گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
شاهنامه فردوسی
فصل سوم
.IV - ادبیات: عصر پولیتسیانو


ادیبان فلورانسی، که با کمک و سرمشق قراردادن لورنتسو دلگرمی یافته بودند، اکنون بیش از پیش آثار خود را به زبان ایتالیایی می نوشتند. اینان بتدریج آن زبان ادبی ایتالیایی توسکانی را رواج دادند که زبان نمونه و معیار سراسر شبه جزیرة ایتالیا شد- به گفتة وارکی میهن پرست، «شیرینترین، غنیترین، و فرهیخته ترین زبان نه تنها در بین همة زبانهای ایتالیایی بلکه در میان همة زبانهای شناخته شدة دنیا.»
اما لورنتسو، همزمان با احیای ادبیات ایتالیایی، کار پدر بزرگ خود، یعنی گردآوری همة آثار کلاسیک یونان و روم برای استفادة ادیبان فلورانس، را با پشتکار دنبال کرد. او پولیتسیانو و یانوس لاسکاریس را برای خرید نسخ خطی کهن به شهرهای مختلف ایتالیا و نیز به خارج از کشور فرستاد. لاسکاریس از یک دیر واقع در کوه آتوس دویست نسخة خطی همراه

آورد که از آن میان هشتاد نسخه برای اروپای باختری تا آن زمان ناشناخته بود. به گفتة پولیتسیانو، لورنتسو آرزو داشت بتواند همة ثروت خود، حتی اثاث خانة خویش، را صرف خرید کتاب کند. لورنتسو برای استنساخ نسخ خطی غیرقابل خرید کاتبانی اجیر کرد و در عوض به سایر کلکسیونرهای نسخ قدیمی، نظیر ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان، و دوک فدریگو، اهل اوربینو، اجازه داد برای نسخه برداری از نسخ خطی وی کاتبانی به کتابخانة مدیچی بفرستند. پس از مرگ لورنتسو، این مجموعه یا کتابهایی که کوزیمو به دیر سان مارکو سپرده بود یکجا گردآوری شد. در سال 1495 تعداد این کتابها برروی هم بر 1039 جلد بالغ می شد که 460 جلد از آنها به زبان یونانی بود. میکلانژ چندی بعد ساختمان زیبایی برای نگاهداری این کتابها بنا کرد که نزد آیندگان به نام «کتابخانة لورنتسی»، معروف شد. وقتی برناردو چنینی چاپخانه ای در فلورانس تأسیس کرد (1471)، لورنتسو، به خلاف دوست خود پولیتسیانو یا فدریگو، به این هنر جدید بی اعتنایی نشان نداد؛ ظاهراً یکباره به امکانات انقلابی حروف قابل انتقال پی برد و گروهی از دانشمندان را مأمور کرد متنهای مختلف را با هم مقابله کنند تا آثار کلاسیک با بیشترین دقت ممکن در آن روزگار به چاپ رسد. بارتولومئو دی لیبری، که به این طریق دلگرمی یافته بود، نخستین چاپ دیوان هومر را زیر نظر دقیق دمتریوس خالکوندولس به چاپ رساند (1488)؛ یانوس لاسکاریس «چاپهای اول» آثار اوریپید (1494)، گلچین ادبیات یونانی (1494)، و آثار لوکیانوس را (1496) منتشر کرد؛ و کریستوفورولاندینو دیوانهای هوراس (1482)، ویرژیل، پلینی مهین، و دانته را- که زبان و استعاراتشان در آن روزگار نیز به تفسیر نیاز داشت- ویراست و به چاپ رساند. وقتی می شنویم که فلورانس به پاداش این تلاشهای ادیبانه خانة باشکوهی به کریستوفورو هدیه داد، به روح آن زمان بیشتر پی می بریم.
