گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل اول
.فصل اول :عصر پترارک و بوکاتچو - 1304-1375


I - پدر رنسانس

در همان سال 1302 که فرقة اشرافی نری (سیاهان)، پس از قبضه کردن قهرآمیز فرمانروایی فلورانس، دانته و سایر افراد طبقة متوسط وابسته به فرقة بیانکی (سفیدان) را از فلورانس تبعید کرد، اولیگارشی پیروز، حقوقدان سفیدپوستی به نام سر (به معنای جناب یا ارباب) پتراکو را به اتهام جعل سندی قانونی به دادگاه فراخواند. پتراکو که این اتهام را وسیله ای برای پایان دادن به زندگی سیاسی خود می دانست، از حضور در دادگاه سرباز زد، غیاباً محکوم شد، و انتخاب یکی از دو مجازات زیر را به خود او واگذاشتند: پرداخت جریمه ای سنگین، یا بریده شدن دست راست. اما چون او همچنان از حضور در دادگاه استنکاف می ورزید، از فلورانس تبعید شد و اموالش نیز مصادره گشت. پتراکو همراه با همسر جوانش به آرتتسو گریخت. دو سال بعد در آنجا فرانچسکو پترارکا (پترارک) به دنیا آمد (پترارکا نامی بود که بعدها به جای نام خانوادگی پتراکو برای خود برگزید).
شهر کوچک آرتتسو، که اهالی آن اغلب از طرفداران فرقة سیاسی گیبلینها بودند (فرقه ای که بیشتر متحد سیاسی امپراطوران امپراطوری مقدس روم بود تا پاپها) در قرن چهارم به کلیة بلایای یک شهر ایتالیایی گرفتار آمد. شهر فلورانس که اهالی آن از فرقة سیاسی گوئلفها بودند (فرقه ای که در مبارزات سیاسی برسر به دست گرفتن قدرت در ایتالیا در برابر امپراطوران از پاپها پشتیبانی می کرد)، به سال 1289 در کامپالدینو، در جنگی که دانته نیز در آن شرکت داشت، بر آرتتسو غلبه کرده بود؛ به سال 1340 همة گیبلینهای آرتتسو از سیزده تا هفتاد ساله تبعید شدند، و در سال 1384 شهر آرتتسو برای همیشه زیر سلطة فلورانس درآمد. در همین شهر بود که، در ایام کهن، مایکناس به دنیا آمده بود؛ و نیز در همین جا بود که بعدها، در قرون پانزدهم و شانزدهم، جورجو وازاری، که به رنسانس شهرت بخشید، و پیترو آرتینو، که کوتاه زمانی رنسانس

را بدنام کرد، چشم به جهان گشودند. هریک از شهرهای ایتالیا، نابغه ای را پرورده و سپس وی را طرد کرده است.
در سال 1312، سر پتراکو به سوی شمال شتافت تا از امپراطور هانری هفتم به عنوان کسی که ایتالیا، یا دست کم گیبلینهای ایتالیا را نجات خواهد داد، استقبال کند. پتراکو، که در آن سال به همان اندازة دانته دچار خوشبینی ساده لوحانه بود، همراه با خانوادة خود به پیزا نقل مکان کرد، و در آنجا به انتظار نابودی گوئلفهای فلورانس نشست.
شهر پیزا در آن تاریخ هنوز از شهرهای شکوهمند ایتالیا به شمار می آمد. درهم شکسته شدن ناوگان آن به وسیلة جنوواییها در سال 1284 از داراییهای آن کاسته و بازرگانیش را محدود کرده بود؛ و جنگ و ستیز گوئلفها و گیبلینها، در درون دروازه های آن، نیروی شهر را چنان تضعیف کرده بود که دیگر نمی توانست خود را از چنگ اندازی امپریالیستی فلورانس سوداگر، که مشتاق تسلط برمصب رود آرنو بود، برهاند. اما مردم نیک و جسور شهر همچنان به داشتن کلیسای جامع باشکوه مرمرین، به برجهای ناقوس لرزانشان، به گورستان مشهور کامپوسانتویا «دشت مقدس»- که حیاط چهارگوش مرکزی آن با خاک سرزمین بیت المقدس انباشته شده بود و دیوراه های آن بزودی پذیرای فرسکوهای شاگردان جوتو و برادران لورنتستی می شد، و گورهای دارای نقوش برجسته اش به لحظه ای از زندگی مردگان قهرمان یا خوشگذران جاودانی می بخشید- فخر می فروختند. در دانشگاه پیزا، اندکی پس از تأسیس آن، حقوقدان زیرکی به نام بارتولوس از اهالی ساسوفراتو قوانین رومی را با نیازمندیهای عصر خویش وفق داد، اما علوم قضایی را با چنان عبارات غامض و مبهمی بیان کرد که هم پترارک و هم بوکاتچو علیه وی برخاستند. شاید بارتولوس سخن گفتن در لفافة ابهام را به عافیت نزدیکتر می یافت، چرا که وی کشتار ستمگران جابر را موجه می دانست، و حق حکومتها را در تصاحب املاک مردم، مگر براساس موازین قانونی نفی می کرد.
