته نمى توان به طور قطع در اين زمينه با توجه به خود آيه قضاوت كرد.
(نكر) به معنى زشت و منكر است ، و بازتاب آن قويتر از كلمه (امر) كه در ماجراى سـوراخ كـردن كـشـتـى بـود مـى بـاشـد، دليـل آنـهـم روشـن اسـت ، زيـرا كـار اول او زمـيـنـه خـطـرى بـراى جـمعى فراهم كرد كه به زودى متوجه شدند و خطر را دفع كردند ولى در اقدام دوم ظاهرا او مرتكب جنايتى شده بود.
بـاز آن عـالم بزرگوار با همان خونسردى مخصوص به خود جمله سابق را تكرار كرد و گـفـت : (بـه تـو گـفـتـم تـو هـرگـز تـوانـائى نـدارى بـا مـن صـبـر كـنـى ) (قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا).
تنها تفاوتى كه با جمله گذشته دارد اضافه كردن كلمه (لك ) است كه براى تاكيد بيشتر است ، يعنى من اين سخن را به شخص ‍ تو گفتم .
مـوسى (عليه السلام ) به ياد پيمان خود افتاد، توجهى توام با شرمسارى ، چرا كه دو بـار پيمان خود را - هر چند از روى فراموشى - شكسته بود، و كم كم احساس مى كرد كه گـفـتـه اسـتـاد مـمـكـن اسـت راسـت بـاشـد و كـارهـاى او بـراى مـوسـى در آغـاز غـيـر قابل تحمل است ، لذا بار ديگر زبان به عذرخواهى گشود و چنين گفت : اين بار نيز از من صـرفـنـظـر كـن ، و فـرامـوشـى مرا ناديده بگير، اما (اگر بعد از اين از تو تقاضاى توضيحى در كارهايت كردم (و بر تو ايراد گرفتم ) ديگر با من مصاحبت نكن چرا كه تو از ناحيه من ديگر معذور خواهى بود) (قال ان ساءلتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا).
ايـن جـمـله حـكـايـت از نـهـايـت انـصـاف و دورنگرى موسى مى كند، و نشان مى دهد كه او در بـرابـر يـك واقـعـيـت ، هـر چند تلخ ، تسليم بود، و يا به تعبير ديگر بعد از سه بار آزمـايـش بـراى او روشـن مـى شـد كـه مـامـوريـت ايـن دو مـرد بـزرگ از هـم جدا است ، و به اصطلاح آبشان در يك جوى نمى رود!
بعد از اين گفتگو و تعهد مجدد (موسى با استاد به راه افتاد، تا به قريه اى رسيدند و از اهـالى آن قـريـه غـذا خـواسـتـنـد، ولى آنـهـا از مـيـهـمـان كردن اين دو مسافر خوددارى كردند) (فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما).
بدون شك موسى و خضر از كسانى نبودند كه بخواهند سربار مردم آن ديار شوند، ولى مـعـلوم مـى شـود زاد و تـوشـه و خـرج سـفـر خـود را در اثناء راه از دست داده يا تمام كرده بـودنـد و بـه هـمـيـن دليـل مـايـل بـودنـد مـيـهـمـان اهـالى آن محل باشند (اين احتمال نيز وجود دارد كه مرد عالم عمدا چنين پيشنهادى به آنها كرد تا درس جديدى به موسى بياموزد).
يـادآورى ايـن نـكـتـه نـيـز لازم اسـت كـه (قـريـه ) در لسان قرآن مفهوم عامى دارد و هر گـونـه شـهر و آبادى را شامل مى شود، اما در اينجا مخصوصا منظور شهر است ، زيرا در چند آيه بعد تعبير به (المدينه ) شده است .
به هر حال در اينكه اين شهر كدام شهر و در كجا بوده است ؟ در ميان مفسران گفتگو است : از ابن عباس نقل شده كه منظور (انطاكيه ) است .
بـعـضـى ديـگـر گفته اند منظور ايله است كه امروز به نام بندر ايلات معروف است و در كنار درياى احمر نزديك خليج عقبه واقع شده است .
بـعـضـى ديـگـر مـعـتـقـدنـد كـه مـنـظـور شـهـر (نـاصـره ) اسـت كـه در شمال فلسطين قرار دارد و محل تولد حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است .
مـرحـوم (طـبـرسـى ) در ايـنـجـا حـديـثـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نقل مى كند كه تاييدى است بر احتمال اخير.
و بـا تـوجـه بـه آنـچـه در مـعـنـى (مـجـمـع البـحـريـن ) گـفـتـيـم كـه مـنـظـور محل پيوند (خليج عقبه ) و (خليج سوئز) است ، روشن مى شود كه شهر (ناصره ) و بندر (ايله ) به اين منطقه نزديكتر است تا انطاكيه .
و در هر صورت از آنچه بر سر موسى و استادش در اين قريه آمد مى فهميم كه اهالى آن خـسـيـس و دون هـمـت بـوده انـد، لذا در روايتى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) مى خوانيم كه درباره آنها فرمود كانوا اهل قرية لئام : (آنها مردم لئيم و پستى بودند)
سـپس قرآن اضافه مى كند: (با اين حال آنها در آن آبادى ديوارى يافتند كه مى خواست فـرود آيـد، آن مـرد عـالم دسـت بـه كـار شد تا آن را بر پا دارد) و مانع ويرانيش شود (فوجدا فيها جدارا يريدان ينقض فاقامه ).
مـوسـى كـه قاعدتا در آن موقع خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس مى كـرد شـخـصـيـت والاى او و اسـتـادش بـه خـاطـر عـمـل بـى رويـه اهل آبادى سخت جريحه دار شده ، و از سوى ديگر مشاهده كرد كه خضر در برابر اين بى حـرمـتـى بـه تـعـمـيـر ديـوارى كـه در حـال سـقـوط اسـت پـرداخـتـه مـثـل ايـنـكـه مـى خـواهـد مـزد كـار بـد آنـهـا را بـه آنـهـا بـدهـد، و فـكـر مـى كـرد حـداقـل خوب بود استاد اين كار را در برابر اجرتى انجام مى داد تا وسيله غذائى فراهم گردد.
لذا تـعـهـد خـود را بـار ديـگـر بـه كـلى فـرامـوش كـرد، و زبـان به اعتراض گشود اما اعـتـراضـى مـلايـمـتـر و خـفـيـفـتـر از گـذشـتـه ، و (گـفـت مـى خـواسـتـى در مقابل اين كار اجرتى بگيرى )! (قال لو شئت لاتخذت عليه اجرا).
در واقع موسى فكر مى كرد اين عمل دور از عدالت است كه انسان در برابر مردمى كه اين قدر فرومايه باشند اين چنين فداكارى كند، و يا به تعبير ديگر نيكى خوبست اما در جاى خود.
درست است كه در برابر بدى ، نيكى كردن ، راه و رسم مردان خدا بوده
است ، اما در آنجائى كه سبب تشويق بدكار به كارهاى خلاف نشود.
ايـنـجـا بـود كـه آن مـرد عـالم ، آخـريـن سـخـن را بـه مـوسى گفت ، زيرا از مجموع حوادث گـذشـتـه يـقـيـن كـرد كـه مـوسـى ، تـاب تـحـمـل در بـرابـر اعـمـال او نـدارد (فـرمـود: ايـنـك وقـت جدائى من و تو است ! اما به زودى سر آنچه را كه نـتـوانـسـتـى بـر آن صـبـر كـنـى بـراى تـو بـازگـو مـى كـنـم ) (قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطيع عليه صبرا).
البـته موسى هم هيچگونه اعتراضى بر اين سخن نكرد، زيرا درست همان مطلبى بود كه خودش در ماجراى قبل پيشنهاد كرده بود، يعنى بر خود موسى نيز اين واقعيت ثابت گشته بود كه آبشان در يك جوى نمى رود.
ولى بـه هـر حـال خـبـر فـراق هـمـچون پتكى بود كه بر قلب موسى وارد شد، فراق از اسـتـادى كـه سـيـنـه اش مخزن اسرار بود، و مصاحبتش مايه بركت ، سخنانش درس بود، و رفـتـارش الهـام بـخش ، نور خدا در پيشانيش مى درخشيد و كانون قلبش گنجينه علم الهى بود.
آرى جـدا شـدن از چـنـيـن رهـبـرى سـخـت دردنـاك اسـت ، امـا واقـعـيـت تـلخـى بـود كه به هر حال موسى بايد آن را پذيرا شود.