دانشورانی که شهرت مدیچیها و فلورانسیهای دیگر در زمینة حمایت سخاوتمندانه از ادیبان فریفته شان کرده بود به فلورانس هجوم آوردند و این شهر را پایتخت فضل ادبی ساختند. وسپازیانو دا بیستیتچی، که به عنوان کتابفروش و کتابدار در فلورانس و اوربینو و رم خدمت کرده بود، یک سری کتابهای شیوا و خردمندانه تحت عنوان زندگی مردان نامی نوشت که شرح حال نویسندگان و حامیان آنها در آن عصر بود. لورنتسو، برای بسط و انتقال میراث فکری نژاد خویش، دانشگاه کهنسال پیزا و آکادمی افلاطونی فلورانس را احیا کرد و توسعه بخشید. این آکادمی دانشکده ای رسمی نبود، بلکه انجمنی از دوستداران افلاطون بود که در فواصل نامنظم در کاخ شهری لورنتسو یا ویلای فیچینو واقع در کاردجی گرد می آمدند، با هم شام می خوردند، یک بخش یا تمامی یکی از مکالمات افلاطون را با صدای بلند می خواندند، و دربارة فلسفة آن بحث می کردند. در روز 7 نوامبر، که سالگرد ولادت و مرگ افلاطون پنداشته می شد، مراسم با ابهتی، تقریباً مشابه مراسم مذهبی، توسط آکادمی برگزار می شد؛ برسر پیکر نیمتنه ای که آن را از آن افلاطون می پنداشتند، تاج گلی می نهادند، و در برابر آن چراغی روشن

می کردند، آن گونه که برابر تصویر خدایی چراغی روشن می کنند. کریستوفورو لاندینو این گردهماییها را به عنوان پایه ای برای نگارش گفت و شنودهای خیالی خود تحت عنوان مجادله با کامالدولنها مورد استفاده قرار داد (1468). روایت وی چنین است که روزی او و برادرش، به هنگام دیدار از دیر راهبان کامالدول، با لورنتسوی جوان و جولیانو د مدیچی، لئون باتیستا آلبرتی، و شش تن دیگر از شخصیتهای فلورانس ملاقات می کنند؛ آنها بر چمنی کنار چشمة روانی آرمیده اند و شتاب دلهره آمیز شهر را با آرامش شفابخش روستا مقایسه می کنند و بر سرزندگی پرجنب وجوش در برابر زندگی متفکرانه به بحث نشسته اند؛ آلبرتی زندگی تفکرآمیز روستایی را می ستاید، حال آنکه لورنتسو اصرار می ورزد که ذهن کمال یافته حداکثر کارآیی و رضایت خود را فقط در خدمات کشوری و تجارت جهانی می یابد.
از جمله کسانی که در بحثهای انجمن دوستداران افلاطون شرکت داشتند، پولیتسیانو، پیکو دلا میراندولا، میکلانژ، و مارسیلیو فیچینو بودند. مارسیلیو چنان به مأموریتی که کوزیمو به او سپرده بود وفادار بود که تقریباً همة عمرش را وقف ترجمة کتابهای افلاطون به لاتینی، و مطالعه و آموزش و نگارش دربارة مکتب افلاطون کرد. مارسیلیو در جوانی چنان زیبا بود که دختران فلورانسی به چشم خریدار به او نگاه می کردند، اما او به کتابهای خویش بیش از زنان توجه داشت. مدتی ایمان مذهبیش را از دست داد؛ مکتب افلاطون در نظرش برتر می نمود؛ شاگردان خود را بیشتر «محبوب افلاطون» خطاب می کرد تا «محبوب مسیح»؛ در برابر مجسمة نیمتنة افلاطون شمع می افروخت و او را مانند قدیسان می پرستید. در این حالت، مسیحیت در نظرش چیزی نبود جز یکی از ادیان متعددی که عناصر حقیقت را در پشت استعاره های عقاید جزمی و آیینهای نمادین پنهان می کنند. نوشته های قدیس آوگوستینوس، و سپاسگزاریش به خاطر شفا یافتن از یک بیماری مهلک، باردیگر او را به دامن مسیحیت افکند. در چهلسالگی کشیش شد، اما همچنان به عنوان یکی از پیروان مشتاق افلاطون باقی ماند. مارسیلیو عقیده داشت که سقراط و افلاطون نیز نوعی یکتاپرستی را بیان کرده اند که به همان تعالی و اصالت توحید پیامبران است. آنها نیز در مرتبة خود از خدا الهام گرفته اند؛ و براستی همة کسانی که عقل بر آنها حاکم است نیز چنین بوده اند. به پیروی از او، لورنتسو و اکثر اومانیستها، به جای آنکه ایمان دیگری را جانشین مسیحیت کنند، کوشیدند مسیحیت را با چنان واژه هایی مجدداً تفسیر کنند که از فیلسوفان نیز قابل قبول باشد. طی یک یا دو نسل (1447- 1534)، کلیسا در برابر این مشغولیات لبخند صبورانه اش را حفظ کرد. ساوونارولا آن را نوعی فریب خواند.