هانری هفتم پیش از آنکه تصمیم بگیرد که واقعاً امپراطوری رومی باشد یا نه، درگذشت (1313). گوئلفهای ایتالیایی از مرگ او شادمان شدند؛ و سر پتراکو که در پیزا احساس امنیت نمی کرد، همراه با همسر و دختر و دو پسرش به شهر آوینیون در کنار رود رون مهاجرت کردند- این شهر که بتازگی دربار پاپ در آن مستقر شده بود و جمعیتش بسرعت روبه افزایش بود، فرصتهای بسیار مناسبی برای بروز مهارت یک حقوقدان پیش می آورد. سر پتراکو و اعضای خانواده اش در امتداد کرانة دریا تا جنووا سفر کردند و پترارک هیچ گاه چشم انداز پرشکوه ریویرای ایتالیا را از یاد نبرد- شهرهایی که همچون نگینی بر شیب کوهها می درخشیدند و تا کرانة دریای نیلگون دامن کشیده بودند. اینجا به گفتة شاعر جوان «بیشتر به بهشت می ماند تا به زمین.» در شهر آوینیون تعداد مقامات بلند پایه آن قدر زیاد بود که آنها ناگزیر به کارپنتراس، واقع در 24 کیلومتری شمال شرقی شهر، نقل مکان کردند (1315)؛ و فرانچسکو در آنجا

به مدت چهار سال زندگی شاد و بی دغدغه ای را گذراند. این دوران خوشی و شادمانی با اعزام وی به مونپلیه (1319- 1323) و سپس بولونیا (1323- 1326)، برای تحصیل در رشتة حقوق، پایان گرفت.
بولونیا می بایست برای او خوشایند بوده باشد، چه شهری بود دانشگاهی، پراز همهمة شورانگیز دانشجویان، آوزاة پژوهش و دانش، و هیجان اندیشة آزاد. در همین شهر بود که، در قرن چهاردهم، نخستین دوره های کالبدشکافی انسانی تدریس می شد. در دانشگاه استادان زن تدریس می کردند، و بعضی از آنان، همچون نوولا د/آندریا (فتـ 1366)، از وجاهت بهرة بسیار داشتند. روایتی، که البته بی تردید مبالغه آمیز است، در مورد او می گوید که مجبور بود هنگام تدریس نقابی به صورت افکند تا مبادا دانشجویان از زیباییش آشفته خاطر شوند. جامعة بولونیا از نخستین جوامعی بود که خود را از یوغ امپراطوری مقدس روم رهانیده و خود مختاری خویش را اعلام کرده بود؛ این جامعه از سال 1153 برای خود فرماندار برگزیده بود؛ و به مدت دو قرن حکومت دموکراتیک خود را حفظ کرده بود. اما در سال 1325، سالی که پترارک در آنجا به سر می برد، متحمل چنان شکست فاجعه آمیزی از مودنا شد که ناگزیر به زیر لوای پاپ پناه برد، و در سال 1327 نمایندة پاپ را به عنوان فرماندار خود پذیرفت. همین پیشامد، ماجراهای تلخ بسیاری با خود به همراه آورد.