مفسر معروف ابوالفتوح رازى مى گويد در خبرى است كه از موسى پرسيدند از مشكلات دوران زنـدگـيـت از هـمـه سـخـتـتـر را بـگـو، گـفـت : (سختيهاى بسيارى ديدم (اشاره به نـاراحـتـيـهـاى دوران فـرعـون ، و گـرفـتـاريـهـاى طـاقـت فـرسـاى دوران حـكـومـت بـنـى اسـرائيـل ) ولى هـيچ يك همانند گفتار خضر كه خبر از فراق و جدائى داد بر قلب من اثر نكرد)!
(تـاءويـل ) از مـاده اول (بـر وزن قـول ) بـه مـعـنى ارجاع و بازگشت دادن چيزى است ، بـنـابـرايـن هـر كـار و سـخـنـى را كـه بـه هـدف اصـلى بـرسـانـيـم تـاءويـل نـامـيـده مـى شـود، هـمـچـنـيـن پـرده بـرداشـتـن از روى اسـرار چـيزى ، نيز يكنوع تاءويل است .
و اگـر تـعـبـيـر خـواب را تـاءويل مى گويند، نيز به همين جهت است (آنچنان كه در سوره يوسف آيه 100 آمده است هذا تاءويل رؤ ياى ).
آيه و ترجمه


امـا السـفـيـنـة فـكـانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان وراءهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا (79)
و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا (80)
فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما (81)
و امـا الجـدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا فـاراد ربـك ان يـبـلغـا اشـدهـمـا و يـستخرجا كنزهما رحمة من ربك و ما فعلته عن امرى ذلك تاويل ما لم تسطع عليه صبرا (82)




ترجمه :

79 - اما آن كشتى متعلق به گروهى از مستمندان بود كه با آن در دريا كار مى كردند و من خواستم آنرا معيوب كنم (چرا كه ) پشت سر آنها پادشاهى ستمگر بود كه هر كشتى را از روى غصب مى گرفت .
80 - و امـا آن نـوجـوان پـدر و مادرش با ايمان بودند، ما نخواستيم او آنها را به طغيان و كفر وادارد.
81 - ما اراده كرديم كه پروردگارشان فرزند پاكتر و پرمحبت ترى بجاى او به آنها بدهد.
82 - و اما آن ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى متعلق به آنها وجود داشت و پدرشان مرد صالحى بود، پروردگار تو مى خواست آنها به حد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند، اين رحمتى از پروردگارت بود، من به دستور خود ايـن كـار را نـكـردم ، و ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه تـوانـائى شـكيبائى در برابر آنها نداشتى !.
تفسير:
اسرار درونى اين حوادث
بـعـد از آنـكـه فـراق و جـدائى مـوسـى و خـضر مسلم شد، لازم بود اين استاد الهى اسرار كـارهـاى خـود را كه موسى تاب تحمل آنرا نداشت بازگو كند، و در واقع بهره موسى از مـصـاحـبـت او فـهـم راز ايـن سـه حـادثـه عـجـيـب بـود كـه مـى توانست كليدى باشد براى مسائل بسيار، و پاسخى براى پرسشهاى گوناگون .
نخست از داستان كشتى شروع كرد و گفت : (اما كشتى به گروهى مستمند تعلق داشت كه بـا آن در دريا كار مى كردند، من خواستم آنرا معيوب كنم زيرا مى دانستم در پشت سر آنها پادشاهى ستمگر است كه هر كشتى سالمى را از روى غصب مى گيرد) (اما السفينة فكانت لمـسـاكـيـن يـعـمـلون فـى البـحـر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كل سفينة غصبا).
و به اين ترتيب در پشت چهره ظاهرى زننده سوراخ كردن كشتى ، هدف
مـهـمـى كـه هـمان نجات آن از چنگال يك پادشاه غاصب بوده است ، وجود داشته ، چرا كه او هرگز كشتيهاى آسيب ديده را مناسب كار خود نمى ديد و از آن چشم مى پوشيد، خلاصه اين كار در مسير حفظ منافع گروهى مستمند بود و بايد انجام مى شد.
كلمه (وراء) (پشت سر) مسلما در اينجا جنبه مكانى ندارد بلكه كنايه از اين است كه آنها بـدون ايـنـكـه تـوجـه داشـتـه باشند گرفتار چنگال چنين ظالمى مى شدند، و از آنجا كه انسان حوادث پشت سر خود را نمى بيند اين تعبير در اينجا به كار رفته است .
بـعـلاوه هـنـگـامى كه انسان از طرف فرد يا گروهى تحت فشار واقع مى شود تعبير به پـشـت سـر مى كند، مثلا مى گويد طلبكاران پشت سر منند، و مرا رها نمى كنند، در آيه 16 سوره ابراهيم مى خوانيم من ورائه جهنم و يسقى من ماء صديد گوئى جهنم اين گنهكاران را تعقيب مى كند كه از آن تعبير به (وراء) شده است .
ضمنا از تعبير (مساكين ) (مسكينها) در اين مورد استفاده مى شود كه مسكين كسى نيست كه مـطـلقـا مـالك چـيـزى نـبـاشـد، بـلكـه بـه كـسـانـى نـيـز گـفـتـه مـى شـود كـه داراى مال و ثروتى هستند ولى جوابگوى نيازهاى آنها نمى باشد.
اين احتمال نيز وجود دارد كه اطلاق مسكين بر آنها نه از نظر فقر مالى بوده است بلكه از نـظـر فـقـر قـدرت بـوده ، و ايـن تـعبير در زبان عرب وجود دارد، و با ريشه اصلى لغت مسكين كه سكون و ضعف و ناتوانى است نيز سازگار است .
در نـهـج البـلاغـه مـى خـوانـيـم مـسـكـين ابن آدم ... تؤ لمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة : (بيچاره فرزند آدم ! ... پشه اى او را آزار مى دهد، مختصرى آب
او را گلوگير مى شود، و عرق او را متعفن مى سازد).
سپس به بيان راز حادثه دوم يعنى قتل نوجوان پرداخته چنين مى گويد: (اما آن نوجوان پـدر و مـادرش بـا ايمان بودند، و ما نخواستيم كه اين نوجوان ، پدر و مادر خود را از راه ايـمان بيرون ببرد و به طغيان و كفر وادارد) (و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا ان يرهقهما طغيانا و كفرا).
اين احتمال نيز در تفسير آيه از طرف جمعى از مفسران ذكر شده است كه منظور اين نيست كه نـوجـوان كافر و طغيانگر پدر و مادر خود را از راه بدر برد، بلكه منظور اين است كه او پـدر و مـادر خـود را بـه خـاطـر طـغـيـان و كـفـرش اذيـت و آزار فـراوان دهـد ولى تـفـسـيـر اول نزديكتر به نظر مى رسد.
به هر حال آن مرد عالم ، اقدام به كشتن اين نوجوان كرد و حادثه ناگوارى را كه در آينده بـراى يـك پـدر و مـادر بـا ايـمـان در فـرض ‍ حـيـات او رخ مـى داد دليل آن گرفت .
به خواست خدا به زودى در شرح نكته هاى اين داستان پر ماجرا روى همه كارهاى خضر از نـظـر احـكـام الهـى و مـنـطـقـى بـحـث خـواهـيـم كـرد، و ايـراد قـصـاص قبل از جنايت را پاسخ خواهيم گفت .
تـعبير به (خشينا) (ما ترسيديم كه در آينده چنين شود...) تعبير پر معنائى است ، اين تـعبير نشان مى دهد كه اين مرد عالم خود را مسئول آينده مردم نيز مى دانست ، و حاضر نبود پدر و مادر با ايمانى به خاطر انحراف نوجوانشان
دچار بدبختى شوند.
ضـمنا تعبير به (خشينا) (ترسيديم ) در اينجا به معنى (ناخوش داشتيم ) آمده است ، زيرا براى چنين كسى با اين علم و آگاهى و توانائى ، ترس از چنين موضوعاتى وجود نداشته است .
و بـه تـعـبـيـر ديـگـر هـدف پـرهـيـز از حـادثـه نـاگـوارى اسـت كـه انـسـان روى اصل محبت ، مى خواهد از آن اجتناب ورزد.
ايـن احـتـمـال نـيـز وجـود دارد كـه به معنى (علمنا) (دانستيم ) بوده باشد چنانكه از ابن عـبـاس نـقـل شـده است يعنى ما مى دانستيم كه اگر او بماند چنين حادثه ناگوارى در آينده براى پدر و مادرش اتفاق مى افتد.