پس از خود لورنتسو، کنت جووانی پیکو دلا میراندولا جذابترین شخصیت انجمن آکادمی افلاطونی بود. او در شهری (نزدیک مودنا) که به نام خود او معروف شد به دنیا آمد، در بولونیا و پاریس تحصیل کرد، وتقریباً در همة دربارهای اروپا به گرمی و احترام از او استقبال شد؛ سرانجام، لورنتسو تشویقش کرد که فلورانس را اقامتگاه خویش سازد. ذهن پژوهنده اش از

موضوعی به موضوعی دیگر می پرداخت- شعر، فلسفه، معماری، و موسیقی- و در هر موضوع و رشته کامیابیهای درخشانی به دست می آورد. پولیتسیانو او را به عنوان مرد نمونه ای توصیف کرده است که طبیعت همة موهبتهایش را در او گردآورده است: «بلند بالا و خوش ترکیب، که هاله ای الاهی در چهره اش می درخشد»؛ مردی با نگاه نافذ، خستگی ناپذیر در مطالعه، با حافظه ای اعجاب آور، اطلاعاتی پردامنه، مسلط بر چند زبان، محبوب زنان و فیلسوفان، و با شخصیتی همان اندازه دوست داشتنی که زیبایی ظاهرش و برجستگی هوشیش. ذهن او بر روی هر فلسفه و هر دینی گشوده بود؛ در خود این را نمی دید که هیچ نظام یا هیچ شخصی را رد کند؛ هرچند در آخرین سالهای عمر از طالع بینی روی برتافت، اما به همان سهولت که افلاطون و مسیح را قبول داشت، از رازوری و جادوگری هم استقبال می کرد. به خلاف بیشتر اومانیستهای دیگر که فلاسفة مدرسی را به عنوان متحجرانی که فقط به بیان موهومات می پردازند رد می کردند، جووانی دلا میراندولا دربارة فلسفة آنها نظرات مثبتی داشت. بسیاری از اندیشه های عربی و یهودی را تحسین می کرد، و بسیاری از یهودیان را در ردة استادان و دوستان گرامیش قرار می داد. «قباله» عبری را مطالعه کرد، ساده دلانه قدمت منتسب به آن را پذیرفت، و اعلام کرد که در آن دلایل کاملی برای اثبات الوهیت مسیح یافته است. همچنانکه یکی از القاب فئودالی او کنت کونکوردیا (توافق) بود، وظیفة سنگین ایجاد مصالحه میان همة ادیان بزرگ غرب - یهودیت، مسیحیت، و اسلام- و نیز بین این ادیان و افلاطون، و افلاطون با ارسطو را برخود فرض می دانست. گرچه همه تملقش را می گفتند، تا پایان عمر کوتاه خود، فروتنی دلپذیرش را حفظ کرد؛ تنها چیزی که به این فروتنی لطمه می زد، اعتقاد قاطعش به درستی معلومات و آموخته های خود، و نیز به نیروی عقلانی بشر بود.
پیکو در سن بیست وچهار سالگی که به رم رفت (1486) با نشر فهرستی از نهصد حکم مختلف دربارة منطق، مابعدالطبیعه، الاهیات، اخلاق، ریاضیات، فیزیک، جادو، و «قباله» کشیشان و پیشوایان دینی را حیرتزده کرد. در همین فهرست بود که وی نظریة تند و بدعت آمیز خود را نیز، مبنی براینکه هرقدر هم که گناهان فانی بزرگ باشند به علت محدود بودن سزاوار مجازات ابدی نیستند، گنجانده بود. وی همچنین اعلام داشت که آماده است در یک بحث و جدل عمومی در برابر هر شخصی که بخواهد از هریک ازاین احکام دفاع کند، و حاضر شد هزینة سفر هر مدعی را از هرجا که بخواهد بیاید بپردازد. به عنوان مقدمة این مبارزة پیشنهادی فلسفی، خطابة معروفی را که بعدها به نام دربارة شأن انسان معروف شد فراهم کرد، و در آن با شوری جوانانه نظریة متعالی اومانیستها را دربارة نوع انسان – که با بیشتر نظریه های قرون وسطایی ناسازگار بود- شرح داد. پیکو در این خطابه می نویسد: «برای همة مکتبها این دیگر حرف پیش پا افتاده ای است که انسان خود دنیای کوچکی است که می توان در آن مجموعه ای آمیخته از عناصر خاکی، روح آسمانی، روح رستنی گیاهان، حواس جانوران پست تر، خرد،

جان فرشتگان، و شباهت الاهی تشخیص داد. پیکو سپس از زبان خود خدا، به عنوان سخنانی خطاب به حضرت آدم، برای اثبات تواناییهای نامحدود انسان شاهدی الاهی می آورد: «من تو را به عنوان موجودی نه زمینی و نه آسمانی خلق کردم ... تا آزاد باشی که شخصیت خودت را بسازی و برخویشتن چیره شوی. تو می توانی تاحد جانوری تنزل کنی یا دوباره به صورتی الاهی متولد شوی.» پیکو سپس از زبان خود، با روح متعالی دوران شباب رنسانس، می افزاید:
این اوج موهبت الاهی و خوشبختی متعالی و شگفت انگیز انسان است ... که می تواند همانی باشد که آرزوی بودنش را دارد. جانوران، از همان لحظة تولد از تن مادر خویش همة آن چیزهایی را که مقدر است داشته باشند یا آن باشند با خود می آورند، متعالیترین ارواح (فرشتگان) از همان روز ازل ... همانی هستند که تا ابد خواهند بود. اما «خداوند پدر» به انسان، از همان لحظة تولد، جوانه های همه نوع امکانات و همه نوع زندگی را عطا کرده است.