پترارک روح و فضای جامعة بولونیا را دوست داشت، اما از تحصیل در رشتة حقوق بیزار بود. «فراگرفتن هنری که نمی بایست در کاربرد آن نادرستی به خرج دهم، اما امیدی نیز نداشتم که بتوان جز با نادرستی به کارش بست، برای من دردناک و غیرقابل تحمل بود.» تنها چیزی که در رساله های حقوقی برایش مهم و جالب می نمود «ارجاعات بیشمار آنها به روم باستان» بود. به جای مطالعة علم حقوق، تا آنجا که می توانست به خواندن آثار ویرژیل، سیسرون، و سنکا پرداخت. مطالعة این آثار، دنیای تازه ای از فلسفه و ادبیات به روی او گشود. بدین ترتیب وی اندک اندک به شیوة آنان می اندیشید، و رؤیای آن درسر می پرورد که چون آنان بنویسد. چون والدینش درگذشتند (1326) تحصیل حقوق را رها کرد، به آوینیون بازگشت، و غرق در مطالعة اشعار کلاسیک، و گرفتار عشقی شورانگیز شد.
خود می گوید که در روز جمعة مبارک [جمعة یادبود مصلوب شدن مسیح] با زنی برخورد کرد که زیبایی فریبنده اش باعث شد که او سرشناسترین شاعر عصر خویش شود. وی این زن را با ریزه کاریهای دل انگیز توصیف کرد، اما چنان ماهرانه هویت او را پنهان نگاه داشت که حتی دوستانش او را زاییدة خیال شاعر پنداشتند، و تمامی شور و احساس او را ضرورتهایی شاعرانه قلمداد کردند. با اینهمه، در برگ اول نسخه ای از کتاب ویرژیل خود، که در کتابخانة آمبروزیان میلان با نهایت دقت از آن نگاهداری می شود، هنوز می توان کلمات زیر را که او به خط خود در سال 1348 نوشته است دید:

او را (لائورا) که به خاطر فضایلش برجسته و ممتاز بود، و با سروده های من پرآوازه گشت، نخستین بار ... در اولین ساعت ششمین روز ماه آوریل سال 1327 پس از زاده شدن خداوند ما عیسی مسیح، در کلیسای سانتاکلارا در شهر آوینیون در برابر دیدگان من ظاهر شد. در همان شهر، در همان ماه، در همان ششمین روز، و در همان ساعت در سال 1348، آن فروغ از ما گرفته شد و روزمان تاریک گشت.
این لورا که بود؟ در سوم ماه آوریل 1348 وصیتنامة زنی موسوم به لورا دو ساد، همسر کنت اوگ دوساد، که برای او دوازده فرزند به دنیا آورده بود، در شهر آوینیون بایگانی شد؛ ظاهراً این بانو همان عشق شاعر، و شوهرش نیز احتمالاً یکی از اجداد دور مشهورترین سادیست تاریخ بوده است. تابلو مینیاتوری منتسب به سیمونه مارتینی، که اکنون در کتابخانة لورنتس فلورانس نگاهداری می شود، طبق روایت تصویری از چهرة لورای محبوب پترارک است؛ این تصویر زنی را با چهر ه ای زیبا، دهانی ظریف، بینی راست و چشمانی که با شرم و فروتنی متفکرانه به پایین دوخته شده نمایش می دهد. ما از اینکه لورا به هنگام نخستین دیدارش با پترارک، زنی شوهردار یا مادری جوان بوده آگاه نیستیم. در هر حال، لورا ظاهراً ستایشهای او را با متانت می پذیرد، از او فاصله می گیرد، و با دامنکشیهای خود به شوریدگی او دامن می زند. اخلاص ضمنی شاعر در احساساتش نسبت به لورا از ندامت بعدیش به سبب وجود عناصر بلهوسانه در این احساس و حق شناسیش نسبت به نفوذ تهذیب کنندة این عشق ناکام آشکار می شود.