و امـا ايـنـكه چگونه ضمير جمع متكلم براى يك فرد آمده است پاسخش روشن مى باشد اين اولين بار نيست كه در قرآن به چنين تعبيرى برخورد مى كنيم هم در قرآن و هم در ساير كـلمـات زبـان عـرب و غـيـر عرب ، اشخاص بزرگ گاهى به هنگام سخن گفتن از خويشتن ضـمـيـر (جـمـع ) بـه كار مى برند، و اين به خاطر آن است كه آنها معمولا نفراتى در زيـر دست دارند كه به آنها ماموريت براى انجام كارها مى دهند، خدا به فرشتگان دستور مى دهد و انسانها به نفرات زير دست خويش .
و بـعـد اضـافـه كـرد: (مـا چـنـيـن اراده كـرديـم كـه پـروردگـارشان فرزندى پاكتر و پـرمـحـبتتر به جاى او به آنها عطا فرمايد) (فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما).
تـعـبـير (اردنا) (ما اراده كرديم ) و همچنين (ربهما) (پروردگار آن دو) نيز در اينجا پر معنى است و سر آن را به زودى خواهيم دانست .
(زكاة ) در اينجا به معنى پاكيزگى و طهارت است ، و مفهوم وسيعى دارد
كـه ايـمـان و عمل صالح را شامل مى شود، هم در امور دينى و هم در امور مادى ، و شايد اين تـعـبير پاسخى بود به اعتراض موسى كه مى گفت تو (نفس زكيه )اى را كشتى ، او در جـواب مـى گـويـد: نـه اين پاكيزه نبود مى خواستيم خدا به جاى او فرزند پاكيزه اى به آنها بدهد!.
در چـنـديـن حـديث كه در منابع مختلف اسلامى آمده است مى خوانيم : ابدلهما الله به جارية ولدت سـبـعـيـن نـبـيـا: (خـداونـد بـجـاى آن پـسـر، دخـتـرى به آنها داد كه هفتاد پيامبر از نسل او به وجود آمدند)!
در آخـريـن آيـه مـورد بـحث ، مرد عالم پرده از روى راز سومين كار خود يعنى تعمير ديوار بـرمـى دارد و چنين مى گويد: (اما ديوار متعلق به دو نوجوان يتيم در شهر بود، و زير آن گـنـجـى مـتـعلق به آنها وجود داشت و پدر آنها مرد صالحى بود) (و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما صالحا).
(پـروردگـار تـو مـى خـواسـت آنـهـا بـه سـرحـد بلوغ برسند، و گنجشان را استخراج كنند) (فاراد ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما).
(اين رحمتى بود از ناحيه پروردگار تو) (رحمة من ربك ).
و مـن مـاءمـور بـودم بـه خـاطـر نيكوكارى پدر و مادر اين دو يتيم آن ديوار را بسازم ، مبادا سقوط كند و گنج ظاهر شود و به خطر بيفتد.
در پـايـان بـراى رفـع هـر گونه شك و شبهه از موسى ، و براى اينكه به يقين بداند هـمـه ايـن كـارها بر طبق نقشه و ماموريت خاصى بوده است اضافه كرد: (و من اين كار را بـه دسـتور خودم انجام ندادم ) بلكه فرمان خدا و دستور پروردگار بود (و ما فعلته عن امرى ).
آرى (ايـن بـود سـر كـارهـائى كـه توانائى شكيبائى در برابر آنها نداشتى ) (ذلك تاءويل ما لم تسطع عليه صبرا).
نكته ها:
1 - ماموريت خضر در نظام تشريع بود يا تكوين ؟!
مـهـمـتـريـن مـسـاله اى كـه دانـشـمـنـدان بـزرگ را در ايـن داسـتـان بـه خـود مـشـغـول سـاخـتـه ماجراهاى سه گانه اى است كه اين مرد عالم در برابر موسى انجام داد، مـوسـى چـون از بـاطن امر آگاه نبود زبان به اعتراض گشود، ولى بعدا كه توضيحات استاد را شنيد قانع شد.
سـؤ ال ايـن اسـت كـه آيا واقعا مى توان اموال كسى را بدون اجازه او معيوب كرد به خاطر آنكه غاصبى آن را از بين نبرد؟
و آيا مى توان نوجوانى را به خاطر كارى كه در آينده انجام مى دهد مجازات كرد؟!
و آيا لزومى دارد كه براى حفظ مال كسى ما مجانا زحمت بكشيم و بيگارى كنيم ؟!
در برابر اين سؤ ال ها دو راه در پيش داريم :
نخست آنكه اينها را با موازين فقهى و قوانين شرع تطبيق دهيم ، همانگونه كه گروهى از مفسران اين راه را پيمودند.
نـخـستين ماجرا را منطبق بر قانون اهم و مهم دانسته اند و گفته اند حفظ مجموعه كشتى مسلما كـار اهـمـى بـوده ، در حـالى كـه حفظ آن از آسيب جزئى ، چيز زيادى نبوده ، يا به تعبير ديگر خضر در اينجا (دفع افسد به فاسد) كرده ، به خصوص اينكه رضايت باطنى صاحبان كشتى را در صورتى كه از اين ماجرا آگاه مى شدند ممكن بود پيش بينى كرد (و به تعبير فقهى ، خضر در اين كار اذن فحوى داشت ).
در مـورد آن نوجوان ، اين گروه از مفسران اصرار دارند كه او حتما بالغ بوده ، و مرتد و يـا حـتـى مـفـسـد، و بـه ايـن تـرتـيـب بـه خـاطـر اعـمـال فـعـليـش جـايـزالقتل بوده است ، و اگر خضر در كار خود استناد به جنايات او در آينده مى كند به خـاطـر آنـسـت كـه مـى خـواهـد بـگـويـد ايـن جـنـايـتـكـار نـه تـنـهـا فـعـلا مشغول به اين كار بلكه در آينده نيز جنايتهاى بزرگترى را مرتكب خواهد شد، پس كشتن او طبق موازين شرع به اعمال فعليش جايز بوده است :
و امـا در مـورد سـوم هـيچكس نمى تواند به كسى ايراد كند كه چرا فداكارى و ايثار در حق ديـگـرى مى كنى و اموال او را از ضايع شدن با بيگارى خود حفظ مى كنى ؟ ممكن است اين ايثار واجب نباشد ولى مسلما كار خوبى است و شايسته تحسين ، بلكه ممكن است در پاره اى از مـوارد بـه سـرحـد وجـوب برسد مثل اينكه اموال عظيمى از كودك يتيمى در معرض تلف بـوده بـاشـد، و با زحمت مختصرى بتوان جلو ضايع شدن آنرا گرفت بعيد نيست در چنين موردى اين كار واجب باشد.
راه دوم بـر ايـن اسـاس اسـت كه توضيحات بالا هر چند در مورد گنج و ديوار قانع كننده اسـت ولى در مـورد نـوجـوانـى كه به قتل رسيد چندان با ظاهر آيه سازگار نيست ، زيرا مـجـوز قـتـل او را ظـاهـرا عـمـل آيـنـده اش شـمـرده اسـت نـه اعمال فعليش .
در مـورد كـشـتـى نـيـز تـا انـدازه اى قـابـل بـحـث و گفتگو است ، آيا ما مى توانيم خانه و مـال و زنـدگـى هر كس را كه يقين داريم در آينده غصب مى شود بدون اطلاع او از پيش خود معيوب كنيم تا از خطر برهد آيا براستى فقهاء چنين حكمى را مى پذيرند؟!
بنابراين بايد راه ديگرى را پيش گرفت و آن اين است :
مـا در ايـن جهان داراى دو نظام هستيم : (نظام تكوين ) و (نظام تشريع ) گر چه اين دو نظام در اصول كلى هماهنگند، ولى گاه مى شود كه در جزئيات از هم جدا مى شوند.
مـثـلا خـداونـد بـراى آزمـايـش بـنـدگـان آنـهـا را مـبـتلا به (خوف ) (ناامنى ) و (نقص امـوال و ثـمرات ) از بين رفتن نفوس و عزيزان مى كند، تا معلوم شود چه اشخاصى در برابر اين حوادث صابر و شكيبا هستند.
آيـا هـيـچ فـقـيـهـى و يـا حـتـى پـيـامـبـرى مـى تـوانـد اقـدام بـه چـنـيـن كـارى بـكند يعنى اموال و نفوس و ثمرات و امنيت را از بين ببرد تا مردم آزمايش شوند.
و يا اينكه خداوند بعضى از پيامبران و بندگان صالح خود را به عنوان هشدار و تربيت در بـرابـر تـرك اولى گرفتار مصيبتهاى عظيم مى نمود، همچون مصيبت يعقوب به خاطر كم توجهى به بعضى از مستمندان و يا ناراحتى يونس به خاطر يك ترك اولاى كوچك .