کسی حاضر نشد در این مجادلة چندجانبة پیکو شرکت کند، اما پاپ اینوکنتیوس هشتم سه حکم از احکام او را به عنوان احکام بدعت آمیز محکوم کرد. از آنجا که این سه حکم بخش کوچکی از تمامی احکام بودند، پیکو می توانست انتظار داشته باشد که پاپ از گناه او در می گذرد، و در حقیقت هم اینوکنتیوس چندان سخت نگرفت. اما پیکو استغفارنامة محتاطانه ای نوشت و به پاریس رفت؛ دانشگاه پاریس نیز از او حمایت کرد. در سال 1493 پاپ آلکساندر ششم با خوشرویی معمول خویش به پیکو اطلاع داد که همة خطاهای او بخشوده شده اند. پس از بازگشت به فلورانس، پیکو پیرو صادق ساوونارولا شد، از دنبال کردن همة علوم دست کشید، پنج دیوان شعرهای عاشقانة خود را سوزاند، دارایی خویش را وقف تهیة جهیزیة عروسی برای دختران فقیر کرد، و خود زندگی نیمه رهبانی در پیش گرفت. در این اندیشه بود که به فرقة راهبان دومینیکی بپیوندد، اما پیش از آنکه در این باره تصمیم قطعی بگیرد، در حالی که هنوز جوانی سی ویک ساله بود، چشم از جهان فروبست. نفوذ پیکو پس از پایان زندگی کوتاهش همچنان برجای ماند و به رویشلین در آلمان الهام بخشید تا مطالعات مربوط به ادبیات عبری را، که پیکو در زندگی خود مشتاقانه به آن دل بسته بود، دنبال کند.
پولیتسیانو، که برای پیکو ستایشی فراوان قایل بود و اشعارش را با فروتنی و پوزشخواهی بسیار تصحیح می کرد، شور و حرارتی کمتر از فضل و فراستی عمیقتر از پیکو داشت. نام اصلی پولیتسیانو، آنجلوس باسوس بود؛ دیگران او را آنجلو آمبروجینی می نامیدند؛ و این نام پولیتسیانو، که بدان شهره گشته است، متخذ از نام محلی است به نام مونته پولیتسیانو که در دشتهای اطراف فلورانس واقع است. وی پس از آنکه به فلورانس آمد، نزد کریستوفورولاندینو زبان لاتینی، نزد آندرونیکوس سالونیکایی زبان یونانی، نزد فیچینو فلسفة افلاطون، و نزد آرجیروپولوس فلسفة ارسطو را آموخت. در شانزدهسالگی ترجمة آثار هومر به زبان لاتینی را آغاز کرد و در

آن چندان اصطلاحات و جمله های منسجم و پرقدرت به کار برد که انگار از «عصر سیمین» شعر رومی به جای مانده است. پس از آنکه ترجمة دوجلد اول کتاب را به پایان رساند، آنها را برای لورنتسو فرستاد. آن سرآمد حامیان ادب، که ارزش هراثر گران قدری را با زیرکی در می یافت، پولیتسیانو را به ادامة ترجمه تشویق کرد. او را به خانة خود برد تا معلم پسرش، پیرو شود و همة نیازمندیهای او را برآورد. پولیتسیانو، که اکنون نیاز مالیش تأمین شده بود، با دانش و بصیرتی فوق العاده به ویرایش متون قدیمی و از جمله قانون نامة یوستینیانوس پرداخت وتحسین جهان را نسبت به خود برانگیخت. وقتی لاندینو نسخه ای از کتاب هوراس را منتشر کرد، پولیتسیانو شعری به عنوان دیباچة کتاب سرود که از نظر نثر لاتینی و عبارت پردازی و فنون پیچیدة منظومه سازی با شعرهای خود هوراس برابری می کرد. در کلاس درسهای ادبیات کلاسیک او افراد خاندان مدیچی، پیکو دلا میراندولا، و دانشجویان خارجی- رویشلین، گروسین، لیناکر، و دیگران- که از سرزمینهای آن سوی آلپ آوازة او را به عنوان ادیب، شاعر، و سخنران در سه زبان مختلف شنیده بودند، شرکت می کردند. پولیتسیانو معمولا سخنرانی خود را با شعری طولانی به زبان لاتینی که به تناسب موضوع درس سروده بود آغاز می کرد. یکی از این قطعات، که به صورت شش وتدی سروده شده بود، درحد تاریخ شعری از روزگار هومر تازمان بوکاتچو بود. این شعر، و شعرهای دیگری که پولیتسیانو به نام سیلوا منتشر کرد، از چنان سبک لاتینی روان و فصیح، و چنان تصویرپردازی جانداری برخوردار بود که اومانیستها او را به رغم جوانیش به عنوان استاد خویش ستودند، و از اینکه زبان اصیل لاتینی که آنها در انتظار احیای آن بودند به همت او زندگی را از سرگرفته بود، شادمانی کردند.