در این زمان او در پرووانس، سرزمین تروبادورها، می زیست؛ بازتاب سروده های آنان همچنان در آوینیون طنین افکن بود؛ و پترارک همچون دانتة جوان یک نسل قبل، ناخودآگاه در شمار تروبادورها درآمد، و شور و حال خود را به خدمت صدها شگرد شعری گرفت. سرودن شعر در آن ایام سرگرمی همگانی بود. پترارک در یکی از نامه های خود گلایه کرده است که حقوقدانان و عالمان الاهی سهل است که حتی پیشخدمت خود او نیز به قافیه پردازی پرداخته است؛ و او از این بیمناک است که بزودی «چهارپایان نیز نعره های شعرگونه برکشند.» پترارک شکل شعری غزل را از سرزمین خود به ارث برد و آن را با طرحهای قافیه ای دشواری پیوند داد که تا قرنها قالب شعر ایتالیایی شد و آن را از تحول بازداشت. وی که اوقات خود را به گشت و گذار در کنار جویبارها یا روی تپه ها، عبادت خالصانه و پرشور در نمازهای شامگاهان یا آیین قداس، و زیر و روکردن افعال و صفات در خلوت و سکوت اتاق خویش می گذراند، در طی بیست ویک سال بعد 207 غزل و قطعه و اشعار متنوع دیگر در وصف لورا، که هنوز زنده بود و بچه پشت بچه می آورد، سرود. این شعرها که به صورت نسخه های دیگری دستنوشته با عنوان کتاب نغمه ها گردآوری شدند، با استقبال جوانان، مردان، و روحانیان ایتالیایی مواجه گشتند. هیچ کس از این نکته که سراینده چون تنها راه پیشرفت را در چسباندن خود به «کلیسا»

یافته بود، و خود را به هیئت کشیشان درآورده و سرش را تراشیده بود تا با این چاچول بازیها مبلغی ناچیز به عنوان مستمری از کلیسا بگیرد، آزرده و آشفته نشد؛ اما چه بسا که لورا از اینکه آوازة وصف گیسوان و ابروان و چشمان و بینی و لبانش از کنارة آدریاتیک تا رود رون فرا گرفته بود، از شرم سرخ شده و بر خود لرزیده باشد. در ادبیات برجای ماندة جهان، هرگز پیش از آن شور عشق با چنین آکندگی پرتنوع یا با چنین مهارت مرارتباری بیان نشده است. در این شعرها تمامی تصویرهای خیال انگیز شاعرانه و جلوه های رنگارنگ عشق به نحو اعجاب انگیزی در قالب وزن و قافیه ریخته شده است:
هیچ سنگی، هرچند سرد، تاب آن ندارد
که از سخنان من آتش نگیرد و در آه من نسوزد!
اما این کلمات شیرین به آن صورت که به دست مردم ایتالیا رسید از موسیقیی نیز برخوردار بود که زبان ایتالیایی شیواتر و دلکشتر از آن را هرگز به خود ندیده بود- چندان ظریف و لطیف و آهنگین، و چندان متلألی از روشنی خیال که شعرهای دانته گاه در برابرشان خام و خشن می نمود؛ اکنون، براستی آن زبان فاخر- پیروزی حروف مصوت برصامت- به چنان اوج زیبایی رسیده بود که حتی تا عصر ما نیز همتا ندارد. اندیشه های نهفته در این شعرها را می توان به زبانهای دیگر نیز برگرداند، اما کیست که موسیقی کلام را نیز ترجمه کند؟
در کدامین قلمرو روشن، کدامین فضای اندیشة تابناک
طبیعت چنین الگویی یافت
که آن تصویر ظریف مبهوت کننده را که ما اینجا بر روی زمین می بینیم
و او خود در آسمان آفریده شده است، نقش کند؟
کدامین پری چشمه سارها، کدامین حوری جنگل
چنین گیسوان طلایی را درباد افشانده است؟
کدامین دل، چنین فضیلتهایی را درمی یابد؟
هرچند با مرگ من، فضیلت بزرگش سرشارتر می شود.
آنکو هرگز به دیدگان شفافش نظر نینداخته،
دیدگان روشن آبی رنگی که تابناک می درخشند
بیهوده در جستجوی زیبایی آسمانی است.
و نمی داند که تسلیم «عشق» چگونه است و دامنکشی آن چون
تنها آن کس بر اینهمه آگاه است که
با دلنشینی سخن، شیرینی خنده، و دلفریبی آهش آشناست.