آيا كسى حق دارد به عنوان مجازات و كيفر اقدام به چنين كارى كند؟
و يـا ايـنـكـه مى بينيم گاهى خداوند نعمتى را از انسان به خاطر ناشكرى مى گيرد، مثلا شـكـر امـوال را بـجاى نياورده اموالش در دريا غرق مى شود و يا شكرانه سلامتى را بجا نـيـاورده ، خـدا سـلامـت را از او مـى گـيـرد، آيـا از نظر فقهى و قوانين تشريعى كسى مى تـوانـد بـه خـاطـر نـاشـكـرى امـوال ديـگـرى را نـابـود كـنـد و سـلامـت را مبدل به بيمارى .
نـظير اين مثالها فراوان است ، و مجموعا نشان مى دهد كه جهان آفرينش مخصوصا آفرينش انـسـان بـر ايـن نـظـام احـسـن اسـتـوار اسـت كـه خـداونـد بـراى ايـنـكـه انـسـان راه تـكـامـل را بـپيمايد قوانين و مقرراتى براى او از نظر تكوين قرار داده كه تخلف از آنها عكس العملهاى مختلفى دارد.
در حالى كه از نظر قانون شرع نمى توانيم همه آنها را در چارچوب اين قوانين بريزيم .
فى المثل طبيب مى تواند انگشت انسانى را به خاطر اينكه زهر به قلب او
سرايت نكند قطع نمايد، ولى آيا هيچكس مى تواند انگشت انسانى را براى پرورش صبر و شكيبائى در او و يا به خاطر كفران نعمت قطع نمايد؟! (در حالى كه مسلما خدا مى تواند چنين كارى را بكند چرا كه موافق نظام احسن است ).
حـال كـه ثـابت شد ما دو نظام داريم و خداوند حاكم بر هر دو نظام است ، هيچ مانعى ندارد كـه خـداونـد گـروهـى را مـامور پياده كردن نظام تشريع كند، و گروهى از فرشتگان يا بعضى از انسانها (همچون خضر) را مامور پياده كردن نظام تكوين نماند (دقت كنيد).
از نـظـر نـظـام تكوين الهى هيچ مانعى ندارد كه خداوند حتى كودك نابالغى را گرفتار حـادثـه اى كـنـد و در آن حـادثـه جـان بـسـپـارد چـرا كـه وجـودش در آينده ممكن است خطرات بـزرگـى بـه بـار آورد، هـمـانـگـونه كه گاهى ماندن اين اشخاص داراى مصالحى مانند آزمايش و امتحان و امثال اينها است .
و نـيـز هـيـچ مانعى ندارد خداوند مرا امروز به بيمارى سختى گرفتار كند به طورى كه نـتـوانم از خانه بيرون بروم چرا كه مى داند اگر از خانه بيرون روم حادثه خطرناكى پيش خواهد آمد و مرا لايق اين مى داند كه از آن خطر برهاند. و به تعبير ديگر گروهى از مـامـوران خـدا در ايـن عـالم مـامـور بـه باطنند و گروهى مامور به ظاهر، آنها كه مامور به بـاطـنند ضوابط و اصول برنامه اى مخصوص ‍ بخود دارد همانگونه كه ماموران بظاهر براى خود اصول و ضوابط خاصى دارند.
درسـت اسـت كـه خـط كـلى ايـن دو بـرنـامـه هـر دو انـسـان را بـه سـمـت كـمـال مى برد، و از اين نظر هماهنگند، ولى گاهى در جزئيات مانند مثالهاى بالا از هم جدا مى شوند.
البـتـه بـدون شـك در هـيـچ يـك از دو خط هيچكس نمى تواند خودسرانه اقدامى كند، بلكه بايد از مالك و حاكم حقيقى مجاز باشد، لذا خضر با صراحت اين
حـقـيـقت را بيان كرد و گفت (ما فعلته عن امرى ) (من هرگز پيش خود اين كار را انجام ندادم ) بلكه درست طبق يك برنامه الهى و ضابطه و خطى كه به من داده شده است گام برمى دارم .
و به اين ترتيب تضاد بر طرف خواهد شد.
و ايـنـكـه مـى بـيـنـيـم مـوسـى تاب تحمل كارهاى خضر را نداشت بخاطر همين بود كه خط ماموريت او از خط ماموريت خضر جدا بود، لذا هر بار مشاهده مى كرد گامش بر خلاف ظواهر قـانـون شـرع اسـت فـريـاد اعتراضش بلند مى شد، ولى خضر با خونسردى به راه خود ادامـه مـى داد، و چـون ايـن دو رهـبـر بـزرگ الهى بخاطر ماموريتهاى متفاوت نمى توانستند براى هميشه با هم زندگى كنند (هذا فراق بينى و بينك ) را گفت .
2 - خضر، كه بود؟
هـمـانـگونه كه ديديم در قرآن مجيد صريحا نامى از خضر برده نشده و از رفيق يا استاد مـوسـى تـنـهـا بـه عـنـوان (عـبـدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا و علمناه من لدنا علما) كه بـيـانـگـر مـقـام عبوديت و علم و دانش خاص او است ، ياد شده است لذا ما هم غالبا از وى به عـنـوان مـرد عالم ياد كرديم . ولى در روايات متعددى اين مرد عالم بنام (خضر) معرفى شده است ، و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه اسم اصلى او (بليا ابن ملكان ) بـوده ، و خـضـر لقـب او اسـت ، زيرا هر كجا گام مى نهاده زمين از قدومش سرسبز مى شده است .
بـعـضـى نـيـز احـتـمـال داده انـد كه نام اين مرد عالم ، (الياس ) بوده ، و از همين جا اين تـصـور پـيـدا شـده اسـت كـه ممكن است (الياس ) و (خضر) نام يك نفر باشد، ولى مـشـهـور و مـعـروف مـيـان مـفـسـران و راويـان حـديـث هـمـان اول است .
بديهى است نام اين مرد، هر چه باشد مهم نيست ، مهم اين است كه او يك دانشمند الهى بود، و مشمول رحمت خاص پروردگار، و مامور به باطن و نظام تكوينى جهان ، و آگاه از پاره اى از اسرار، و از يك جهت معلم موسى بن عمران ، هر چند موسى در پاره اى از جهات بر او مقدم بوده است .
و در اينكه او پيامبر بوده است يا نه باز روايات مختلفى داريم .
در جـلد اول اصول كافى روايات متعددى نقل شده است كه دلالت بر اين دارد كه اين مرد عالم ، پيامبر نبود بلكه دانشمندى همچون (ذوالقرنين ) و (آصف ابن برخيا) بوده است .
در حـالى كـه از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود او داراى مقام نبوت بود، و ظاهر بعضى تعبيرات آيات فوق نيز همين است ، زيرا در يك مورد مى گويد (من اين كار را از نزد خود نكردم ) و در جاى ديگر مى گويد (ما مى خواستيم چنين و چنان شود.)
و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از يك عمر طولانى برخوردار بوده است .
در ايـنـجـا سؤ الى پيش مى آيد، و آن اينكه آيا داستان موسى و اين عالم بزرگ در منابع يهود و مسيحيت نيز وجود دارد؟
پـاسـخ سـؤ ال ايـن اسـت كـه اگـر مـنـظـور كـتـب (عـهـديـن ) (تـورات و انـجـيـل ) باشد، نه در آنها نيست ، اما از پاره اى از كتب دانشمندان يهود كه در قرن يازدهم مـيـلادى تـدويـن گرديده داستانى نقل شده كه شباهت نسبتا زيادى به سرگذشت موسى و عالم زمانش دارد، هر چند قهرمان آن داستان (الياس ) و (يوشع بن لاوى ) است كه از مـفـسـران (تلمود) در قرن سوم ميلادى مى باشند و از جهات مختلفى نيز با سرگذشت موسى و خضر متفاوت است ، آن داستان چنين است :
(يوشع ) از خدا مى خواهد كه با الياس ملاقات كند، و چون دعايش مستجاب مى شود، و بـه مـلاقات الياس مفتخر مى گردد از وى مى خواهد كه به برخى از اسرار اطلاع يابد، اليـاس بـه وى مـى گويد تو را طاقت تحمل نيست ، اما يوشع اصرار مى ورزد، و الياس در خواست او را اجابت مى كند، مشروط بر آن كه راجع به هر چه مى بيند پرسشى نكند، و اگـر يـوشـع تخلف ورزد الياس او را ترك كند، با اين قرارداد، يوشع و الياس همسفر مى شوند.