پولیتسیانو در همان حال که خود را تقریباً به سطح یکی از شخصیتهای کلاسیک لاتین رسانده بود، به زبان ایتالیایی نیز اشعار زیادی سرود که از زمان پترارک تا روزگار آریوستو بی رقیب باقی ماند. هنگامی که جولیانو، برادر لورنتسو، در سال 1475 در مسابقة نیزه پرانی پیروز شد، پولیتسیانو در منظومه ای بدیع و خوشاهنگ از او ستایش کرد، و در شعر سیمونتای زیبا زیبایی اشرافی معشوقة جولیانو را با چنان فصاحت و شیوایی ستود که شعر غنای ایتالیایی از آن پس به مرزهای تازه ای از لطافت احساس و بیان دست یافت. در این شعر، جولیانو بیان می کند که چگونه هنگام رفتن به شکار به سیمونتا و دختران دیگری که در کشتزاری می رقصیده اند برمی خورد:
حوری زیبایی را که آتش به جانم می زند
در حالتی آرام و پاک و محتاط،
با رفتاری لطف آمیز،
دوست داشتنی، پرهیزگار، منزه، خردمند، و مهربان یافتم.
چهرة آسمانی او، چندان شیرین، چندان لطیف،
و چندان شاداب بود که در چشمان آسمانیش

بهشت بتمامی می درخشید،
آری، همة خوبیهایی که ما فانیان بینوا در پی آنیم. ...
همچنانکه در میان دستة همسرایان گام برمی داشت،
با پاهایی هماهنگ با نوای موزون،
از سر شاهوار و پیشانی هوس انگیزش
طرة گیسوان طلایی شادمانه افشان بود.
نگاهش هرچند بندرت از زمین برگرفته می شد،
دزدانه نوری خدایی به سوی من فرستاد؛
اما گیسوان حسودش
آن ستون نور روشن را درهم شکست و او را از دید من پنهان کرد.
او که در آسمان برای ستایش فرشتگان زاده و پرورده شده بود،
چون این خطا را دید، بی درنگ-
با دستی چون بلور-
آن طره های دل انگیز را از چهرة آرام و مهربانش به یک سو زد؛
آنگاه از چشمهایش روحی چنان فروزان،
روح عشقی چنان شیرین در من دمید
که بسختی می توانم درکش کنم
پس چگونه است که من از سراپا سوختن جان به در برده ام.
پولیتسیانو برای معشوقة خویش، ایپولیتا لئونچینا، شعرهای عاشقانة لطیف و شورانگیزی سرود؛ و شعرهای عاشقانة مشابهی را نیز، که بدیع و خوشاهنگ و موزون و مقفی بودند، رواج داد تا دوستانش به عنوان طلسم شکستن کمرویی از آنها استفاده کنند. ترانه های ساده روستایی را فراگرفت، و آنها را در قالب شکلهای ادبی به نظم درآورد. این شعرها، با کلمات تغییریافته و تازه، دوباره به میان توده مردم بازگشت و تا به امروز نیز اثرات آن در زبان توسکانی همچنان برجای مانده است. در شعر سیه چشم و سیه موی من، دختر روستایی خوشرویی را وصف می کند که چهره و سینة خود را در چشمه ای می شوید و برمویش تاجی از گل می آراید؛ «پستانهایش به گلهای سرخ بهاری می مانست و لبانش چون توت فرنگی بود.» این تشبیه مردم پسندی است که هرگز ملال آور نمی شود. پولیتسیانو در تلاش برای دست یافتن دوباره به وحدت نمایش، شعر، موسیقی، و آواز، چنانکه در تئاتر دیونوسوسی یونان اجرا می شد، درام کوتاه عاشقانه ای- به گفتة خودش در طی دو روز- شامل 434 بیت تصنیف کرد که در حضور کاردینال فرانچسکو گونتساگا درمانتوا خوانده شد (1472). پولیتسیانو در این درام، که افسانة اورفئوس نامیده شده است، روایت می کند که چگونه ائورودیکه، زن اورفئوس، هنگام گریز از دست چوپانی عاشق، از نیش زهرآگین ماری جان می سپارد و چگونه اورفئوس دلشکسته به هادس یا جهان مردگان راه می یابد و با نوای چنگ خویش پلوتون، خدای عالم زیرزمینی، را چنان مسحور می کند که ائورودیکه را به او بازمی گرداند، به این شرط که تا زمانی که از جهان

مردگان کاملا بیرون نرفته اند به زنش نگاه نکند. هنوز چندگامی پیش نمی روند که اورفئوس، مسحور از عشق، سربرمی گرداند تا به او نگاهی بیندازد. در همین اثنا، زن در یک چشم به هم زدن به جهان مردگان بازگردانده می شود، و شوهر از تعقیب او منع می گردد. اورفئوس در عکس العملی دیوانه وار به موجودی «زن گریز» مبدل می شود و توصیه می کند که مردان باید از زنان چشم بپوشند و به پیروی از رابطة رضایت آمیز زئوس با گانومدس خود را با پسربچگان ارضا کنند. زنان جنگل نشین، که از بی اعتنایی اورفئوس نسبت به خود به خشم آمده اند، او را تا سرحد مرگ ضربه می زنند، پوستش را می کنند و از این انتقامگیری با آهنگهای موزون به شادی می پردازند. آهنگ موسیقی که همراه این نمایش نواخته می شد از میان رفته است؛ با اینهمه، با اطمینان می توانیم اورفئوس را یکی از نخستین اپراهای ایتالیایی به شمار آوریم.