شعرهای او، شوخ طبعی شادابش، حساسیتش در برابر زیبایی زن، طبیعت، رفتار، ادبیات و هنر، جایی در محافل فرهنگی آن روزگار برایش گشود؛ و انتقاد تندش از مبانی اخلاقی کلیسایی

در آوینیون مانع از آن نشد که پیشوایان بزرگ کلیسا، همچون جاکوموکولونا و برادرش کاردینال جووانی کولونا او را مورد حمایت و مهمان نوازی خود قرار دهند. پترارک هم، مثل بیشتر انسانها، پیش از آنکه به ستوه آید و لب به انتقاد بگشاید، خوشدل بود وسعة صدر داشت؛ در همان حال که اشعاری در وصف لورا می سرود با معشوقة دیگری نیز سروسری داشت و از او صاحب دو فرزند نامشروع شد. فراغت کافی برای سفر داشت، و ظاهراً اندوخته اش نیز برای آن کافی بود؛ در سال 1311، او را در پاریس، و سپس در فلاندر و آلمان، و آنگاه به عنوان مهمان خاندان کولونا در رم (1336) می یابیم. او از دیدن ویرانه های فوروم که نشانه هایی از عظمت و شکوه باستانی داشت و فقر و بدنمایی پایتخت متروک قرون وسطی را آشکارتر می نمود، عمیقاً متأثر شد. از پنج پاپی که متوالیاً به مسند رسیدند خواست که آوینیون را ترک گویند و به رم بازگردند. اما خود او رم را ترک کرد و به آوینیون برگشت.
در خلال سفرهایش، به مدت هفت سال در آوینیون در قصر کاردینال کولونا زندگی کرد، و با بهترین ادیبان، ارباب کلیسا، حقوقدانان، و سیاستمداران ایتالیا، فرانسه، و انگلستان آشنا شد و مقداری از ذوق و شیفتگی خود به ادبیات کلاسیک را به آنها منتقل کرد. اما از عمل زشت خرید و فروش مقامات کلیسایی در آوینیون، جدال فرصت طلبانة روحانیان، اختلاف کاردینالها و درباریان، وارونه جلوه دادن مسیحیت به مردم دنیا رنجیده خاطر بود. در سال 1337 خانة کوچکی در دهکدة وکلوز (درة پوشیده)، در 24 کیلومتری شرق آوینیون، خرید. هرکس از میان مناظر شکوهمند سفرکند تا این مکان پنهان و دورافتاده را بیابد، از اینکه می بیند خانة مذکور کلبة کوچکی است در برابر یک پرتگاه دریایی که کوهپایه های عظیم تنگ در میانش گرفته اند و جریان آرام رود مواج سورگ نوازشش می کند سخت درشگفت می شود. پترارک نه تنها در عواطف پرشور عاشقانة خود، بلکه در لذتی که از تماشای مناظر طبیعی می برد طلایه دار روسو بود. به دوستی چنین نوشت «نمی دانی با چه شادمانی، آزاد وتنها، در میان کوهسارها و جنگلها و جویبارها پرسه می زنم.» در سال 1336 با صعود به کوه وانتو (به بلندی 1894 متر)، صرفاً به قصد ورزش و تماشای مناظر و غرور پیروزی، ورزش کوه پیمایی را متداول کرد. در وکلوز مثل یک روستایی لباس می پوشید، در جویبارها به ماهیگیری می پرداخت، وقت خود را با وررفتن به دو باغچه پرمی کرد، و به همنشینی «با یک سگ و دو پیشخدمت» قانع بود. حال که شور عشقش به لورا در تلاش برای قافیه پردازی فرسوده شده بود، تنها مایة تأسفش این بود که از ایتالیا زیاد به دور افتاده بود و به آوینیون بسیار نزدیک بود.