در خـلال مـسـافـرت خـويـش اول بـه خـانـه اى وارد مى شوند كه صاحبخانه از آنها گرم پـذيـرائى مـى كـنـد، خـانـواده سـاكـن ايـن خانه از مايملك دنيا تنها يك گاو داشتند كه از فروش شير آن گذران مى كردند، الياس دستور مى دهد كه صاحبخانه آن گاو را بكشد، و يوشع از اين كردار سخت دچار تعجب و شگفتى مى گردد، و از وى علت آن را مى پرسد، الياس قرارداد را به وى متذكر شده و او را به مفارقت تهديد مى كند، لاجرم يوشع دم بر نمى آورد.
از آنجا هر دو به قريه ديگرى سفر مى كنند و به خانه توانگرى وارد مى شوند، در اين خـانـه اليـاس دسـت به كار گل مى شود، و ديوارى را كه در شرف ويرانى بود مرمت مى كند.
در قـريـه ديـگـرى چـنـد نـفـر از مـردم آن ده در مـحـلى اجـتـمـاع داشتند و از اين دو نفر خوب پذيرائى نمى كنند الياس ايشان را دعا مى كند كه همگى رياست يابند.
در قريه چهارم از آنان پذيرائى گرم مى شود، الياس دعا مى كند كه فقط يكى از آنان بـه ريـاسـت بـرسـد!، بـالاخـره (يـوشـع بن لاوى ) طاقت نمى آورد، و راجع به چهار واقـعـه مـى پـرسـد، اليـاس مـى گـويـد: در خـانـه اول زوجـه صـاحـبخانه بيمار بود و اگر آن گاو به رسم صدقه قربانى نمى شده آن زن در مـى گـذشـت ، و خـسارتش براى صاحبخانه بيش از خسارتى بود كه از ذبح گاو حاصل مى گرديد.
در خانه دوم زير ديوار گنجى بود كه مى بايست براى كودكى يتيم
محفوظ بماند.
بـراى مـردم قـريـه سـوم ريـاسـت هـمـه را خـواسـتـم تـا كـارشـان دچـار پـريـشـانـى و اخـتـلال گـردد، بـر عـكس ، مردم قريه چهارم زمام كارشان در دست يكنفر قرار مى گيرد و امورشان منظم و به سامان مى رسد.
اشـتـباه نشود هرگز نمى خواهيم بگوئيم اين دو داستان يكى است بلكه منظور اين است كه داستانى را كه دانشمندان يهود نقل كرده اند ممكن است داستان مشابهى باشد و يا تحريفى از سرگذشت اصلى موسى و خضر كه بر اثر گذشت زمان ممتد دگرگون شده و به اين صورت درآمده است .
3 - افسانه هاى ساختگى
سـرگـذشـت مـوسـى و خـضر، اساس و پايه اش همانست كه در قرآن آمده ، اما متاسفانه در اطـراف آن ، افـسـانـه هـاى زيـادى سـاخـته و پرداخته اند كه گاهى افزودن آنها به اين سرگذشت چهره خرافى به آن مى دهد! بايد دانست كه اين تنها داستانى نيست كه به اين سرنوشت گرفتار شده ، داستانهاى واقعى ديگر نيز از اين موضوع بر كنار نمانده است .
بـراى درك واقـعـيت بايد معيار را آيات بيست و سه گانه فوق قرار داد، و حتى احاديث را در صـورتى مى توان پذيرفت كه موافق آن باشد، اگر حديثى بر خلاف آن بود مسلما قابل قبول نيست ، و خوشبختانه در احاديث معتبر چنين حديثى نداريم .
4 - آيا نسيان براى پيامبران ممكن است ؟!
در مـاجراى فوق كرارا به مساله نسيان موسى برخورد كرديم ، يكى در مورد آن ماهى كه بـراى تـغـذيـه فـراهـم سـاخته بودند، و ديگر سه بار در ارتباط با تعهدى كه دوست عالمش از وى گرفته بود.
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه آيا نسيان براى انبياء امكان دارد؟
جمعى معتقدند كه صدور چنين نسيانى از پيامبران بعيد نيست چرا كه نه مربوط به اساس دعـوت نـبوت است ، و نه فروع آن و نه تبليغ دعوت ، بلكه در يك مساله صرفا عادى و مـربوط به زندگانى روزمره است ، آنچه مسلم است هيچ پيامبرى در دعوت نبوت و شاخ و بـرگ آن مـطلقا گرفتار خطا و اشتباه نمى شود و مقام عصمت او را از چنين چيزى مصون مى دارد.
امـا چـه مـانـعـى دارد كـه مـوسـى بـه خـاطـر ايـنـكـه مـشـتـاقـانـه و بـا عـجـله بـه دنـبـال ايـن مرد عالم مى رفت غذاى خود را كه يك مساله عادى بوده فراموش كرده باشد؟ و نـيـز چه مانعى دارد كه عظمت حوادثى همچون شكستن كشتى ، و كشتن يك نوجوان ، و تعمير بـى دليـل يـك ديـوار در شهر بخيلان ، او را چنان هيجان زده كند كه تعهد شخصى خود را با دوست عالمش بدست فراموشى سپرده باشد؟ اين نه از يك پيامبر بعيد است ، و نه با مقام عصمت منافات دارد.
بـعـضـى از مـفـسران نيز احتمال داده اند كه نسيان در اينجا به معنى مجازى - يعنى ترك - بـوده بـاشـد، چـرا كـه انسان هنگامى كه چيزى را ترك مى كند شبيه آنست كه آنرا نسيان كـرده بـاشـد، امـا چرا موسى غذاى خود را ترك گفت ، براى اينكه نسبت به چنين مساله اى بـى اعـتـنـا بـود، و در مورد تعهدش با دوست عالمش به خاطر اين بود كه براى او كه از دريچه ظاهر به حوادث مى نگريست اصلا قابل قبول نبود كه انسانى بى جهت آسيب به اموال يا جان مردم برساند بنابراين خود را موظف به اعتراض مى ديد و فكر مى كرد اينجا جاى آن
تعهد نيست .
ولى پيداست كه اين گونه تفسيرها با ظاهر آيات سازگار نمى تواند باشد.
5 - چرا موسى به ديدار خضر شتافت ؟!
در حديثى از (ابن عباس ) از (ابى بن كعب ) مى خوانيم كه از رسولخدا (صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) چـنـيـن نـقـل مـى كـنـد: يـك روز مـوسـى در مـيـان بـنـى اسـرائيـل مـشـغول خطابه بود، كسى از او پرسيد در روى زمين چه كسى از همه اعلم است ؟ موسى گفت كسى عالمتر از خود سراغ ندارم ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما بنده اى داريـم در (مـجـمـع البـحـريـن ) كـه از تـو دانشمندتر است ، در اينجا موسى از خدا تـقـاضـا كـرد كـه بـه ديـدار ايـن مـرد عـالم نـائل گـردد، و خـدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد.
نـظـيـر ايـن حـديـث از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـيـز نقل شده است .
در حـقـيـقـت ايـن هـشـدارى بـود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص نداند.
ولى در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيش مى آيد كه آيا نبايد پيامبر اوالوالعزم و صاحب رسالت دانشمندترين فرد زمان خودش باشد؟
در پـاسـخ مـى گـوئيم : بايد دانشمندترين آنها نسبت به قلمرو ماموريتش ، يعنى نظام ، تـشـريـع بـاشـد، و موسى چنين بود، اما همانگونه كه در نخستين نكته ها بازگو كرديم قـلمرو ماموريت دوست عالمش قلمرو جداگانه اى بود كه ارتباطى به عالم تشريع نداشت ، و به تعبير ديگر آن مرد عالم از اسرارى آگاه بود كه دعوت نبوت بر آن متكى نبود.
اتـفـاقـا در حـديـثـى كـه از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقل شده با صراحت مى خوانيم كه موسى از خضر آگاهتر بود يعنى در علم شرع و شايد نـيـافـتـن پـاسـخ بـراى ايـن سـؤ ال ، و هـمـچـنـيـن سـؤ ال مـربـوط به نسيان ، سبب شده است كه بعضى اين موسى را موسى بن عمران ندانند، و بـر شـخـص ديـگـرى مـنـطـبـق سـازنـد، امـا بـا حـل ايـن مشكل جائى براى آن سخن باقى نخواهد ماند.
از حـديـثـى كـه از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده نـيـز ايـن نكته استفاده مى شود كه قلمرو ماموريت اين دو بزرگوار با يكديگر متفاوت بوده و هر كدام در كار خود از ديگرى آگاهتر بود.