پولیتسیانو در شاعری به مقام بلندی نرسید، زیرا از دامهای شور و شهوت دوری گزید و هرگز عمق زندگی یا عشق را نکاوید؛ او همواره فریبنده بود، ولی هیچ گاه عمیق نبود. نیرومندترین احساسی که داشت دلبستگیش به لورنتسو بود. روزی که جولیانو در کلیسا کشته شد، پولیتسیانو در کنار حامی خود بود و با چفت و بست کردن درهای خزانة کلیسا به روی توطئه گران او را نجات داد. هنگامی که لورنتسو از سفر پرخطرش به ناپل بازگشت، پولیتسیانو با سرودن شعرهایی که از شدت علاقه و تعلق خاطر تقریباً جنبة رسوایی به خود گرفته بود از او استقبال کرد. لورنتسو که درگذشت، پولیتسیانو به نحو تسلی ناپذیری مویه سرداد؛ سپس آهسته آهسته رو به تحلیل رفت، و دوسال بعد، مثل پیکو، در همان سال سرنوشت سازی که پای فرانسویان به ایتالیا باز شد، بدرود حیات گفت.
اگر لورنتسو در فلسفة زندگی خود اندکی از طنز و شوخ طبعی لذت نمی برد، در ایمانش تردید اندکی به خود راه نمی داد، و با معشوقه هایش اندکی هرزگی نمی کرد، نمی توانست به کمال انسانی که از آن برخوردار بود برسد. همچنانکه پسرش از لودگی لذت می برد و تماشای کمدیهای خارج از نزاکت در دربار پاپ برایش خوشایند بود، شاهزادة بانکدار فلورانس [لورنتسو] نیز لویجی پولچی را به میز شام و ناهار خود دعوت می کرد، و از شعر خشن و هجایی او مورگانته مادجوره حظی وافر می برد. این شعر معروف، که بایرن آن را بسیار می ستود، با آوای بلند، بندبند، برای لورنتسو و مهمانان دایمیش خوانده می شد. لوئیجی مردی جسور و در بذله گویی بی بندوبار بود و با به کارگرفتن زبان و اصطلاحت و نظریه های بورژوازی برای توصیف داستانها و رمانهای عشقی شهسواران، کاخ لورنتسو و ملتی را از خنده درهم می پیچاند. افسانه های پرماجرای شارلمانی در فرانسه، اسپانیا، و فلسطین در قرن دوازدهم یا پیش از آن، توسط مینسترلها یا خنیاگران دوره گرد و ایمپروویزاتورها یا بدیهه سرایان به سرتاسر شبه جزیرة ایتالیا گسترش یافته و همة طبقات را شادمان کرده بود. اما همیشه در میان مردان همة نژادها نوعی واقع پردازی بیپرده وجود دارد که با روح و سرزنده است،

خود را استهزا می کند، و در عین همراهی با روح رمانتیکی که توسط زنها و جوانها به ادبیات و هنر داده می شود، گسترش آن را سد می کند. پولچی همة این ویژگیها را درهم آمیخت، و- با استفاده از افسانه های مردم پسند و نسخه های خطی موجود در کتابخانة لورنتسی، و نیز گفتگوهای سر میز لورنتسو- حماسه ای ساخت که در آن پهلوانان، دیوها، و جنگهای قصه های شهسواران به استهزا گرفته شده است و، در شعرهایی گاهی جدی و زمانی ریشخندآمیز، ماجراهای پهلوان مسیحی، اورلاندو، و مورگانته، پهلوان ساراسن را، که نیمی از عنوان شعر به نام اوست، نقل می کند.1
مورگانته، که مورد حملة اورلاندو قرار می گیرد، با اعلام گرویدن ناگهانی به مسیحیت خود را نجات می دهد. اورلاندو به او الاهیات می آموزد و توضیح می دهد که دو برادر او که اخیراً کشته شده اند به علت بی ایمانی اکنون در دوزخند؛ و به او وعده می دهد که اگر مسیحی خوبی بشود، به بهشت خواهد رفت؛ اما اخطار می کند که در بهشت نباید برحال بستگان خویش که در آتش دوزخ می گدازند دلسوزی کند. شهسوار مسیحی می گوید: «مجتهدین کلیسای ما اتفاق