از همین یک وجب خاک بود که پترارک نیمی از دنیای ادب را به هیجان درآورد. شوق فراوانی به نوشتن نامه های طولانی خطاب به دوستان، پاپها، پادشاهان، نویسندگان در گذشته، و نسل آینده داشت. نسخه هایی از این نامه ها را نزد خود نگاه می داشت، و در سالهای پایان عمر با حک و اصلاح آنها برای انتشار پس از مرگش غرورش را ارضا می کرد. این نامه ها

و رساله ها که به لاتینی جاندار اما دشوار سیسرون نوشته شده، باروحترین یادگارهایی هستند که از قلم او به جا مانده اند. در بعضی از این نامه ها چنان سخت از کلیسا انتقاد شده که پترارک آنها را تا لحظه ای که با سرسلامت رخت از این دنیا برکشید، مخفی نگاه داشت. وی هرچند با صداقتی آشکار آموزه های مسیحیت کاتولیک را بتمامی پذیرفته بود، روحاً با باستانیان پیوند داشت؛ به هومر، سیسرون و لیویوس طوری نامه می نوشت که گویی آنان دوستان زندة اویند، و از اینکه در روزگار قهرمانی جمهوری روم به دنیا نیامده بود تأسف می خورد. او برحسب عادت، یکی از طرفهای مکاتبة خود را لایلیوس، و دیگری را سقراط می نامید. دوستانش را به کشف دستنوشته های مفقود شدة ادبیات لاتینی و یونانی، نسخه برداری از متون قدیمی، و جمع آوری سکه های کهن، به عنوان اسناد گرانبهای تاریخی، برمی انگیخت. ایجاد کتابخانه های عمومی را ترغیب می کرد. اوخود بدانچه به دیگران توصیه می کرد عمل می نمود: در سفرهای خود به جستجو و خرید متون کلاسیک می پرداخت و آنها را «کالاهایی با ارزشتر از آنچه عربها و چینیها عرضه می کنند» می دانست؛ از روی دستنوشته هایی که قابل خریداری نبودند با خط خود نسخه بر می داشت، و نسخه بردارانی اجیر کرده بود تا در خانه اش با او زندگی کنند. به داشتن نسخه ای از دیوان هومر که از یونان برایش فرستاده بودند فخر می کرد، و از فرستندة آن خواست تا نسخه ای از آثار اوریپید را نیز برایش بفرستد. نسخه ای را که از کتاب ویرژیل داشت به صورت یک «دفتر یادداشت» در آورده بود که روی صفحات سفید اول آن وقایعی از زندگی دوستانش را یادداشت می کرد.
قرون وسطی بسیاری از آثار کلاسیک مشرکان را محفوظ داشته بود، و برخی از دانشوران قرون وسطی به آنها عشق ورزیده بودند؛ اما پترارک، از اشاراتی که در این آثار رفته بود، دریافت که شاهکارهای بیشماری نیز به دست فراموشی سپرده شده اند و ناپدید گشته اند؛ و از این رو بازیافتن آنها را وجهة همت خود قرار داد.
رنان، پترارک را «نخستین انسان متجددی» می نامید که «در غرب لاتینی، احساس لطیف محبت آمیزی نسبت به فرهنگ باستانی آفرید.» این توصیف البته به عنوان تعریف تجدد کافی نیست، زیرا تجدد نه تنها به بازیابی جهان کلاسیک پرداخت، بلکه طبیعت را نیز به جای ماورای طبیعت کانون توجه بشر قرار داد. با این حال، در این معنی نیز پترارک شایستة لقب «متجدد» است؛ زیرا با اینکه او به حد اعتدال پارسا، و گاهگاهی هم نگران دنیای پس از مرگ بود، با احیای علاقه در مردم نسبت به فرهنگ کهن، به پاگرفتن تأکید رنسانس بر مقام انسان و دنیای خاکی، برحقانیت لذات حسی، و برزندگی فانی افتخارآمیز به جای فناناپذیری شخصی یاری رساند. پترارک با دیدگاههای قرون وسطایی نیز تا حدی همدلی داشت و در دیالوگهای خود موسوم به تحقیرجهان نظرات متداول در قرون وسطی را از زبان قدیس آوگوستینوس شرح و تفسیر کرد؛ اما، در آن گفت و شنودهای خیالی خود در مقام دفاع از فرهنگ دنیوی و شهرت

خاکی برآمد. پترارک هرچند هنگام مرگ دانته فقط هفده سال داشت، از لحاظ خلق و خو مغاکی آنها را از هم جدا می کرد. پترارک به تأیید همگان نخستین اومانیست و نخستین نویسنده ای بود که با وضوح و نیروی تمام از حق انسان نسبت به دلبستگی به زندگی اینجهانی، لذت بردن از زیباییهای آن و افزودن برابعاد این زیباییها، و تلاش در راه کسب شایستگیهایی که تحسین نسلهای بعد را بر می انگیزد، دفاع کرد. او، پدر رنسانس بود.