ذكـر ايـن نكته نيز جالب است كه در حديثى از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) چنين آمده : (هنگامى كه موسى خضر را ملاقات كرد، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد قطره اى بـا مـنـقـارش از آب بـرداشت )، خضر به موسى گفت مى دانى پرنده چه مى گويد؟ موسى گفت چه مى گويد؟ خضر گفت : مى گويد: (ما علمك و علم موسى فى علم الله الا كما اخذ منقارى من الماء): (دانش تو و دانش موسى در برابر علم خداوند همانند قطره اى است كه منقار من از آب برداشت ).
6 - آن گنج چه بود؟
از سوالات ديگرى كه پيرامون اين داستان به وجود آمده اين است كه اصولا گنجى را كه دوسـت عـالم مـوسـى اصرار بر نهفتنش ‍ داشت چه بود؟ وانگهى چرا آن مرد با ايمان يعنى پدر يتيمان چنين گنجى اندوخته بود؟!
بعضى گفته اند كه اين گنج در حقيقت بيش از آنچه جنبه مادى داشته ،
جـنـبـه مـعـنـوى داشـت ، ايـن گـنـج طـبـق بـسـيـارى از روايـات شـيـعـه و اهل تسنن لوحى بوده كه بر آن كلمات حكمت آميزى نقش شده بود.
و در اينكه اين كلمات حكمت آميز چه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است .
در كـتـاب كـافـى از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) چـنـيـن نـقـل شـده كه فرمود: اين گنج طلا و نقره نبود، تنها لوحى بود كه چهار جمله بر آن ثبت بـود لا اله الا الله ، من ايقن بالموت لم يضحك ، و من ايقن بالحساب لم يفرح قلبه ، و من ايـقـن بـالقـدر لم يـخـش الا الله : (مـعبودى جز الله نيست ، كسى كه به موت ايمان دارد (بـيـهـوده ) نـمى خندد، و كسى كه يقين به حساب الهى دارد (و در فكر مسئوليتهاى خويش است ) خوشحالى نمى كند، و كسى كه يقين به مقدرات الهى دارد جز از خدا نمى ترسد).
ولى در بـعـضـى ديـگر از روايات آمده لوحى از طلا بود، و به نظر ميرسد اين دو با هم منافات ندارد، زيرا هدف روايت اول اين است كه انبوهى از درهم و دينار آنچنان كه از مفهوم گنج به ذهن مى آيد نبوده است .
و بـه فرض كه ما ظاهر كلمه (كنز) را بگيريم ، و به معنى اندوخته اى از زر و سيم تـفـسـيـر كـنـيـم بـاز مـشـكـلى ايـجـاد نـمـى كند، زيرا آن گنجى ممنوع است كه انسان مقدار قـابـل مـلاحـظـه اى از اموال گرانقيمت را براى مدتى طولانى اندوخته كند در حالى كه در جـامـعـه نـيـاز فـراوان بـآن بـاشـد، امـا اگـر فـى المـثـل بـراى حـفـظ مال ، مالى كه در گردش معامله است ، يك يا چند روز آن را در زير زمين مدفون كنند (آنچنان كـه در زمـانـهـاى گـذشـتـه بـر اثـر نـاامـنـى مـعـمـول بـوده كـه حـتـى بـراى يـك شـب هم اموال خود را گاهى دفن مى كردند) و سپس صاحب آن بر اثر
حادثه اى از دنيا برود چنين گنجى هرگز نمى تواند مورد ايراد باشد.
7 - درسهاى اين داستان
الف - پـيـدا كـردن رهـبـر دانـشـمـند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى پـيـامـبـر اولوالعـزمـى هـمـچـون مـوسـى ايـن هـمـه راه بـه دنبال او مى رود و اين سرمشقى است براى همه انسانها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرائط و سن و سال .
ب - جـوهـره علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد، چنان كه در آيات فوق خوانديم (عبدا من عبادنا علمناه من لدنا علما).
ج - هـمـواره عـلم را بـراى عـمـل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد (مما عـلمـت رشدا) (دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد) يعنى من دانش را تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم .
د - در كـارهـا نـبـايـد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد (الامور مـرهـونـة بـاوقـاتـهـا) بـه خـصـوص در مـسـائل پـراهـمـيـت و بـه هـمـيـن دليل اين مرد عالم رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى بيان كرد.
ه - چهره ظاهر و چهره باطن اشياء و حوادث ، مساله مهم ديگرى است كه اين داستان به ما مى آمـوزد، مـا نـبـايـد در مـورد رويـدادهاى ناخوشايند كه در زندگيمان پيدا مى شود عجولانه قضاوت كنيم ، چه بسيارند حوادثى كه ما آنرا ناخوش داريم اما بعدا معلوم مى شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است .
ايـن هـمـان اسـت كـه قرآن در جاى ديگر مى گويد (عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون ): (ممكن است شما چيزى را ناخوش داريد و آن به نفع شما
بـاشـد و مـمـكـن است چيزى را دوست داريد و آن به ضرر شما باشد، و خدا مى داند و شما نمى دانيد)!
توجه به اين واقعيت سبب مى شود كه انسان با بروز حوادث ناگوار فورا مايوس نشود در اينجا حديث جالبى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه امام (عليه السلام ) به فرزند زراره همان مردى كه از بزرگان و فقهاء و محدثان عصر خود به شمار مى رفت ، و عـلاقـه بـسـيـار بـه امـام و امـام هـم علاقه بسيار به او داشت ) فرمود: (به پدرت از قـول مـن سـلام بـرسـان ، و بـگـو اگـر من در بعضى از مجالس از تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن است كه دشمنان ما مراقب اين هستند كه ما نسبت به چه كسى اظهار محبت مى كنيم ، تـا او را بـخاطر محبتى كه ما به او داريم مورد آزار قرار دهند، بعكس اگر ما از كسى مذمت كـنـيم آنها از او ستايش مى كنند، من اگر گاهى پشت سر تو بدگوئى مى كنم بخاطر آن اسـت كـه تـو در ميان مردم به ولايت و محبت ما مشهور شده اى ، و به همين جهت مخالفان ما از تو مذمت مى كنند، من دوست داشتم عيب بر تو نهم تا دفع شر آنها شود، آنچنان كه خداوند از زبـان دوسـت عـالم مـوسـى مـى فـرمـايد اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فـاردت ان اعـيـبـهـا و كـان ورائهـم مـلك يـاخـذ كـل سـفـيـنـة غـصـبـا... ايـن مـثـل را درست درك كن ، اما به خدا سوگند تو محبوب ترين مردم نزد منى ، و محبوب ترين يـاران پـدرم اعـم از زنـدگـان و مـردگـان تـوئى ، تـو بـرتـريـن كـشـتـيهاى اين درياى خـروشـانـى و پـشـت سـر تـو پـادشـاه ستمگر غاصبى است كه دقيقا مراقب عبور كشتيهاى سالمى است كه از اين اقيانوس هدايت مى گذرد، تا آنها را غصب كند، رحمت خدا بر تو باد در حال حيات و بعد از ممات ).
و - اعتراف به واقعيتها و موضع گيرى هماهنگ با آنها درس ديگرى است كه از اين داستان مـى آمـوزيـم ، هـنـگـامـى كـه مـوسـى سه بار به طور ناخواسته گرفتار پيمانشكنى در بـرابـر دوسـت عـالمش شد به خوبى دريافت كه ديگر نمى تواند با او همگام باشد، و بـا ايـنكه فراق اين استاد براى او سخت ناگوار بود در برابر اين واقعيت تلخ ، لجاجت بـه خرج نداد، و منصفانه حق را به آن مرد عالم داد، صميمانه از او جدا شد و برنامه كار خـويـش را پـيـش گـرفـت ، در حـالى كـه از هـمـيـن دوستى كوتاه گنج هاى عظيمى از حقيقت اندوخته بود.
انـسـان نـبـايـد تـا آخـر عـمـر مـشـغـول آزمـايـش خـويـش بـاشـد و زنـدگـى را تـبـديـل بـه آزمـايـشـگـاهـى بـراى آيـنـدهـاى كـه هـرگـز نـمـى آيـد تبديل كند، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد به نتيجه آن گردن نهد
ز - آثار ايمان پدران براى فرزندان - خضر به خاطر يك پدر صالح و درستكار، حمايت از فـرزنـدانش را در آن قسمتى كه مى توانست بر عهده گرفت ، يعنى فرزند در پرتو ايـمـان و امانت پدر مى تواند سعادتمند شود و نتيجه نيك آن عائد فرزند او هم بشود، در پـارهـاى از روايـات مى خوانيم آن مرد صالح پدر بلا واسطه يتيمان نبود بلكه از اجداد دورش محسوب مى شد (آرى چنين است تاثير عمل صالح ).