نظر دارند که اگر آنان که به افتخار ورود به بهشت نایل می شوند برحال بستگان بینوای خویش که در آن عرصة پراغتشاش و وحشت انگیز جهنم افتاده اند غمخواری کنند، از سعادت جاودانی محروم خواهند شد.» مورگانته خود را نمی بازد و به اورلاندو اطمینان می دهد: «خواهی دید که بر برادرانم دلسوزی می کنم یا نه و خود را تسلیم خواست خداوند کرده و چون فرشته ای رفتار می کنم یا نه. ... دستان برادرانم را قطع خواهم کرد و آن دستان بریده را برای آن راهبان مقدس خواهم برد تا از مرگ دشمنان خود اطمینان حاصل کنند.»
پولچی، در بند هجدهم منظومه، پهلوان دیگری را به نام مارگوته معرفی می کند که دزدی سرخوش و آدمکشی ضعیف است و هرگونه رذیلتی جز خیانت به دوستان را به خود نسبت می دهد. وی در برابر پرسش مورگانته که آیا کدام دین را ارجح می شمارد، چنین پاسخ می دهد:
برای من فرقی میان سیاه و آبی نیست و به هیچ کدام عقیده ای ندارم،
در عوض به خروس اخته فربهی عقیده دارم که آب پز یا شاید سرخ کرده باشد؛
و گاهی نیز به کره اعتقاد دارم،
و آبجو و آب انگور که در آن سیب سرخ کرده شناور باشد؛ ...
اما بیشتر به شراب کهنه عقیده دارم،
و آن کس را که بدان ایمان راسخ دارد آمرزیده می انگارم. ...
ایمان هم مثل خارش آزاردهنده است؛ ...
ایمان همان چیزی است که از والدین آدم به آدم می رسد- این یا آن یا دیگری.
پس ببینید که من چه نوع ایمانی را باید بپذیرم:
زیرا لابد می دانید که مادر من راهبه ای یونانی بود
و پدرم در بروسه، در میان ترکها، ملا.

1. پولچی نخست بندهایی از شعر را که مربوط به داستان مورگانته است منتشر کرد؛ و شعر که تکمیل شد، آن را «مورگانته مادجوره» (مورگانتة بزرگتر) نامید.

مارگوته پس از آنکه در دوبند شعر شادمانه جولان می دهد، از شدت خنده جان می سپارد. پولچی بر مرگ او اشک نمی ریزد، اما از دنیای تخیلات جادویی خویش دیوی طراز اول به نام عشتاروته بیرون می کشد که همراه با لوکیفر1 عصیان می کند. عشتاروته توسط مالاجیجی ساحر از دوزخ احضار می شود تا رینالدو را بسرعت از مصر به رونسوو بیاورد. او این مأموریت را ماهرانه انجام می دهد و نظر محبت آمیز رینالدو را چنان به خود جلب می کند که شهسوار مسیحی تصمیم می گیرد از درگاه خداوند بخواهد عشتاروته را از دوزخ آزاد کند. اما دیو مؤدب، که در الاهیات تبحر فراوان دارد، یادآور می شود که سرکشی در برابر عدالت لایتناهی خیانت مطلق به شمار می رود و در خور عقوبت ابدی است. مالاجیجی با خود می اندیشید که چرا خدایی که همه چیز و از جمله نافرمانی لوکیفر و لعنت ابدی او را از پیش می داند، او را آفریده است. عشتاروته اعتراف می کند که این رازی است که حتی یک دیو خردمند هم نمی تواند از آن سردربیاورد.
عشتاروته در حقیقت دیو خردمندی بود، زیرا پولچی، که این سطور را در سال 1483 می نوشت، به نحوی شگفت انگیز ماجرای کریستوف کلمب را از زبان او پیشگویی می کند. با اشاره به آن اخطار قدیمی در ستونهای هرکول (جبل طارق) که «دورتر نروید»، عشتاروته به رینالدو چنین می گوید:
آگاه باش که این نظریه نادرست است؛
قایق این دریانورد دلیر از روی دریای مغرب
به دوردستها پیش خواهد راند،
چنانکه گویی این زمین که چون چرخی در گردش است
دشتی صاف و هموار بیش نیست.
اندام انسان در روزگاران کهن درشت تر بود،
و هرکول اگر می فهمید که کندترین قایقها
تا چه حد به آن سوی محدوده ای که او بیهوده در نظر داشته
بزودی پیش خواهد راند، از شرم سرخ می شد؛
انسان نیمکرة دیگری را بازخواهد یافت،
از آنجا که همة چیزها به مرکز مشترکی گرایش دارند،
زمین نیز با راز شگفت انگیز الاهی،
در میان فضای پرستاره، با تعادلی نیکو آویخته است.
در آن سوی مقابل ما در روی زمین، شهرها و کشورهایی هستند
و امپراطوریهای گسترده ای که هرگز در اندیشه نمی گنجیدند.
اما بنگر، خورشید در مسیر غربی خویش شتابان پیش می رود
تا آن مردمان را با نوری که در انتظار آنند به نشاط درآورد.
از خصوصیات سبک شعری پولچی این بود که هر بند را، هرچند مملو از لودگی باشد، با نیایش

1. در نظریات آبای کلیسا، نامی است که به شیطان داده شده است. ـ م.

پارسایانه به درگاه خدا و قدیسان آغاز کند؛ هرچه که مضمون کفرآمیزتر بود، مطلع آن وقر و هیبت بیشتری داشت. شعر با اعلام اعتقاد به این نکته که همة ادیان خوب هستند پایان می یابد- حکمی که مطمئناً هر مؤمن واقعی را می آزارد. پولچی گاهی به خود اجازه می دهد محجوبانه نکتة بدعت آمیزی در شعر بگنجاند، نظیر آنجا که با استناد به کتاب مقدس دلیل می آورد که دانش از پیش آموختة مسیح با دانش خدای پدر برابر نیست؛ یا آنجا که به خود اجازه می دهد امیدوار باشد که سرانجام همة ارواح، حتی لوکیفر، آمرزیده خواهند شد. اما به عنوان یک فلورانسی معتبر و مانند سایر اعضای محفل لورنتسو، در ظاهر نسبت به کلیسا، که جزء لاینفک زندگی مردم ایتالیا بود، مؤمن باقی ماند. روحانیان فریب کرنشهای ظاهری او را نخوردند، و هنگام مرگش (1484) از دفن جسد او در گورستان تقدیس شده جلوگیری کردند.
از اینکه اعضای گروه لورنتسو توانستند در طول عمر یک نسل اینهمه آثار ادبی گوناگون بیافرینند، می توانیم منطقاً به این نتیجه برسیم که در شهرهای دیگر ایتالیا- میلان، فرارا، ناپل، و رم- نیز شکوفایی مشابهی وجود داشته است. در یک قرن فاصلة میان تولد کوزیمو و مرگ لورنتسو، ایتالیا نخستین مرحلة رنسانس خویش را پیروزمندانه به پایان رسانده بود. ایتالیا در این دوره یونان و روم باستان را کشف کرده، پایه های اصلی تحقیقات کلاسیک را به وجود آورده، و زبان لاتینی را باردیگر به صورت زبانی باشکوه مردانه و قدرتی مؤثر درآورده بود. اما گذشته از اینها، در دوره ای که از مرگ کوزیمو تا مرگ لورنتسو به طول انجامید، ایتالیا روح و زبان خویش را مجدداً بازیافت، معیارهای تازة شکل و عبارت پردازی را در زبانهای محلی به کار گرفت، شعرهایی سرود که روح کلاسیک داشتند اما از نظر زبان و اندیشة بومی «نو» بودند و از امور و مسائل زمانة خود یا از مناظر و آدمهای محلی و روستایی الهام می گرفتند. دیگر اینکه: ایتالیا در طول یک نسل، به همت پولچی، افسانه های فکاهی را به مرتبة ادبیات ارتقا داده بود، راه را برای بویاردو و آریوستو گشوده بود، و حتی نمودی از نیشخندهای سروانتس بر خودنماییها و لاف زدنهای شهسواران را از پیش تحقق بخشیده بود. عصر دانشوران رو به پایان بود، تقلید جای خود را به خلاقیت می داد؛ ادبیات ایتالیایی، که پس از انتخاب زبان لاتینی برای سرودن اشعار حماسی توسط پترارک به انحطاط گراییده بود، جانی تازه می گرفت. بزودی احیای آثار باستانی به فراموشی سپرده می شد و فرهنگ ایتالیایی نوینی تجلی می یافت که پیشگام ادبیات دنیا بود و آن را از هنر سرشار می کرد.