از نشانه هاى صالح بودن اين پدر همان است كه او گنجى از معنويت و اندرزهاى حكيمانه براى فرزندان خود به يادگار گذارد.
ح - كـوتـاهـى عـمـر بـخاطر آزار پدر و مادر - جائى كه فرزندى به خاطر آنكه در آينده پدر و مادر خويش را آزار مى دهد و در برابر آنها طغيان و كفران مى كند و يا آنها را از راه الهـى بـه در مـى بـرد مـسـتـحـق مـرگ بـاشـد چـگـونـه اسـت حال فرزندى كه هم اكنون مشغول به اين گناه است ، آنها در پيشگاه خدا چه
وضعى دارند.
در روايـات اسـلامـى پـيـوند نزديكى ميان كوتاهى عمر و ترك صله رحم (مخصوصا آزار پـدر و مـادر) ذكـر شـده اسـت كـه مـا در ذيـل آيـه 23 سـوره اسرى به قسمتى از آن اشاره كرديم .
ط - مردم دشمن آنند كه نمى دانند! بسيار مى شود كه كسى در باره ما نيكى مى كند اما چون از بـاطـن كـار خـبـر نـداريـم آنـرا دشـمـنى مى پنداريم ، و آشفته مى شويم مخصوصا در بـرابـر آنـچه نمى دانيم كم صبر و بى حوصله هستيم ، البته اين يك امر طبيعى است كه انـسـان در بـرابـر امـورى كه تنها يك روى يا يك زاويه آنرا مى بيند ناشكيبا باشد، اما داسـتـان فـوق بـه مـا مـى گـويـد نـبـايـد در قـضـاوت شـتاب كرد، بايد ابعاد مختلف هر موضوعى را بررسى نمود.
در حـديـثـى از امـيـر المـؤ مـنين على (عليه السلام ) مى خوانيم : (مردم دشمن آنند كه نمى دانـنـد) و بـنـا بـر ايـن هـر قـدر سـطـح آگـاهـى مـردم بـالا بـرود بـرخـورد آنـهـا بـا مسائل منطقيتر خواهد شد، و به تعبير ديگر زير بناى صبر آگاهى است !.
البـتـه مـوسـى از يـك نـظـر حـق داشـت نـاراحـت شود، چرا كه او مى ديد در اين سه حادثه تـقـريـبـا بـخـش اعـظـم شـريـعـت بـه خـطـر افـتـاده اسـت در حـادثـه اول مـصـونـيـت امـوال مـردم ، در حـادثـه دوم مـصـونـيـت جـان مـردم ، و در حـادثـه سـوم مـسائل حقوقى ، يا به تعبير ديگر برخورد منطقى با حقوق مردم ، بنابراين تعجب ندارد كـه آنـقـدر نـاراحـت شـود كـه پـيـمان مؤ كد خويش را با آن عالم بزرگ فراموش ‍ كند، اما همينكه از باطن امر آگاه شد آرام گرفت و ديگر اعتراضى نكرد، و اين خود بيانگر آن است كه عدم اطلاع از باطن رويدادها چه اندازه نگران
كننده است .
ى - ادب شـاگـرد و اسـتـاد - در گـفـتـگـوهـائى كـه مـيـان مـوسـى و آن مرد عالم الهى رد و بدل شد نكته هاى جالبى پيرامون ادب شاگرد و استاد به چشم مى خورد مانند:
1 - موسى خود را به عنوان تابع خضر معرفى مى كند (اتبعك ).
2 - مـوسـى بـيـان تـابـعـيـت را بـه صـورت تـقـاضـاى اجـازه از او ذكـر مـى كـنـد (هل اتبعك ).
3 - او اقرار به نيازش به تعلم مى كند و استادش را به داشتن علم (على ان تعلمن ).
4 - در مـقـام تـواضـع ، عـلم اسـتـاد را بـسـيار معرفى مى كند و خود را طالب فراگرفتن گوشهاى از علم او (مما).
5 - از علم استاد به عنوان يك علم الهى ياد مى كند (علمت )
6 - از او طلب ارشاد و هدايت مى نمايد (رشدا).
7 - در پـرده بـه او گـوشـزد مـى كـند كه همانگونه كه خدا به تو لطف كرده و تعليمت نموده ، تو نيز اين لطف را در حق من كن (تعلمن مما علمت ).
8 - جـمـله هـل اتـبـعـك ايـن واقـعـيـت را نـيـز مـى رسـانـد كـه شـاگـرد بـايـد بـه دنبال استاد برود، اين وظيفه استاد نيست كه بدنبال شاگرد راه بيفتد (مگر در موارد خاص ).
9 - مـوسـى بـا آن مـقـام بـزرگـى كه داشت (پيامبر اولوا العزم و صاحب رسالت و كتاب بـود) ايـنـهـمـه تواضع مى كند يعنى هر كه هستى و هر مقامى دارى در مقام كسب دانش بايد فروتن باشى .
10 - او در مقام تعهد خود در برابر استاد، تعبير قاطعى نكرد بلكه گفت
ستجدنى انشاء الله صابرا: (انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت ) كه هم ادبى است در بـرابـر پـروردگـار و هـم در مـقابل استاد كه اگر تخلفى رخ دهد هتك احترامى نسبت به استاد نشده باشد.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين عالم ربانى در مقام تعليم و تربيت نهايت بردبارى و حـلم را نـشـان داد، هـرگـاه مـوسـى بـر اثر هيجان زدگى تعهد خود را فراموش مى كرد و زبان به اعتراض مى گشود او تنها با خونسردى در لباس استفهام مى گفت : (من نگفتم نمى توانى در برابر كارهاى من شكيبا باشى ).
آيه و ترجمه


و يسلونك عن ذى القرنين قل سأ تلوا عليكم منه ذكرا (83)
انا مكنا له فى الا رض و ءاتينه من كل شى ء سببا (84)
فاتبع سببا (85)
حتى اذا بلغ مغرب الشمس وجدها تغرب فى عين حمئة و وجد عندها قوما قلنا يذا القرنين إ ما أ ن تعذب و إ ما أ ن تتخذ فيهم حسنا (86)
قال أ ما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد إ لى ربه فيعذبه عذابا نكرا (87)
و أ مـا مـن ءامـن و عـمـل صـلحـا فـله جـزاء الحـسـنـى و سنقول له من أ مرنا يسرا (88)
ثم أ تبع سببا (89)
حـتـى إ ذا بـلغ مـطـلع الشـمـس وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نجعل لهم من دونها سترا (90)
كذلك و قد احط و قد احطنا بمالديه خبرا (91)




ترجمه :

83 - و از تـو در بـاره (ذو القـرنـيـن ) سـؤ ال مى كنند، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو خواهم كرد.
84 - ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم و اسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم .
85 - او از اين اسباب پيروى (و استفاده ) كرد.
86 - تـا به غروبگاه آفتاب رسيد (در آنجا) احساس كرد كه خورشيد در چشمه (يا دريا) ى - تـيـره و گـل آلودى فرو مى رود، و در آنجا قومى را يافت ، ما گفتيم اى ذو القرنين ! آيا مى خواهى مجازات كنى و يا پاداش نيكوئى را در باره آنها انتخاب نمائى ؟
87 - گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـها را مجازات خواهيم كرد سپس ، به سوى پروردگارشان باز مى گردند و خدا آنها را مجازات شديدى خواهد نمود.
88 - و امـا كـسـى كـه ايـمـان بـياورد و عمل صالح انجام دهد پاداش نيكو خواهد داشت ، و ما دستور آسانى به او خواهيم داد.
89 - سپس (بار ديگر) از اسبابى كه در اختيار داشت بهره گرفت .
90 - تـا بـه خـاسـتگاه خورشيد رسيد (در آنجا) مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى قرار نداده بوديم .
91 - (آرى ) ايـن چـنـين بود (كار ذو القرنين ) و ما به خوبى از امكاناتى كه نزد او بود آگاه بوديم .
تفسير:
سرگذشت عجيب ذو القرنين
در آغـاز بـحـث دربـاره اصـحاب كهف گفتيم كه گروهى از قريش به اين فكر افتادند كه پـيـامبر اسلام را به اصطلاح آزمايش كنند، پس ‍ از مشاوره با يهود مدينه سه مساله طرح كردند: يكى تاريخچه اصحاب كهف ، ديگرى مساله روح و سوم سرگذشت ذو القرنين كه پـاسـخ مـسـاله روح در سـوره اسـراء آمـده ، و پـاسـخ دو سـؤ ال ديگر در همين سوره كهف .
اكنون نوبت داستان ذو القرنين است :
هـمـانگونه كه قبلا نيز اشاره كرديم در خود سوره كهف اشاره به سه داستان شده كه هر چند ظاهرا با هم مختلفند اما داراى يك قدر مشترك مى باشند، (داستان اصحاب كهف و موسى و خـضـر و ذو القـرنـيـن ) ايـن هـر سـه مـشـتـمل بر مسائلى است كه ما را از محدوده زندگى مـعـمـولى بـيرون مى برد و نشان مى دهد كه عالم و حقايق آن منحصر به آنچه مى بينيم و به آن خو گرفته ايم نيست .
داسـتان ذو القرنين در باره كسى است كه افكار فلاسفه و محققان را از دير زمان تاكنون به خود مشغول داشته ، و براى شناخت او تلاش فراوان كرده اند.
مـا نـخـسـت به تفسير آيات مربوط به ذو القرنين - كه مجموعا 16 آيه است مى پردازيم كه قطع نظر از شناخت تاريخى شخص او خود درسى است بسيار آموزنده و پر از نكته ها سـپـس بـراى شـنـاخـت شخص او با استفاده از قرائن موجود در اين آيات و روايات و گفتار مورخان وارد بحث مى شويم .
و به تعبير ديگر ما نخست از (شخصيت ) او سخن مى گوئيم و آنچه از نظر قرآن اهميت دارد همان موضوع اول است .
نـخـسـتـيـن آيـه مـى گـويـد: (از تـو در بـاره ذو القـرنـيـن سـؤ ال مى كنند) (و يسئلونك عن ذى القرنين ).
(بـگـو بـه زودى گـوشـهـاى از سـرگـذشـت او را بـراى شـمـا بـازگـو مـى كـنـم ) (قل ساتلوا عليكم منه ذكرا) تعبير به (ساتلوا) با توجه به اينكه (سين ) معمولا بـراى آيـنده نزديك است ، در حالى كه در اين مورد پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بلا فاصله از ذو القرنين سخن مى گويد ممكن است براى رعايت ادب در سخن بوده باشد، ادبى كه آميخته با ترك عجله و شتابزدگى است ، ادبى كه مفهومش دريافت سخن از خدا و سپس بيان براى مردم است .
و به هر حال آغاز اين آيه نشان مى دهد كه داستان ذو القرنين در ميان مردم قبلا مطرح بوده مـنـتـهـا اخـتـلافـات يـا ابـهـامـاتـى آنـرا فـراگـرفـتـه بـود، بـه هـمـيـن دليل از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) توضيحات لازم را در اين زمينه خواستند.
سـپـس اضـافـه مـى كـنـد (مـا در روى زمين او را تمكين داديم ) (قدرت و ثبات و نيرو و حكومت بخشيديم ) (انا مكنا له فى الارض ).
و اسـبـاب هـر چـيـز را در اخـتـيـارش نـهـاديـم (و آتـيـنـاه مـن كـل شـى ء سـبـبـا) گـر چـه بـعـضـى از مـفـسـران خـواسـتـه اند مفهوم (سبب ) را كه در اصـل بـه مـعـنـى طـنـابـى اسـت كـه بـوسـيـله آن از درخـتـان نـخـل بـالا مـى روند و سپس به هر گونه وسيله اطلاق شده - در مفهوم خاصى محدود كنند، ولى پـيـدا اسـت كـه آيـه كـامـلا مـطـلق اسـت و مفهوم وسيعى دارد و نشان مى دهد كه خداوند اسـبـاب وصـول بـه هـر چـيـزى را در اخـتـيـار ذو القـرنـيـن گـذارده بـود: عـقـل و درايـت كافى ، مديريت صحيح ، قدرت و قوت ، لشگر و نيروى انسانى و امكانات مادى خلاصه آنچه از وسائل معنوى و مادى براى پيشرفت و رسيدن به هدفها لازم بود در اختيار او نهاديم .
(او هم از اين وسائل استفاده كرد) (فاتبع سببا).
(تا به غروبگاه آفتاب رسيد) (حتى اذا بلغ مغرب الشمس ).
در آنـجـا احـسـاس كـرد كـه خـورشـيـد در چـشـمـه يـا دريـاى تـيـره و گل آلودى فرو مى رود (وجدها تغرب فى عين حمئة )
(و در آنجا گروهى از انسانها را يافت ) (كه مجموعه اى از انسانهاى نيك و بد بودند) (و وجد عندها قوما).
(بـه ذو القـرنـيـن گـفتيم : آيا مى خواهى آنها را مجازات كنى و يا طريقه نيكوئى را در ميان آنها انتخاب نمائى (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)
بـعـضـى از مـفـسران از تعبير (قلنا) (ما به ذو القرنين گفتيم ) مى خواهند نبوت او را استفاده كنند، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از اين جمله الهام قلبى باشد كه در مورد غير پيامبران نيز وجود داشته اما نمى توان انكار كرد كه اين تعبير بيشتر نبوت را در نظر انسان مجسم مى كند.
ذو القـرنـيـن (گـفـت امـا كـسـانـى كـه سـتـم كـرده انـد آنـهـا را مـجـازات خـواهـيـم كـرد) (قال اما من ظلم فسوف نعذبه ).
(سـپس به سوى پروردگارش بازمى گردد و خداوند او را عذاب شديدى خواهد نمود) (ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا).
اين ظالمان و ستمگران هم مجازات اين دنيا را مى چشند و هم عذاب آخرت را.
(و اما كسى كه ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، پاداش نيكو خواهد داشت ) (و اما من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ).
(و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد) (و سنقول له من امرنا يسرا).
هـم بـا گـفـتـار نـيـك بـا او بـرخـورد خواهيم كرد، و هم تكاليف سخت و سنگين بر دوش او نخواهيم گذارد، و خراج و ماليات سنگين نيز از او نخواهيم گرفت .
گـويـا هـدف ذو القـرنـين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به تـوحـيـد و ايـمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد، به دو گروه تقسيم خواهند شد: كسانى كـه تـسـليـم ايـن برنامه سازنده الهى شوند مطمئنا پاداش نيك خواهند داشت ، و در امنيت و آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد.
امـا آنـهـا كـه در برابر اين دعوت موضعگيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد ادامه دهند مجازات خواهند شد.
ضمنا از مقابله (من ظلم ) با (من آمن و عمل صالحا) معلوم مى شود كه ظلم در اينجا به معنى شرك و عمل ناصالح است كه از ميوه هاى تلخ درخت شوم شرك مى باشد.
(ذو القرنين ) سفر خود را به غرب پايان داد سپس عزم شرق كرد آنگونه
كـه قـرآن مـى گـويـد: (بـعـد از آن از اسـبـاب و وسائلى كه در اختيار داشت مجددا بهره گرفت ) (ثم اتبع سببا).
(و هـمـچـنـان بـه راه خـود ادامـه داد تـا بـه خاستگاه خورشيد رسيد) (حتى اذا بلغ مطلع الشمس ).
(در آنـجـا مـشـاهـده كـرد كـه خـورشـيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پـوشـشـى قـرار نـداده بـوديـم ) (وجـدهـا تـطـلع عـلى قـوم لم نجعل لهم من دونها سترا).
ايـن جـمـعـيـت در مـرحـله اى بـسـيـار پـائيـن از زنـدگى انسانى بودند، تا آنجا كه برهنه زنـدگـى مـى كـردنـد، و يا پوشش بسيار كمى كه بدن آنها را از آفتاب نمى پوشانيد، داشتند.
بـعـضـى از مفسران اين احتمال را نيز بعيد ندانسته اند كه آنها خانه و مسكنى نداشتند تا آنها را از تابش آفتاب بپوشاند.
احـتمال ديگرى كه در تفسير اين جمله گفته اند اين است كه سرزمين آنها يك بيابان فاقد كـوه و درخـت و پـنـاهـگـاه بـود، و چـيـزى كـه آنها را از آفتاب بپوشاند و سايه دهد در آن بيابان وجود نداشت .
در عين حال تفسيرهاى فوق منافاتى با هم ندارند.
آرى (اين چنين بود كار ذو القرنين ، و ما به خوبى مى دانيم او چه امكاناتى
براى (پيشبرد اهداف خود) در اختيار داشت (كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا).
بعضى از مفسران اين احتمال را در تفسير آيه داده اند كه جمله فوق اشارهاى است به هدايت الهى نسبت به ذو القرنين در برنامه ها و تلاشهايش .